tgoop.com/nimasaffar/1188
Last Update:
ویرجینیا:
آقای بنکس گفت: «یاسپر!» و آنها از جایی که سارها بر فراز ایوان به پرواز درآمده بودند دور زدند. و همچنان که پخش شدن پرندگان تیزپرواز را در آسمان دنبال میکردند، به درون شکاف پرچین بلند قدم نهادند و توی سینۀ آقای رمزی آمدند و او هم با حالتی تراژیک بر سرشان فریاد کشید: «کسی خطا کرده است!»
نیما: اگه بنا باشه یه شاهکار «تنیدگی» رو مثال بزنم، همین پاراگراف جوابه: حرکت (از پخش شدن پرندگان «تیزپرواز» بگیر، ذهن از تیزی، شکافتن و پیش رفتن رو میگیره نه پخش شدن و اون تیزی میخوره به رد شدن «شکاف» پرچین بلند و دراومدن تو سینهی طرف) و اوضاع فیزیکی تا مراعات سینه و جنبه مخزناسراریش با حضور یهویی اخلاق و مکافات: کسی خطا کرده است! چرا؟ چون آقای رمزی متوّجه عواقبی و عقوبتی شده!
ویرجینیا:
خانه به حال خود رها شد؛ خانه متروک بود. و حالا که زندگی از آن رخت بربسته بود، مانند صدفی روی شن رها شد تا از دانههای نمک خشک پر شود. انگار شب یلدا آمده بود. انگار پیروزی با هواهای کوچکی بود که ناخنک میزدند و نفسهای سرد و مرطوبی که کورمالکورمال میآمدند. ماهیتابه زنگ زده و پادری پوسیده بود. وزغها توی خانه راه پیدا کرده بودند. شال در حال نوسان، با فراغت و بیمقصود، پس و پیش تاب میخورد. خاربنی بین کاشیها در دولابچه جا خوش کرده بود. پرستوها توی اتاق پذیرایی لانه کرده بودند؛ کف اتاق را کاه پوشیده بود؛ گچ کپّهکپّه میریخت؛ تیرهای سقف عریان شده بود؛ موشها این چیز و آن چیز را میبردند و پشت قرنیزها به نیش میکشیدند. پروانههای رنگوارنگ از پیلههای خود بیرون میزدند و با راهرفتن روی شیشه پنجره جان میگرفتند.
نیما: بیست سال پیش یکی از ترمامون «تولید فراموشی تو متن» بود که نه که الآن برگشته باشیم ازش ولی به «عاملیّت» تو ماجرا خیلی بها نمیدم دستکم من یکی. واسه همین هی بیشتر «خاطره» برامون مهم میشه گاهی به همین صراحت تو تقابل با «حافظه» چون به هر دلیل برای وولف «سپری شدن» بار تراژیک و نوستالژیک نداشته (انگار تمام زمانها رو تو یه قاب دیده باشه) مثل بابام #مارکز «خطور» اینقدر کلیدی نمیشه تو کاراش. اصلن عمر رو برای این ساختن که باقی باشه و یه بار مفصّل درباره نزدیکیا و دوریای ویرجینیا و گابریل بنویسم. «کندخون بودن» وولف، بهنظرم خیلی داره تو این «فراموشی»ها، فراموشیای جورواجور، کار میکنه. اصطلاحن میگیم «تو سرعت دید نداره» ولی زندگی در جریان بهمون ثابت میکنه که تو کش اومدنه که عوامل مختلکننده و متنافر و بیربط، نمیذارن «حافظه» تعیینتکلیف کنه! نه دادستان از سبک نوشتن وولف سودی میبره نه وکیلمدافع.
شایدم اون تیکّه که پیداش نکردم، این بود:
ویرجینیا:
از خانوادۀ عیالواری بود؛ نهتا خواهر و برادر، پدرش هم آدم زحمتکشی بود. «خانم رمزی، پدرم عطّار است. مغازه دارد.» از سیزدهسالگی مخارجش را خودش تأمین کرده بود. زمستانها اغلب بیپالتو بیرون میرفت. هیچوقت نمیتوانست در دانشکده «مهماننوازی را تلافی کند» (این کلمات خشک و مندرس عین کلمات او بود).
نیما: این میتونه یه گرای خوب بده بهم که چرا نمیرم اونوری؛ ور وولف. اونجایی که پای صراحت میاد وسط رو صراحتن قضاوت میکنه: «خشک و مندرس»! اشرافیمآبی؟ باطنیگری؟ ارجح دونستن ذهن به عین؛ مبهم به مشخص؟ نیستمشون! البته این از باهوشیِ وولفه که هم تعبیر طرف رو میاره و هم اعلام برائت میکنه ازش ولی: نه! من که میدونم که این یه بازی دوطرفه نیست نظیر رفتوبرگشتایی که خودم تو داستانام میکنم.
ویرجینیا:
شاید شهرتش دوهزار سال دوام بیاورد. و مگر دوهزار سال چیست؟ سنگی که با پوتین لگدش میزنیم بیشتر از شکسپیر دوام میآورد. نور ضعیف او یکیدو سالی نهچندان تابناک، میدرخشید و سپس در نور بزرگتری ادغام میشد و آن نیز در نوری بزرگتر.
ویرجینیا:
خانم رمزی در همان حال که میل بافتنی را از جوراب درمیآورد مطمئن و استوار اتاق پذیرایی و آشپزخانه را خلق کرد، آنها را چراغانی کرد و از آقای رمزی خواست آنجا استراحت کند، برود و بیاید و خوش باشد.
ویرجینیا؛
لیلی میخواست از آن چه بسازد؟ و صحنۀ روبهرویشان را نشان داد. لیلی نگاه کرد. نمیتوانست نشانش بدهد که چه میخواهد از آن بسازد، حتی خودش هم بدون اینکه قلممو را در دست گیرد نمیتوانست آن را ببیند.
نیما: دیگه توضیحلازم نیست! «ناپایداری» مسریتر از اونه که مختص به ماتحت بمونه ...
ویرجینیا:
لیلی با خود گفت: پس بگو ازدواج همین است، مرد و زنی در حال تماشای دختری که توپ میاندازد. با خود گفت: همین است آنچه خانم رمزی میخواست چند شب پیش به من بگوید. چون خانم رمزی شالی سبز به دوش انداخته بود و با آقای رمزی تنگ هم ایستاده بودند و پرو و یاسپر را که برای هم توپ میانداختند تماشا میکردند.
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1188