Telegram Web
تقدیم به شما خوبان 😍🌸

#پندانه

‍ ‏شازده کوچولو به سیاره دوم رفت
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی می‌کرد
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش می‌خواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری می‌کنیم.

شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.

فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته‌باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
✧ دلنوشته‌ای از دل ✧

امشب...
باران آرام بر بام دل می‌بارد
و قطراتش بر پنجرهٔ خاطرات می‌نوازند
نوایی که فقط قلب شکسته می‌فهمد
نغمه‌ای از رفتن ها و ماندن های نخواسته.



در این سکوت سنگین
فقط صدای تیک تاک ساعت می‌آید
که ثانیه ها را یکی پس از دیگری می‌کشد
به سوی فراموشی
و من در این انزوای خودخواسته
با shadows گذشته همکلام شده‌ام.



با نفس های بی قرارم می‌نویسم:

- چه زود گذشت روزهایی که پر از ذوق بود...



دلم یکجورایی تنگ شده
نه برای آدم ها
که برای خودِ
برای دخترِ بی‌گناه
که هنوز باور داشت می‌شود
دنیا را با یک لبخند



امشب را به قهوه‌ای سرد می‌گذرانم:

- با کتابی که صفحاتش را پشت هم ورق می‌زنم
- اما کلماتش به چشمم نمی‌آیند
- چون چشمانم میزبان مه‌اند
- مهی از اشک های نخریده



(شاید غم...
همین باشد:
سکوت در برابرِ آنچه می‌خواستی
و نشد...
سکوت در برابرِ کسی که رفتی
و هیچ وقت برنگشت...)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همراهِ سکوتِ شبانه‌ات،
2👍1
🌴 حکم خواندن نمازهای سنت در حالت نشسته #مسائل_نماز

سوال; آیا میتوان نمازهای سنت را بدون عذر، در حالت نشسته خواند؟

◀️ بغیر از سنت صبح سایر نمازهای سنت را بدون عذر نشسته خواندن جایز است. البته خواندن سنت ها نشسته با وجود قدرت بر قیام خلاف اولا است و ثواب آن نصف ثواب نماز در حالت قیام است *منبع: (ردالمحتار: 2/549) 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🔷🔹🔹🔹🔹🔹

📚#دآســټـآݩک

روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت:
ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟
بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد.
تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟
وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند.
روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست. سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند. هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند وهارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بوده که با چنان غروری صحبت میکرده است....

« تو زندگی ما وقتی آدم به مال و منالی میرسه خودش و گذشته ش فراموش می‌کنه و غرور و تکبر اونو فرا می گیره انگار نه انگار در گذشته ساده و بی‌آلایش بود ، درستش اینه وقتی به ثروتی می رسیم رنگ عوض نکنیم »
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
شاه و دختر روستایی ...

در سال ۱۳۴۶ ، محمد رضا شاه برای افتتاح سد در یکی از روستاهای لرستان سفر کرده بود
هوا خنک و آفتاب ملایمی روی کوه ها می تابید. صدای ساز و دهل محلی با همهمه مردم قاطی شده بود. پیر و جوان ، زن و مرد ،همه آماده بودند تا شاه را از نزدیک ببینند، در میان جمعیت یک دختر بچه لاغراندام با موهای بافته‌شده و لباس‌های کهنه، با زحمت خودش را از بین جمعیت جلو می‌کشید. پاهایش پر از گرد و خاک بود و دمپایی‌هایش ساییده شده. اما نگاهش پر از جسارت بود.

وقتی بالاخره توانست خودش را به چند قدمی شاه برساند، بغضش ترکید. با صدایی لرزان گفت:
«قربان… مدرسه‌مون سقف نداره. وقتی بارون میاد، ما همه خیس می‌شیم. معلم میگه برگردیم خونه… ما نمی‌تونیم درس بخونیم.»

شاه مکث کرد. کمی خم شد، نگاهش کرد و پرسید:
«اسمت چیه دخترم؟»
– «زهرا…»

چند لحظه سکوت سنگینی حکم‌فرما شد. شاه رو به وزیر آموزش و پرورش کرد و با لحنی قاطع گفت:
«از فردا، کار ساخت مدرسه این روستا شروع میشه. بهترین سقف، بهترین پنجره‌ها. اسمش هم باشه… مدرسه زهرا.»

