Telegram Web
وقتی #ریگان بلوف #جنگ_ستارگان رو زد، #شوروی رودست خورد و داروندارش رو قمار کرد روی کم نیاوردن تو تکنولوژی نظامی فضایی و به فنا رفت. حالا #ترامپ اومد با اختصاص ۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دلار به #هوش_مصنوعی همون کلک رو بزنه ولی تجربه‌ی شوروی نذاشت #چین تو این دام بیفته و یه شرکت کوچیک چینی #deepseek رو رو کرد و انحصار رو شکست. انگار داریم به رؤیای #آرون_سوارتس و سایر دوستان #هکتیویست نزدیک می‌شیم. «اطّلاعات ابزار قدرت است امّا مثل سایر اشکال قدرت برخی آن را فقط برای خودشان می‌خواهند.» حرفی بود که از آرون موند قبل از این‌که از ترس نیم قرن حبس به جرم «آزادسازی اطّلاعات» خودش رو دار بزنه.
می‌شه یه دائرةالمعارف از اسامی زنونه‌یی که خواننده‌های مرد به عنوان معشوق صداشون می‌کنن؛ ریسه کرد؛ شهلا، نسترن، شیرین، شقایق، لیلا، زهره، فرنگیس، پری، خدیجه، آمنه، جمیله، پارمیدا ... حتی آرمیتا که با یه لغزش زبونی میاد ولی خواننده‌های زن در نهایت به «تو» اکتفا می‌کنن و جز ترانه «آریا»ی #سوزان_روشن موردی از یه اسم مردونه نشنیدم. بوده؟
نمی‌شه گفت شاید چون معشوق نزد زنا جایگزینی‌پذیرتره از نزد مردا؟
«علف»
#ترشی‌نوشت_۶۲
#نیما_صفار
#ژاک_لاکان: «حذف روشمند سخنان کم‌اهمیّت -حرف مفت گفتار روزمرّه- و تأکید بر مسائل مهم»
چیزایی که #لاکان داره توصیه به حذف‌شون می‌کنه برای روانکاوی «صحیح» دقیقن همون چیزاییه که رمان (و زندگی) (و سینما) (و متن) (ووو) ازشون شکل می‌گیره و گسترش پیدا می‌کنه و «هست» و این منو متعجّب نمی‌کنه. تو #ترشی‌نوشت قبلی زدم تو خال ملتقای #لوکاچ و #بالزاک و #استاندال درباره «حذف حواشی و حشویّات» برای پرداختن به مسائل «اصلی» و «مهم» که بی‌تعارف ۹۹درصد مردم از جامعه‌شناس و منتقد سینما بگیر تا باغبون و فوق‌تخصّص عفونی، باهاش مخالف نیستن هرچند «نه دیگه اینقدر»؛ این‌قدر که #لوکاچ و #لاکان و ... اصرار دارن مثل بحث «چیستیِ شعر» که از آوانگاردش بگیر تا علمای کلاسیکش سرش توافق دارن؛ سر این که یه «چیستی‌یی» «ذاتی» چیزی هست ولی سر این‌که اون چیه، تو سروکلّه‌ی هم می‌زنن. یعنی انگار «باور به چیستی» متقدّمه بر مصادیق و تعاریفش و بارها مخالفتم رو نوشتم درباره‌ش و طرح سوأل برام بیشتر از دو دهه «پرسش از چیستی، چرا؟»ست و یه‌جورایی مهم‌ترین باگ #اسلاوی_ژیژک که مشهورش کرده ژاک رو هم همینه: «حذف دیتاهای مخل و گسترش امپراطوری تعابیر» ولی چرا با خیلی حرفای #ژیژک حال می‌کنیم (خودم یکی‌ش)؟ چون علیه اون «عقلانیّت وضع موجود» که مطلق شده تو جهان امروز می‌نویسه و طبعن رو چیزایی مانور می‌ده که «عقل-قدرت» داره بی‌وقفه پنهانش می‌کنه ازمون و پس ممنونش می‌شیم. وقتی مثلن #آدورنو میاد و سرمایه‌داری رو برده‌داری مدرن می‌بینه، می‌دونم اون تئودور بچّه‌مایه‌دار نیم ساعتم تو عمرش بردگی به معنی دقیق کلمه نکرده که بفهمه وضع کارگر دهه شصت میلادی فرانسه، هیچ ربطی بهش نداره ولی چون تندوتیزتر از یکی مثل #هابرماس شمشیر رو از رو علیه وضع موجود می‌بنده، برای جماعت جذاب‌تره مثل حکایت اپوزیسیون‌مون. پس چی شد؟ یک- حذف داده‌های مخل برای رسیدن به یه نتیجه‌ی مشخص. دو- این نتیجه تقابل حدّاکثری داشته باشه با اون چیزی که بد و نادرست می‌دونیم. برای ۹۹درصدمون این‌طوری یه نوشته مهم می‌شه و بی هیچ تواضعی می‌گم که خودم (دست‌کم اون خود تو این #گپنوشت) و اونایی که یاد می‌گیرم ازشون جزو یه‌درصدیم. یه مثال: #ژاک_لاکان: «میل نقطه‌ی مرکزی یا هسته اصلی کلّ اقتصادی است که در درمان با آن سروکار داریم. اگر آن‌را به حساب نیاوریم، ضرورتا مجبوریم آن‌چه را با اصطلاح «واقعیّت» نمادپردازی می‌شود به عنوان تنها راهنمای خود برگزینیم؛ واقعیّت موجود در بستر اجتماعی.» می‌تونستم گیومه رو با «میل ... سروکار داریم» وردارم و ببندم ولی مثلن اگه گذر این عبارت به کارگاهای داستان چهارشنبه‌های #سارا_سعیدی بیفته، یحتمل «اگر» و بعد و قبلشه که مهم می‌شه. چرا؟ فیلم #The_Heist_of_the_Century رو دیدی؟ اسپویل نمی‌کنم ولی جالبی‌ش اینه که ماجراش واقعی بوده، مغز متفکّر ماجرا #ماری_جوانا مصرف می‌کرده و خودشم معتقد بوده که ایده‌های ناب اون‌وقت به ذهنش می‌رسه. با ایده‌ی اصلی فیلمم موافقم «کدوم کار بدتریه؟ بانک زدن (تأسیس بانک) یا بانک زدن (سرقت بانک)؟» می‌بینی چیه ماجرا؟ چرا «اگر و مگر» مهم می‌شه؟ وقتی به‌قول #یورگن_هابرماس «عقل هدفمند»ه که کار می‌کنه، حالا این هدف سرقت بانک باشه یا روانکاوی، می‌شه درک کرد زدن حواشی و حشویات و تمرکز و زوم روی یه چیز مشخص رو ولی خدایی‌ش چنددرصد از شعرا و داستانای ما این جنبه‌ی «آموزشی» رو دارن (که روش درست کلاهبرداری اینه، روش موفق مخ‌زنی اونه)؟ فقط فرقش اینه که با خلاف، شاید چون به‌روال نیست حال می‌شه کرد ولی با اتوریته‌ی «جلسه با زمان متغیّر» لاکانی، که خلاصه‌ش اینه که اگه بیمار زیاد چرت گفت مرخصش کن، نه. شایدم چون مورد زدن بانک چیزیه قابل راستی‌آزمایی، عینیّت و شفافیّت و شیئیّتی رو تسرّی می‌ده به ما که از کلاف مفاهیم کمی بکاهه ولی کلان‌روایت روان و درمان دقیقن عکسشه. بازگشت #لاکان به #فروید انگار بیشتر از این جنبه‌ست که دوباره به ناخودآگاه در قیاس با ایگو اهمیت می‌ده؛ به لغزشای کلامی و ... شاید چون ژاک بیشتر درآمد از کار پژوهشی داشته نه از جیب بیمارانی که عزّت‌نفس‌شون مهم بوده براشون. بازم دم خروس اقتصاد پیداست ولی نه به اون بیرون‌زدگی که خودش اصرار داره.
«گام ماژور»

