tgoop.com/ktabdansh/4256
Last Update:
...
" اساسا روکانتن، چنان غرق در
پوچی و تهوع میشود که از
ریشهٔ درخت پی به پوچ بودن
آن میبرد.
برای او اشیاء خود ذات آگاهی است.
ما با تخیلات خاکستری اضطرابآور
روبرو میشویم.
روکانتن عدم بودن برای خود را
اثبات میکند.
اگزیستانسیالیست با طیب خاطر
اعلام میکند که انسان یعنی دلهره.
مبرمترین وظیفهٔ فلسفی این است
که با پوچی و اضطراب آن کنار
بیاییم و آن را بپذیریم. "
هر کلمه پیامدهایی دارد،
هر سکوت هم همینطور.
✍ #ژان_پل_سارتر
.
📖 مطالعه ص ۱۸۸
حقیقت این بود که من
کشفم را برای خودم قاعدهبندی
نکرده بودم.
- ضروریترین چیز احتمال است.
منظورم این است که هیچکس
نمیتواند وجود را بهعنوان یک
ضرورت تعریف کند. - وجود داشتن،
بهسادگی یعنی آنجا بودن.
- آنهایی که وجود دارند، اجازه
میدهند، تا بقیه با
آنها روبرو شوند، اما هرگز نمیتوان
چیزی از رفتارشان استنباط کرد.
- فکر میکنم آدمهایی هستند که
این را فهمیده باشند.
- هیچچیز لازمی نمیتواند وجود
را توضیح دهد.
- احتمال، توهم نیست،
- گمان نیست که بتوان از میان
برداشت. - همهچیز مجانی است،
این پارک این شهر و خود من.
وقتی آدم این را میفهمد، زیر و
رو میشود؛ درست مانند آن روز
در کافه، #تهوع اینجاست.
این جذبه چقدر دیگر دوام خواهد
آورد؟ من ریشهٔ آن درخت شاه
بلوط بودم. یا از وجودش آگاه بودم.
- من با آگاهی در آن گم شده بودم.
- زمان ایستاده بود.
دلم میخواست خودم را از آن
شادمانی زننده جدا کنم. غیرممکن
است، داخلش بودم.
- نه میتوانستم بپذیرمش و نه
پسش بزنم. مثل تکهای غذا که در
نای گیر میکند.
فکر کردن دربارهٔ آن ریشه از بین
رفته، وجود داشتن چیزی نیست
که بتوان از فاصلهٔ دور به آن
اندیشید. باید ناگهان به آدم هجوم
آورد، بر او مسلط شود.
- چشمهایم خالی بودند و محو
رستگاریام شده بودم. جلوی
چشمهایم شروع به حرکت کرد.
تغییر خوشایندی بود.
- حرکتها درواقع وجود ندارند.
- گذرگاه واسطهای هستند بین
دو وجود. بین لحظههای ضعف.
این ایدهای ابتکاری بود، شفاف بود.
این آشفتگیهای کماهمیت.
البته که حرکت، چیزی متفاوت از
یک درخت بود. اما بازهم مطلق بود.
- یکچیز. چشمهایم فقط فرجام
میدیدند. نوک شاخهها از داشتن
وجود خشخش میکرد. باد روی
درخت نشسته و درخت میلرزد.
اما لرزه درخت، خصوصیتی درحال
تولد نبود. گذری از نیرو بهعمل
نبود. یکچیز بود، لرزهای در درخت
جریان یافت، تصاحبش کرد، تکانش
داد و ناگهان ترکش کرد.
ضعفی در زمان نبود. حتی
نامحسوسترین جنبشها از وجود،
پدیدار بود.
- روی نیمکت افتاده بودم. گیج
بودم. گوشهایم از همهمه وجود
پر شده بود. گوشتم از هم باز میشد.
بسیاری از وجودها به هدف خود
نمیرسیدند. مانند تلاشهای
حشرهای که به پشت افتاده.
( من هم یکی از این تلاشها بودم )
این درختها انتظار داشتند آنها
را بهسمت آسمان ببینم؟
غیرممکن بود که چیزها را بهآن
شکل دید. پیر و خسته، برخلاف
میلشان بهوجود داشتن ادامه
میدادند. فقط بهاین خاطر که
برای مردن خیلی ضعیف بودند،
زیرا فقط مرگ میتوانست از
بیرون به سراغشان برود.
- فقط قطعههای موسیقی هستند
که با سربلندی مرگ را درون خود
دارند، مانند ضرورتی باطنی.
فقط اینکه آنها وجود ندارند.
هرچیزی که وجود دارد، بدون
علت متولد شده است؛
تکیه دادم و چشمهایم را بستم.
- وجود داشتن، پُر بودنی است که
انسان هرگز نمیتواند ترکش کند.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4256