چند ماه بعد، درست وسط همان روستا، مدرسه‌ای نو با دیوارهای تازه‌سفید شده، سقف مقاوم و کلاس‌های روشن ساخته شد. زهرا سال‌ها بعد، معلم همان مدرسه شد.
هر بار که شاگردهایش می‌پرسیدند «چرا اسم مدرسه زهراست؟» لبخندی می‌زد و می‌گفت:
«چون یک روز، یک جمله از من، زندگی صدها بچه رو تغییر داد.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
                                
✐✎ یک داستان یک پنـد ✐✎

🍃🍃🌱📖🌱🍃🍃

#جادو_1

*حتماً این داستان را یک بار بخوانید و برای دیگران ارسال کنید...!*

زنی که این داستان را نوشته، داستان خود را در مورد چگونگی جادو کردن شوهرش و سپس مجازات او و کسانی که با او همکاری کردند، می‌نویسد.
‌‌‌‌
من مدیر مدرسه ایی هستم، خداوند به من ثروت، زیبایی، قدرت و فرزندان عطا کرد.
شوهرم هم صاحب منصب و مقام بالایی دارد.اما وقتی شوهرم ازدواج مجدد کرد، زندگی‌ام ویران شد.همه آشنایان از تقوا و دینداری هووی من تعریف می‌کردند، این باعث حسادت بیشتر من شود.دیدم که شوهرم هم از تقوای او تعریف می‌کند و می‌گوید که او به خدا نزدیک است.وقتی در مورد او صحبت می‌کردم یا چیز بدی می‌گفتم، به من می‌گفت:
"به او ظلم نکن، او یکی از بندگان خاص خداست."بعد از شنیدن این حرف، قلبم از حسادت می‌سوخت، می‌ترسیدم که او صاحب فرزند نشود.با یکی از همکارانم صحبت کردم و او پیشنهاد داد: «با جادو سقط جنینش کن، طلسمش کن تا طلاق بگیرد.»اولش قبول نکردم و ترسیدم.بعد گفت: «وقتی طلاق گرفت، صدقه بده و توبه کن.» آخر شیطان بر دلم غلبه کرد و قبول کردم.پیش جادوگر معروف منطقه رفتیم.به او گفتم: «نمی‌خواهم هووی من، باردار شود و می‌خواهم از شوهرم طلاق بگیرد.» وقتی دلم تاریک‌تر شد، اضافه کردم:«همچنین نمی‌خواهم او هرگز از شوهرم یا هیچ‌کس دیگری صاحب فرزند شود.»جادوگر گفت: «عطر یا چیز شخصی او را می‌خواهم.» با دختر بزرگم مشورت کردم. ما برنامه‌ای ریختیم که او را برای شام به خانه‌مان دعوت کنیم.


هدف این بود که چیزی از مال خودش به دست بیاوریم.دختر روسری‌اش را برداشت و به من داد. من آن را به جادوگر دادم. او گفت: «او هرگز مادر نخواهد شد!»او به من چیزهایی داد تا هر جا که وارد می‌شود بپاشم و چیزهایی هم داد تا در غذایش مخلوط کنم. او را برای شام به خانه‌ام دعوت کردم و با محبت فراوان گفتم: «همه ما مثل خواهر هستیم، امشب با هم غذا می‌خوریم.» آن سحر را روی دری که هوو ام قرار بود وارد شود پاشیدم و سحر دیگر را در قهوه مخلوط کردم.وقتی دیدم که او آن قهوه را می‌نوشد، از خوشحالی داشتم دیوانه می‌شدم.احساس می‌کردم دنیا را برده‌ام! اما نمی‌دانستم که دین، دنیا و آخرتم را خراب کرده‌ام...چند روز بعد، او مریض شده و خونریزی شدیدی شروع شد.که سه هفته یا حتی یک ماه ادامه داشت. حالش رو به وخامت گذاشت.


