Telegram Web
رازم را نگه دار - سوفی کینزلا.pdf
4.5 MB
هواپیما در تندباد گرفتار شده
و اِما که فکر می‌کند هرلحظه
سقوط خواهند کرد رازهای
زندگی‌ش را برای مردی که
کنار او نشسته فاش می‌کند
بااین حال هواپیما سالم به
زمین می‌نشیند
همه‌چیز می‌تواند فراموش شود
همان مرد مدیرعامل شرکتی
است که اِما با او همسفر
بوده....

یک کمدی رمانتیک

📚 #رازم_را_نگه_دار
#سوفی_کینزلا

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
1
کتاب دانش
. .... 📖 مطالعه ص ۱۸۳ وجود را نمی‌توان لمس کرد. من هیچ فکری نمی‌کردم. مغزم خالی بود. - همین یک‌کلمه در ذهنم وجود داشت؛ " بودن " چطور باید توضیح بدهم؟.... داشتم به تعلق داشتن فکر می‌کردم. اشیا از این‌که وجود دارند، دور بودند. اگر کسی از من می‌پرسید…
...
" اساسا روکانتن، چنان غرق در
پوچی و تهوع می‌شود که از
ریشهٔ درخت پی به پوچ بودن
آن می‌برد.
برای او اشیاء خود ذات آگاهی است.
ما با تخیلات خاکستری اضطراب‌آور
روبرو می‌شویم.
روکانتن عدم بودن برای خود را
اثبات می‌کند.
اگزیستانسیالیست با طیب خاطر
اعلام می‌کند که انسان یعنی دلهره.
مبرم‌ترین وظیفهٔ فلسفی این است
که با پوچی و اضطراب آن کنار
بیاییم و آن را بپذیریم. "

هر کلمه پیامدهایی دارد،
هر سکوت هم همینطور.

#ژان_پل_سارتر
.

📖 مطالعه ص ۱۸۸

حقیقت این بود که من
کشفم را برای خودم قاعده‌بندی
نکرده بودم.‌
- ضروری‌ترین چیز احتمال است.
منظورم این است که هیچکس
نمی‌تواند وجود را به‌عنوان یک
ضرورت تعریف کند. - وجود‌ داشتن،
به‌سادگی یعنی آنجا بودن.
- آن‌هایی که وجود دارند، اجازه
می‌دهند، تا بقیه با
آن‌ها روبرو شوند، اما هرگز نمی‌توان
چیزی از رفتارشان استنباط کرد.
- فکر می‌کنم آدم‌هایی هستند که
این را فهمیده‌ باشند.
- هیچ‌چیز لازمی نمی‌تواند وجود
را توضیح دهد.
- احتمال، توهم نیست،
- گمان نیست که بتوان از میان
برداشت. - همه‌چیز مجانی است،
این پارک این شهر و خود من.
وقتی آدم این را می‌فهمد، زیر و
رو می‌شود؛ درست مانند آن روز
در کافه، #تهوع این‌جاست.

