tgoop.com/nimasaffar/1195
Last Update:
یک روز زودتر برای عروسی رسیدیم. خیلی از آدمهای توی ویلا را نمیشناختم. چشم میگرداندم آشنا پیدا کنم. که چه بشود؟ دنبال آشنایی خاصی بودم. بیشتر از فامیل بودند. مردهای مجرد همسن و سالم میدانستند دنبال چی میگردم. هربار یکیشان میآمد میگفت روشنک بیا برویم ماست بخریم. هماهنگ بودند، یکی میگفت ماست، یکی نوشابه و کم نمیآوردند. مردهای سی و هفتهشت ساله معمولن کم نمیآورند. سعید چون شوهرم بود مراعات میکرد یا خجالت میکشید با زنش برود جای خلوت. خودش را زیادی متین جلوه داده بود و برگشتنی همهی کسانی که بو را گرفته بودند نگاهمان میکردند و ما نمیتوانستیم حدس بزنیم خیال میکنند چه چیزی را فهمیدهاند.
بعدازناهار یکی از پسرها ظرف میشست، یکی دیگر را خاله فرستاده بود دنبال نان برای شام. هیچکس نبود. رفتم توی یک اتاق داشتند مافیا بازی میکردند. چشم که باز کردند هیچکدامشان را نمیشناختم. داد زدم اینجا رحیمی داریم؟ فرامرزی؟ یک دختر بلند شد: «من فرامرزیم.» گاد او را نشاند. یک پسر از آنها که ریشهایشان شبیه هویج روی سالاد است و دندان خرگوشی دارند کنارم نشسته بود. مافیا را بهش نشان دادم. گفت: «خیلی پیری.» خودم را نگاه کردم. بنظرم رسید دارم سعی میکنم مخش را بزنم. بلند شدم و به پدرخانده گفتم هویج اسنایپر است. برایش رای جمع کردند. عصبانی شد خاست من را بزند گفتم نباید به ملکهی خرگوشها میگفتی پیر. زانو زد و دستم را بوسید. توی موهای خیس و نارنجیش دست کشیدم، چون خیلی مظلوم بود او را بخشیدم. داشتم میرفتم ولی انگشتهام لای فرفر موهاش گیر کرده بود. گفت: «سرورم گه خوردم نرین.» روی سرش خم شدم و موهایش را خوردم. بدنش لرزید و روی زمین افتاد. احساس کردم راست میگوید و پشیمان است. دوباره او را بخشیدم و اجازه دادم بهم التماس کند. خیلی از ناهارم گذشته بود و نسخ بودم ولی دلم نیامد ولش کنم. میدانستم یکی از دهههشتادیهای رحیمیها هویج دوست دارد و آشنایشان کردم. وقتی دیدم این بار شروع خوبی دارد خیالم راحت شد و تنهایشان گذاشتم. شنیدم میگوید: «من شاعرم گوش کنین:
من تفالهی طبیعتم
از «چشم» گفتنم همینقدر غلیظ
چندشتان نشود
حال کنید از حرفشنویِ یک مرد
یک مرد که تفالهی طبیعت است»
سرگردان دنبال کسی میگشتم. ظرف شستن هنوز تمام نشده بود. میدیدم رفیق مجرد سیو هشتسالهام تمام سعیش را میکند و خیس عرق شده. پیشانیش را خاراندم و یک نقطه از کمرش که میدانستم همیشه موقع ظرف شستن درد میگیرد را برایش مالیدم. گفتم نگران نباش من از پس خودم برمیآیم.
بابا داشت میرفت روی تراس بشاش گفت: «بیا دختر کجا بودی؟ میخایم بشینیم.» این وقت روز؟ بعد گفتند از الان شروع میکنند و نرمهنرمه مست میکنند. بازی هم میکردند. تا آمدم بگویم ورق توی کیفم است دیدم سعید با لباس امیرکبیر بیرون آمد فهمیدم ورقبازی نمیکنند. از در شیشهای کله کشیدم توی تراس آشنا پیدا کنم. محسن خان سیگار روی لبش آویزان بود و نوک کارد را بسرعت روی خیار میزد: «روشنک بیا بشین.»
یکی از فرامرزیها انگار نمیدانست بازی کند یا نه، بنوشد یا نه: «اینجا وسط جنگل اگه اتفاقی بیفته نباید یکی هوشیار باشه؟»
گفتم: «از شمال و جنوب خیالمون راحته فقط یه تحرکاتی توی شرق دیده میشه.» محسن خان آنقدر خندید از چشمش اشک آمد. هیچ کدام از رفقام توی تراس نبودند. با دخترهای فرامرزی جور نمیشدم. نه برای اینکه ادای تنگها را درمیآورند چون انتظار داشتند با دستکش سالاد درست کنم و خیال میکردند من کثافتم و آنها امام جمعه. تصمیم گرفتم تنها بروم.
حیاط پر از آدم بود. بیرون رفتم. یادم بود ته روستا یک پارک دارند. ولی یک ساختمان بزرگ جایش زده بودند. یک خانم شهری چادری جلو در ایستاده بود و با روستاییها حرف میزد. انگار یکی فرار کرده بوده و رفته سروقت گوسفندهای خاله خدیجه. خاله خدیجه را میشناختم دخترش همسن و سال خودم بود. منگل بود. بچگی یک ناهار هم خانهشان خورده بودیم. از خانم شهری پرسیدم اینجا ... اسم درستش یادم رفته بود. دار داشت؟ دارالحکومه نبود؟ شمال بدون رفیق چه فایده دارد؟ دیدم زن دارد موفق میشود مخم را بزند که برای خیریه پول بدهم وقت را بهانه کردم و فرار کردم. از همان هفتهی اول عروسیمان فهمیده بودم نباید بی خبر از سعید به کسی قول پول بدهم.
همهی کوچهها آدم داشت. هوا تاریک شده بود. کنار یک ماشین پارکشده یک مرد لاغر و خم افتاده بود روی یک زن. زن جیغ میزد. پنجههایم را لای استخانهای مرد فرو کردم و او را از تن زن کندم. ولی نمیدانستم بعدش چکار کنم. توی هوا روی دستهام تقلا میکرد. دهانش هوا را گاز میگرفت. دلم نیامد سرش را به ماشین بکوبم. زن خاهر عروس فردا بود. نشست بالا آورد. گفتم: «خوب شد دیدمتون من وقت نکردم لباس بگیرم اینجا بازار خوبش کجاشه؟» 👇👇👇
BY تا اطلاع ثانوی
Share with your friend now:
tgoop.com/nimasaffar/1195