شوهرم به من می‌گفت که او هنگام نماز گریه می‌کند، در دستشویی گریه می‌کند و گاهی شب‌ها غش می‌کند.من به شوهرم می‌گفتم: «بله، همه اینها به خاطر خونریزی است.»و خودم را نگران و ناراحت جلوه می‌دادم.وضعیت جسمی و روحی او بدتر شد. پزشکان به او گفتند که تومورهای سرطانی در رحم او وجود دارد. بنابراین، او باید رحمش را بردارد. اما او از عمل جراحی امتناع کرد. دلیل امتناع او این بود که در خواب دیده بود که یک سگ سیاه رحم او را پاره می‌کند.
تعبیرکننده خواب گفت: «تو جادو شده‌ای. روغن زیتون را به شکمت بمال و خودت را دم کن.» شوهرم همه اینها را به من گفت، بنابراین من فوراً به پیش جادوگر رفته و به او گفتم. او گفت: «اگر او روغن زیتون بمالد، توده‌ها باز می‌شوند و او مادر می‌شود.» پس دوباره جادو را در غذایش حل کن." زنی که خواب همسرم را تعبیر می‌کرد، او را جادو کرده بود و گفته بود: "قبل از عصر به من مراجعه کن، سپس او را صدا بزن و صحبت طولانی داشته باش... تا وقت نماز عصر برسد و من بتوانم در آن زمان جادو را روی او اعمال کنم." این اتفاق افتاد. در این مدت، زنی که خواب را تعبیر می‌کرد، دچار خفگی شد و نمی‌توانست صحبت کند. طلسم کامل شده بود.و هوو نمی‌توانست دوباره برای تعبیر به او مراجعه کند.بار دوم جادو را در غذا حل کردم، پس از آن حالش بدتر شد و شوهرش او را مجبور به عمل جراحی کرد و رحمش را برداشتند، اما وقتی دیدم شوهرش از وضعیتش ناراحت است، عصبانی شدم. حالا می‌خواستم طلاق بگیرد تا پیروزی من کامل شود.....

#ادامه_دارد...

               الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
🍃🍃🌱📖🌱🍃🍃

#جادو_2

با یکی از همکارانم مشورت کردم که او را به جادو متهم کنیم تا شوهرش او را طلاق دهد.از جادو گر چیزی گرفتم و نزدیک درب خانه دفن می‌کردم، و این کاری بود که انجام دادم.سپس به همسرم گفتم شوهر:"تعبیر خواب گفت که روی تو جادو وجود دارد، و همسرت خودش این کار را کرد.و محل را به او گفتم.شوهر گودالی نزدیک درخت کند و آن جادو را که ما انجام داده بودیم پیدا کرد.این برای او شوک آور و برای من شادی آور بود! شوهر با برادر همسرش تماس گرفت و گفت:
"خواهرت کافر، فاحشه، جادوگر است...
او بر من حرام است، سه طلاقه!"
او همچنین تصاویری از جادوی زشت فرستاد.فکر کردم برنده شده‌ام...اما پایان ماجرا برای من، دخترم و همکارم فاجعه بار بود.اکنون پنج سال از طلاق شوهرم از آن زن می‌گذرد.دخترم نابارور شد واز شوهرش طلاق گرفت، با یک بیماری عجیب که باعث از دست دادن تخمک‌هایش شد و اکنون تحت درمان روانپزشکی است...


تنها پسرم (امید زندگی ام)در یک تصادف ضربه خورد و به دلیل افسردگی شدید روانی در بیمارستان روانی تحت درمان است.شوهرم همیشه خواب می‌بیند که پدر مرحومش عصبانی است و این آیه از قرآن را می‌خواند:
(ای کسانی که ایمان آورده‌اید، اگر شخص فاسقی خبری برای شما بیاورد، مراقب باشید که مبادا از روی نادانی به قومی آسیب برسانید و سپس از آنچه کرده‌اید پشیمان شوید.)
ماجرا به اینجا ختم نشد...من از کارم اخراج شدم، رسوایی بزرگی به من تحمیل شد، من از اداره با ذلت اخراج شدم و آبرویم از بین رفت.

💢درس عبرت:
هر کس زندگی دیگران را تباه کند، خداوند زندگی دنیوی و اخروی او را تباه می‌کند. جادو حرام است و عاقبتش در دنیا ذلت و خواری و در آخرت جهنم است.«هر که به خدا توکل کند، خدا برایش کافی است.»💢

سپس برادر عزیزم به حشیش معتاد شد و اکنون برای درمان اعتیاد در بیمارستان است.
خودم بدنام شدم و هنوز نمی‌فهمم که چگونه این اتفاق افتاد.سپس سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت، وقتی معاینه شدم،مشخص شد که از سرطان مغز رنج می‌برم و سرطان به ستون فقرات رسیده و به سرعت در سراسر بدن در حال گسترش است.پس از تشخیص این بیماری و بستری شدن در بیمارستان،شوهرم دوباره ازدواج کرد و مرا کاملاً فراموش کرد.من اکنون در مراحل پایانی بیماری‌ام هستم و فقط با مُسکن های قوی زنده می‌مانم.خواستم با هوو ام تماس بگیرم، بنابراین خواهرانم او را آوردند. همه چیز را صادقانه به او گفتم و از او عذرخواهی کردم،