این جذبه چقدر دیگر دوام خواهد
آورد؟ من ریشهٔ آن درخت شاه
بلوط بودم. یا از وجودش آگاه بودم‌.
- من با آگاهی در آن گم شده بودم.
- زمان ایستاده بود.
دلم می‌خواست خودم را از آن
شادمانی زننده جدا کنم. غیرممکن
است، داخلش بودم.
- نه می‌توانستم بپذیرمش و نه
پسش بزنم. مثل تکه‌ای غذا که در
نای گیر می‌کند.
فکر کردن دربارهٔ آن ریشه از بین
رفته، وجود داشتن چیزی نیست
که بتوان از فاصلهٔ دور به آن
اندیشید. باید ناگهان به آدم هجوم
آورد، بر او مسلط شود.
- چشم‌هایم خالی بودند و محو
رستگاری‌ام شده بودم. جلوی
چشم‌هایم شروع به حرکت کرد.
تغییر خوشایندی بود.
- حرکت‌ها درواقع وجود ندارند.
- گذرگاه واسطه‌ای هستند بین
دو وجود.‌ بین لحظه‌های ضعف.
این ایده‌ای ابتکاری بود، شفاف بود.
این آشفتگی‌های کم‌اهمیت.
البته که حرکت، چیزی متفاوت از
یک درخت بود.‌ اما بازهم مطلق بود.
- یک‌چیز‌. چشم‌هایم فقط فرجام
می‌دیدند. نوک شاخه‌ها از داشتن
وجود خش‌خش می‌کرد. باد روی
درخت نشسته و درخت می‌لرزد.
اما لرزه درخت، خصوصیتی درحال
تولد نبود. گذری از نیرو به‌عمل
نبود. یک‌چیز بود، لرزه‌ای در درخت
جریان یافت، تصاحبش کرد، تکانش
داد و ناگهان ترکش کرد.
ضعفی در زمان نبود. حتی
نامحسوس‌ترین جنبش‌ها از وجود،
پدیدار بود.
- روی نیمکت افتاده بودم. گیج
بودم. گوش‌هایم از همهمه وجود
پر شده بود. گوشتم از هم باز می‌شد.
بسیاری از وجودها به هدف خود
نمی‌رسیدند. مانند تلاش‌های
حشره‌ای که به پشت افتاده.
( من هم یکی از این تلاش‌ها بودم )
این درخت‌ها انتظار داشتند آن‌ها
را به‌سمت آسمان ببینم؟
غیرممکن بود که چیزها را به‌آن
شکل دید. پیر و خسته، برخلاف
میلشان به‌وجود داشتن ادامه
می‌دادند. فقط به‌این خاطر که
برای مردن خیلی ضعیف بودند،
زیرا فقط مرگ می‌توانست از
بیرون به سراغشان برود.‌
- فقط قطعه‌های موسیقی هستند
که با سربلندی مرگ را درون خود
دارند، مانند ضرورتی باطنی.
فقط این‌که آن‌ها وجود ندارند.
هرچیزی که وجود دارد، بدون
علت متولد شده است؛
تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.

- وجود داشتن، پُر بودنی است که
انسان هرگز نمی‌تواند ترکش کند.

📚 تهوع - ژان_پل_سارتر


ادامه دارد

...📚
👍6
.
اگر همواره مانند گذشته بیندیشید،
همیشه همان چیزهایی را به‌دست
می‌آورید که تا به‌حال کسب کرده‌اید.

- #باربارا_دی_آنجلیس

...📚
👌5👎4👍1
انسان‌های الهام‌بخش
به پیروز شدن در مسابقۀ
کسب شهرت علاقه‌ای ندارند،
به‌ویژه وقتی می‌دانند افرادی
که در جستجوی تحسین و تشکر
دیگران هستند فقط برای
فرونشاندن احساس ناامنی خود
به چنین کارهایی متوسل می‌شوند.

به‌طورکلی انسان‌هایی که به
خداگونگی خود شک دارند، از
رویارویی با انتقاد می‌ترسند،
زیرا خودشان را بی‌کفایت می‌بینند،
بنابراین به‌صورت تمام وقت تلاش
می‌کنند علاقهٔ همهٔ افرادی را
جذب کنند که با آن‌ها روبرو
می‌شوند.
این افراد با وجود شهرت و
محبوبیت آشکار خود در اجتماع
در الهام‌بخشی چندان موفق
نخواهند بود.
باید در اینجا نکته‌ای را تأکید کنم:
من هرگز قصد ندارم بگویم
کسی‌که در اجتماع به شهرت و
محبوبیت بسیاری رسیده است
نمی‌تواند منبع الهام‌بخشی دیگران
باشد. قضیه به‌طور کامل برعکس
است، بسیاری از انسان‌های
الهام‌بخشی که من در طی
زندگی‌ام با آن‌ها دیدار کرده‌ام
با تحسین و تشویق جهانی
روبرو شده‌اند. من خیلی ساده
می‌خواهم به شما تأکید کنم که؛
الهام‌بخشی را با شهرت و
نیکنامی برابر ندانید‌.

- وین دایر
• ندای درون
ص ۱۹۵

@ktabdansh📚📚
...📚
👍7
کتاب دانش
..... 📖 صندوقچه قسمت هشتم پیرزن با آرامش و تشریفات تمام، گویی آئینی مذهبی را به‌جا می‌آورد، دوربین را با دو دست جلو برد. به‌نظر می‌رسید هیجانی ناشناخته در وجودش حس می‌کند، نوعی شادمانی که مانند جسارت یا گستاخی ترس‌آور بود و هم‌زمان مانند معجونی…
.
.....

