tgoop.com/sayehsokhan/37602
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۸)
بالاخره توانستم در یک خرداد گرم، امتحانات سال آخر دبیرستان را با موفقیت پشت سر بگذارم. با وجود آن که علاقهای به ادامه تحصیل نداشتم، تحت تاثیر اصرار پدرم سعی کردم تا بختم را در کنکور دانشگاه آزمایش کنم. حتی نگار که کمتر در کارهای من دخالت میکرد، مرا برای رفتن به دانشگاه تشویق میکرد. پیش خودم گفتم که اگر به خواستههای آنها بیتوجه بمانم، تنبل و بازیگوش به حساب خواهم آمد.
میدانستم سال اول شانسی ندارم؛ نیاز به فرصت بیشتر داشتم. غیر از کتابهای خودم، جزوات اضافی خریداری کردم تا یک بار و فقط یک بار به نبرد غول شاخدار کنکور بروم.نتیجه که آمد آه از نهادم برامد؛ نتوانسته بودم شاخ آن دیو را بشکنم و او بر سینهام نشسته و خنجر تیزش را در سینهام فرو برده بود.
آن همه زحمت خودم و ارزوهای پدرم بر باد رفت. خیلی مایوس شدم.پدر دلداریم داد که بخت خودم را دوباره بیازمایم و من آن چنان سرخورده شده بودم که نپذیرفتم. سربازی را بهانه کردم تا مدتی دور از محیط خانه و فضای سنگین پس از آن شکست خود را دوباره بسازم و بازیابم .پدرم مخالفتی نکرد و من راهی خدمت سربازی شدم.
موهای صاف و تقریبا روشن را که ان قدر دوستش داشتم تراشیده شد وان خانه گرم و خانواده مهربان از من دور و دورتر شد. روزگارم تغییر کرد؛ باید دوسال نان ارتش را میخوردم .سربازان جوان نگران بودند که محل خدمتشان پادگانی دور و غریب نباشد ولی من که تنها قصد فرار از خودم را داشتم بیتفاوت به دل نگرانیهای آنان مینگریستم و در دل گاه به آن همه دل آشوبی و اضطراب میخندیدم. کار دنیا عجیب نیست؟
من با روحیه بیخیالی و قلندری میهمان یک مرکز نظامی در تهران شدم؛ جایی که آرزوی بسیاری از سربازان بود. تهران برای من شهرستانی پشت کوهی حال و هوایی دیگر داشت، شهر هزار و یکشب، شهری که هیچ چیز نمیتوانست میان شب و روزش فاصله اندازد، شهر رنگ و نام و ننگ.
عصرها و جمعهها به وقت بیکاری در میدانهای بزرگ و پارکهای زیبایش به مردم و رفت و آمد انان نگاه میکردم، عجلهای که در رفت و آمد داشتند و شتاب زندگی برایم تازگی داشت. من از جایی امده بودم که زمان ارزش چندانی نداشت، وقت ندارم کلام رایجی نبود. تهران زیبا و زشت بود؛ شهری با همه امکانات ولی نه برای همه.
برجها،خانههای زیبا ماشینهای خارجی خوشرنگ، رستورانهایی که در آنها آدم سیر اشتهای خوردن مییابد و پارکها و..... هوسهای شبانه، اما روی دیگر این شهر بزک کرده، زشتی پنهان بود؛ فقر و خستگی، دویدن و به جایی نرسیدن، ماندن و درماندن.
بالاخره ان دو سال با تمام عتابها و خطابهای مافوقهایم به سر رسید و من میتوانستم دوباره و برای همیشه به جایی که دوستش داشتم و دلهایی که دوستدار من بودند باز گردم. برگشتم به شهرمان؛ چون کودکی که مادرش را دوباره یافته است ؛سلام مادر؛ طفلک جدا افتادهات دوباره باز برگشت. آغوشت را بر رویم باز کن و چهره سردم را با بوسه پر مهرت گرم نما سلام مادر؛ کودک گریزپایت بازگشته ،او را بپذیر ......
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37602