tgoop.com/nimasaffar/1189
Last Update:
نیما: و رنگ «سبز» اینجا چه میکنه؟ نه اینکه اگه قرمز بود اینجور و اگه آبی بود اونجور، هرچند اینجور و اونجور. من میگم نبوغ یعنی همین که از توپ بگی و رنگه رو بدی به شال: اینطوری یه «واقعه» خصلت «سپری شدن» میگیره.
ویرجینیا:
خانم رمزی گاهی فکر میکرد: ولی آخر، ولی خوب، از وقتی زنش مرده است، شاید هوای مرا در سر داشته باشد. البته او «عاشق» نبود؛ محبتش از نوع آن محبتهای طبقهبندینشدهای بود که فراوان یافت میشود.
نیما: میدونی چیه؟ اتفاق مهم این پاراگراف واسه من، نه تفاوتگذاری تو اقسام محبّت، که اینه که از «البته» به بعد رو معلوم نیست خانم رمزی فکر میکنه یا راوی میگه. بیل بزن از این «توجّهات» دربیار از تو رماناش.
ویرجینیا:
به علاوه، بهار، دلداده و همهتن تسلیم، با وزوز زنبوران و رقص پشههایش، ردا بر تن پیچید، برقع بر چشمان آویخت، سر به یکسو برگرداند، و در میان سایههای گذران و پرواز بارانریزهها گویی جامه معرفت بشری را به تن کرد. پرو رمزی آن تابستان بر اثر بیماری ناشی از زایمان درگذشت. و به راستی که مرگ او، به قول مردم، مصیبتبار بود. میگفتند همه چیز از آیندهای پُرنوید حکایت میکرد.
نیما: بازم یکی از فشردهترین لحظات تاریخ حکایتگری: اینجا در مورد بهار، «صنعت تشخیص» نیست که کار میکنه. بهار کاراکتریزه میشه، نرمنرمک میاد با همه چیز که پرو رمزی میون اینهمه زیبایی بمیره. و اینجا فقدان نه از نگفتن که از گفتن مؤکّد میشه؛ «زایمان» «قول مردم» «آیندهای پرنوید»! بهقول #سارا_سعیدی «دهنت سرویس!»
ویرجینیا:
در چنین هنگامهای نانسی سرزده وارد شد و با حالتی نیمهحیران و نیمهنومید، در حالی که دور اتاق را نگاه میکرد پرسید: «به فانوس دریایی چه میفرستند؟» گویی خودش را وادار به کاری میکرد که از انجام آن عاجز و درمانده بود.
راستی به فانوس دریایی چه میفرستند؟ در اوقات دیگری لیلی معقولانه پیشنهاد فرستادن چای و توتون و روزنامه را میکرد. امّا امروز صبح همهچیز چنان عجیب و غریب مینمود که سوألی نظیر سوأل نانسی _به فانوس دریایی چه میفرستند؟_ در ذهن آدم درهایی را میگشود که درقدرق به هم میخوردند و به پس و پیش تاب میخوردند و آدم را وامیداشتند که حیران و انگشتبهدهان همهاش بپرسد: چه میفرستند؟ چه کار میکنند؟ آخر چرا باید اینجا نشست؟
ویرجینیا:
با شگفتی گفت: «چه پوتین قشنگی!» از خودش شرمناک شد. بهبه و چهچه گفتن از پوتین او به هنگامی که از وی خواسته بود جانش را تسلا دهد؛ به هنگامی که دستهای خونین و دل مجروحش را به وی نشان داده و خواسته بود که بر آنها رحمت بیاورد، آری در چنین موقعی گفتن شادمانۀ «خداجان، چه پوتین قشنگی به پا دارید!» مستوجب نابودی کامل بود و لیلی این را میدانست و در انتظار چنین کیفری در یکی از غرّشهای ناگهانی ناشی از تندخویی آقای رمزی به بالا نگاه کرد.
نیما: توجّهات! توجّهات! ملاحظات! #فروید از ناخوشایندیهای فرهنگ میگه و من فقط عنوانش رو ورمیدارم و میگم از طرفی این ریزهکاریای تو ارتباطات کلافهکنندهست و از طرفی ورشون داری، خالی میشه و متروک بهقول #ریتسوس! وقتی غشوضعف میرفتم برا #آگاتا_کریستی و میگفتم کارای #کانن_دویل در مقایسه باهاش باگبازارن، مامانم #گیتی_بیدلی توجّهم میداد به زن بودن آگاتا و اینکه زنا به خیلی ریزهکاریا و چیزایی که حاشیهیی و کماهمیّت تلقی میشن. بهقولم: خب آره! خب نه! ولی «نابودی کامل»؟ «کیفر»؟ بازم بهقول سارا: دهنت ...
ویرجینیا:
حالا یادش آمد، چارلز تنسلی بود که میگفت: زنها نقاشی کردن باد نیستند، نوشتن نمیتوانند. هنگام نقاشی کردنش در همین نقطه از پشت سر بالا آمده جفتش ایستاده بود، کاری که از آن بدش میآمد. گفته بود: «توتون زبر، اونسی پنج پنی»، و فقر و اصول خود را به نمایش گذاشته بود. (اما جنگ نیش زنانگی لیلی را کشیده بود. آدم در ذهن خودش هم به مردها میگفت: طفلکیها، و هم به زنها.) چارلز تنسلی همیشۀ خدا کتابی زیر بغل داشت _ کتابی ارغوانی رنگ. او «کار میکرد» لیلی به یاد آورد او زیر تابش آفتاب به کار کردن مینشست. سر شام درست در وسط منظره مینشست. لیلی اندیشید: ولی خوب، آن صحنۀ روی ساحل را هم نباید از یاد برد. صبحی بود که باد میآمد. همه با هم به ساحل رفته بودند. خانم رمزی کنار صخرهای نشست و مشغول نوشتن نامه شد. هی نوشت و نوشت. و در همان حال که سرش را بلند میکرد و به چیزی که در دریا شناور بود نگاه میکرد، گفت: «تور خرچنگگیری نیست؟ قایق چپّهشده نیست؟» آنقدر نزدیکبین بود که نمیدید، و بعد چارلز تنسلی بهقدری مهربان شد که مپرس. بنا کرد به لپربازی کردن. آنها سنگریزههای سیاه و صاف را دستچین میکردند و روی امواج پر میدادند.
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1189