داستان‌های کوتاه

📖 بی‌اعتنا

نویسنده: مارسل_پروست

لوپره حتی یک‌بار در منزل او
به ضیافت ناهار رفته بود.
بانو لاورانس نتیجه گرفت که:
- به‌هرصورت جای تأسف نیست‌.
لوپره بسیار خوش‌برخورد است اما
ویژگی چشمگیری ندارد، به‌ویژه
برای ناز‌پرورده‌ترین زن پاریس.
کاملا درک می‌کنم که روابط و
دوستی‌های صميمانهٔ شما،
مشکل‌پسندتان کرده باشد.

همه اعتقاد داشتند که لوپره مردی
خوش‌برخورد اما بسیار معمولی
است.
مادلن احساس کرد که عقیدهٔ او
دقیقآ چنین نیست و متعجب شد؛
اما چون غیبت لوپره سبب دلسردی
بسیارش نمی‌شد، تمایلش تا
سرحد اندوه و نگرانی پیش نرفت.
در تالار سرها به‌سمت او چرخیده
بود و دوستان، از همان لحظه،
برای سلام گفتن و تمجید
به‌سویش می‌آمدند.
این برایش تازگی نداشت و با این
وصف با روشن‌بینی مبهم
اسب‌سواری در طول مسابقه یا
بازیگری در طول اجرای نمایش،
حس می‌کرد که امشب آسان‌تر و
کامل‌تر از همیشه در جمع
می‌درخشد.
بی هیچ جواهری، نیم‌تنهٔ تور زردی
پوشیده از گل‌های ارکیده برتن
داشت، به گیسوان سیاهش نیز
چند گل ارکیده زده بود که آن
انبوه بلند و تاریک، رشته‌های
رنگ‌پریده‌ای از نور می‌آویخت.
شاداب بسان گل‌هایش و بسان
آنها در اندیشه، با جذابيت
پولینزی" آرایش موهایش،
خاطره‌ی مه‌نو پیرلوتی و
رینالدوهان را در ذهن زنده می‌کرد.

آن شب، زن جوان به پرتو لطف و
زیبائی‌اش در چشمان خیره و
مبهوتی که با وفاداری راستین
آنها را نمایان می‌ساختند، با
بی‌اعتنایی شادمانه‌ای می‌نگریست
که به‌زودی جای خود را به این
تأسف داد که لوپره او را در آن
حال ندیده است.
بانو لاورانس هم‌چنان که به
نیم‌تنهٔ او نگاه می‌کرد، با صدای
بلند گفت:
- چقدر گل‌ها را دوست دارد.
در حقیقت نیز مادلن گل‌ها را
دوست داشت، به این مفهوم
پیش پا افتاده که می‌دانست
چقدر زیبا هستند و چقدر
سرچشمهٔ زیبایی.
حسن و ملاحت آن‌ها را دوست
داشت، شادی و نیز اندوهشان را،
اما از دور، مانند جنبه‌ای از
زیبایی‌شان. هرگاه طراوتشان را
از دست می‌دادند مانند لباسی
رنگ و رو رفته، دورشان می‌ریخت.

در طول میان پرده، مادلن ناگهان
لوپره را در ردیف جلو دید‌.
چند لحظه بعد، ژنرال بوایر،
کنت و کنتس دالری اور"
خداحافظی کردند و او را با
بانو لاورانس تنها گذاشتند.
مادلن دریافت که به خواهش
لوپره، در لژ را برای او باز می‌کنند.

" ترجمهٔ خانم؛ مهوش قویمی "
قسمت دوم

ادامه دارد

...📚🌟🖊
👍8👎1
📚🌒
👍83👎1
📚🍃
برای آن‌که
از چیرگی زمانِ روانی
بر خودتان آگاه شوید
از این محک استفاده کنید؛

از خود بپرسید:
آیا در کاری که انجام می‌دهم
احساس شادمانی و راحتی
و سبکی دارم؟

اگر چنین احساسی ندارید
زمان، لحظهٔ حال را
پوشانده است.