#ترشی‌نوشت_۶۴

#نیما_صفار - اگه بی‌احساسی چیزیه که هم می‌ترسون‌مون و هم پِیِ‌شیم، چقدر بی‌ربطه اگه بخام از «احساس غالب» یا «احساس اجباری» تو دو دوران #پهلوی و #جمهوری_اسلامی بگم؟ راست‌ودروغش گردنِ گوینده، می‌گن #رضا_شاه #گام_مینور رو ممنوع یا محدود کرده بود چون مثل اکثر دیکتاتورای مدرن پی اهتزاز شکوه و عظمت بود و غم رو خماری و خرابی و ... می‌دید و تو ادامه پروژه‌ی مدرنیزاسیون اجباری، پسرشم همین فرمونِ واکس‌خوردگی، که راه که میری برق بزنه کفشات و جیرجیر کنن، رفت و بدیهیه مثل هر چیز زورکی، منجر به ضدّ خودش شد و واسه همین ما اگه تو #شعر_مشروطه شاید در تقابل با خمودگی و رخوت اعصار و ادوار، فوران نشاط و سرزندگی (و خشم) می‌دیدیم، از جایی به‌بعد شرط شاعرانگی، میزانی از غصّه‌داری شد و صدای نسل جوون دهه پنجاه‌مون شد #داریوش_اقبالی که هر چی هورمون غمه با همین آوردن اسمش ترشح می‌شه طوری که تو خیلی فیلمفارسیا هم می‌بینی یکی‌دوتا بلا و مصیبت و ادبار زروچپون می‌کردن بگیره فیلمه. ولی می‌بینیم اگه بعد از انقلاب، چرخید فرمون و آیین عزاداری حاکم شد، تقابل به اون وضوح رخ نداد. فیگور رایج سیاسیون این بود که «ما از شما (حکّام) به‌مراتب هرمان‌دیده‌تر و عصبانی‌تر هستیم» ولی بعد از چند سال، ذائقه‌ی عمومی با اقبال به موسیقی لس‌آنجلسی (که دوز شنگولی‌ش به تبع عرضه‌‌وتقاضا بالاترم رفته بود از قبل انقلاب) سمت‌وسویی رو گرا گرفت که خود حاکمیّتم ناچار تن داد بهش (در حدّ مقدوراتش). البته یه پرانتز گنده باید واز کرد اینجا که اینا مخالف موسیقی و نقاشی و رقص و دانشگاه و ... و تموم مظاهر حیات فرهنگی جوامع بوده‌ن و هستن و اگه تن می‌دن به‌ چیزایی به‌ناچار و در خدمت اهداف و «علیرغم» میل‌شونه ولی وارد این بحث نمی‌شم چون دراومدن ازش کار من یکی نیست و خب اینجا نیومدم داور بشم و بین «غم» و «شادی» دست یکی رو بالا ببرم. استمرار غم می‌پکونتت و وفور شادی پوکت می‌کنه. انگشتم رو می‌ذارم روی همین تک‌احساسی! فکر می‌کنم به‌نفع هر «وضع موجود» و هر استبدادی باشه که ما طیفای احساسی و ادراکی فعّالی نداشته باشیم و بیشتر تو وضعیّتای تقابلی شکل بگیریم. قبلش چون خودم با غم محشورترم، یه نموره دست شادی رو بالا ببرم؛ با همون اسامی‌ی «ناجدّیت» «شوخ‌وشنگی» «سبکسری» و ... خانم‌ها آقایان، این شما و این «جلف‌وجیغی»! اینطور بالا می‌ره دستش که هم قبل و هم بعد از انقلاب مردسالاریِ خیلی توچشمی داشتیم؛ با این فرق که به‌نظرم قبلش بیشتر «نر آلفا» غلبه داشت و بعدش «پدر». خب هر دو میونه با سنگینی و وقار و این‌چیزا داشتن و دارن و اگه زن یا مردی رو منوال جلف‌وجیغی می‌رفت، دست‌کم درگوشی «جنده» و «کونی» می‌شد و بدیهیه این القاب به شغل و گرایش جنسی اشاره ندارن و منظور‌‌ ازشون اسفل بودن طرفه. واسه همینه که من #شهرام_شب‌پره رو یه پدیده مهم فرهنگی تو معاصریت‌مون می‌دونم و پسوند فامیل خودمم سفلاییه! دارم دفاع می‌کنم از همون چیزایی که می‌گین بهشون «کمدیای بی‌محتوا» و این #گپنوشت رو با یادآوری پیشنهادای #روزبه_گیلاسیان بعد از فروکش خیزش #زن_زندگی_آزادی که یه‌جورایی عبور از وضعیّت تقابلی و امتداد آری‌گویی #نیچه بود به زندگی، تموم می‌کنم: به چشم هم بیایم!
#stand_by_me
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«اقتصاد مجازات و
امکان عفو و انعطاف»

از خاطره‌ی اوّلین سری بسیج مدارس و این‌که الزامن آدمای بدی نبودن می‌گم و می‌رسم به نقش محوری بخشش تو شکل گرفتن هر اقتصادی!

#نیما_صفار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باشه! بیاین حرف #علمی بزنیم و طبق منطق این دانشمند پیش بریم! قطعن لطمه‌یی که ما آدما به #محیط_زیست می‌زنیم میلیون‌ها برابر لطمه‌ی احتمالی #سگ‌های_آزاد و بلکم بیشتره. پس چرا با همین فرمون یه چندمیلیاردی از خودمون رو رندومی منهدم نکنیم و #کره_زمین رو نجات ندیم؟ البته احتمالن این #مجید_دریکوند با روش «رندومی» مخالف باشه چون قطعن ارزش والای ایشون با یه عنصر نامطلوب مثل #نیما_صفار هم‌تراز نیست. ترجیح من بودن کنار سگای آزاده؛ اگه اونا بپذیرمن البته بعد از این‌همه ظلمی که ما بنی‌بشر در حق همه انواع حیات کردیم تا جایی که خوب بودن رو حتا «انسانی بودن» می‌دونیم! کی از این خودبرتربینی و تفرعن خلاص می‌شیم؟ کی می‌دونه؟
«فوّاره»

