tgoop.com/faghadkhada9/78761
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_هشتم
زری میگفت :کاش دایی کاری براش پیش اومده بود و رضا رو فرستاده بودن ..
منم خندیدم و گفتم :اره بیشتر خوش میگذشت ...
ولی مریم اخم هاش رو کشید توی هم و گفت :به من که اصلا ...
رابطه زن عمو و مامان از وقتی مامان مرجان رو پیشنهاد داده بود برای مصیب و زن عمو اونجوری جواب داده بود، مثل قبل نبود ،البته مقصر مامان بود، وگرنه زن عمو مثل قبل رفتار میکرد.. مامان به منهم مدام تذکر میداد:نمیخواد زیاد بری اونجا، بمونی فکر میکنن خبریه ....
ولی کی گوش میداد ؟!من و مریم با هم بودیم ،ولی اخلاقای متفاوت من و مریم داشت خودش رو نشون میداد، اون مثل قبل دختر اروم و منطقی و سر به زیری بود و توی چارچوب قواعد و مقرارت خانواده اش زندگی میکرد ...
بلند نخنده...با مردی نامحرم حرف نزنه .....لباسهای مناسب بپوشه ...با صدای بلند حرف نزنه ...خلاصه هر چیزی رو که خانواده اش می پسندیدن بپسنده ،ولی من اینجوری نبودم ،اینکه مدام بهم بگن چیکار کنم و چیکار نکنم اذیتم میکرد، دوست داشتم برای خودم تصمیم بگیرم که چی بپوشم و چی نپوشم.. با کی حرف بزنم و با کی نزنم ،
و همین اخلاقای متفاوت خواه ناخواه و کم کم من و مریم رو هم از هم دور میکرد...
یه روز زن عمو که خیلی کم پیش می اومد بیاد خونه ما و بیشتر ما میرفتیم خونه اونها ، در خونمون رو زد و بعد از سلام علیک کردن رو به مامان گفت:
راستش خواستم خودم خبرتون کنم! اگه خدا بخواد دست مصیب رو بند کردم، دختر قدسیه خانم رو خواستگاری کردم، والا هنوز رسمیش نکردیم ،گفتم اولین نفرها شماها بشنوید ...
مامان که انگار خوشش نیومده بود و نمیخواست هم زن عمو متوجه حالش بشه ،با لبخندی که پیدا بود زورکی هست گفت :مبارکتون باشه ایشالا... محبت کردید ما رو از خودتون دونستید ....
_وا مگه از خودمون نیستید ؟والا منیژه من اونقدری که با تو راحتم، با خواهرم نیستم ،خودتم میدونی ...
_میدونم منم شما رو دوست دارم اعظم خانم، اینکه نیاز به گفتن نداره ....
_پس این حرفت چیه ؟!
_همینجوری گفتم به دل نگیر!! به سلامتی کی مراسمه ؟!
_تازه جواب خونواده اشون رو گرفتیم... خانم بزرگ و آقا بزرگ بیان میریم برا نشون کردن و بله برون ایشالا... آماده باشید ...
_مبارک باشه خوشبخت بشن ....
زن عمو که رفت، مامان همونطور که تند تند وسایل پذیرایی رو جمع میکرد غر هم میزد :خبر خوشحالی برام آورده!!! انگار من زندگیم رو معطل کردم که مصیب خان زن بگیره ...اصلا بگیره و نگیره چه فرقی به حال من داره ؟!
معلوم بود عصبی شده از شنیدن این خبر ...اوایل شهریور بود که خانم بزرگ و آقا بزرگ اومدن تهران و یه شب بزرگترها رفتن برای بله برون و خیلی زود کارها رو ردیف کردن برای عقد کنون آقا بزرگ پیشنهاد داد که :عقد کنون رو خونه باغ بگیریم و خونواده زن مصیب مخالفت کردن، پدرش گفته بود :دخترم باید خونه خودم عقد بشه!!!
اونشب که این حرف رو زده بودن موقع برگشتن به خونه مامان همونطور که غر میزد گفت:حق اعظم همینه اگه مرجان رو گرفته بود، هرچی میگفتن میگفت چشم !حالا خوب شد آقا بزرگ رو خوار کردن ؟!
و بابا مثل همیشه مسالمت آمیز گفت :
خوار کردن چیه؟ دخترشون هست، اینجوری دوست دارن آقا بزرگ ناراحت نشد ،تو شدی ؟!
_کلا شماها هرچی مربوط به اعظم خانم باشه رو لاپوشانی میکنید ...
_لااله الا الله....
شب عقد کنون مصیب شد و میشد غم رو تو چشمهای زهره دید و من پیش خودم میگفتم :والا رضای شاد و مهربون خیلی بهتر از مصیب خشک و اخمو هست...
انگار با ازدواج مصیب خانواده عمو کلا روال عادیشون تغییر کرد و دیگه خیلی خیلی کمتر رفت و امد میکردن... گاهی که مامان در این مورد حرف میزد بابا میگفت :خب درگیر مسائل بچه هاشون هستن ،توقعی نیست که بخوان با ماها سروکله برنن و مامان همیشه شاکی از اون بحث بلند میشد و میرفت یه جورایی انگار خودش هم میدونست دیگه اون رابطه قبل رو نمیتونه با زن عمو و کلا خانواده عمو داشته باشه... براش هم سخت بود... زن عمو براش جاری نبود، یه جورایی خواهرش بود و حالا انگار یه حامی بزرگ از کنارش رفته بود ...درسته هنوزم روابط خوب بود،ولی مثل قبل نبود که بتونن بشینن و از همه چی کنار هم صحبت کنن ،چون یه ادم غریبه به اسم عروس توی جمعشون بود ...
زن مصیب دختر لاغر و ریزه میزه ای بود ...
اونسال مدرسه ها که باز شد و ما رفتیم مدرسه ،من و مریم ۱۰_۱۱ ساله بودیم و زری هم اونسال از مدرسه ما رفته بود به دوره راهنمایی و اون رو دیگه خیلی خیلی کمتر میدیدیم ...
عمو خونه ای که قبلا ما ساکن بودیم رو تعمیر کرده بود و مصیب قرار بود زنش رو ببره اونجا... همه در گیر و دار بساط عروسی مصیب بودن... آقا بزرگ و خانم بزرگ هم اومده بودن،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78761