تا جایی که آماده بودم پاهایش را ببوسم.او چند بار گریه کرد. و کلماتی گفت که باعث شد آرزو کنم صد بار مرده بودم و آنها را نمی‌شنیدم...او گفت:
«تو مرا از مادر شدن محروم کردی.» در دینم به من ظلم کردی، به جرم افترا و سحر و جادوی دروغین از خانه شوهرم بیرونم کردی و امروز... من نه فرزندی دارم و نه شوهری... فقط به خاطر ظلم تو.
(خداوند رحمتش را بر تو حرام کند
خداوند رحمتش را بر تو حرام کند
خداوند رحمتش را بر تو حرام کند)

💢این ماجرا درس عبرتی است برای هر قلبی که در مسیر حسادت، سحر و جادو یا ظلم باشد... پایان چنین کسانی همیشه نابودی است.خداوند ما را ببخشد و ما را بر دینمان ثابت قدم نگه دارد.آمین، ای پروردگار جهانیان❤️

#پایان

کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع


╯الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه


"عباس"

از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم برگردم و نگاهش کنم .. ماشین رو روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.. نرگس با چادر جلوی در بود.. تعارفم کرد که بنشینم .. یک لحظه نگاهش کردم .. زشت نبود ولی مریم نبود.. هیچ کس به نظر من ، به زیبایی مریم نبود .. از فشار ناراحتی سبیلهام رو میجویدم .. اگر همینطور کنار هم مینشستیم تا صبح هم کاری نمیتونستم انجام بدم ..
بهش گفتم چادرش رو برداره و...

حس بدی تمام وجودم رو گرفت .. لحظه به لحظه با مریم مقایسه اش میکردم .. دیگه نمیتونستم بمونم .. سریع دوش گرفتم .. دعا کردم همین ماه باردار بشه .. یک لحظه فکر کردم مبادا تو تنهایی بترسه و اگه حامله بشه ، بچه ام رو سقط کنه .. بهش گفتم در رو ببنده و از خونه زدم بیرون ..
نمیدونستم وقتی با مریم رو در رو شدم چکار کنم و چه حرفی بزنم ..
در رو که باز کردم ، مریم روی کاناپه دراز کشیده بود .. بدون اینکه برق رو روشن کنم نزدیکش شدم .. چشمهاش بسته بود ولی از طرز نفس کشیدنش فهمیدم بیداره...
کنارش رو زانو نشستم و سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم مریم گلی .. اینجا نخواب بدن درد میگیری ، بلند شو بریم روی تخت بخواب ..
دستم رو بردم سمت موهاش که یهو از جا پرید و گفت بهم دست نزن ..
دستم رو بردم عقب و گفتم باشه .. باشه چشم ..
مریم با صدای لرزون گفت عباس.. تا وقتی که .. اون زن تو زندگیت هست و کنارش میمونی حق نداری به من دست بزنی .. به هیچ عنوان ...
میدونستم الان حالش خوب نیست و بهش حق میدادم .. بلند شدم کمی عقب رفتم و گفتم اون زن تو زندگی من نیست فقط یه وظیفه داره ، انجام که داد میره پی زندگیش ولی تو نفس منی مریم.. تا هر وقت که بگی نزدیکت نمیشم ..
به سمت اتاق خواب میرفتم که دوباره برگشتم و از پشت از سرش بوسیدم و گفتم فقط یه بوس رو اجازه بده که اگه اونم بگیری عباس میمیره ..
صدای آهسته ی گریه اش ، خنجری بود توی دلم ...
از همون شب ، مریم تمام سعی اش رو میکرد که بامن هم صحبت نشه .. قبل از آمدن من غذاش رو میخورد و صبحها تا من از خونه خارج نمیشدم از خواب بیدار نمیشد ..
طبق قراری که داشتیم یک روز در میان پیش نرگس میرفتم ..
.. تو این مدت نرگس از بدبختیهایی که تو زندگیش دیده بود برام تعریف میکرد و منم هر از گاهی براش دردودل میکردم ....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#داستان مریم و عباس

#قسمت پنجاه ویک


بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..

نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..

یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم

ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام

اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..

دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..

اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..

مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..

نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#داستان مریم و عباس

#قسمت پنجاه ویک


بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..

نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..

یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم

ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام

اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..

دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..

اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..

مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..

نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه ودو


اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد رفتم آشپزخونه و مشغول جابه جاییشون شدم ..
کارم که تموم شد برگشتم نرگس با پیراهن کوتاه گل گلی وسط اتاق ایستاده بود و با لبخند منو تماشا میکرد ..
دستهاش رو باز کرد و دور گردنم انداخت و آروم کنار گوشم گفت عباس... نرو .. دلم برات تنگ شده...
برخورد نفسش به گردنم باعث شد مورمور بشم و نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک ساعتی بیشتر کنار نرگس موندم ..
از اون روز گهگاهی به دیدن نرگس میرفتم و تمام سعیم رو میکردم که مریم متوجه نشه...
روزهایی که به دیدن نرگس میرفتم از عذاب وجدان بود یا چیز دیگه که خیلی بیشتر از قبل به مریم محبت میکردم ..
رابطه ی پنهانی من و نرگس چند ماه ادامه داشت ولی این اواخر احساس میکردم نرگس بد جوری بهم وابسته شده و تصمیم گرفتم دیگه رفت و آمدم رو کم و کمتر کنم تا روز زایمان که قرار بود برای همیشه قطع بشه

**

" نرگس"

عباس نمیدونست که آدرس خونه اش رو دارم .. دو روز بود ندیده بودمش و دلم داشت از دلتنگی میترکید .. من به عباس و صدای عباس و بوی تنش دلبسته بودم و با نبودنش ، قلب و روحم بیمار میشد .. منی که تو ازدواج اولم هیچ عشق و محبتی ندیده بودم و هر روزم کتک بود ، طوری به محبتهای کمرنگ عباس دلباخته بودم که کسی رو جز عباس نمیدیدم ..
پشت تیر چراغ برق ایستادم .. ماشینش جلوی در بود .. پس خونه است. باتصور اینکه الان کنار مریم ، قلبم فشرده شد ، از حسادت .. عباس عشق من بود .. من مادر بچه اش بودم و باید الان کنار ما بود ..
چند دقیقه که گذشت در باز شد و عباس و مریم بیرون اومدند ..
عباس دست مریم رو گرفته بود و به سمت ماشین میرفتند .. عباس در ماشین رو باز کرد و نمیدونم چی گفت که مریم لبخند کوتاهی زد ..
بی اراده به سمتشون رفتم و صدا کردم عباس...
هر دوشون به سمتم برگشتند .. عباس با دیدنم هم تعجب کرد هم عصبی شد .. دست مریم رو ول کرد و با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
شالم رو جلوتر کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم به مریم افتاد که زل زده بود به شکم برجسته ی من ...
عباس بازوم رو گرفت و گفت میگم اینجا چیکار میکنی؟
هنوز جواب نداده بودم که مریم گفت عباس ...


#ادامه دارد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎2
#حکایت_قدیمی

علی باباخان لات محله

در شهر خوی حدود دویست سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.

عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.

مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏32
در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...

راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام...
“پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بی‌بهره میکند...