#نیما_صفار - حالا که دیگه #شان_بیکر با #آنورا دیشب #اسکار رو برده، میلمه چند خط درباره ناسازه‌ی اراده‌ی معطوف به قدرت بگم؛ با بهونه کردن #موشک_قرمز که تازگی دیدمش و #خون_به_پا_خواهد_شد #پل_توماس_آندرسن مثلن یا رمان #گتسبی_بزرگ #اسکات_فیتزجرالد (و نه خیلی فیلمش) و خیلی از درامای «صعود و سقوط» که آخرت‌شون دیگه #صد_سال_تنهایی بابام #مارکز بوده و هست تا ابد یا #کوچه_کابوس #گیرمو_دل_تورو و #عظمت_و_انحطاط_شهر_ماهاگونی #برشت و حرف آخرم رو اوّل می‌گم: همون نیرویی که به پیش و بالا می‌رونه شخصیّت رو طیّ کار، نیروییه که زمینش می‌زنه. چرا زودی گفتمش؟ چون خیلی حال با گزاره‌های سرشت‌نمون و حقیقت‌گون نمی‌کنم و ترجیحم بیشتر رفتن سراغ چیزاییه که سرلوحه‌پذیر نباشن. با خودت فکر کردی که چقدر چیزایی که به «تدبیر»، «عقل سلیم» و ... می‌شناسیم‌شون، می‌تونن به‌جاش «هیستری» و «قمارگونگی» و ... باشن؟ واسه منی که می‌دونم «عقلانیّت» و «تصمیمات عقلانی» چیزاییَن از جنس «قدرت مستقر» و کافیه #ترامپ بتونه حرفش رو به کرسی بنشونه که همه‌ی ملنگ‌بازیاش عین خردورزی شمرده بشه، عجیب نیست این و اگه شک داری، آخر #گپنوشت یه شمّه میام درباره‌ش. یکی از چیزایی که تو #RedRocket خیلی جذبم می‌کنه تمایزاییه که بین «اخلاق» و «قانون» پیش می‌کشه. شغل سابق نقش اوّل فیلم؟ #پورن_استار بوده. هر جا می‌ره دنبال کار، خیلی مؤدبانه عذرش رو می‌خان. دو بار تو کار خودش یه جایزه‌ی معادل #اسکار #پورنوگرافی رو برده. دیگه وارد رجولیت نمی‌شم چون ورود، کار اونه و این‌که چطور مردونگی و #ویرتو اینجا آخرت کالا می‌شه و اینا، چون تا خرتلاق پر شده همه جا از این خزعبلات فالوسی. چون تو کار خودش خبره بوده، محترمانه و کنجکاو ردش می‌کنن چون کارش «غیرقانونی» نبوده ولی بدیهیه که اخلاق عرفی، اونم تو جامعه سنتی #تگزاس تأییدش نمی‌کنه. حالا، شرمنده اسپویل می‌کنم، یه‌جایی سیخ مایکی به لونی که پشت فرمونه، که سریع تغییر مسیر بده، منجر به تصادف زنجیره‌ای می‌شه و با این‌که کسی نمی‌میره، مایکی می‌میره و زنده می‌شه که لو نره اونم تو ماشین بوده. دست‌به‌فرمون نبودن تو هیچ جامعه‌یی گناه یا بی‌اخلاقی محسوب نمی‌شه ولی تصادف تصادفه و مقصّرش بزهکار محسوب می‌شه. حالا چرا این مهم می‌شه؟ قبلش بیایم سر وجه مشترک این سه‌تا فیلم: طرف، حالا توی هر لِوِلی، حالا چاه نفت داشته باشه یا خرده‌فروش #ماری_جوانا باشه یا تله‌پاتیست سیرک، با ریسک و زیرکی خودش رو تا جایی بالا می‌کشه ولی «اشتباهات»‍ی به گ‍... یعنی به فناش می‌ده. اون اشتباهات از جنس لغزش زبانی جمله‌ی پیش نیست: همون میلیه که پیش می‌رونه‌ش! انگار از جایی، همون چیزی که بهش ثبات و روال می‌ده، از کنترل خارجش می‌کنه. و چطور؟ قبلن نوشتم درباره‌ش: منافع: ما به شکل بدیهی و خودبه‌خودی «منافع» نداریم. خیلی بخام باج بدم، می‌گم غرایز و امیال و امثالهم داریم. منافع «تعریف» برامون می‌شن؛ چیزایی نظیر عزت نفس، جایگاه اجتماعی و ... کی تعریف می‌کنه؟ هیشکی! تو یه برهم‌کنش اجتماعی شکل می‌گیرن و تعریف می‌شن؛ به‌عنوان مثال تو این فیلما، بالا کشیدن خود و سری تو سرا درآوردن. پس منافع مثل آب خوردن حل و برطرف نمی‌شن. متافیزیک خودشون رو دارن. در واقع مازادِ متافیزیک‌شونن! برای همین زیاده‌خاهی، هیجانات بی‌مورد، عقده‌گشایی و ... رو عاملی خارج از دایره‌ی عقلانیت موجب نمی‌شه. حالا البته که تا جایی اون سقوط پایانی ضرورت درامه ولی تو جهان حادواقعیّتی امروز که ترامپ و #زلنسکی جلو چشم همه‌مون آفتابه می‌گیرن به هم، دیگه خیلی سخته نبینیم چیزی که شکل عقلانی به قدرت مستقر می‌ده، قدرت مستقر بودنشه. برگردیم به اخلاق: مایکی سقوط می‌کنه، چون لیوندریا که کسب‌وکار خونوادگیش فروش موادّه و قطعن قانون‌پذیر نیست، نمی‌تونه نارو زدنش رو به لیل که مثل خودش یه زن مسنه، تحمّل کنه. تو این وانفساهای «در حین»‍ه که اخلاق تو وجه بروز عواطف دیده می‌شه نه اون بحثای «از بیرون» فضیلت‌گرا و نتیجه‌گرا و وظیفه‌گرا و ... دوست داشتم این #گپنوشت رو با این صحنه تموم کنم: مایکی و لکسی دارن به منظره‌ی روبرو که فقط چندتا کارخونه تو افق داره نگاه می‌کنن. دیالوگا:
-اون دود دوّمیه، از سمت چپ، جدیده؟
-همیشه بوده.
-همیشه؟
-لیل (مادر لکسی) اسمش رو گذاشته دود قدیمیه.
ولی ترجیح می‌دم با نگاه حسرت‌بار مایکی به خرغلت زدن سگ لکسی تو آفتاب تمومش کنم؛ با بی‌نهایتِ این آن!
#بنیادگرایی که شاخ‌ودم نداره: اساس تشکیل #اسرائیل و #صهیونیسم بر مبنای «وعده»‍ی متن مقدّسه! حالا این‌که چقدر #بنیادگرایی_یهودی نقش کلیدی داشته تو دامن زدن به #بنیادگرایی_اسلامی ... طبعن سنجه‌یی نداریم براش! ولی می‌شه با این‌طور طرح سوأل تا حدودی سنجش‌پذیر کرد داستان رو: چقدر احتمال داشت حضور خونین اسرائیل طیّ دهه‌ها تو خاورمیونه، هیزم بنیادگرایی اسلامی رو شعله‌ور نکنه؟
خیلی کم!
خیلی خیلی کم!

#حنظله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«مکث روی لحظه‌ها و پرش از سال‌ها»

درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف به‌ترجمه‌ی #صالح_حسینی
👇👇👇
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظه‌ها و پرش از سال‌ها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف به‌ترجمه‌ی #صالح_حسینی 👇👇👇
«مکث روی لحظه‌ها و پرش از سال‌ها»

درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف به‌ترجمه‌ی #صالح_حسینی

#نیما_صفار: رمان #به_سوی_فانوس_دریایی رو که گم کردم، یعنی یحتمل دودر کردن ازم، پیداش که نکردم و پی‌دی‌افش رو دوباره می‌خوندم، هر کار کردم صفحه‌ی فلان کتاب که خیلی تمهید خاصّی در قیاس با سایر حرکت‌پلنگیای #وولف نبود توش ولی مهم بود برام بنویسم درباره‌ش، پیداش نشد که نشد.
پس این‌طوریه این #گپنوشت که تیکّه‌هایی از رمان میارم و لاشون حرفام رو می‌تپونم که یه بیلاخم داده باشم به روال متعارف نقدنویسی که طرف یه‌سری حکم می‌ده و شاهدمثالایی از کتابه رو زورچپون می‌کنه وسط‌شون و رابطه مصداق و مفهوم برقرار می‌کنه.
ویرجینیا:
ناگهان بار سنگین دریافت‌های متراکم لی‌لی دربارۀ بنکس، انگار بر اثر حرکت دست بنکس، کج شد و همۀ دریافت‌ها در بهمن عظیمی فروریخت. این یکی از احساس‌هایش بود. سپس جوهر وجود بنکس از لای بخار برخاست. این‌هم احساس دیگرش بود. لی‌لی از شدت دریافتش بهت‌زده شد؛ از سخت‌گیری و مهربانی بنکس بود. به ذره‌ذرۀ وجود تو (لی‌لی به لحن آرام او را شخصاً مخاطب قرار داد) احترام می‌گذارم؛ تو خودبین نیستی؛ بی‌طرفِ بی‌طرفی؛ از آقای رمزی بهتری؛ از همه آدم‌هایی که می‌شناسم بهتری؛ نه زن داری و نه فرزند (لی‌لی، بی‌هیچ احساس شهوی، آرزو داشت آن تنهایی را عزیز بدارد)، برای علم زندگی می‌کنی (ردیف‌هایی از سیب‌زمینی، بی‌اختیار در برابر دیدگان لی‌لی پدیدار شد)؛
هر گاه لی‌لی به کار رمزی فکر می‌کرد، میز بزرگ اشپزخانه را به روشنی در برابر خود می‌دید. اندرو باعث آن بود. از او پرسیده بود کتاب‌های پدرت دربارۀ چیست. اندرو گفته بود: « موضوع و هدف و ماهیت حقیقت.» وقتی لی‌لی گفت: «پناه بر خدا» منظور اندرو را نفهمیده بود. اندرو به لی‌لی گفته بود: «وقتی توی آشپزخانه‌ای، به میز آشپزخانه فکر کن.»

نیما: انگار «طبایع» مهم‌تر از «طبیعت» باشن و اگه توصیفی هم از طبیعت هست، چون انگار قراره متناظر بشه با پراکندگیِ طبایع. پیش رفتن تو افکار؟ مسلّمن نه این‌طور که این فکر، و فکر منتج ازش، و بعدی و ... که اون‌طوری که خودمون تجربه‌ش رو داریم تو کار ذهن، که توجّهات متداخل میان و هم‌زمان دارن کار می‌کنن، از اون پلک زدن و اون سر چرخوندن تا ابرایی که میان و میرن و نور رو کم و زیاد می‌کنن تا موضوع صحبت تا چیزی که ذهنت رو مشغول کرده، طوری که اگه بنا باشه گزارشی از ۲۴ ساعت ذهنت بدی یه رمان هزارصفحه‌ایم کم میاره. البته نمی‌تونیم بگیم وولف وفاداره به کارکرد ذهن و داره پیاده‌ش می‌کنه. در نهایت زیست بیرون کاغذ و زیست روی کاغذ می‌تونن رزونانس کنن هم رو و البته که «کلام» کار می‌کنه برای ادراک ولی نه که ادراک رو بسازه و با #حیث_التفاتی هم که از بیخ مخالفم.
ویرجینیا:
به همین ترتیب خانم رمزی هم آنها را می‌دید؛ گفتارشان را می‌شنید؛ امّا گفتارشان هم همین ویژگی را داشت، گویی هر چه می‌گفتند مانند جنبش قزل‌آلایی بود که آدم را در عین حال هم آژنگ و هم سنگریزه‌ها را می‌بیند و هم چیزی را در سمت راست و چیزی را در سمت چپ ..... کسی گفت: «ولی خوب به نظر شما چقدر دوام می‌آورد؟» چنان بود که گویی خانم رمزی آنتن گیرنده‌ای دارد که جملات خاصی را می‌گیرد و به اطلاع وی می‌رساند. این جمله یکی از آن جمله‌ها بود. خطری را که متوجه شوهرش بود شنید.

و هواهای کوچک بدین‌سان با طلیعه‌داری نوری اتفاقی از ستاره‌ای پنهان؛ یا از کشتی‌ای سرگردان، یا حتی از فانوس دریایی، با شعاع کمرنگی بر پله و پادری، از پله بالا آمدند و به درهای اتاق خواب سرک کشیدند. امّا همین‌جا باید به‌طور قطع و یقین دست از پیشروی بردارند. هر چیز دیگر محو و نابود شود، آن‌چه در اینجاست پایدار است. در اینجا آدم به آن نورهای لغزان، آن هواهای کورمکوری که روی بستر خود خم می‌شوند و نفس می‌کشند، می‌تواند بگوید: یارای دست زدن به اینجا یا خراب کردن آن را ندارید. به شنیدن این سخن، رنجور و شبح‌وار، گویی که انگشت‌هاشان به سبکی پر است و مقاومتی همسان مقاومت پر دارند، نگاه یکباره‌ای بر چشم‌های بسته و انگشت‌های سست به‌هم‌برآمده می‌اندازند و جل‌وپلاس‌شان را جمع می‌کنند و ناپدید می‌شوند.

نیما: نمی‌دونم #ژان_پیاژه وولف رو می‌خونده یا نه! خودش که می‌گفت #پروست بالینیشه. ولی یکی از کارای محشر و شق‌القمری که وولف می‌کنه، «مختل کردن حدود شناخت»‍ه که به‌قاعده باید جالب باشه برای بابای #شناخت_شناسی ... خب تو دوران وولف هنوز از این باور که «چیزها قابل شناخته شدن هستند» عبور نکرده بودیم و شاید بروبکس رمان‌نویس اون دوران رو مقاومت علیه این استیلا به تکاپو می‌نداخته؛ یه کاری که وولف بی‌وقفه مقابل دسیسه‌ی شناخت می‌کنه.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظه‌ها و پرش از سال‌ها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف به‌ترجمه‌ی #صالح_حسینی 👇👇👇
ویرجینیا:
آقای بنکس گفت: «یاسپر!» و آنها از جایی که سارها بر فراز ایوان به پرواز درآمده بودند دور زدند. و همچنان که پخش شدن پرندگان تیزپرواز را در آسمان دنبال می‌کردند، به درون شکاف پرچین بلند قدم نهادند و توی سینۀ آقای رمزی آمدند و او هم با حالتی تراژیک بر سرشان فریاد کشید: «کسی خطا کرده است!»

نیما: اگه بنا باشه یه شاهکار «تنیدگی» رو مثال بزنم، همین پاراگراف جوابه: حرکت (از پخش شدن پرندگان «تیزپرواز» بگیر، ذهن از تیزی، شکافتن و پیش رفتن رو می‌گیره نه پخش شدن و اون تیزی می‌خوره به رد شدن «شکاف» پرچین بلند و دراومدن تو سینه‌ی طرف) و اوضاع فیزیکی تا مراعات سینه و جنبه مخزن‌اسراریش با حضور یهویی اخلاق و مکافات: کسی خطا کرده است! چرا؟ چون آقای رمزی متوّجه عواقبی و عقوبتی شده!
ویرجینیا:
خانه به حال خود رها شد؛ خانه متروک بود. و حالا که زندگی از آن رخت بربسته بود، مانند صدفی روی شن رها شد تا از دانه‌های نمک خشک پر شود. انگار شب یلدا آمده بود. انگار پیروزی با هواهای کوچکی بود که ناخنک می‌زدند و نفس‌های سرد و مرطوبی که کورمال‌کورمال می‌آمدند. ماهی‌تابه زنگ زده و پادری پوسیده بود. وزغ‌ها توی خانه راه پیدا کرده بودند. شال در حال نوسان، با فراغت و بی‌مقصود، پس و پیش تاب می‌خورد. خاربنی بین کاشی‌ها در دولابچه جا خوش کرده بود. پرستوها توی اتاق پذیرایی لانه کرده بودند؛ کف اتاق را کاه پوشیده بود؛ گچ کپّه‌کپّه می‌ریخت؛ تیرهای سقف عریان شده بود؛ موش‌ها این چیز و آن چیز را می‌بردند و پشت قرنیزها به نیش می‌کشیدند. پروانه‌های رنگ‌وارنگ از پیله‌های خود بیرون می‌زدند و با راه‌رفتن روی شیشه پنجره جان می‌گرفتند.

نیما: بیست سال پیش یکی از ترمامون «تولید فراموشی تو متن» بود که نه که الآن برگشته باشیم ازش ولی به «عاملیّت» تو ماجرا خیلی بها نمی‌دم دست‌کم من یکی. واسه همین هی بیشتر «خاطره» برامون مهم می‌شه گاهی به همین صراحت تو تقابل با «حافظه» چون به هر دلیل برای وولف «سپری شدن» بار تراژیک و نوستالژیک نداشته (انگار تمام زمان‌ها رو تو یه قاب دیده باشه) مثل بابام #مارکز «خطور» اینقدر کلیدی نمی‌شه تو کاراش. اصلن عمر رو برای این ساختن که باقی باشه و یه بار مفصّل درباره نزدیکیا و دوریای ویرجینیا و گابریل بنویسم. «کندخون بودن» وولف، به‌نظرم خیلی داره تو این «فراموشی»ها، فراموشیای جورواجور، کار می‌کنه. اصطلاحن می‌گیم «تو سرعت دید نداره» ولی زندگی در جریان بهمون ثابت می‌کنه که تو کش اومدنه که عوامل مختل‌کننده و متنافر و بی‌ربط، نمی‌ذارن «حافظه» تعیین‌تکلیف کنه! نه دادستان از سبک نوشتن وولف سودی می‌بره نه وکیل‌مدافع.
شایدم اون تیکّه که پیداش نکردم، این بود:
ویرجینیا:
از خانوادۀ عیالواری بود؛ نه‌تا خواهر و برادر، پدرش هم آدم زحمتکشی بود. «خانم رمزی، پدرم عطّار است. مغازه دارد.» از سیزده‌سالگی مخارجش را خودش تأمین کرده بود. زمستان‌ها اغلب بی‌پالتو بیرون می‌رفت. هیچ‌وقت نمی‌توانست در دانشکده «مهمان‌نوازی را تلافی کند» (این کلمات خشک و مندرس عین کلمات او بود).

نیما: این می‌تونه یه گرای خوب بده بهم که چرا نمی‌رم اون‌وری؛ ور وولف. اونجایی که پای صراحت میاد وسط رو صراحتن قضاوت می‌کنه: «خشک و مندرس»! اشرافی‌مآبی؟ باطنی‌گری؟ ارجح دونستن ذهن به عین؛ مبهم به مشخص؟ نیستمشون! البته این از باهوشیِ وولفه که هم تعبیر طرف رو میاره و هم اعلام برائت می‌کنه ازش ولی: نه! من که می‌دونم که این یه بازی دوطرفه نیست نظیر رفت‌وبرگشتایی که خودم تو داستانام می‌کنم.
ویرجینیا:
شاید شهرتش دوهزار سال دوام بیاورد. و مگر دوهزار سال چیست؟ سنگی که با پوتین لگدش می‌زنیم بیشتر از شکسپیر دوام می‌آورد. نور ضعیف او یکی‌دو سالی نه‌چندان تابناک، می‌درخشید و سپس در نور بزرگ‌تری ادغام می‌شد و آن نیز در نوری بزرگ‌تر.
ویرجینیا:
خانم رمزی در همان حال که میل بافتنی را از جوراب درمی‌آورد مطمئن و استوار اتاق پذیرایی و آشپزخانه را خلق کرد، آنها را چراغانی کرد و از آقای رمزی خواست آنجا استراحت کند، برود و بیاید و خوش باشد.
ویرجینیا؛
لی‌لی می‌خواست از آن چه بسازد؟ و صحنۀ روبه‌روی‌شان را نشان داد. لی‌لی نگاه کرد. نمی‌توانست نشانش بدهد که چه می‌خواهد از آن بسازد، حتی خودش هم بدون این‌که قلم‌مو را در دست گیرد نمی‌توانست آن را ببیند.

نیما: دیگه توضیح‌لازم نیست! «ناپایداری» مسری‌تر از اونه که مختص به ماتحت بمونه ...
ویرجینیا:
لی‌لی با خود گفت: پس بگو ازدواج همین است، مرد و زنی در حال تماشای دختری که توپ می‌اندازد. با خود گفت: همین است آن‌چه خانم رمزی می‌خواست چند شب پیش به من بگوید. چون خانم رمزی شالی سبز به دوش انداخته بود و با آقای رمزی تنگ هم ایستاده بودند و پرو و یاسپر را که برای هم توپ می‌انداختند تماشا می‌کردند.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظه‌ها و پرش از سال‌ها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف به‌ترجمه‌ی #صالح_حسینی 👇👇👇
نیما: و رنگ «سبز» اینجا چه می‌کنه؟ نه این‌که اگه قرمز بود این‌جور و اگه آبی بود اون‌جور، هرچند این‌جور و اون‌جور. من می‌گم نبوغ یعنی همین که از توپ بگی و رنگه رو بدی به شال: این‌طوری یه «واقعه» خصلت «سپری شدن» می‌گیره.
ویرجینیا:
خانم رمزی گاهی فکر می‌کرد: ولی آخر، ولی خوب، از وقتی زنش مرده است، شاید هوای مرا در سر داشته باشد. البته او «عاشق» نبود؛ محبتش از نوع آن محبت‌های طبقه‌بندی‌نشده‌ای بود که فراوان یافت می‌شود.

نیما: می‌دونی چیه؟ اتفاق مهم این پاراگراف واسه من، نه تفاوت‌گذاری تو اقسام محبّت، که اینه که از «البته» به بعد رو معلوم نیست خانم رمزی فکر می‌کنه یا راوی می‌گه. بیل بزن از این «توجّهات» دربیار از تو رماناش.
ویرجینیا:
به علاوه، بهار، دلداده و همه‌تن تسلیم، با وزوز زنبوران و رقص پشه‌هایش، ردا بر تن پیچید، برقع بر چشمان آویخت، سر به یکسو برگرداند، و در میان سایه‌های گذران و پرواز باران‌ریزه‌ها گویی جامه معرفت بشری را به تن کرد. پرو رمزی آن تابستان بر اثر بیماری ناشی از زایمان درگذشت. و به راستی که مرگ او، به قول مردم، مصیبت‌بار بود. می‌گفتند همه چیز از آینده‌ای پُرنوید حکایت می‌کرد.