الزاما نیازی نیست کار را
تغییر دهید، شاید کافی
باشد چگونگی انجام آن را
تغییر دهید.

بیشتر از نتیجهٔ آن کار
به انجام آن کار توجه کنید.

وقتی تمام توجه‌تان را بر
هرچه که لحظه به شما
می‌دهد معطوف کنید،
این روند به‌معنای پذیرش
کامل آنچه هست نیز می‌باشد.

زیرا شما هم‌زمان
نمی‌توانید هم به چیزی
توجه داشته باشید و هم
در برابر آن مقاومت کنید.

🖊 #اکهارت_تله
تمرین نیروی حال

...📚🍃
👌43👍1👎1
خوشی ها و مصایب کار از آلن دوباتن.pdf
11 MB
دربارهٔ لذت‌ها و مشکلات موجود
در محیط‌های کاری دنیای مدرن
این‌که انسان‌ها شبانه‌روز با چه
مسائلی روبرو هستند تا بتوانند
چرخ این دنیای آشوب‌ناک را
به گردش درآورند.
#دوباتن با مهارت و نگاهی
فیلسوفانه به ما نشان می‌دهد
چه عواملی باعث ایجاد رضایت
و یا جان‌فرسایی ما در شغل‌های
مختلف می‌شود.

راهنمایی بی‌نقص برای
اضطراب‌های بی‌رحم و امیدهای
هیجان‌انگیز.

📚#خوشی_ها_و_مصایب_کار
#آلن_دوباتن

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
4
کتاب دانش
در چشم‌ِ مگس‌ها، قورباغه سلطانِ جنگل است نه شیر عالیجناب #فردریش_نیچه . ..... 📖 مطالعه قسمت بیست ای مرد نیرومند، بگذار ملایمت تو، آخرین غلبهٔ تو بر نفس باشد! همه‌گونه شرارتی را من از نفس تو انتظار دارم، از این‌رو است که از تو توقع…
.
نام‌آوران پس‌از مرگ چون من،
از نام‌دارانِ روزگار بدتر فهمیده
می‌شوند، اما بهتر به حرفشان
گوش می‌دهند.
سرراست‌تر بگویم:
ما را هرگز نمی‌فهمند و
این‌جاست اعتبار ما..


عالیجناب #فردریش_نیچه


📖 مطالعه قسمت بیست و یک


دربارهٔ دانشمندان

کودکی به من گفت:
زرتشت دیگر حالت یک دانشمند را
ندارد. آنان حتی در شرارتشان
معصوم‌اند.
اما گوسفندان مرا دانشمند نمی‌دانند.
من جایگاه دانشمندان را ترک گفته و
در را به‌شدت به‌هم زده‌ام!
من نمی‌توانم علم را مانند شکستن
فندقی تلقی کنم. هنگامی‌که از
علم و دانش دم می‌زنند من از
مثال‌های آنان یخ می‌کنم.
من صدای وزغ را درون دانش آنان
شنیده‌ام. سادگی مرا با حقه‌بازی چه
نسبتی است؟ - آنان جوراب‌هایی
برای مغز خود می‌بافند. به‌انتظار
کسانی‌که معلومات ناقص دارند،
نشسته‌اند. در بازی با طاس‌های
تقلبی استادند، فضایل آنان در
نظر من نفرت‌آور است.
آنان دوست ندارند صدای پای کسی
را که از بالای سرشان می‌گذرد
بشنوند. پس عالم‌ترین آن‌ها کم‌تر
از همه، صدای مرا خواهد شنید.
من و افکارم از بالای سر آنها می‌گذریم
زیرا عدالت من چنین می‌گوید؛
مردم مساوی نیستند. آنچه من
می‌خواهم آن‌ها نمی‌توانند بخواهند.
چنین گفت زرتشت