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#قسمت سه وچهار
📔دلبر
صدایی از فرشاد نمیومد همین جور که مشغول آرایش کردن و لباس پوشیدن بودم پیش خودم فکر میکردم چه ایرادی داره فرشاد نیاد؟کاش بابا ایتقدر سخت گیر نبود فرشاد به عنوان یه جوون که دانشجو بود و بالاخره یه جورایی سنش از امر و نهی گذشته بود حق داشت انتخاب کنه و گاهی نظرش رو بده بالاخره مامان اینا اومدن و ما هم اماده شدیم و باهم رفتیم سمته تالار .واقعا خیلی دلم میخواست یه جوری میشد و رابطه ی ما باپدرمون یه جوری بودکه به راحتی حرفمون رو میزدیم ولی بابا اینقدر مهربون و با محبت بود که این خصلتش رو نادیده میگرفتیم بالاخره رسیدیم تالار دو تا سالن بزرگ مجزا که زن و مرد رو از هم جدا میکرد و مراسم تو اون دوتا تالار برگزار شده بود عروس که دختر دوست بابا بود و من قبلا دیده بودمش خیلی خوشگل و ناز شده بود و همه ی خانم ها مشغول بودن منم کنار مامان نشسته بودم و به خانم ها و دخترایی که اون وسط میرقصیدن نگاه میکردم و دست میزدم اهل رقص و شیطنت های جوونی نبودم به قول دوستام عصا قورت داده بودم و کسی جرات نداشت بهم نزدیک بشه البته به نظر خودم اینطور نبودم .همین حین خانم نسبتا میانسال و شیک اومد سمته میز ما و بهمون خوش امد گفت و خودشو معرفی کرد مادر داماد بود نگاه مهربون و خریدارانه ای بهم کرد و گفت چه دختر زیبایی عزیزم از دیدنت خیلی خوشحال شدم انشالله خوشبخت بشی دخترم .ازش تشکر کردم از تعریفی که کرده بود لپام گل انداخته بود و خجالت کشیدم مادر داماد کمی با مامان خوش و بش کرد و رفت سمته میزهای دیگه که به مهمونا خوشامد بگه کمی که گذشت برای تمدید آرایش رفتم سمته اتاقک کوچیکی که توی راهرو بود و در واقع خانم ها اونجا لباس عوض میکردن از در که اومدم بیرون فرشاد رو دیدم که جلوی تالار وایستاده و بیحوصله به بیرون نگاه میکنه براش دست تکون دادم و رفتم تو راهرو فرشاد اومد سمتم و گفت خسته شدم دلبر هیچ کس هم نمیشناسم اینجا بابا هم نشسته کنار رفیقاش همینجور که با فرشاد حرف میزدم که یه اقای خیلی خوش تیپ از سالن آقایون اومد بیرون و نگاهی به من کرد و لبخند کمرنگی زد و اومد سمته فرشاد و گفت اقا فرشاد شمایید ؟فرشاد برگشت سمتش و به من اشاره کرد و گفت تو برو سالن خانم ها پسر جوون گفت اقا فرشاد پدرتون کارتون دارن تشریف بیارین داخل سالن فرشاد لبخندی بهش زد و باهم رفتن داخل سالن پسر خیلی خوب و مودبی به نظر میومد اومدم تو رختکن خانم ها و یکم موهام رو مرتب کردم و کمی آرایش کردم همین جور که تو آینه به خودم نگاه میکردم پیش خودم گفتم چه پسر خوبی بود یعنی منو دید پیشه خودش چی فکر کرد ؟اصلا فکر کرد ؟شاید پیشه خودش گفته باشه چه دختر خوشگلی بعدصورتم رو به آینه نزدیک کردم و دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم واقعا من خوشگلم؟بعدازطرز فکر خودم خنده م گرفت ولبخندی به خودم زدمو و شونه هامو بالا انداختمو بابیخیالی رفتم داخل سالن خانم ها تو تایمی که من نبودم داماد اومده بود قسمت زنونه واکثر خانم ها حجاب داشتن منم که میدونستم الان مامان بهم چشم غره میره سریع یه شال انداختم روی سرم و دنباله های شال بلند روانداختم روی دستام که لختیه لباسم معلوم نشه عروس ودامادوسط جایگاهه مخصوصشون میرقصیدن وهمه رو سرشون پول میریختن برام جالب بود داماد چقدر شبیهه پسری بود که فرشادروصدا کرد پیشه خودم گفتم احتمالا ازاقوام دامادبوده که بهش شباهت داره چندتا دختر جوون که معلوم بود از اقوام داماد هستن دورعروس دامادحلقه زدن و شروع به رقصیدن کردن و شعرهایی به تعریف و تمجید از دامادمیخوندن یکی دوتا دخترهم شعر مربوط به عروس میخوندن که معلوم میکردازطایفه ی عروس هستن منم لبخند به لب نگاهشون میکردم همین حین اعلام کردن که پدروبرادر داماد و عروس برای دادنه هدیه واردسالن میشن دخترای سمته عروس سریع رفتن نشستن امافامیل دامادهمینجور موندن ماهم که نشسته بودیم چند دقیقه ای گذشت که دیدم پدر داماد همراهه همون پسرجوون وارد شد و دنبالش پدروبرادر عروس اومدن داخل تلزه فهمیدم اون پسر برادرداماده که این همه بهش شباهت داره برادرکوچیکه داماد که مادرش چنددقیقه قبل گویا ازمن خوشش اومده بودوازم تعریف کرده بود با این فکر لبخندرضایت بخشی به لبم نشست نوجوون بودم ورویای ازدواج و عروس شدن داشتم اون زمان اکثر دخترا دیپلم که میگرفتن ازدواج میکردن وکمتر به فکردرس خوندن و ادامه تحصیل بودن علی الخصوص تو خانواده ی ماوفامیل ما که اصلا دختری به سن بیست سال نمیرسیدوتو همون هجده نوزده سالگی ازدواج میکردزن عموم معتقد بوددختر زیر بیست سال تو عروسیش خوشگل میشه سنش که ازبیست بگذره دیگه خوشگل نیست وتو عروسیش هم قشنگ نمیشه دخترای خودش هم توهجده سالگی شوهر داده بود و واسه پسراش هم عروس هفده هجده ساله گرفته بوددرهرحال بافکر اینکه مادر داماد از من خوشش اومده!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
🌿 ۹ سفارش قرآنی که اگر عمل کنیم خیلی از رفتارهایمان شاید شکل دیگری بخود گیرد:

