بعضیها فقط خواب میبینند؛
وقتی هم بیدار میشوند، باز خوابِ خواباند…
نه کاری دارند، نه تلاشی، نه اخلاقی، نه دینی...
عزیزم، زندگی که خواب نیست!
زندگی یعنی برخاستن، تلاشکردن،
فعالیت، ابتکار، دانشاندوزی و کسب مهارت و هنر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی هم بیدار میشوند، باز خوابِ خواباند…
نه کاری دارند، نه تلاشی، نه اخلاقی، نه دینی...
عزیزم، زندگی که خواب نیست!
زندگی یعنی برخاستن، تلاشکردن،
فعالیت، ابتکار، دانشاندوزی و کسب مهارت و هنر...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه (حنفی) چه میفرمایند :
آیا وقتی خط چشم تتو کنیم وضو یا غسل درست هست؟
کلا تتو کردن غسل و وضو داره
🔸 #پاسخ
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
🔸 برای حالت دادن و آرایش لب و رنگ کردن آن به صورت نیمه دائم یا دائم از روشی به نام شیدینگ لب استفاده میشود. این روش به وسیله میکروپیگمنتیشن انجام می گیرد و در این روش، با سوزن میکروشیدینگ، رنگدانه ها به زیر پوست نفوذ کرده و لبها حالت ماتیمی میگیرند. .
🔻میکروشیدینگ لب روشی برای قرینه سازی و رنگ دهی به لب است که یک تکنیک تلفیقی محسوب میشود. در این تکنیک از دو تخصص شيدينگ و میکروپیگمنتیشن استفاده می شود و با استفاده از دستگاه به روی پوست لب سایهای با رنگ دلخواه زده میشود که هم فرم لب و هم رنگ را به صورت نیمه دائم تغییر میدهد
🔸 از نظر شرعی در فقه حنفی؛ چنانچه جراحیهای زیبایی جهت رفع عیب یا بیماری انجام گیرد جایز و بلامانع است. و زنان جهت زیبایی در صورتی که ضرری برایشان نداشته باشد میتوانند انجام دهند.
لذا عمل زیبایی شیدینگ لب صرفا برای زیبایی انجام میگیرد و یکی از روشهای جدید خالکوبی است و شرعا ناجائز است.
🔸در بحث حکم وضو و غسل برای کسی که میکروبلدینگ ابرو و تتو و شیدینگ و .... انجام می دهند : در این مورد باید گفت شستن تمام موهایی که در صورت وجود دارد، در وضو و غسل الزامی میباشد، اما با توجه به اینکه این نوع آرایشها (هاشور، تاتو، شیدینگ لب) بیشتر حالت زیرپوستی دارد و رنگ را در خود حل میکند و مانع رسیدن آب به پوست نمی شود، لذا وضو و غسل همراه با آنها درست است.
والله اعلم بالصواب
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه (حنفی) چه میفرمایند :
آیا وقتی خط چشم تتو کنیم وضو یا غسل درست هست؟
کلا تتو کردن غسل و وضو داره
🔸 #پاسخ
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
🔸 برای حالت دادن و آرایش لب و رنگ کردن آن به صورت نیمه دائم یا دائم از روشی به نام شیدینگ لب استفاده میشود. این روش به وسیله میکروپیگمنتیشن انجام می گیرد و در این روش، با سوزن میکروشیدینگ، رنگدانه ها به زیر پوست نفوذ کرده و لبها حالت ماتیمی میگیرند. .
🔻میکروشیدینگ لب روشی برای قرینه سازی و رنگ دهی به لب است که یک تکنیک تلفیقی محسوب میشود. در این تکنیک از دو تخصص شيدينگ و میکروپیگمنتیشن استفاده می شود و با استفاده از دستگاه به روی پوست لب سایهای با رنگ دلخواه زده میشود که هم فرم لب و هم رنگ را به صورت نیمه دائم تغییر میدهد
🔸 از نظر شرعی در فقه حنفی؛ چنانچه جراحیهای زیبایی جهت رفع عیب یا بیماری انجام گیرد جایز و بلامانع است. و زنان جهت زیبایی در صورتی که ضرری برایشان نداشته باشد میتوانند انجام دهند.
لذا عمل زیبایی شیدینگ لب صرفا برای زیبایی انجام میگیرد و یکی از روشهای جدید خالکوبی است و شرعا ناجائز است.
🔸در بحث حکم وضو و غسل برای کسی که میکروبلدینگ ابرو و تتو و شیدینگ و .... انجام می دهند : در این مورد باید گفت شستن تمام موهایی که در صورت وجود دارد، در وضو و غسل الزامی میباشد، اما با توجه به اینکه این نوع آرایشها (هاشور، تاتو، شیدینگ لب) بیشتر حالت زیرپوستی دارد و رنگ را در خود حل میکند و مانع رسیدن آب به پوست نمی شود، لذا وضو و غسل همراه با آنها درست است.