دربارهٔ شعرا

زرتشت به یکی از پیروان خود
گفت: وقتی جسمم را شناختم،
روان را تنها روان محض تلقی کردم
و جاویدان را تشبیه و تمثیل یافتم.
پیرو گفت: شعرا از سنجش ما بیرون
هستند؟ چگونه شعر را خارج از
سنجش ما می‌خوانید؟
- من عقایدم را بر محک تجربه زده‌ام.
زرتشت خود شاعر است. مجموعه‌ای
از خاطرات. شعر بیرون از حدود
سنجش بشری است، معلومات ما
بسیار کم است، کدام شاعر شراب
بی‌غل‌و‌غش است؟ میزان دانش ما
ضعیف است. ما مشتاق داستان‌های
شب هستیم، اما شعرا گوش تیز
می‌کنند، احساس رقیق آن‌ها به
طبیعت؛ در گوش آنها اسرار عشق
و محبت سر می‌دهد، چه‌بسیارند
چیزهایی که تنها زادهٔ تفکر آنان
است. خدایان تشبیه شعرایند.
آنان سطحی و پوشالی‌اند؛
دریاهای کم عمق‌اند. احساسات
آنها به کف دریا نرسیده؛ آب را
گل‌آلود می‌کنند تا عمیق به‌نظر برسد.
از دریا تنها خودستایی‌اش را
آموخته‌اند. طاووس خودستاست.
روح شاعر در پی تماشاچی می‌گردد.
من ورود توبه‌کاران دانشمند را که
از بین شعرا برخاسته‌اند دیده‌ام.
چنین گفت زرتشت

دربارهٔ حوادث مهم

زرتشت به‌سمت آتشفشانی در
جزیره رفت؛ بعد از پنج روز بازگشت
و این است داستان گفتار زرتشت با
تازی آتشین:
" زمین را پوستی است و این پوست
را امراضی است و یکی از این
امراض، بشر نام دارد.
و دیگر امراض تازی آتشین نام دارد.
خوب می‌دانید چگونه پارس کرده و
فن به جوش‌آوردن کثافت و گنداب‌ها
را آموخته‌اید.
هرجا شما باشید بایستی مرداب و
بسیاری از گنداب هم باشد که میل
به بیرون ریختن هم باشد.
" آزادی فریادی است که شما
بر سایر کلمات ترجیح می‌دهید.
" مهم‌ترین ایام ما، پر سروصداترین
ساعات ما نیست بلکه آرام‌ترین
آن‌هاست "
" مدار جهان به دور مخترعان
ارزش‌های جدید می‌گردد و گردش
او عجیب بی‌سروصداست!
و این است کلام من:
" بزرگ‌ترین حماقت‌ها این است که
انسان نمک را به دریا و مجسمه‌ها را
در گِل اندازد. مجسمه در لجن‌زاری
از نفرت شما افتاده است اما ناموس
زندگی او این است که در اثر نفرت
بار دیگر زندگی و زیبائی را از سر
گیرد.
نصیحت من به پادشاهان و کلیساها
که ضعیف شده‌اند این است:
به‌خود اجازه دهید شما را سرنگون
کنند باشد که بار دیگر احیا شوید
و فضیلت‌هایتان دوباره به شما
بازگردد. تازی آتشین پرسید
کلیسا، کلیسا چیست؟
کلیسا نوعی دولت است و
دروغ‌ترین نوع دولت‌هاست
.
دولت مانند تو، تازی مزدور و دورویی
است و مانند تو دوست دارد در
میان داد و فریاد و دود سخن گوید
و وانمود کند از دل اشیا سخن
می‌گوید.
زیرا تمامی میلش این است که
مهم‌ترین حیوان روی زمین باشد و
مردم نیز چنین می‌انگارند.
چنين گفت زرتشت

📚 چنین گفت زرتشت - نیچه


● ادامه دارد

...📚
6
تحصیلات،
ضمانتی بر شعور اجتماعی و فهم
سیاسی هیچ‌کس نیست.
اما برعکس‌اش قطعی‌ست؛
جهالت تضمین‌‌کنندهٔ درک نادرست
سیاسی و عدم شعور اجتماعی است.!

- #مارتا_نوسبام
...📚
👍6💘21
#مستند

🔰 درس‌هایی از #اسپینوزا

برای زندگی مدرن و آزادی اصیل

🔰 آیا آزادی به‌معنای رهایی از
قوانین و محدودیت‌هاست؟
یا چیزی بسیار عمیق‌تر در درون
ما وجود دارد؟
🔰 چرا برخی از ما اسیر خشم،
غم یا ناامیدی می‌شویم درحالی‌که
دیگران آن‌ها را به نیرویی برای
رشد تبدیل می‌کنند؟

اگر دوفرد واجد طبیعتی کاملآ
یکسان ترکیب شوند،
به فردی شکل می‌دهند که
دوبرابر هرکدام از آن‌ها
به‌تنهایی قدرتمند است. "

" انسان آزاد کمتر از هرچیز به
مرگ می‌اندیشد و خِرَدِ وی نه
تأمل دربارهٔ مرگ، که تأمل
دربارهٔ زندگی است.
- اسپینوزا

@ktabdansh 📚📚
...📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
4👍2👌1
اوه
5
📚🎧 مردی به نام اوه

مردها به‌خاطر اعمالشان
است که تبدیل به یک
مرد بزرگ می‌شوند، نه
به‌خاطر حرف‌هایشان

#فردریک_بکمن


...📚
.
می‌دانی، آدمش نمی‌دانم که
کینه‌اش را به دل بگیرم! ..


📕 ابله
📚🌒
👍7👎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃

توی اتوبوس خیلی راحت
میشینی، بدون این‌که بدونی
راننده کیه.
توی هواپیما ریلکس میشینی،
بدون این‌که بدونی
خلبان کیه.
توی کشتی راحت میشینی،
بدون این‌که
کاپیتان را بشناسی.
پس چرا تو زندگی ریلکس
نیستی، وقتی می‌دونی
کنترلش دستِ خداست..

مثل یک راننده، خلبان و
کاپیتان، کار و تلاش خودت را
بکن و باقی را بسپار
دَستِ خدا .

...📚🍃
👍12👎1👏1
Moby Deeck.pdf
11.5 MB
کتابِ؛ موبی دیک از معروفترین
رمان‌های هرمان ملویل در گروه
صد کتاب برگزیده روزنامه
گاردین .

جنون آدمی اغلب اوقات گول
زننده و پر مکر است وقتی فکر
می‌کنی که رفته ممکن است فقط
به قالبی ظریف‌تر و زیرکانه‌تر
تغییر شکل داده باشد.

📚 #موبی_دیک
👤 #هرمان_ملویل


www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
4
کتاب دانش
... " اساسا روکانتن، چنان غرق در پوچی و تهوع می‌شود که از ریشهٔ درخت پی به پوچ بودن آن می‌برد. برای او اشیاء خود ذات آگاهی است. ما با تخیلات خاکستری اضطراب‌آور روبرو می‌شویم. روکانتن عدم بودن برای خود را اثبات می‌کند. اگزیستانسیالیست با طیب خاطر اعلام…
.
سارتر در دفاع خود در برابر اتهام
پوچ گرایی در آثار داستانی‌اش
نوشته ؛ برخی آثار داستانی ما
را به‌خاطر توصیف شخصیت‌های
ضعیف، بزدل، و گاهی شرور
نکوهش می‌کنند.
وقتی یک اگزیستانسیالیست یک
فرد بزدل را ترسیم می‌کند، این
کار را به این دلیل انجام می‌دهد که
او را مسؤل بزدلی خود معرفی
می‌کند...

" مردم از هرچیزی سخن می‌گويند،
به‌ویژه از آنچه درباره‌اش هیچ
نمی‌دانند.
#ژان_پل_سارتر


📖 مطالعه ص ۱۹۳

تصویرها، پیش آگاهانه بلافاصله
از جا پریدند و چشم‌های بسته‌ام
را از وجود پر کردند.
تصویرهایی عجیب.
به‌صورت زوجی که یکشنبه گذشته
در میز مقابل من غذا می‌خوردند.
فربه، پرحرارت، شهوانی، پوچ.
- این فکر ترساندم.
و بعد من فریاد زدم و خودم را
با چشم‌هایی باز یافتم.
و من داخل بودم. همراه باغ.
وحشت‌زده و خشمگین بودم؛
- از این کثافت فرومایه متنفر بودم.
تا جایی‌که چشم کار می‌کرد ادامه
داشت. من دیگر در بوویل نبودم.
- هیچ‌جا نبودم‌.
- معلق بودم. می‌دانستم که دنیا را
می‌بینم. - دنیای عریانی که
ناگهان خودش را به‌من نشان داد.
- پوچ و نفرت‌انگیز.
- هیچ‌چیزی نبود. - خارج از
تصور بود. - برای تصور نیستی
آدم باید از قبل آنجا باشد.
- نیستی تنها فکری بود در سر من،
فکری موجود که در این بیکرانه
شناور بود.
- این نیستی قبل از هستی نیامده بود،
خودش وجودی بود مانند بقیه .

داد زدم: کثافت! و وجودم را تکان
دادم تا رها شوم. خروارها وجود و
بی‌نهایت.
- در ته این بیزاری خفه شدم.
ناگهان پارک مانند چالهٔ عظیمی
خالی شد؛ دنیا ناپدید شد؛ یا
شاید من بیدار شدم.
لبخند درختان، هریک معنایی داشتند.
- این همان راز حقیقی وجود بود.
یادم می‌آید که در همین سه‌هفتهٔ
اخیر متوجهٔ حالتی توطئه‌آمیز
شده بودم‌. در خیالم؟
متوجه شدم هیچ راهی برای
فهمیدنش ندارم. آنجا بود. روی
تنه درخت شاه بلوط. همین‌طور
باقی ماندند.
- آن احساس ضعیف آزارم می‌داد.
- همهٔ آنچه که می‌توانستم دربارهٔ
وجود بدانم فهمیده بودم.
- پس این تهوع است. این آشکارگی
کور‌کننده؟ چقدر ذهنم را به‌خاطرش
کاویدم. چقدر درباره‌اش چیز
نوشتم حالا می‌دانم من وجود دارم
و جهان وجود دارد. همه اش همین.
ولی برایم توفیری نمی‌کند.

شب
از آنجا رفتم، به هتل برگشتم و
نوشتم. تصمیمم را گرفته‌ام.
از آنجایی که دیگر نمی‌خواهم
در کتابم را بنویسم، دلیل
دیگری برای ماندن در بوویل ندارم.
در پاریس زندگی خواهم کرد.
سوار قطار ساعت پنج خواهم
شد، شنبه آنی را خواهم دید.
بعد به اینجا برمی‌گردم تا
چمدان‌هايم را جمع کنم.
جمعه
در محل قطارچیان. قطارم تا بیست
دقيقه دیگر حرکت خواهد کرد.
گرامافون.
حس شدید ماجراجویی.

📚 تهوع - ژان_پل_سارتر


ادامه دارد

...📚
5
.
دکتر؛ علی شریعتی

وقتی که من می‌گویم
به‌جای یک کاسه شله‌زرد، یک کتاب و
به‌جای یک مسجد، یک مدرسه بسازید
خب طبیعی‌ست که عده‌ای شايعه کنند
من مسلمان غرب‌زده‌ هستم چون
نان این‌ها در کتاب‌نخواندن مردم است.

...📚
👍16👎5
.
روزی به مترسکی گفتم:

- تو باید از ایستادن در مزرعهٔ خاموش
خسته شده باشی !
و او گفت:
- در ترساندن، لذتی عمیق و به‌یاد
ماندنی است که هرگز از آن خسته
نمی‌شوم.

پس از کمی تأمل گفتم:
- شاید، اما من لذت آن‌را نفهمیدم!

او گفت:
- فقط کسانی‌ آن‌را می‌فهمند که
با کاه حصیر پر شده باشند!


درحالی‌که نمی‌دانستم مرا می‌ستاید
یا تحقیر می‌کند او را ترک کردم.

از زمانی‌که مترسک، حقیقتی
فیلسوفانه را بیان کرد، یک‌سال
گذشت و هنگامی‌که دوباره از کنارش
عبور می‌کردم، دو کلاغ را دیدم که
زیر کلاهش لانه می‌ساختند..