فَتَبَيَّنُوا:
اهل تحقیق و بررسی باشید، قبل از اینکه سخنی بگویید، خوب در باره آن تحقیق کنید.

فَأَصْلِحوُا:
اگر بین دوستان و آشنایان شما  کدورتی هست، میان ایشان صلح و سازش برقرار کنید و خود نیز اهل صلح و سازش باشید.

وَأَقْسِطُوا:
عادل باشید و براساس حق قضاوت کنید و در اجرای حق، میان دوست و آشنا با غریبه فرقی نگذارید.

لَا يَسْخَر:
دیگران را مسخره نکنید، مردم‌ و‌ اقوام گوناگون را به سُخره نگیرید.

وَلَا تَلْمِزُوا:
به دیگران طعنه نزنید و از آنها عیب جویی نکنید.

وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَاب:
لقب‌های زشت و ناپسند بر یکدیگر مگذارید و از اینکه یکدیگر را با القاب زشت و ناپسند صدا بزنید، شدیداً اجتناب کنید.


اِجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ:
از بسیاری از گمانها دوری کنید، همچنین از گمان بد در مورد دیگران به شدت خودداری کنید.

وَلَا تَجَسَّسُوا:
اهل جاسوسی و پرده دری نباشید و در کار و زندگی دیگران سرک نکشید.

وَلَا يَغْتَب:
اهل غیبت پشت دیگران نباشید و جلساتی را که در آن غیبت کسی می شود، ترک کنید.


این سفارشات ۹گانه در سوره مبارکه حجرات آمده و برخی از رهنمودهای الهی در تعامل با سایر انسانها را به اختصار بیان فرموده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه و سه



عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#داستان مریم وعباس
#قسمت پنجاه وچهار



نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر
یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر.
دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن
موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم
دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و دست عباس رو گذاشتم روی شکمم تا تکونهاش رو حس کنه. بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد ..
عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستم رو بردم لای موهای پر عباس و گفتم جون پسرت منو ببخش.
سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره ..
عباس از روی شکمم بوسید و بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟
عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور
بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد ..

**

"مریم"

با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم .. سرم رو بغل کرد و چند بار بوسید و گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی
بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده بهش دست نزده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه .
طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم
چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه..
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد ..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4😢2
#چادر_فلسطینی

‹قسمت پانزدهم›

دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده‌ مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمی‌خواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه می‌گیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیک‌تری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب می‌تونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب می‌خواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمی‌دونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی می‌پرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجب‌ها! داماد شدی رفت!
به سنگریزه‌های جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگ‌ریزه‌ای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم می‌کشه!
با این حرف شلیک خنده‌مان به هوا بلند شد. خنده‌کنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کم‌رویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمی‌توانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم می‌کرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمنده‌ام. جسارت چنین بی‌ادبی رو نمی‌خواستم بکنم...
لب‌ها و چشمان یعقوب به‌یک‌باره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت به‌هم‌دیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار می‌کنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا می‌زنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو می‌دونی...
- خب نصف دیگه‌اش چیه؟
- من می‌دونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اون‌ها نمی‌رسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهوده‌ست. نمی‌دونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمی‌رسه. تمام هم‌ّوغمم صفیه...
- اون از ما می‌ترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونه‌اش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون می‌رسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
2025/09/05 07:03:32
Back to Top
HTML Embed Code: