tgoop.com/faghadkhada9/78760
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_هفتم
بابا لیوان آبش رو سر کشید و گفت:بهتره ما دخالت نکنیم، خودش مادر داره بهتر میدونه چیکار کنه ...
_وا بدشون رو که نمیخوام ،مرجان هم مثل دسته گل میمونه ،مطمئنم مصیب ازش خوشش میاد ....
مرجان دختر خاله من بود، خدایی نسبت به زهره اصلا قشنگ نبود و اخلاقای بچه گانه ای هم داشت و حالا مامان داشت خواهر زاده اش رو لقمه میگرفت برای مصیب پیش خودم گفتم:همون بهتر که مصیب بیفته زیر دست آقا غلام، تا بشه داماد خاله ...
نزدیک عید بود و خبرها میرسید که قراره عید نوروز زهره رو عقد کنن برای پسر عموش ..دیگه خیلی کم میرفتم خونه عمو ،جو خونشون سنگین بود و نشون میداد که مدام دعوا و مرافعه دارن ..نه عمو زورش به مصیب میرسید، نه مصیب زورش به عمو اینها ...هرچی که بود یا جریان خواستگاری رو نگفتن به عمه، یا اگه هم گفته بودن جواب رد شنیده بودن.. بالاخره دخترشون نشون شده پسر عموش بود ....
روز هفتم فروردین سال ۵۷ زهره رو عقد کردن برای پسر عموش ..عقد کنون رو توی خونه باغ گرفتن ،چیزی که توی اون مراسم زیاد به چشم می اومد، نبودن مصیب بود... زهره با اینکه به عقد پسر عموش در اومده بود ،ولی هنوز هم ناراحتی رو میشد از چشمهاش فهمید.
هرچی بود تموم شد و زهره و رضا عقد کردن و پای اون بشر به خونواده ما باز شد ..چند وقتی بعد از عقد کنون زهره، یه روز که خونه عمو بودیم مامان رو به زن عمو گفت :خب خداروشکر خطر دختر شمسی از سرتون گذشت ...
زن عمو همونطور که داشت میوه میچید توی بشقابها گفت :وای نمیدونی چه باری از رو دوشم برداشته شده !
_مصیب چی اروم گرفته ؟
_هنوز قهره ،ولی خب یادش میره ...
_اونکه بله!! ولی زودتر دستش بند کنید راحتتر یادش میره ...
_تو فکرشم چند تایی دختر زیر سر دارم ،شما هم کسی سراغ داشتی بگو ...
_والا منکه نه نمیشناسم جز فک و فامیل کسی رو، تنها دختر دم بخت فامیلمون مرجانه ...بعد انگار خودش هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بود خندید و گفت :ااا چرا من به فکر مرجان نبودم، خدایی به هم میان نه اعظم خانم ؟!
زن عمو که باب میلش نبود گفت :هرچی خیر و قسمته پیش بیاد ...
مامان از اونروز با زن عمو سرسنگین شد مدام میگفت :انگار رفتم به زور میگم بیاید دخترمون رو بگیرید ،خب خودت گفتی پیشنهاد بده ...
خلاصه که به مامان زیادی فشار اومده بود که زن عمو دختر خواهرش رو پسند نکرده بود...
مدارس اونسال که تموم شد، باز ما سه تا دختر برنامه ریختیم بریم خونه باغ ...وسایلمون رو پیچیدیم و قرار شد با عمو کمال راهی بشیم، ولی لحظه آخر عمو کاری براش پیش اومد و نمیتونست ما رو ببره عموکمال میگفت :کارم دو سه روز طول میکشه بعد میبرمتون...
اینقدر غر زده بودیم که دست اخر مامان گفت :میرید اول و آخرش، دیگه اینهمه غر زدن نداره ..
و همون روز زری زنگ زد و گفت :شوهر زهره میتونه ما رو ببره ،خودش و زهره هم میخوان بیان خونه باغ ،ماهم باهاشون بریم
مامان که از دست غر زدنهای من خسته شده بود،رضایت داد و زن عمو هم همینطور، اینجوری شد که اونسال با رضا و زهره همراه شدیم برای رفتن به خونه باغ ...
شوهر زهره از لحظه سوار شدن گفت:
از همین حالا بگم تا برسیم همه چی آزاده ،هرکاری دوست داشتید بکنید.. دست و سوت و جیغ و همه چی آزاد...
ماها خوشحال شدیم و زهره بهش توپید :اینا رو دیگه نمیشه اروم کرد...
_ولشون کن بذار خوش باشن ...
زهره و شوهرش دو سه روزی خونه باغ موندن و شوهر زهره توی کارها به آقا بزرگ کمک میکرد و خودش رو حسابی جا کرده بود پیش آقا بزرگ و خانم بزرگ،با ما بچه ها هم خوب بود ،مدام در حال بگو بخند بود، زری که بالاخره هم پسر عموش بود و هم شوهر خواهرش، باهاش گرم میگرفت... ولی مریم خودش رو کنار کشیده بود،خیلی تو جمعی که اون بود به قول خودش کارهای بچه گانه نمیکرد ...خانم بزرگ گاهی که می شنید مریم چی میگه سرش رو میبوسید و میگفت :قربون دختر عاقل خودم برم خانمی شده برای خودش ...
ولی من دوست نداشتم خودم رو کنار بکشم از اون جمع و توی بگو بخندهاشون شرکت میکردم ...رضا خیلی راحت برخورد میکرد و من خودم هم میدونستم این نوع رفتار توی خانواده ما زیاد جایی نداره، من حتی با پسر عموهام هم به این راحتی نبودم،ولی خب وقتی موقعیتی برای شاد بودن دست داده بود ،داشتم ازش استفاده رو میکردم ...
خانم بزرگ گاهی بهم تذکر میداد و میگفت :مادر رضا نامحرمه، تو هم بزرگ شدی، دیگه اینجوری خندیدن درست نیست پیش روش ....
و من هربار میگفتم چشم ،ولی باز کار خودم رو میکردم ...بعد از سه روز رضا و زهره برگشتن و خانم بزرگ نفس راحتی کشید و گفت :خوب شد رفتن !
دو هفته ای موندگار شدیم و بعد عمو کمال اومد دنبالمون تا برگردیم تهران..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78760