#جبران_خلیل_جبران

...📚
👍72👎1👌1
کتاب دانش
. ..... داستان‌های کوتاه 📖 بی‌اعتنا نویسنده: مارسل_پروست لوپره حتی یک‌بار در منزل او به ضیافت ناهار رفته بود. بانو لاورانس نتیجه گرفت که: - به‌هرصورت جای تأسف نیست‌. لوپره بسیار خوش‌برخورد است اما ویژگی چشمگیری ندارد، به‌ویژه برای ناز‌پرورده‌ترین…
....

داستان‌های کوتاه

📖 بی‌اعتنا


نویسنده: مارسل_پروست

گفت:
خانم لاورانس، اجازه می‌دهید
از آقای لوپره دعوت کنم اینجا
بمانند، چون ایشان در ردیف جلو
تنها هستند.
- بله عزیزم، بخصوص که تا
لحظهٔ دیگر مجبورم بروم. یادتان که
هست، خودتان موافقت کردید بروم.
روبر" کمی ناخوش است، مایلید من
از ایشان خواهش کنم؟
- نه ترجیح میدم خودم دعوتشان
کنم.‌
تا زمانی‌که میان‌پرده ادامه داشت،
مادلن سخنی نگفت و لوپره با
بانو لاورانس به گفتگو پرداخت.
زن جوان به لبهٔ لژ تکیه داده بود،
به تالار می‌نگریست و کم‌و‌بیش وانمود
می‌کرد که توجهی به آنها ندارد،
زیرا اطمینان داشت که تا چند دقیقه
دیگر وقتی با او تنها بماند، می‌تواند
بهتر از حضورش لذت ببرد.

بانو لاورانس از لژ خارج شد، تا
برای رفتن، مانتویش را بپوشد.
مادلن با لحنی محبت‌آمیز و در عین
حال بی‌تفاوت به لوپره گفت:
خواهش می‌کنم طی این پرده از
نمایش کنارم بمانید.
- از لطف شما سپاسگزارم، خانم، اما
نمی‌توانم مجبورم بروم.‌
مادلن مصرانه گفت:
اما من تنها خواهم ماند.
سپس گویی یک‌باره ناخودآگاه خواست
تا اصول دلربایی این اندرز را به کار
بندد. " اگر دوستت نداشته باشم،
دوستم داری"، و افزود:
- بله، حق با شماست، اگر منتظرتان
هستند دیر نکنید، خدانگهدار.
کوشید با لبخندی محبت‌آمیز،
خشونتی را که در این اجازهٔ رفتن
وجود داشت، جبران کند. اما خشونت
از تمایل شدیدش به ماندن لوپره و
ناامیدی اندوهبارش سرچشمه
می‌گرفت.
این‌گونه پیشنهاد برای هرکس‌ دیگر ،
حاکی از لطف و محبت بود‌.

بانو لاورانس وارد شد:
- خب، رفت، پس من با شما می‌مانم
تا تنها نباشید. آیا صمیمانه وداع
گفتید؟
- وداع؟ بله، فکر می‌کنم آخر این
هفته برای سفر طولانی به ایتالیا،
یونان و آسیای صغیر می‌رود.

کودکی که از روز تولد نفس می‌کشد،
بی‌آنکه هرگز به تنفسش دقت کرده
باشد، نمی‌داند هوایی که آرام آرام
سینه‌اش را پر می‌کند و توجهی به
آن ندارد، تا چه اندازه برای
زندگی‌ش لازم و اساسی است. اما
اگر در تشنج یا در بحران تب، به
حالت خفگی برسد، در کوشش
ناامیدانه تمام وجودش برای حیات
و آرامش از‌دست‌رفته‌ای تلاش
می‌کند، که تنها به کمک هوایی می‌تواند
بازیابد، که نمی‌دانست هستی‌اش
از آن جدایی‌ناپذیر است.

مالدن نیز به همان‌گونه، فقط در
لحظه‌ای که از رفتن لوپره - سفری
که به آن نیندیشیده بود -
آگاه شد و احساس کرد که قلبش
از جا کنده می‌شود.

ادامه دارد قسمت سوم

...📚🌟🖊
😢5👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گیرَم که به دریا نرسیدی
چه غم ای رود
خوش‌باش که یک چند
دَر آن راه دَویدی..


📚🌒
👍6🕊2👌1💯1
2025/08/28 22:04:40
Back to Top
HTML Embed Code: