tgoop.com/faghadkhada9/78757
Last Update:
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنج
ماهرخ پلک هایش را بست. اشکی در چشمانش حلقه زد، ولی نگذاشت بریزد. با صدایی لرزان، اما پُر از رنج گفت یعنی می گویی دست روی دست بگذاریم و من زن جبار شوم؟ اینقدر ساده از من میگذری، سهراب؟ اینقدر بی خیال؟ تو که پنج سال دنبالم بودی، چی شد؟ غیرتت کجا رفت؟ مردانگی ات کجا پنهان شد؟ اگر قرار بود اینطور خاموش بایستی، اصلاً چرا این همه سال دروغ عشق را به لب آوردی؟
سهراب هنوز به زمین نگاه میکرد، گویی زیر سنگینی نگاه ماهرخ تاب ایستادن نداشت. لب هایش لرزید و گفت مگر چاره ای دارم، ماهرخ؟ من در برابر جبار هیچ نیستم.
ماهرخ دیگر طاقت نیاورد. با صدایی پر از گلایه گفت بسیار خوب! اگر عشق تو این است من هم اعتراض ندارم. میروم… عروسی می کنم… و خوشبخت می شوم، بی آنکه به عقب نگاه کنم. چون دیگر چیزی در عقب نمانده!
و بی آنکه منتظر پاسخ او بماند، از کنارش گذشت. دروازهٔ خانه شان را گشود و بی درنگ داخل خانه رفت.
چند روز گذشت آنروز صبح آفتابی، ماهرخ با مادر و چند زن دیگر، عزم بازار کرد. در راه، صدای گفتگوی زنانه بود و هیاهوی خرید. اما ذهن ماهرخ جای دیگری پرسه میزد. احساس کرد نگاهی به او خیره شده است سرش را بلند کرد و به اطراف دید و ناگهان چشمش به سهراب افتاد که آن سوی بازار، کنار دیواری تکیه داده بود.
ماهرخ لحظه ای در چشمان او خیره شد، سپس نگاهش را شکست و به زمین دوخت. اشکی آرام از گوشهٔ چشمش لغزید.
مادرش وارد دکان شد، و چند زن دیگر نیز با خنده و گفتگو، دنبالش رفتند. ماهرخ کمی عقب تر ایستاد.
در همین لحظه، سهراب بی صدا نزدیکش شد آهسته و با صدایی لرزان اما مصمم گفت ماهرخ فقط چند لحظه وقتت را می خواهم. لطفاً، بیا باید با تو حرف بزنم.
ماهرخ با دلهره نگاهی به دکان انداخت. مادرش سرگرم وارسی طاقچه ای از تکه ها و لباس های رنگارنگ بود و با فروشنده صحبت می کرد. سپس نگاهش را به سهراب دوخت و با لحنی آرام و مضطرب پاسخ داد نمی توانم مادرم اگر مرا با تو ببیند، تباه می شوم لطفاً برو.
اما سهراب کوتاه نیامد. در صدایش التماسی خفه شده موج میزد با ترس گفت خواهش می کنم، تنها چند دقیقه. به به خاطر ما. من یک تصمیم بزرگ گرفته ام، باید برایت بگویم.
این را گفت و آرام به سوی گوشه ای خلوت تر از بازار رفت،
ماهرخ برای آخرین بار به درون دکان نگریست. مادرش غرق در انتخاب رنگ ها بود و صدای خندهٔ زنان، در فضای دکان می پیچید. نفسی عمیق کشید، دلش را به دریا زد و بی هیچ کلامی پشت سر سهراب رفت.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78757