نیما: بازم یکی از فشرده‌ترین لحظات تاریخ حکایتگری: اینجا در مورد بهار، «صنعت تشخیص» نیست که کار می‌کنه. بهار کاراکتریزه می‌شه، نرم‌نرمک میاد با همه چیز که پرو رمزی میون این‌همه زیبایی بمیره. و اینجا فقدان نه از نگفتن که از گفتن مؤکّد می‌شه؛ «زایمان» «قول مردم» «آینده‌ای پرنوید»! به‌قول #سارا_سعیدی «دهنت سرویس!»
ویرجینیا:
در چنین هنگامه‌ای نانسی سرزده وارد شد و با حالتی نیمه‌حیران و نیمه‌نومید، در حالی که دور اتاق را نگاه می‌کرد پرسید: «به فانوس دریایی چه می‌فرستند؟» گویی خودش را وادار به کاری می‌کرد که از انجام آن عاجز و درمانده بود.
راستی به فانوس دریایی چه می‌فرستند؟ در اوقات دیگری لی‌لی معقولانه پیشنهاد فرستادن چای و توتون و روزنامه را می‌کرد. امّا امروز صبح همه‌چیز چنان عجیب و غریب می‌نمود که سوألی نظیر سوأل نانسی _به فانوس دریایی چه می‌فرستند؟_ در ذهن آدم درهایی را می‌گشود که درق‌درق به هم می‌خوردند و به پس و پیش تاب می‌خوردند و آدم را وامی‌داشتند که حیران و انگشت‌به‌دهان همه‌اش بپرسد: چه می‌فرستند؟ چه کار می‌کنند؟ آخر چرا باید اینجا نشست؟
ویرجینیا:
با شگفتی گفت: «چه پوتین قشنگی!» از خودش شرمناک شد. به‌به و چه‌چه گفتن از پوتین او به هنگامی که از وی خواسته بود جانش را تسلا دهد؛ به هنگامی که دست‌های خونین و دل مجروحش را به وی نشان داده و خواسته بود که بر آنها رحمت بیاورد، آری در چنین موقعی گفتن شادمانۀ «خداجان، چه پوتین قشنگی به پا دارید!» مستوجب نابودی کامل بود و لی‌لی این را می‌دانست و در انتظار چنین کیفری در یکی از غرّش‌های ناگهانی ناشی از تندخویی آقای رمزی به بالا نگاه کرد.

نیما: توجّهات! توجّهات! ملاحظات! #فروید از ناخوشایندی‌های فرهنگ می‌گه و من فقط عنوانش رو ورمی‌دارم و می‌گم از طرفی این ریزه‌کاریای تو ارتباطات کلافه‌کننده‌ست و از طرفی ورشون داری، خالی می‌شه و متروک به‌قول #ریتسوس! وقتی غش‌وضعف می‌رفتم برا #آگاتا_کریستی و می‌گفتم کارای #کانن_دویل در مقایسه باهاش باگ‌بازارن، مامانم #گیتی_بیدلی توجّهم می‌داد به زن بودن آگاتا و این‌که زنا به خیلی ریزه‌کاریا و چیزایی که حاشیه‌یی و کم‌اهمیّت تلقی می‌شن. به‌قولم: خب آره! خب نه! ولی «نابودی کامل»؟ «کیفر»؟ بازم به‌قول سارا: دهنت ...

ویرجینیا:
حالا یادش آمد، چارلز تنسلی بود که می‌گفت‌: زن‌ها نقاشی کردن باد نیستند، نوشتن نمی‌توانند. هنگام نقاشی کردنش در همین نقطه از پشت سر بالا آمده جفتش ایستاده بود، کاری که از آن بدش می‌آمد. گفته بود: «توتون زبر، اونسی پنج پنی»، و فقر و اصول خود را به نمایش گذاشته بود. (اما جنگ نیش زنانگی لی‌لی را کشیده بود. آدم در ذهن خودش هم به مردها می‌گفت: طفلکی‌ها، و هم به زن‌ها.) چارلز تنسلی همیشۀ خدا کتابی زیر بغل داشت _ کتابی ارغوانی رنگ. او «کار می‌کرد» لی‌لی به یاد آورد او زیر تابش آفتاب به کار کردن می‌نشست. سر شام درست در وسط منظره می‌نشست. لی‌لی اندیشید: ولی خوب، آن صحنۀ روی ساحل را هم نباید از یاد برد. صبحی بود که باد می‌آمد. همه با هم به ساحل رفته بودند. خانم رمزی کنار صخره‌ای نشست و مشغول نوشتن نامه شد. هی نوشت و نوشت. و در همان حال که سرش را بلند می‌کرد و به چیزی که در دریا شناور بود نگاه می‌کرد، گفت: «تور خرچنگ‌گیری نیست؟ قایق چپّه‌شده نیست؟» آن‌قدر نزدیک‌‌بین بود که نمی‌دید، و بعد چارلز تنسلی به‌قدری مهربان شد که مپرس. بنا کرد به لپربازی کردن. آنها سنگریزه‌های سیاه و صاف را دستچین می‌کردند و روی امواج پر می‌دادند.
تا اطلاع ثانوی
«مکث روی لحظه‌ها و پرش از سال‌ها» درباره به سوی فانوس دریایی #ویرجینیا_وولف به‌ترجمه‌ی #صالح_حسینی 👇👇👇
درسته که #سهراب_سپهری می‌گه «سایه‌ی نارونی تا ابدیّت جاری‌ست!» ولی قبلش باید می‌گفتم که این #زاچکا رو تیر زده بودن، ما آوردیم تیمارش کنیم ولش کنیم، دیدیم یه بالش رو از بیخ زدن و تا آخر عمر مهمون خودمونه. پس افسانه با پولایی که برا تولّدش گرفته بود بره کفش بخره، رفت بزرگ‌ترین قفس تو #گرگان رو خرید و طرفم چون دید حمایتیه کارمون تخفیف داد و ۵ ساله هم‌خونه‌ییم.

#ویرجینیا_ولف
#زاغ_اوراسیایی
#داستان_نویسی
#افسانه_برزویی
#آلبر_کامو
#نیما_صفار_سفلایی
ماجرای مشروطه قسمت 2
Amir Khadem
دوم: باب

در این قسمت درباره شروع جنبش بابیه و رابطه آن با مشروطه صحبت می‌کنیم. 

منبعی که در این قسمت از آن نقل قول مستقیم خواندم: 

نقطة الکاف اثر میرزا جانی کاشانی

منابع پژوهشی این قسمت که برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می‌کنم:

Resurrection and Renewal: The Making of the Babi Movement in Iran 1844-1850, by Abbas Amanat
The Messiah of Shiraz: Studies in Early and Middle Babism, by Denis MacEoin
The Sources for Early Babi Doctrine and History, by Denis MacEoin
—"The Babi-State Conflict at Shaykh Tabarsi," by Siyamak Zabihi-Moghaddam

@mashrutehwithAmirKhadem
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را به جوی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد

جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد.

 خبر بهت آور و تأسف انگیز درگذشت دکتر سید #هاشم_موسوی جراح حاذق، مرا به دریغی پر شمار و افسوسی بی امان کشید. انسان شریفی که متأسفانه سعادت نشد از نزدیک زیارتشان کنم و این حسرت همیشگی را تا همیشه باید بر دوش بکشم.
در طول بیماریم این پزشک خاص و ویژه پیوسته احوال پرس اینجانب بود و مرا با پزشکان شریفی چون دکتر مهرسای آشنا کرد. برای رفتن به بیمارستان، همه هماهنگی‌ها را تمام و کمال انجام می‌داد و لحظه به لحظه به رغم بیماری که خود داشت، تماس می‌گرفتند و مرا وامدار و شرمنده لطف سرشار خود می‌کردند. پزشکی که یک عدالت طلب تمام عیار بود و بیمار برایش یک شی و کالای تجاری نبود.
دوست شفیقی که واسطه آشنایی ما بود، امروز برایم نوشت که دکتر موسوی «هرماه یک مبلغی به من می‌داد که به خانواده‌های بیمار و نیازمند در این‌جا برسانم و هربار می‌گفت معذرت می‌خوام که کم است و هر بار می‌گفت هر بیماری می‌شناسی بگو به دوستان در آن شهر معرفی کنم.»
دکتر موسوی به معنی حقیقی کلمه، انسان را رعایت می‌کرد. فقدان او و خدمات شایانی که او به مظلومان و دردمندان به انحنای مختلف در گوشه گوشه این سرزمین به ویژه در گرگان انجام داده، درس آموز و پر از ارزش‌های والا و گوهرینی است که در این روزگار، به ندرت می‌توان این حجم از انسان دوستی بی منت و عاشقانه را در کنار پا گذاشتن روی تعلقات و مادیات، در کسی یافت. در دو ماه اخیر بارها با او تماس گرفتم یا گوشی خاموش بود و یا زنگ ممتد بی پاسخ می‌خورد. چند هفته پیش سراغ او را از دکتر مهرسای گرفتم، گفت که دکتر موسوی سخت بیمار است و وضعش خوب نیست تا اینکه دیشب ذکر خیر او را با دوست شریفی که واسطه آشنایی ما بود، پیش کشیدم. امروز برایم پیامی نوشت که متاسفانه دیشب دکتر موسوی برای همیشه ما را ترک کرده است.
جهان در نبود انسان‌های شریفی چون دکتر موسوی غریب است. در جهانی که سود و منفعت جان جهان اکثریت را در نوردیده حتی مدعیانی که برای برهم زدن این قواعد ناسازگار ذهن و عین یکسانی ندارند، فقدان دکتر موسوی ضایعه‌ای جانکاه و سترگ و جبران ناپذیر  است.

پایان این نوشته را به پیام‌های صمیمانه او پس از اخراجم از آموزش و پرورش اختصاص می‌دهم که اوج شفقت انسانی و مودت او را نشان می‌دهد. ایشان برایم نوشتند:

[۲۰۲۴/۱/۲۲،‏ ۹:۱۸] دکتر موسوی جراح:

بر سنگ ایستاده سلول مرگ
یاوری می‌کرد
تا زخم تازیانه دژخیم پست را نیشخند زنم:

یادم نمی‌رود

مرگ دانه در میان خاک
مژده‌ی تولد درخت دیگری است
صاعقه اگر چه می‌زند به کوه
لاله می‌دمد ز دامنه
بر بلندی غرور ما تازیانه گو مزن
بر بلندی غرور ما تازیانه گو مزن
ما ز تازیانه‌تان زیان نمی‌کنیم ‌
ما ز تازیانه‌تان زیان نمی‌کنیم

شصت و یک ۲۰۹

با درود بسیار
واقعا در این مملکت با چه دشواری باید زندگی کرد و ساخت. برای یک معلم قطع ارتباطش با شاگردانش که مثل فرزندانش هستند از هر چیزی دردناک‌تر است.
قاسم‌زاده جان، من دقیقاً موقعیتت را می‌فهمم. مرا یکبار در سال سوم رزیدنس جراحی، همین ...ولایتی حکم اخراج از بیمارستان داد که به علت اعتصابات پزشکان و پرستاران و کارگران بیمارستان و کله شقی و دیوانگی خودم بدون توجه به رأی آنان رفتم سرکار و آنها را به هیچ گرفتم؛ اما برای بار دوم چند سال بعد از دوره‌ی فوق تخصص جراحی اطفال، محروم شدم. بعدها از خدمت در ادارات دولتی محروم شدم و سر آخر پس از چند سال تدریس رایگان در دانشگاه آزاد از تدریس ولو رایگان هم محرومم کردند و من شدم بیمارستان دار. یعنی دکان‌دار و بازاری البته شرایط شما بدتر است. احتمالاً با تأسیس یک آموزشکده موسیقی هم مخالفت می‌کنند و اگر نکنند آن ارتباط با شاگردان را به‌دست می‌آوری. حتماً خودتان برنامه‌هایی مد نظر دارید. لطفا مرا هم در جریان بگذار شاید به عنوان یکی از شاگردان ثبت نام کنم.
قربانت شوم
فدایت

عزیز من فقط خواستم در ظلمی که به شما رفته در کنارت بوده باشم و بدانی در این ظلم تنها نیستی.


عزیز قاسم‌زاده
۲۳ر۱ر۱۴۰۴
https://www.tgoop.com/azizghasemzademusic
سلام و این‌حرفا. عقلامونو یه‌نموره گذاشتیم رو هم، جلسه ادبی #در_ساعت_۵_عصر رو تو سال ۰۴ انداختیم شنبه‌ها. سوای روال خوندن آثار و گپ درباره‌شون، هر هفته سراغ یه موضوع یا نویسنده و ... می‌ریم و این هفته ساعت ۵ عصر تو کافه فانوس #محله_سرچشمه می‌ریم سراغ کارای داستان‌نویس خفن و خفن و خفن #رهام_گیلاسیان و بعید می‌دونم حرفا تو یه جلسه جمع شه. اگه نخوندی، اینا لینک چندتا از کاراشن تو اینستا:

Https://www.instagram.com/p/DItYrriR51b/?igsh=MTJvdndrOXQ4c2lsNw==

https://www.instagram.com/p/CWTBpGAKV4o/?igsh=MWJ6ZmFzcXRucGZ0aA==

https://www.instagram.com/p/C0tvy8vsqUr/?igsh=MXN0OXM3aWh1NnQ2Ng==

https://www.instagram.com/reel/C1Y18J5qyMW/?igsh=dzA5OHZuam5lMWY=

https://www.instagram.com/p/DG_MWDMtcXU/?igsh=MThudnRyODdlbWZqbw==

https://www.instagram.com/p/C5QvIM1tk2a/?igsh=MW9hbXFiamNxZXYweQ==

https://www.instagram.com/reel/DIL_i_sIouX/?igsh=NmVobG5xeW0xcjFn

https://www.instagram.com/reel/C9cLrJsqdVM/?igsh=MWhmZTBpNGJhczl0MA==

https://www.instagram.com/reel/C-0JsrEqc_h/?igsh=NGUwbzN4dXVwajhi

https://www.instagram.com/reel/DD9gCAzI3eo/?igsh=MWc1a3NrMXdrcmsxdA==

https://www.instagram.com/p/C1Zx-tNORYp/?igsh=MTR1M2hhbWJsdjNxMQ==

https://www.instagram.com/p/C4JEXTNqC06/?igsh=MWltajRoMnBqMW55Nw==

https://www.instagram.com/p/C2z2QRKKzeT/?igsh=MWVibHExNTE1dmZ4Zg==

https://www.instagram.com/p/C2aN7mNKBGA/?igsh=MTkyYzd3eXdrZ3V6ZQ==

https://www.instagram.com/p/C5gVmQCKZaR/?igsh=MTUyYjZqN2xldzF6MA==

https://www.instagram.com/p/CYcLJkPtJDv/?igsh=dnd5MW1tY3E3eG5i

https://www.instagram.com/p/CNE6u5gsvQc/?igsh=aDZhcXo3dWl0Mzlm

https://www.instagram.com/p/C1ACn4Aqpda/?igsh=MXBrNXdqeDEyeHUzNw==

https://www.instagram.com/p/C8Pqq4Py0RJ/?igsh=MWU1ZTRzcDA2dmd2cA==

https://www.instagram.com/p/CNHsk7MMXgF/?igsh=MWhudjk1YmZ4dm10dg==

https://www.instagram.com/p/C6tinHtujqw/?igsh=MXA5MW8zOWI2a202bA==

https://www.instagram.com/p/Cc1_z73K2v7/?igsh=MW83M29mcTB2YnZqbg==

https://www.instagram.com/p/CSHQJZrq7Qc/?igsh=MXNxbDV2YjA3bjVxbw==

https://www.instagram.com/p/CbIZ2VWqTrl/?igsh=MW01NHhqZzg2enUzOA==

https://www.instagram.com/p/C4bPnkgyDvy/?igsh=NXJtancwYzBvZmxy

https://www.instagram.com/reel/DJKCPkFNsqs/?igsh=MXdvMDF0eHp1MDl6cA==
یک روز زودتر برای عروسی رسیدیم. خیلی از آدم‌های توی ویلا را نمی‌شناختم. چشم می‌گرداندم آشنا پیدا کنم. که چه بشود؟ دنبال آشنایی خاصی بودم. بیشتر از فامیل بودند. مردهای مجرد هم‌سن و سالم می‌دانستند دنبال چی می‌گردم. هربار یکیشان می‌آمد می‌گفت روشنک بیا برویم ماست بخریم. هماهنگ بودند، یکی می‌گفت ماست، یکی نوشابه و کم نمی‌آوردند. مردهای سی و هفت‌هشت ساله معمولن کم نمی‌آورند. سعید چون شوهرم بود مراعات می‌کرد یا خجالت می‌کشید با زنش برود جای خلوت. خودش را زیادی متین جلوه داده بود و برگشتنی همه‌ی کسانی که بو را گرفته بودند نگاهمان می‌کردند و ما نمی‌توانستیم حدس بزنیم خیال می‌کنند چه چیزی را فهمیده‌اند.
بعدازناهار یکی از پسرها ظرف می‌شست، یکی دیگر را خاله فرستاده بود دنبال نان برای شام. هیچکس نبود. رفتم توی یک اتاق داشتند مافیا بازی می‌کردند. چشم که باز کردند هیچکدامشان را نمی‌شناختم. داد زدم اینجا رحیمی داریم؟ فرامرزی؟ یک دختر بلند شد: «من فرامرزیم.» گاد او را نشاند. یک پسر از آنها که ریش‌هایشان شبیه هویج روی سالاد است و دندان خرگوشی دارند کنارم نشسته بود. مافیا را بهش نشان دادم. گفت: «خیلی پیری.» خودم را نگاه کردم. بنظرم رسید دارم سعی می‌کنم مخش را بزنم. بلند شدم و به پدرخانده گفتم هویج اسنایپر است. برایش رای جمع کردند. عصبانی شد خاست من را بزند گفتم نباید به ملکه‌ی خرگوش‌ها می‌گفتی پیر. زانو زد و دستم را بوسید. توی موهای خیس و نارنجیش دست کشیدم، چون خیلی مظلوم بود او را بخشیدم. داشتم می‌رفتم ولی انگشت‌هام لای فرفر موهاش گیر کرده بود. گفت: «سرورم گه خوردم نرین.» روی سرش خم شدم و موهایش را خوردم. بدنش لرزید و روی زمین افتاد. احساس کردم راست می‌گوید و پشیمان است. دوباره او را بخشیدم و اجازه دادم بهم التماس کند. خیلی از ناهارم گذشته بود و نسخ بودم ولی دلم نیامد ولش کنم. می‌دانستم یکی از دهه‌هشتادی‌های رحیمی‌ها هویج دوست دارد و آشنایشان کردم. وقتی دیدم این بار شروع خوبی دارد خیالم راحت شد و تنهایشان گذاشتم. شنیدم می‌گوید: «من شاعرم گوش کنین:
من تفاله‌ی طبیعتم
از «چشم» گفتنم همین‌قدر غلیظ
چندشتان نشود
حال کنید از حرف‌شنویِ یک مرد
یک مرد که تفاله‌ی طبیعت است»
سرگردان دنبال کسی می‌گشتم. ظرف شستن هنوز تمام نشده بود. می‌دیدم رفیق مجرد سی‌و هشت‌ساله‌ام تمام سعیش را می‌کند و خیس عرق شده. پیشانیش را خاراندم و یک نقطه از کمرش که می‌دانستم همیشه موقع ظرف شستن درد می‌گیرد را برایش مالیدم. گفتم نگران نباش من از پس خودم برمی‌آیم.
بابا داشت می‌رفت روی تراس بشاش گفت: «بیا دختر کجا بودی؟ می‌خایم بشینیم.» این وقت روز؟ بعد گفتند از الان شروع می‌کنند و نرمه‌نرمه مست می‌کنند. بازی هم می‌کردند. تا آمدم بگویم ورق توی کیفم است دیدم سعید با لباس امیرکبیر بیرون آمد فهمیدم ورق‌بازی نمی‌کنند. از در شیشه‌ای کله کشیدم توی تراس آشنا پیدا کنم. محسن خان سیگار روی لبش آویزان بود و نوک کارد را بسرعت روی خیار می‌زد: «روشنک بیا بشین.»
یکی از فرامرزی‌ها انگار نمی‌دانست بازی کند یا نه، بنوشد یا نه: «اینجا وسط جنگل اگه اتفاقی بیفته نباید یکی هوشیار باشه؟»
گفتم: «از شمال و جنوب خیالمون راحته فقط یه تحرکاتی توی شرق دیده میشه.» محسن خان آن‌قدر خندید از چشمش اشک آمد. هیچ کدام از رفقام توی تراس نبودند. با دخترهای فرامرزی جور نمی‌شدم. نه برای اینکه ادای تنگ‌ها را درمی‌آورند چون انتظار داشتند با دستکش سالاد درست کنم و خیال می‌کردند من کثافتم و آنها امام جمعه. تصمیم گرفتم تنها بروم.
حیاط پر از آدم بود. بیرون رفتم. یادم بود ته روستا یک پارک دارند. ولی یک ساختمان بزرگ جایش زده بودند. یک خانم شهری چادری جلو در ایستاده بود و با روستایی‌ها حرف می‌زد. انگار یکی فرار کرده بوده و رفته سروقت گوسفندهای خاله خدیجه. خاله خدیجه را می‌شناختم دخترش هم‌سن و سال خودم بود. منگل بود. بچگی یک ناهار هم خانه‌شان خورده بودیم. از خانم شهری پرسیدم اینجا ... اسم درستش یادم رفته بود. دار داشت؟ دارالحکومه نبود؟ شمال بدون رفیق چه فایده دارد؟ دیدم زن دارد موفق می‌شود مخم را بزند که برای خیریه پول بدهم وقت را بهانه کردم و فرار کردم. از همان هفته‌ی اول عروسیمان فهمیده بودم نباید بی خبر از سعید به کسی قول پول بدهم.
همه‌ی کوچه‌ها آدم داشت. هوا تاریک شده بود. کنار یک ماشین پارک‌شده یک مرد لاغر و خم افتاده بود روی یک زن. زن جیغ می‌زد. پنجه‌هایم را لای استخان‌های مرد فرو کردم و او را از تن زن کندم. ولی نمی‌دانستم بعدش چکار کنم. توی هوا روی دست‌هام تقلا می‌کرد. دهانش هوا را گاز می‌گرفت. دلم نیامد سرش را به ماشین بکوبم. زن خاهر عروس فردا بود. نشست بالا آورد. گفتم: «خوب شد دیدمتون من وقت نکردم لباس بگیرم اینجا بازار خوبش کجاشه؟» 👇👇👇
2025/08/21 00:19:47
Back to Top
HTML Embed Code: