FAGHADKHADA9 Telegram 78762
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_نهم


یه روز عصر که خونه عمو جمع بودیم و عمه شمسی هم بود خانم بزرگ رو به عمه گفت :از شما چه خبر مادر ؟خبری از عروسی نیست ؟
عمه شمسی دستهاش رو زیر شیر آب گرفت و گفت :نه والا !!البته هنوزم دیر نشده که خانم بزرگ، ۴_۵ماهه عقدکردن...
_به قول آقای خدابیامرزم دختر عصر باید عقد بشه و شب بره خونه شوهر ،موندن دختر عقد کرده تو خونه باباش درست نیست ....
_خانم بزرگ این حرفا چیه ؟
زن عمو گفت :راست میگه خانم بزرگ، والا ما هم که پسر مال خودمون بود، من همین دو ماهم سختم بود عقد بمونن، ولی بابای عروس گفت جهیزیه اش جور نیست و کمال فرصت داد ....
خانم بزرگ از جا بلند شد و همونطور که میرفت سمت در گفت :درستش همینه !!!
عمه شمسی که ناراحت شده بود رو به زن عمو گفت :والا اعظم جون نفت رو آتیش نریزی بد نیست ...
_وا مگه چی گفتم ؟
عمه شمسی اونروز ناراحت رفت خونشون،  زن عمو بعد رفتنش گفت :
والا حقیقت رو به هر کی بگی ناراحت میشه.
عروسی مصیب برگزار شد و توی تمام مراسمهاش، رضا هم بود‌‌‌.. خیلی گرم و صمیمی با همه برخورد میکرد و گاهی کاری چیزی بود انگار داره با یه بچه حرف میزنه با خنده میگفت :بدو دختر کوچولو بدو این رو ببر ،یا اون رو بیار....
مریم یکی دوباری من رو کشیده بود کنار و بهم گفته بود: شهین اگه بابا یا عمو ببینن با شوهر زهره بگو بخند میکنی، دعوات میکنن ...
و من مثل همیشه سرتق میگفتم :
چرا دعوا کنن ؟کار بدی نمیکنم که !
_خود دانی ...
چند روزی که از عروسی مصیب گذشت،
بابا صبح میرفت تا ظهر نمی اومد و مامان باید با ما سه تا بچه توی خونه سرو کله میزد... یه شب که بعد از کلی وقت خونه عمو کمال ،عمو رو به بابا گفت: کاش بچه ها رو میبردیم خونه باغ ...
_اره فکر خوبیه فعلا که کسی کاری نداره خودمون هم میتونیم بریم ...
_اره ولی خونه ها رو نمیتونیم رها کنیم که، بالاخره یکی باید تهران باشه شماها برید من میمونم....
_نه داداش نمیشه تو بمونی منم هستم !
_طلا و‌پولی اگه خونه دارید بیار اینجا حالا نوبتی این خونه میمونیم ....
بابا که رضایت داد همه باهم راهی خونه باغ شدیم،فقط عمو کمال و یکی از پسرهاش موندن که خونه اشون رو مواظبت کنن ....عمه شمسی و بچه هاش هم اومده بودن، فقط شوهرش آقا غلام نیومده بود گفته بود :آقا بزرگ دعوتم کنه تا بیام !
آقا بزرگ هم گفته بود:بشینه تا دعوت کنم !
زهره و شوهرش هم دو سه روزی بعد از ما اومدن... تا اونها هم توی جمع خانوادگی باشن ...دروغ چرا، ما بچه ها خیلی خوشحال بودیم که دور همدیگه هستیم، واقعا هم خوش میگذشت بهمون، تنها چیزی که من رو اذیت میکرد این بود که مدام خانم بزرگ تذکر میداد :شهین مادر اینا بهت نامحرمن، پسر عمو و پسر عمه اتن جلوشون رعایت کن ....
من از یه گوش میشنیدم و از یکی در میکردم ...روزای اول بودن بزرگتر ها باهم یه کم سخت میگذشت ،ولی برای ما بچه ها خوب بود، ولی بعد  از گذشت چند روز و اینکه بزرگترها هم فهمیده بودن چاره ای جز موندن اونجا ندارن زندگی رو راحت تر میکرد براشون
توی اون خونه باغ دیگه نگران این نبودن که بچه ها جایی میرن یا نه، دیگه نمیخواستن بچه ها رو زندانی کنن توی خونه کلا زندگی توی اون خونه باغ روال عادی رو داشت ....
روابط مامان ‌و زن عمو بهتر شده بود، انگار اینکه کنار  هم قرار گرفته بودن باعث شده بود همون نیمچه کدورتی که از هم داشتن رو هم برطرف کنن ...
عمو دو هفته ای تهران موند و بعد اومد خونه باغ و به جاش بابا و یکی دیگه از پسرهای عمو رفتن تهران ...خونه آقا بزرگ خونه بزرگی بود، دور تا دور ایوون اتاقهای بزرگی بود که هر خونواده ای میتونست برای خودش اتاق مجزا داشته باشه  ... شبها هم برای خودش عالمی داشت ،اینقدر به ماها خوش میگذشت که یه روز زری گفت:خداکنه ماها همیشه باهم زندگی کنیم ....
دور تا دور خونه باغ و باغچه بود ....جلو خونه باغچه هایی بود که توش سبزی میکاشتن و پشت خونه درختهای میوه و درختای بلندی بود که جلو دید رو از بیرون میگرفت، اون روزها کارها همه اشتراکی انجام میشد و بیشتر کارها رو هم مامان و زن عمو میکردن.... پشت ساختمون یه اتاقک چسبیده به ساختمون بود که خانم بزرگ اونجا خوراکی های که نمیتونست توی ساختمون نگه داره می‌گذاشت... یه اتاقک خنک و تاریک بود که پر بود از خوراکی های خوشمزه از قیصی و الو گرفته تا گردو و کشمش و کلی چیز دیگه، کسی اجازه ورود به اون اتاقک رو نداشت، انگار گنج خانم بزرگ اونجا بود ..منم چند باری همراه با خودش رفته بودم توی اون اتاقک... یه روز که همه ناهار خورده بودن و رفته بودن برای خواب نیمروزی ،همیشه از این خواب ظهرگاهی بدم می اومد، خانم بزرگ من رو که دم در اتاق نشسته بودم صدا کرد و گفت :شهین ؟
_بله خانم بزرگ ...
_بیا مادر.


ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/78762
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_نهم


یه روز عصر که خونه عمو جمع بودیم و عمه شمسی هم بود خانم بزرگ رو به عمه گفت :از شما چه خبر مادر ؟خبری از عروسی نیست ؟
عمه شمسی دستهاش رو زیر شیر آب گرفت و گفت :نه والا !!البته هنوزم دیر نشده که خانم بزرگ، ۴_۵ماهه عقدکردن...
_به قول آقای خدابیامرزم دختر عصر باید عقد بشه و شب بره خونه شوهر ،موندن دختر عقد کرده تو خونه باباش درست نیست ....
_خانم بزرگ این حرفا چیه ؟
زن عمو گفت :راست میگه خانم بزرگ، والا ما هم که پسر مال خودمون بود، من همین دو ماهم سختم بود عقد بمونن، ولی بابای عروس گفت جهیزیه اش جور نیست و کمال فرصت داد ....
خانم بزرگ از جا بلند شد و همونطور که میرفت سمت در گفت :درستش همینه !!!
عمه شمسی که ناراحت شده بود رو به زن عمو گفت :والا اعظم جون نفت رو آتیش نریزی بد نیست ...
_وا مگه چی گفتم ؟
عمه شمسی اونروز ناراحت رفت خونشون،  زن عمو بعد رفتنش گفت :
والا حقیقت رو به هر کی بگی ناراحت میشه.
عروسی مصیب برگزار شد و توی تمام مراسمهاش، رضا هم بود‌‌‌.. خیلی گرم و صمیمی با همه برخورد میکرد و گاهی کاری چیزی بود انگار داره با یه بچه حرف میزنه با خنده میگفت :بدو دختر کوچولو بدو این رو ببر ،یا اون رو بیار....
مریم یکی دوباری من رو کشیده بود کنار و بهم گفته بود: شهین اگه بابا یا عمو ببینن با شوهر زهره بگو بخند میکنی، دعوات میکنن ...
و من مثل همیشه سرتق میگفتم :
چرا دعوا کنن ؟کار بدی نمیکنم که !
_خود دانی ...
چند روزی که از عروسی مصیب گذشت،
بابا صبح میرفت تا ظهر نمی اومد و مامان باید با ما سه تا بچه توی خونه سرو کله میزد... یه شب که بعد از کلی وقت خونه عمو کمال ،عمو رو به بابا گفت: کاش بچه ها رو میبردیم خونه باغ ...
_اره فکر خوبیه فعلا که کسی کاری نداره خودمون هم میتونیم بریم ...
_اره ولی خونه ها رو نمیتونیم رها کنیم که، بالاخره یکی باید تهران باشه شماها برید من میمونم....
_نه داداش نمیشه تو بمونی منم هستم !
_طلا و‌پولی اگه خونه دارید بیار اینجا حالا نوبتی این خونه میمونیم ....
بابا که رضایت داد همه باهم راهی خونه باغ شدیم،فقط عمو کمال و یکی از پسرهاش موندن که خونه اشون رو مواظبت کنن ....عمه شمسی و بچه هاش هم اومده بودن، فقط شوهرش آقا غلام نیومده بود گفته بود :آقا بزرگ دعوتم کنه تا بیام !
آقا بزرگ هم گفته بود:بشینه تا دعوت کنم !
زهره و شوهرش هم دو سه روزی بعد از ما اومدن... تا اونها هم توی جمع خانوادگی باشن ...دروغ چرا، ما بچه ها خیلی خوشحال بودیم که دور همدیگه هستیم، واقعا هم خوش میگذشت بهمون، تنها چیزی که من رو اذیت میکرد این بود که مدام خانم بزرگ تذکر میداد :شهین مادر اینا بهت نامحرمن، پسر عمو و پسر عمه اتن جلوشون رعایت کن ....
من از یه گوش میشنیدم و از یکی در میکردم ...روزای اول بودن بزرگتر ها باهم یه کم سخت میگذشت ،ولی برای ما بچه ها خوب بود، ولی بعد  از گذشت چند روز و اینکه بزرگترها هم فهمیده بودن چاره ای جز موندن اونجا ندارن زندگی رو راحت تر میکرد براشون
توی اون خونه باغ دیگه نگران این نبودن که بچه ها جایی میرن یا نه، دیگه نمیخواستن بچه ها رو زندانی کنن توی خونه کلا زندگی توی اون خونه باغ روال عادی رو داشت ....
روابط مامان ‌و زن عمو بهتر شده بود، انگار اینکه کنار  هم قرار گرفته بودن باعث شده بود همون نیمچه کدورتی که از هم داشتن رو هم برطرف کنن ...
عمو دو هفته ای تهران موند و بعد اومد خونه باغ و به جاش بابا و یکی دیگه از پسرهای عمو رفتن تهران ...خونه آقا بزرگ خونه بزرگی بود، دور تا دور ایوون اتاقهای بزرگی بود که هر خونواده ای میتونست برای خودش اتاق مجزا داشته باشه  ... شبها هم برای خودش عالمی داشت ،اینقدر به ماها خوش میگذشت که یه روز زری گفت:خداکنه ماها همیشه باهم زندگی کنیم ....
دور تا دور خونه باغ و باغچه بود ....جلو خونه باغچه هایی بود که توش سبزی میکاشتن و پشت خونه درختهای میوه و درختای بلندی بود که جلو دید رو از بیرون میگرفت، اون روزها کارها همه اشتراکی انجام میشد و بیشتر کارها رو هم مامان و زن عمو میکردن.... پشت ساختمون یه اتاقک چسبیده به ساختمون بود که خانم بزرگ اونجا خوراکی های که نمیتونست توی ساختمون نگه داره می‌گذاشت... یه اتاقک خنک و تاریک بود که پر بود از خوراکی های خوشمزه از قیصی و الو گرفته تا گردو و کشمش و کلی چیز دیگه، کسی اجازه ورود به اون اتاقک رو نداشت، انگار گنج خانم بزرگ اونجا بود ..منم چند باری همراه با خودش رفته بودم توی اون اتاقک... یه روز که همه ناهار خورده بودن و رفته بودن برای خواب نیمروزی ،همیشه از این خواب ظهرگاهی بدم می اومد، خانم بزرگ من رو که دم در اتاق نشسته بودم صدا کرد و گفت :شهین ؟
_بله خانم بزرگ ...
_بیا مادر.


ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78762

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Activate up to 20 bots But a Telegram statement also said: "Any requests related to political censorship or limiting human rights such as the rights to free speech or assembly are not and will not be considered." Public channels are public to the internet, regardless of whether or not they are subscribed. A public channel is displayed in search results and has a short address (link). Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.” best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American