tgoop.com/faghadkhada9/78756
Last Update:
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهار
با نگاهی ملایم اما خسته، سر به سوی مادر خم کرد و آهسته گفت مادر جان سرم را خیلی درد گرفته دلم خواب می خواهد. میخواهم به خانه بروم.
مادرش که سرگرم صحبت با خاله شکیبا بود، بی آنکه سوی دختر نگاهی اندازد، جواب داد حالا رفتن چه معنی دارد؟ هنوز محفل تمام نشده اگر برویم، رنجیده خاطر میشوند.
ماهرخ سکوت کرد، نگاهش را به فرش زیر پایش دوخت و با صدایی که اندوه در آن نهفته بود، گفت پس شما بمانید من میروم شما بعدتر بیایید.
مادرش لحظه ای مکث کرد، گویی در دو راهی میان مهمان داری و مهر مادری گیر مانده بود. آنگاه آهی کشید و گفت بسیار خوب برو اما زیاد مواظب خود باشی مستقیم به خانه بروی.
ماهرخ با لبخند کم جانی از جا برخاست. چادرش را به دور خود پیچید و از اطاق بیرون شد در حویلی لحظه ای ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. وقتی از خلوتی حویلی مطمئن شد، قدم در کوچه نهاد.
دلش به تندی می تپید. گویی هر قدم او را از چیزی دور و به چیزی نزدیک می کرد. خانه شان یک کوچه بالاتر بود. هر چند قدم، پشت سرش را می نگریست؛ میترسید کسی دنبالش بیاید.
وقتی به پیچ کوچه رسید، ناگهان دید که دروازهٔ خانهٔ سهراب باز شد. سهراب با پیراهن سپید و نگاهی پُر از بهت بیرون آمد. چشمش که به ماهرخ افتاد، مکثی کرد، لبخندی لرزان بر لبش نشست. چند ثانیه همان جا ایستاد، سپس به سویش آمد.
با صدایی نرم و آمیخته به شوق گفت ماهرخ چقدر زیبا شدی کجا بودی؟ امروز چند بار از خانه برآمدم تا شاید ببینم ات ولی نبودی.
ماهرخ بی آنکه لبخند بزند با صدایی آرام اما سنگین گفت سهراب چه وقت مادرت را به خواستگاری من میفرستی؟
لبخند از لب سهراب پر کشید. نگاهش گنگ شد. سکوتی میان شان افتاد سپس با لحنی دلشکسته گفت بعد از یک هفته یکدیگر را دیدیم نه سلامی، نه نگاهی فقط این سوال؟
ماهرخ عقب تر رفت بعد با صدای لرزه دار گفت وقتی زمان از دست برود، فرصت احوال پرسی هم نمی ماند. سهراب، پدرم تصمیم گرفته مرا به جبار بدهد. تو ولی هیچ کاری نمی کنی. فقط تماشا می کنی که چگونه دیگران برایم تصمیم می گیرند…
سهراب نگاهش را به خاک انداخت. صدایش، آرام و بی رمق بود و گفت ماهرخ خودت خوب میدانی. پدرت خان این قریه است، صاحب زمین و قدرت. من چی دارم؟ نه خانه، نه پول، نه پشتوانه. اگر هم به مادرم بگویم، او می ترسد میداند که خانواده ات راضی نمی شوند. اگر به خواستگاری ات بیاید مطمین هستم مادر بیچاره ام را جلوی جمع تحقیر میکنند ماهرخ جان من کجا و جبار خان کجا…
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78756