FAGHADKHADA9 Telegram 78628
#چادر_فلسطینی

‹قسمت شانزدهم›

- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمع‌وجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسم‌الله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشه‌ای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود می‌فرستیم بر نبی دل‌ها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادی‌ام هست. سال‌ها تو سنگر در غم و خوشی شونه‌به‌شونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم به‌إذن الله می‌جنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت می‌کنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و هم‌سنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.

از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار می‌گیره. ما مجاهدیم، شغل دیگه‌ای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمی‌شد! فائز بزرگ‌ترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی می‌تونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت‌ محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه هم‌رکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونی‌ام کاسته شود. به چشمانش با اطمینا‌ن‌ خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زنده‌ام و الله بهم توان داده از صفیه‌خانم و چادرش و دیگر خواهران دینی‌ام در مقابل کفار دفاع می‌کنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختی‌های زیادی داره اما نتیجه‌اش شیرینه...
احمد: بله بی‌شک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول می‌کنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بی‌درنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچه‌ها، من هم به خانه‌ بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پس‌فردا عازم مأموریت می‌شیم، ان‌شاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه می‌خونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه‌ به إدلب می‌برم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو می‌خونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر می‌کنم.
احمد گفت: راستی شعیب‌خان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گام‌های استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانه‌ای راه افتادم که مجاهده‌اش فردا رسما مال من می‌شد. با وجود گام‌های محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس می‌کردم. لرزشی عجیب و لطیف...

***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطه‌ای کور چشم دوخته بودم. به جاده‌ای بی‌پایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه می‌آمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشه‌ای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خنده‌شان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمی‌بینه دارم پرپر میشم؟ نمی‌بینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نم‌دار شده بودند و در دلم می‌نالیدم که دستی بر روی شانه‌ام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...

با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزو‌هایم را دادند؟!

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78628
Create:
Last Update:

#چادر_فلسطینی

‹قسمت شانزدهم›

- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمع‌وجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسم‌الله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشه‌ای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود می‌فرستیم بر نبی دل‌ها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادی‌ام هست. سال‌ها تو سنگر در غم و خوشی شونه‌به‌شونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم به‌إذن الله می‌جنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت می‌کنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و هم‌سنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.

از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار می‌گیره. ما مجاهدیم، شغل دیگه‌ای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمی‌شد! فائز بزرگ‌ترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی می‌تونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت‌ محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه هم‌رکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونی‌ام کاسته شود. به چشمانش با اطمینا‌ن‌ خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زنده‌ام و الله بهم توان داده از صفیه‌خانم و چادرش و دیگر خواهران دینی‌ام در مقابل کفار دفاع می‌کنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختی‌های زیادی داره اما نتیجه‌اش شیرینه...
احمد: بله بی‌شک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول می‌کنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بی‌درنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچه‌ها، من هم به خانه‌ بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پس‌فردا عازم مأموریت می‌شیم، ان‌شاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه می‌خونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه‌ به إدلب می‌برم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو می‌خونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر می‌کنم.
احمد گفت: راستی شعیب‌خان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گام‌های استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانه‌ای راه افتادم که مجاهده‌اش فردا رسما مال من می‌شد. با وجود گام‌های محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس می‌کردم. لرزشی عجیب و لطیف...

***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطه‌ای کور چشم دوخته بودم. به جاده‌ای بی‌پایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه می‌آمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشه‌ای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خنده‌شان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمی‌بینه دارم پرپر میشم؟ نمی‌بینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نم‌دار شده بودند و در دلم می‌نالیدم که دستی بر روی شانه‌ام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...

با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزو‌هایم را دادند؟!

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78628

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Among the requests, the Brazilian electoral Court wanted to know if they could obtain data on the origins of malicious content posted on the platform. According to the TSE, this would enable the authorities to track false content and identify the user responsible for publishing it in the first place. Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Healing through screaming therapy How to Create a Private or Public Channel on Telegram? During a meeting with the president of the Supreme Electoral Court (TSE) on June 6, Telegram's Vice President Ilya Perekopsky announced the initiatives. According to the executive, Brazil is the first country in the world where Telegram is introducing the features, which could be expanded to other countries facing threats to democracy through the dissemination of false content.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American