tgoop.com/sayehsokhan/37596
Last Update:
رسوایی(۷)
نگار زود مادر شد. سال بعد از ورود او به خانه ما، تعدادمان بیشتر شد. یکی به ما اضافه شد که نگار را بسیار خوشحال کرد؛ یک طفل که خون پدرم در رگهای او جاری بود. من یک خواهر یافته بودم. حالا نگار پایش در خانه ما محکم شده بود. او تنها عنوان بانوی خانه را نداشت، سرنوشت مدالی دیگر هم بر سینه او نشاند؛ مادری.
خانه ما بزرگ بود؛ خانهای میان منازل شهری و روستایی. وسعت خانه به من اجازه میداد که در گوشه حیاط جادار خانه، اتاقی از خود داشته باشم. سرم به کار خودم مشغول بود؛ درس خواندن. چندان موفقیتی در این کارنداشتم چون جذابیتی برایم نداشت. در خانواده ما کسی درس درست و حسابی نخوانده بود. پدرم به سختی میتوانست بنویسد، نگار هم دست کمی از او نداشت. هیچ وقت ندیدم که کتاب یا روزنامهای بخواند ولی معلوم بود که خواندن میدانست.
بیشتر علاقه من متوجه دوچرخهای بود که مرا در وقت فراغت با خود به درون بیشه زارهای وسیع یا جنگلهای متراکم بلوط میبرد. دیگر به سنی رسیده بودم که میتوانستم در مزرعه به پدرم کمک کنم. این کار بیشتر از درسخواندن مرا راضی میساخت. با آن که خسته میشدم ولی حاضر بودم در زیر آفتاب و عرق ریزان به وجین یا درو مشغول باشم تا آن فرمولهای لعنتی که نمیدانم به چه درد آدم میخورد را یاد بگیرم.
منطقه ما پر اب است و ما سالهاست که شالیزار برنج داریم . عصرهای گرم خردادماه وقتی جوجه اردکهای افت خوار را برای شکار کرمهای موذی به درون شالیزار رها میساختم و پدرم را با آن چکمههای بزرگ در حال استراحت و خوردن چای یا کشیدن سیگار میدیدم دچار نوعی سر خوشی میشدم. نمیدانم چرا عصرهای شالیزار آن قدر در نظرم زیبا بود.
شالیزار تا چشم کار می کرد سبز بود وبا وزیدن هر بادی ساقههای بلند شلتوکها به نرمی به جنبش در میآمدند، گویی زنی شال سبز خود را در باد رها ساخته است.
زمان خیلی زود میگذشت و عقربههای ساعت زندگی من بی وقفه به دنبال هم میدویدند. نگار برای دومین بار باردار شد. سعی میکرد که این واقعه را از دید چشم پسر بالغ شده شوهرش مخفی نگاه دارد. بچه بعدی پدرم هم دختر بود. حالا من دو خواهر داشتم که با شیطنتهایشان خانه ما را در قیل و قال کودکانه غرق میکردند.
شاید بی جهت نبود که قدم دختر را خیر میدانستند، وضع کسب و کار پدرم بهتر شد. برنجهای او دچار افت نمیشدند و بارش مناسب هم او را از بابت کمی آب نگران نمیکرد غلات او پرمحصول بود وخرید ابزارهای جدید کشاورزی و یک شالیزار پهناور نشان میداد که ساز روزگار برای پدرم کوک شده است. من با آن که میلی به ادامه تحصیل نداشتم عزم خودم را برای پایان دادن به تحصیلات متوسطه و گرفتن دیپلم جزم کرده بودم.
سال آخر تحصیلم بود که نگارهم برای آخرین بار کودکی را به جمع خانواده اضافه کرد. این بار یک پسر؛ فرزندی که نگار سخت به دنبال آن بود. حالا جنس وقافیه پدرم جور شده بود، دوپسر و دو دختر داشت و رنج و تلاش او برای ساختن یک زندگی خوب برای خانوادهاش نتیجه داده بود. صورت گل انداخته پدرم وقتی همه دور سفره جمع بودیم و قربان صدقه برادر کوچکم میرفت حکایت از سرور و رضایتمندی او داشت. حیف که آن شادی و نشاط چندان نپایید؛ حیف......
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن
Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37596