والله اعلم بالصواب
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
این حدیث یکی از احادیث بسیار پرمعنی و زیبا در اسلام هس
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم فرمودند:هر کس دو آیه پایانی سوره بقره رو در شب قبل از خواب بخونه کفتاه یعنی کفایت میکنه اون
حالا بریم کفتاه رو با هم ببینیم چی میشه
کلمه کفتاه از ریشه کفی به معنای کافی بودن
برای چیزی بسنده کردن هس
و محافظت کردن
هس
این کلمه دو معنی داره
اول کفایت و حفاظت الهی: این دو آیه مث ی محافظ الهی هس که هر کس بخونخ از شر هر گونه شر و وسوسه شیطانی و چشم زخم و غم و اندوه در شب که زمان پنهانی و ناشناختههاس به سراغش بیان محافظت و نگهبانی میکنه خداوند خودش برای او کافی هس
دومین بینیازی معنوی هس: این دو آیه اینقدر باارزش و پر فضیلت هستن که اگر کسی حتی نتونه نماز تهجد بخونه یا عبادت مستحبی دیگری انجام بدهدخواندن این دو آیه اونو از قیام شب و عبادت طولانی بینیاز میکنه و پاداشی مث کسی میگیره که تمام شب رو به عبادت گذرونده
میتونیم بگیم این دو آیه یعنی آیةالکرسی و دو آیه بعدی ی ذکر جامع هستن که هم سپر دنیایی هستن و هم برای محافظت در برابر سختیها و هم توشه آخرتی هستن برای کسب پاداش و قرب الهی
اینا هم نیازهای مادی و معنوی انسان رو پوشش میدن و هم جایگاه آدم دو بالا میبرن
میشه گفت این دو ایه نور هستن برای روشنایی دل در تاریکی شب
و سلاح هستن برای مقابله با شیاطین
و هدیه هستن از طرف خداوند برایکسی که میخواد با کمترین عمل بیشترین ثواب و برکت رو کسب کنه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم فرمودند:هر کس دو آیه پایانی سوره بقره رو در شب قبل از خواب بخونه کفتاه یعنی کفایت میکنه اون
حالا بریم کفتاه رو با هم ببینیم چی میشه
کلمه کفتاه از ریشه کفی به معنای کافی بودن
برای چیزی بسنده کردن هس
و محافظت کردن
هس
این کلمه دو معنی داره
اول کفایت و حفاظت الهی: این دو آیه مث ی محافظ الهی هس که هر کس بخونخ از شر هر گونه شر و وسوسه شیطانی و چشم زخم و غم و اندوه در شب که زمان پنهانی و ناشناختههاس به سراغش بیان محافظت و نگهبانی میکنه خداوند خودش برای او کافی هس
دومین بینیازی معنوی هس: این دو آیه اینقدر باارزش و پر فضیلت هستن که اگر کسی حتی نتونه نماز تهجد بخونه یا عبادت مستحبی دیگری انجام بدهدخواندن این دو آیه اونو از قیام شب و عبادت طولانی بینیاز میکنه و پاداشی مث کسی میگیره که تمام شب رو به عبادت گذرونده
میتونیم بگیم این دو آیه یعنی آیةالکرسی و دو آیه بعدی ی ذکر جامع هستن که هم سپر دنیایی هستن و هم برای محافظت در برابر سختیها و هم توشه آخرتی هستن برای کسب پاداش و قرب الهی
اینا هم نیازهای مادی و معنوی انسان رو پوشش میدن و هم جایگاه آدم دو بالا میبرن
میشه گفت این دو ایه نور هستن برای روشنایی دل در تاریکی شب
و سلاح هستن برای مقابله با شیاطین
و هدیه هستن از طرف خداوند برایکسی که میخواد با کمترین عمل بیشترین ثواب و برکت رو کسب کنه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (137)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 صداقت و ستایش نسبت هووها ۲
هرگاه غیرت عایشه(رضیاللهعنها) را از راستای راه خارج مینمود، بیدرنگ توبه میکرد و آمرزش میخواست.
باری پیامبر خداﷺ نسبت به غیرت عایشه فرمود: اگر میتوانست این کار را نمیکرد.
این جمله، نوعی تأیید است از سوی پیامبرﷺ مبتنی بر اینکه غیرتیکه بهطور ناگهانی در قلب عایشه موج میزند، چیزی فراتر از اراده او است که خداوند در فطرت او نهاده و بنابراین او را معذور بهشمار میآورد چون نمیتواند آنرا از خود دور کند.
این تعادل شخصیت عایشه از یکسو میان غیرت و حسادت و از سوی دیگر میان ستایش و اعتراف به فضیلت دیگران، صرفاً در خصوص زینب(رضیاللهعنها) نبود، بلکه نسبت به دیگر زنان پیامبرﷺ جریان داشت.
بهعنوان نمونه، جویریه بنت حارث(رضیاللهعنها) بزرگبانوی «بنی مصطلق» خود را به پیامبرﷺ نزدیک میکند، تا از او کمک مالی دریافت نماید و خود را از اسارت بردگی آزاد سازد، اما تا عایشه او را میبیند غیرت به او دست میدهد و از این بانوی زیبا و عزیز، نسبت به پیامبرﷺ، دوست گرانبهای خود دچار دلهره میشود.
عایشه دربارۀ جویریه میگوید: «او زنی ملیح و شیرین بود. تا کسی او را میدید، شیفتهاش میشد، روزی نزد پیامبر خداﷺ آمد، تا از او برای فدیۀ خود کمک بخواهد. بهخدا سوگند تا او را دم در اتاقم دیدم، از او چندشم آمد. چون دانستم پیامبر خداﷺ در وجود او همان چیزی را خواهد دید که من دیدهام».
▫️این سخن امالمؤمنین عایشه، بیانگر نهایت اظهارِ تعادل در روحیۀ او است؛ چون اولاً او را میستاید و با بیانی دلانگیز، زیباییاش را توصیف میکند؛ بدینسان صداقت خود را در حق جویریه نشان میدهد، ثانیاً احساسات خود را نسبت به او نیز اظهار میدارد که مبادا پیامبرﷺ او را بر عایشه ترجیح دهد، برای همین از جویریه متنفر شده است؛ بنابراین در حق خود نیز صداقت دارد، و روراست است.
اما دیری نمیگذرد که برای عموم مردم فضیلت و برکات جویریه را اعلام میکند و میگوید: «چون پیامبرﷺ با او ازدواج نمود ـ او از بنیمصطلق بود ـ مردم اسیرانی را که از این قبیله در دست داشتند، آزاد نمودند. خداوند بهوسیلۀ جویریه صد خانواده را آزاد نمود. هیچ زنی را نمیشناسم که برای قوم و قبیلهاش از او بابرکتتر باشد».
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 صداقت و ستایش نسبت هووها ۲
هرگاه غیرت عایشه(رضیاللهعنها) را از راستای راه خارج مینمود، بیدرنگ توبه میکرد و آمرزش میخواست.
باری پیامبر خداﷺ نسبت به غیرت عایشه فرمود: اگر میتوانست این کار را نمیکرد.
این جمله، نوعی تأیید است از سوی پیامبرﷺ مبتنی بر اینکه غیرتیکه بهطور ناگهانی در قلب عایشه موج میزند، چیزی فراتر از اراده او است که خداوند در فطرت او نهاده و بنابراین او را معذور بهشمار میآورد چون نمیتواند آنرا از خود دور کند.
این تعادل شخصیت عایشه از یکسو میان غیرت و حسادت و از سوی دیگر میان ستایش و اعتراف به فضیلت دیگران، صرفاً در خصوص زینب(رضیاللهعنها) نبود، بلکه نسبت به دیگر زنان پیامبرﷺ جریان داشت.
بهعنوان نمونه، جویریه بنت حارث(رضیاللهعنها) بزرگبانوی «بنی مصطلق» خود را به پیامبرﷺ نزدیک میکند، تا از او کمک مالی دریافت نماید و خود را از اسارت بردگی آزاد سازد، اما تا عایشه او را میبیند غیرت به او دست میدهد و از این بانوی زیبا و عزیز، نسبت به پیامبرﷺ، دوست گرانبهای خود دچار دلهره میشود.
عایشه دربارۀ جویریه میگوید: «او زنی ملیح و شیرین بود. تا کسی او را میدید، شیفتهاش میشد، روزی نزد پیامبر خداﷺ آمد، تا از او برای فدیۀ خود کمک بخواهد. بهخدا سوگند تا او را دم در اتاقم دیدم، از او چندشم آمد. چون دانستم پیامبر خداﷺ در وجود او همان چیزی را خواهد دید که من دیدهام».
▫️این سخن امالمؤمنین عایشه، بیانگر نهایت اظهارِ تعادل در روحیۀ او است؛ چون اولاً او را میستاید و با بیانی دلانگیز، زیباییاش را توصیف میکند؛ بدینسان صداقت خود را در حق جویریه نشان میدهد، ثانیاً احساسات خود را نسبت به او نیز اظهار میدارد که مبادا پیامبرﷺ او را بر عایشه ترجیح دهد، برای همین از جویریه متنفر شده است؛ بنابراین در حق خود نیز صداقت دارد، و روراست است.
اما دیری نمیگذرد که برای عموم مردم فضیلت و برکات جویریه را اعلام میکند و میگوید: «چون پیامبرﷺ با او ازدواج نمود ـ او از بنیمصطلق بود ـ مردم اسیرانی را که از این قبیله در دست داشتند، آزاد نمودند. خداوند بهوسیلۀ جویریه صد خانواده را آزاد نمود. هیچ زنی را نمیشناسم که برای قوم و قبیلهاش از او بابرکتتر باشد».
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
در سختیهای تو خیری نهفته است.
در تأخیرهای تو خیری نهفته است.
خداوند هیچ چیزی را به تأخیر نمیاندازد مگر به خاطر خیری بزرگتر.
او هیچ نعمتی را بازنمیدارد مگر به خاطر خیری در آن.
هر مصیبتی که میفرستد، در درون خود برکتی پنهان دارد.
پس اندوهگین مباش، زیرا در هر موقعیتی خیری وجود دارد…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در تأخیرهای تو خیری نهفته است.
خداوند هیچ چیزی را به تأخیر نمیاندازد مگر به خاطر خیری بزرگتر.
او هیچ نعمتی را بازنمیدارد مگر به خاطر خیری در آن.
هر مصیبتی که میفرستد، در درون خود برکتی پنهان دارد.
پس اندوهگین مباش، زیرا در هر موقعیتی خیری وجود دارد…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1😭1
و علیکم السلام
بر زنان لازم است که از شوهران خود برای خروج از خانه اجازه بگیرند و اگر بدون کسب اجازه از خانه خارج شوند مورد لعنت الله متعال و ملائكه قرار میگيرند؛ زيرا رسول مكرم اسلام صلی الله عليه وسلم مي فرمايند:
{و از حق شوهر بر زن آن است كه بدون اجازه از خانه بيرون نرود، و اگر بدون اجازه بيرون رفت تا وقتی كه بر ميگردد، خداوند و ملائكهی غضب او را لعنت میکنند مگر آنكه توبه كرده به خانه باز گردد....}
ولي علمای دین، مواردی را استثنا نموده و فرمودهاند: (زن اجازه دارد در اين موارد،بدون اجازه شوهر از منزلش بيرون رود) و اين موارد عبارتند از:
١- بر شوهران لازم است که به زنان خود اجازه دهند به قدر ضرورت به دیدار پدر و مادر خود بروند، همچنین اگر پدر و مادر زن مریض شدند باید شوهر اجازه دهد که همسرش از پدر و مادر خود به قدر لازم پرستاری نماید و اگر شوهر اجازه نداد زن در این دو صورت حق دارد بدون اجازهی وی به دیدار آنها برود.
همچنین زن حق دارد برای ملاقات با دیگر محارم خود از قبیل برادر، خواهر، پدر بزرگ، مادر بزرگ و ... گاهی اوقات از خانه خارج شود و شوهران نباید به اندازهی رفع ضرورت و به جا آمدن صله رحم آنها را منع نمایند.
٢-بيرون رفتن از منزل اگر احتمال اين باشد که منزل خراب شود.
٣- بيرون رفتن برای ادای فریضهی حج در صورتی که به همراه زن شخصی از محارم اصلی وی چون پدر، پسر بزرگ، برادر بزرگ و ... باشد.
٤- بيرون رفتن برای تحصيل علوم دینی كه آموختن آن برای زن ضروری است، مثل روش نماز خواندن و سایر احکام که خانمها در طول شبانه روز با آنها سر و کار دارند.
البته این حکم در صورتی است که خود شوهر توانایی تعلیم و آموزش خانم را نداشته باشد.
اما اگر خود شوهر توانایی آموزش احکام دینی ضروری را داشت یا اینکه از علما سوال میکرد و به خانمش خبر میداد زن حق خروج بدون اجازهی شوهر را ندارد.
لازم به ذکر است که رفتن زنان برای تحصيل آموزش زبانها و يا برای ياد گيری فنون آشپزي و خياطی و يا حتی يادگيری مسايل دينی كه الزامی و ضروری نيستند بدون اجازه شوهر جايز نبوده و بيرون رفتن از منزل بدون اجازه شوهر در این موارد در حكم لعنت حديث پيامبر اكرم صلي الله عليه وسلم داخل است.}
منبع: ????
?: في البحر: فإن أرادت أن تخرج إلى مجلس العلم بغير رضا الزوج ليس لها ذلك فإن وقعت لها نازلة إن سأل الزوج من العالم أو أخبرها بذلك لا يسعها الخروج و ان امتنع من السوال يسعها من غير رضا الزوج...
?: البحر الرائق، کتاب الطلاق، باب النفقة، 4/331، ط: دارالکتب العلمیه.
? سوال:اسلام میں عورت کو شوہر کی کس حد تک فرمانبرداری کا حکم ہے؟ اگر بیوی کو شوہر کسی بات سے منع کردے تو کیا عورت پر لازم ہے کہ وہ اس کی بات مانے ، چاہے اس کو نامعقول اور بے وجہ ہی کیوں نہ لگے؟ اوریہ بھی کہ کیا شوہر بیوی کو اس کے ماں باپ سے ملنے سے بھی روک سکتے ہیں؟ براہ کرم، رہنمائی ...
بسم الله الرحمن الرحيم
اسلام میں عورت کو شوہر کی مکمل فرمانبرداری کا حکم دیا گیا ہے، اگر شوہر بیوی کو کسی بات سے منع کردے تو بیوی پر اس کی بات کا ماننا لازم ہے، حدیث میں تو یہاں تک ہے کہ اگر اللہ تعالیٰ کے سوا کسی کو سجدہ روا ہوتا، تو عورت کو حکم ہوتا کہ وہ اپنے شوہر کو سجدہ کرے، ہاں خلافِ شرع امور میں شوہر کی اطاعت ضروری نہیں ہے؛ بلکہ شوہر اگر بیوی کو کسی معصیت کا حکم کرے، تو بیوی کے لیے اس کی بات ماننا جائز نہیں ہے اور شوہر کے لیے یہ جائز نہیں ہے کہ وہ بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے روک دے اور قطع تعلق کرادے، شوہر کو چاہیے کہ وہ بیوی کو حسب ضرورت جب موقع ہو اس کے والدین کے پاس بھیج دیا کرے، اگر شوہر بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے بالکلیہ منع کرے اور بیوی اس کی اجازت کے بغیر اپنے والدین سے مل لے تو ایسی صورت میں شرعاً بیوی شوہر کی نافرمان نہیں کہلائے گی۔ عن أبی ہریرة، عن النبی صلی اللہ علیہ وسلم قال: لو کنت آمرا أحدا أن یسجد لأحد لأمرت المرأة أن تسجد لزوجہا (جامع الترمذي: ۱/۲۱۹، أبواب الرضاع والطلاق، باب ما جاء في حق الزوج علی المرأة) وعن النواس بن سمعان رضي اللہ عنہ قال قال رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم لا طاعة لمخلوق في معصیة الخالق․ (مشکاة المصابیح، ص: ۳۲۱، کتاب الإمارة والقضا، الفصل الثانی) قال الحصکفي: فلا تخرج إلا لحق لہا أو علہا أو لزیارة أبویہا کل جمعة مرة، قال ابن عابدین ینبغي أن یأذن لہا في زیارتہا في الحین بعد الحین علی قدر متعارف․ ألخ (الدر المختار مع رد المحتار: ۴/ ۲۱۸، کتاب النکاح، ط: دار الکتاب، دیوبند) فتاوی دار العلوم: ۱۶/ ۴۸۵- ۴۸۶․
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند
?[احكام و آداب جامع براي زنان در مذهب امام اعظم ابوحنيفة النعمان رضي الله عنه صفحه ١٢٦]الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بر زنان لازم است که از شوهران خود برای خروج از خانه اجازه بگیرند و اگر بدون کسب اجازه از خانه خارج شوند مورد لعنت الله متعال و ملائكه قرار میگيرند؛ زيرا رسول مكرم اسلام صلی الله عليه وسلم مي فرمايند:
{و از حق شوهر بر زن آن است كه بدون اجازه از خانه بيرون نرود، و اگر بدون اجازه بيرون رفت تا وقتی كه بر ميگردد، خداوند و ملائكهی غضب او را لعنت میکنند مگر آنكه توبه كرده به خانه باز گردد....}
ولي علمای دین، مواردی را استثنا نموده و فرمودهاند: (زن اجازه دارد در اين موارد،بدون اجازه شوهر از منزلش بيرون رود) و اين موارد عبارتند از:
١- بر شوهران لازم است که به زنان خود اجازه دهند به قدر ضرورت به دیدار پدر و مادر خود بروند، همچنین اگر پدر و مادر زن مریض شدند باید شوهر اجازه دهد که همسرش از پدر و مادر خود به قدر لازم پرستاری نماید و اگر شوهر اجازه نداد زن در این دو صورت حق دارد بدون اجازهی وی به دیدار آنها برود.
همچنین زن حق دارد برای ملاقات با دیگر محارم خود از قبیل برادر، خواهر، پدر بزرگ، مادر بزرگ و ... گاهی اوقات از خانه خارج شود و شوهران نباید به اندازهی رفع ضرورت و به جا آمدن صله رحم آنها را منع نمایند.
٢-بيرون رفتن از منزل اگر احتمال اين باشد که منزل خراب شود.
٣- بيرون رفتن برای ادای فریضهی حج در صورتی که به همراه زن شخصی از محارم اصلی وی چون پدر، پسر بزرگ، برادر بزرگ و ... باشد.
٤- بيرون رفتن برای تحصيل علوم دینی كه آموختن آن برای زن ضروری است، مثل روش نماز خواندن و سایر احکام که خانمها در طول شبانه روز با آنها سر و کار دارند.
البته این حکم در صورتی است که خود شوهر توانایی تعلیم و آموزش خانم را نداشته باشد.
اما اگر خود شوهر توانایی آموزش احکام دینی ضروری را داشت یا اینکه از علما سوال میکرد و به خانمش خبر میداد زن حق خروج بدون اجازهی شوهر را ندارد.
لازم به ذکر است که رفتن زنان برای تحصيل آموزش زبانها و يا برای ياد گيری فنون آشپزي و خياطی و يا حتی يادگيری مسايل دينی كه الزامی و ضروری نيستند بدون اجازه شوهر جايز نبوده و بيرون رفتن از منزل بدون اجازه شوهر در این موارد در حكم لعنت حديث پيامبر اكرم صلي الله عليه وسلم داخل است.}
منبع: ????
?: في البحر: فإن أرادت أن تخرج إلى مجلس العلم بغير رضا الزوج ليس لها ذلك فإن وقعت لها نازلة إن سأل الزوج من العالم أو أخبرها بذلك لا يسعها الخروج و ان امتنع من السوال يسعها من غير رضا الزوج...
?: البحر الرائق، کتاب الطلاق، باب النفقة، 4/331، ط: دارالکتب العلمیه.
? سوال:اسلام میں عورت کو شوہر کی کس حد تک فرمانبرداری کا حکم ہے؟ اگر بیوی کو شوہر کسی بات سے منع کردے تو کیا عورت پر لازم ہے کہ وہ اس کی بات مانے ، چاہے اس کو نامعقول اور بے وجہ ہی کیوں نہ لگے؟ اوریہ بھی کہ کیا شوہر بیوی کو اس کے ماں باپ سے ملنے سے بھی روک سکتے ہیں؟ براہ کرم، رہنمائی ...
بسم الله الرحمن الرحيم
اسلام میں عورت کو شوہر کی مکمل فرمانبرداری کا حکم دیا گیا ہے، اگر شوہر بیوی کو کسی بات سے منع کردے تو بیوی پر اس کی بات کا ماننا لازم ہے، حدیث میں تو یہاں تک ہے کہ اگر اللہ تعالیٰ کے سوا کسی کو سجدہ روا ہوتا، تو عورت کو حکم ہوتا کہ وہ اپنے شوہر کو سجدہ کرے، ہاں خلافِ شرع امور میں شوہر کی اطاعت ضروری نہیں ہے؛ بلکہ شوہر اگر بیوی کو کسی معصیت کا حکم کرے، تو بیوی کے لیے اس کی بات ماننا جائز نہیں ہے اور شوہر کے لیے یہ جائز نہیں ہے کہ وہ بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے روک دے اور قطع تعلق کرادے، شوہر کو چاہیے کہ وہ بیوی کو حسب ضرورت جب موقع ہو اس کے والدین کے پاس بھیج دیا کرے، اگر شوہر بیوی کو اس کے والدین سے ملنے سے بالکلیہ منع کرے اور بیوی اس کی اجازت کے بغیر اپنے والدین سے مل لے تو ایسی صورت میں شرعاً بیوی شوہر کی نافرمان نہیں کہلائے گی۔ عن أبی ہریرة، عن النبی صلی اللہ علیہ وسلم قال: لو کنت آمرا أحدا أن یسجد لأحد لأمرت المرأة أن تسجد لزوجہا (جامع الترمذي: ۱/۲۱۹، أبواب الرضاع والطلاق، باب ما جاء في حق الزوج علی المرأة) وعن النواس بن سمعان رضي اللہ عنہ قال قال رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم لا طاعة لمخلوق في معصیة الخالق․ (مشکاة المصابیح، ص: ۳۲۱، کتاب الإمارة والقضا، الفصل الثانی) قال الحصکفي: فلا تخرج إلا لحق لہا أو علہا أو لزیارة أبویہا کل جمعة مرة، قال ابن عابدین ینبغي أن یأذن لہا في زیارتہا في الحین بعد الحین علی قدر متعارف․ ألخ (الدر المختار مع رد المحتار: ۴/ ۲۱۸، کتاب النکاح، ط: دار الکتاب، دیوبند) فتاوی دار العلوم: ۱۶/ ۴۸۵- ۴۸۶․
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند
?[احكام و آداب جامع براي زنان در مذهب امام اعظم ابوحنيفة النعمان رضي الله عنه صفحه ١٢٦]الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شش
ماهرخ در سایه سار دیوار ایستاد. دلش شور میزد. نفس هایش کوتاه و بی قرار بود. سهراب رو به رویش ایستاده بود، اما گویی فاصله ای هزار فرسنگی میان شان حائل شده بود. نگاهش را به چشمان دختر دوخت و منتظر ماند.
ماهرخ لحظه ای به زمین خیره ماند، سپس با صدایی بغض آلود اما محکم گفت سهراب فردا شیرینی ام را به جبار می دهند.
صدای نفس کشیدن سهراب سنگین شد، لب هایش لرزید و نگاهش فرو ریخت. چند ثانیه سکوت میان شان سایه افکند. بعد، با صدایی آرام و خش دار گفت یعنی همه چیز تمام شد؟ به این زودی؟
مکثی کرد، دستانش را به هم فشرد و با نگاهی آکنده از اندوه ادامه داد ماهرخ، من نمی توانم… نمیتوانم با این فکر زندگی کنم که تو زن کسی جز من باشی.
ماهرخ چیزی نگفت. تنها اشک در چشمانش حلقه بست، اما سهراب صدایش را پایین آورد، گویی رازی بزرگ را اعتراف می کرد و گفت من یک تصمیم را گرفته ام. دیگر نمی خواهم تماشاگرِ باختن تو باشم. نمی توانم ببینم تو را در حجله ای بنشانند.
ماهرخ با تعجب نگاهش کرد. سهراب نزدیک تر آمد و با لحنی لرزان، اما قاطع ادامه داد فرار کنیم ماهرخ همین امشب پیش از آنکه دست های آلودهٔ جبار به زندگی ات برسد. با هم میرویم من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، اما اگر تو را هم ببازم، خودم را هم گم می کنم…
ماهرخ نفسش بند آمد. دنیا در همان لحظه، برایش متوقف شد. صداها دور شدند، رنگ ها محو شدند. تنها چیزی که مانده بود، سهرابی بود که با نگاه ملتمسانه اش به او میدید.
با صدای که به سختی از گلویش بیرون میشد گفت فرار؟
چطور فرار کنم، سهراب؟ من دختر خان این قریه ام، دختر همان مردی که نامش در ده، لرزه به جان همه می اندازد. من نمی توانم با آبروی پدرم بازی کنم. نمی توانم مادرم را بسوزانم، برادرانم را پیش مردم شرمسار بسازم…
سهراب سرش را پایین انداخت با صدای شکسته گفت ولی اگر فرار نکنیم، اگر همین جا بمانی ترا به جبار می دهند ماهرخ! به آن مرد ظالم مردی که زن دارد اولاد دارد.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد می خواهی هر شب با ترس سر به بالین بگذاری؟ می خواهی زن کسی شوی که زن را به چشم نوکر خود می بیند؟
ماهرخ بی اختیار اشک ریخت کلمات در ذهنش می چرخیدند، اما هیچکدام آن آرامشی را که به دنبالش بود، نمی آوردند.
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شش
ماهرخ در سایه سار دیوار ایستاد. دلش شور میزد. نفس هایش کوتاه و بی قرار بود. سهراب رو به رویش ایستاده بود، اما گویی فاصله ای هزار فرسنگی میان شان حائل شده بود. نگاهش را به چشمان دختر دوخت و منتظر ماند.
ماهرخ لحظه ای به زمین خیره ماند، سپس با صدایی بغض آلود اما محکم گفت سهراب فردا شیرینی ام را به جبار می دهند.
صدای نفس کشیدن سهراب سنگین شد، لب هایش لرزید و نگاهش فرو ریخت. چند ثانیه سکوت میان شان سایه افکند. بعد، با صدایی آرام و خش دار گفت یعنی همه چیز تمام شد؟ به این زودی؟
مکثی کرد، دستانش را به هم فشرد و با نگاهی آکنده از اندوه ادامه داد ماهرخ، من نمی توانم… نمیتوانم با این فکر زندگی کنم که تو زن کسی جز من باشی.
ماهرخ چیزی نگفت. تنها اشک در چشمانش حلقه بست، اما سهراب صدایش را پایین آورد، گویی رازی بزرگ را اعتراف می کرد و گفت من یک تصمیم را گرفته ام. دیگر نمی خواهم تماشاگرِ باختن تو باشم. نمی توانم ببینم تو را در حجله ای بنشانند.
ماهرخ با تعجب نگاهش کرد. سهراب نزدیک تر آمد و با لحنی لرزان، اما قاطع ادامه داد فرار کنیم ماهرخ همین امشب پیش از آنکه دست های آلودهٔ جبار به زندگی ات برسد. با هم میرویم من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، اما اگر تو را هم ببازم، خودم را هم گم می کنم…
ماهرخ نفسش بند آمد. دنیا در همان لحظه، برایش متوقف شد. صداها دور شدند، رنگ ها محو شدند. تنها چیزی که مانده بود، سهرابی بود که با نگاه ملتمسانه اش به او میدید.
با صدای که به سختی از گلویش بیرون میشد گفت فرار؟
چطور فرار کنم، سهراب؟ من دختر خان این قریه ام، دختر همان مردی که نامش در ده، لرزه به جان همه می اندازد. من نمی توانم با آبروی پدرم بازی کنم. نمی توانم مادرم را بسوزانم، برادرانم را پیش مردم شرمسار بسازم…
سهراب سرش را پایین انداخت با صدای شکسته گفت ولی اگر فرار نکنیم، اگر همین جا بمانی ترا به جبار می دهند ماهرخ! به آن مرد ظالم مردی که زن دارد اولاد دارد.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد می خواهی هر شب با ترس سر به بالین بگذاری؟ می خواهی زن کسی شوی که زن را به چشم نوکر خود می بیند؟
ماهرخ بی اختیار اشک ریخت کلمات در ذهنش می چرخیدند، اما هیچکدام آن آرامشی را که به دنبالش بود، نمی آوردند.
ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفت
چند لحظه ساکت شد بعد گفت سهراب من به عشق تو شک ندارم. ولی… ولی من از خدا میترسم. از نفرین مادر، از قهر پدر، از داغ برادر… من نمیتوانم فرار کنم لطفاً دیگر حرفش را هم نزن بعد با قدم های خسته به سوی دکانی که مادرش بود رفت.
مادرش هنوز گرم دیدن تکه ها بود و اصلاً متوجه غیبت چند دقیقه ای دخترش نشده بود.
بعد از چند ساعت وقتی خرید شان تمام شد به خانه رفتند
مادرش چادری اش را روی دوشک گذاشت و گفت پدرت گفته بود برای غذای شب آش پخته کنم تو اطاق را جاروب بزن من به آشپزخانه میروم ماهرخ چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون رفت بعد از رفتن او ماهرخ گرم جاروب اطاق شد ولی همه ای فکرش طرف حرفهای بود که سهراب برایش زده بود وقتی کارش تمام شد با دلی لرزان به سمت آشپزخانه رفت.
مادرش روی چارپایه نشسته بود و چکه را برای ریختن روی آش آماده می کرد بخار از روی قابلمهٔ آش بلند می شد.
ماهرخ آرام نزدیک شد، صدایش هنوز در گلویش مانده بود. ولی طاقت نیاورد. قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش فرو چکید و با صدایی که درد در آن موج میزد گفت مادر… خواهش میکنم برای رضای خدا، با پدرم حرف بزن. نگذار مرا به دست جبار بدهند. من نمی خواهم زن او شوم.
مادرش سرش را بلند کرد. نگاهش از مهربانی تهی بود. آتش اجاق در چشم هایش انعکاس یافته بود و صورتش را سخت تر نشان میداد.
با عصبانیت گفت باز هم همان قصه؟! هنوز دهنت بوی شیر میدهد و میخواهی خودت تصمیم بگیری که زن کی شوی؟ تو دختر هستی حق نداری نافرمانی پدر و برادرهایت را کنی آنها تصمیم که گرفتند بسیار تصمیم خوب است.
ماهرخ با چشمانی اشکآلود، جلوتر رفت. نفس هایش کوتاه و پُر از هراس بودند. صداش شکست و گفت مادر، من از او نفرت دارم او یک مرد ظالم است، خشونت در چشمانش موج میزند زن دارد، خودت شاهد هستی که چقدر بالای زن خود ظلم میکند. من نمیخواهم عروس آن خانه شوم.
مادرش با خشم از جا برخاست. کاسهٔ فلزی کنار اجاق را برداشت و با فریادی که سقف آشپزخانه را لرزاند، گفت دیگر بس است دختر بی شرم! میخواهی با حرف های طفلانه ات حیثیت این خانه را لگد مال کنی؟ اگر یک بار دیگر در این مورد حرف بزنی زبانت را از ریشه میبُرم!
ماهرخ از وحشت چند قدم عقب رفت. اشک مثل باران بر صورتش جاری بود. در آن لحظه، دروازهٔ آشپزخانه ناگهان باز شد و قادر برادر بزرگترش، مثل طوفان داخل شد. چشمانش از خشم برق میزدند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفت
چند لحظه ساکت شد بعد گفت سهراب من به عشق تو شک ندارم. ولی… ولی من از خدا میترسم. از نفرین مادر، از قهر پدر، از داغ برادر… من نمیتوانم فرار کنم لطفاً دیگر حرفش را هم نزن بعد با قدم های خسته به سوی دکانی که مادرش بود رفت.
مادرش هنوز گرم دیدن تکه ها بود و اصلاً متوجه غیبت چند دقیقه ای دخترش نشده بود.
بعد از چند ساعت وقتی خرید شان تمام شد به خانه رفتند
مادرش چادری اش را روی دوشک گذاشت و گفت پدرت گفته بود برای غذای شب آش پخته کنم تو اطاق را جاروب بزن من به آشپزخانه میروم ماهرخ چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون رفت بعد از رفتن او ماهرخ گرم جاروب اطاق شد ولی همه ای فکرش طرف حرفهای بود که سهراب برایش زده بود وقتی کارش تمام شد با دلی لرزان به سمت آشپزخانه رفت.
مادرش روی چارپایه نشسته بود و چکه را برای ریختن روی آش آماده می کرد بخار از روی قابلمهٔ آش بلند می شد.
ماهرخ آرام نزدیک شد، صدایش هنوز در گلویش مانده بود. ولی طاقت نیاورد. قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش فرو چکید و با صدایی که درد در آن موج میزد گفت مادر… خواهش میکنم برای رضای خدا، با پدرم حرف بزن. نگذار مرا به دست جبار بدهند. من نمی خواهم زن او شوم.
مادرش سرش را بلند کرد. نگاهش از مهربانی تهی بود. آتش اجاق در چشم هایش انعکاس یافته بود و صورتش را سخت تر نشان میداد.
با عصبانیت گفت باز هم همان قصه؟! هنوز دهنت بوی شیر میدهد و میخواهی خودت تصمیم بگیری که زن کی شوی؟ تو دختر هستی حق نداری نافرمانی پدر و برادرهایت را کنی آنها تصمیم که گرفتند بسیار تصمیم خوب است.
ماهرخ با چشمانی اشکآلود، جلوتر رفت. نفس هایش کوتاه و پُر از هراس بودند. صداش شکست و گفت مادر، من از او نفرت دارم او یک مرد ظالم است، خشونت در چشمانش موج میزند زن دارد، خودت شاهد هستی که چقدر بالای زن خود ظلم میکند. من نمیخواهم عروس آن خانه شوم.
مادرش با خشم از جا برخاست. کاسهٔ فلزی کنار اجاق را برداشت و با فریادی که سقف آشپزخانه را لرزاند، گفت دیگر بس است دختر بی شرم! میخواهی با حرف های طفلانه ات حیثیت این خانه را لگد مال کنی؟ اگر یک بار دیگر در این مورد حرف بزنی زبانت را از ریشه میبُرم!
ماهرخ از وحشت چند قدم عقب رفت. اشک مثل باران بر صورتش جاری بود. در آن لحظه، دروازهٔ آشپزخانه ناگهان باز شد و قادر برادر بزرگترش، مثل طوفان داخل شد. چشمانش از خشم برق میزدند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
💟#داستان_کوتاه
رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد.
آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
🌱چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت✨
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این مصرع از #شعرفردوسی به صورت مثل در آمده و کنایه از آن است که روزگار وقتی بر وفق مراد شخص باشد، او را بلند آوازه می کند، اما وای به روزی که چرخ گردون بچرخد و زمانه به آدمی پشت کند و او را از اوج به خاک بنشاند
رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد.
آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
🌱چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت✨
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این مصرع از #شعرفردوسی به صورت مثل در آمده و کنایه از آن است که روزگار وقتی بر وفق مراد شخص باشد، او را بلند آوازه می کند، اما وای به روزی که چرخ گردون بچرخد و زمانه به آدمی پشت کند و او را از اوج به خاک بنشاند
👍1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستویکم›
نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت:
از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون میکنه.
پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار دیدم شخصی به ما نزدیک میشود. احمد را از حضورش مطلع کردم. احمد با دیدنش گفت:
نگران نباش این همون رابطه.
جلو آمد و سلام کرد.
رابط: زود باشین تابلو نکنین، پشت سر من بیاین. چیزی هم پرسیدن شما جواب ندین من خودم جواب میدم.
احمد: باشه، الله خیر کنه.
بسم الله توکلتُ علی الله را گفتم و راه افتادیم. کنار ورودی چند سرباز مجهز یهودی ایستاده بودند. رابط جلو رفت، کارت مخصوصی را به چند نفرشان نشان داد و به طرف ما اشاره کرد. اجازه ورود داده شد. نفس عمیقی سر دادیم و راه افتادیم. وقتی به کنار سرباز رسیدم عمدا پایش را دراز کرد، پایم به پایش گره خورد، داشتم میافتادم که به سرعت خود را کنترل کردم و با یک جست راست ایستادم. سرباز چپ چپ به ما نگاه کرد.
رابط: زود بیاین واینستین.
عصبانی به دنبالش راه افتادم. وارد شهر شدیم.
زیر لب گفتم: روزی میرسه که پرچم اسلام رو بر فراز بیتالمقدس به اهتزاز در بیاریم.
از کوچه پس کوچهها گذشتیم. به کافهٔ کوچک باصفایی رسیدیم. بیرون کافه پیرمردها چای به دست نشسته و از اتفاقات اخیر صحبت میکردند. از کنارشان گذشتیم و به داخل رفتیم. داخل نسبت به بیرون خلوتتر بود. پسری نوجوان مشغول تمیزکاری بود. احمد نزدیکش شد و آرام گفت: پسر هدف کجاست؟
پسرک با شوق جواب داد: سیب سرخ "شهادت".
- تو ایوبی؟
- بله، شما برادران مجا...
- هیس... آروم. زود ما رو ببر پیش امیر زید.
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
پسر رفت. رو به احمد گفتم:
این چیز میزایی که پرسیدی چی بود؟
- اسم رمز بود.
- از کی تا حالا اسم رمز عوض شده و من خبر ندارم؟
خندهکنان گفت: قشنگه نه؟ خودم ساختمش.
خندهام گرفت: عجب!
پسر به سرعت آمد و گفت: من مغازه رو تعطیل میکنم تا کسی وارد نشه، شما همینجا صبر کنین.
رو به مشتریها گفت: مغازه به علت تعمیرات تعطیله لطفا برید بیرون.
مردم با کلافگی پرسیدند: ای بابا کی باز میشه؟
- معلوم نیست هرچی اوستا بگه، حالا برید خداحافظتون.
در مغازه را بست و به سمت ما آمد. از او پرسیدم: پسر چند سالته؟
با هیجان جواب داد: هفده سالمه. نمیدونید چقدر شوق داشتم تا مجاهدی واقعی رو ببینم. امیر زید اولیش بود، حالا شماها دومی. خیلی خوشحالم. برام دعا کنین، منم همین زودیا راهی میدان میشم.
دستی بر شانهاش زدم و گفتم: ای ماشاءالله شیرپسر، الله حفظت کنه. حالا زود ما رو ببر پیش امیر زید.
به دنبالش پشت میز پذیرش سفارشات رفتیم، از راهرویی گذشتیم تا به دری بسته رسیدیم. ایوب در را با کلید باز کرد.
وارد اتاق شدیم. مردی که سنش به سیوپنج سال میخورد با ریشی بلند و قرمز، چشمانی آبی، هیکلی ورزیده و قدی بلند ایستاده بود و بر سرش چادری به سبک من بسته بود.
پرسید: امیرفائز کیه؟
به جلو رفتم سلام کردم و گفتم: من هستم.
گامی به جلو آمد با من و احمد مصافحه کرد.
لبخندی زد و گفت: امیرفائز خدا شما رو حفظ کنه. تو این چند روز که ناپدید شده بودین خیلی نگران شدیم، خواستیم بچهها رو تو شهر پخش کنیم تا شاید شما رو بین اُسَرا پیدا کنن. تا این که مجاهداحمد گفت شما باهاش تماس گرفتین. الحمدلله که اومدین.
- بله الحمدلله... الله قبول کنه برای خاتمه دادن این مأموریت دو شهید دادیم.
- تقبل الله... پسر نوجوون منم دیروز مشرف به فوزالعظیم شد.
- الله اکبر، مبارک باشه.
- مبارک همه ما. از پدرش سبقت گرفت، شاید از من برازندهتر بود... گذشته از این مسائل، اطلاعات رو باید وارد دستگاه کنیم.
- بله بفرمایین، اینم فلش اطلاعات.
فلش را به امیرزید دادم. آن را گرفت و به لپتاپش وصل کرد. به سرعت دست به کار شد. کنارش رفتیم و به صفحه لپتاپ چشم دوختیم.
- خب الحمدلله نقشهٔ راههای زیر زمینی کامله، انبار مهمات، منبع ورود و خروج، عملیاتها، مواد منفجره و اطلاعات فرماندههان. همشون عالیه. جمع کننده اطلاعات کی بوده؟
احمد: امیرفائز و دو برادر شهید به اسم معاذ و معاویه.
- ماشاءالله اسلام با داشتن چنین مجاهدینی واقعأ بینیازه. راههای نزدیک باب الزاویه هم است؟
- تو فایل بعدیه. نکته لازم به ذکر اینه که؛ فایلها رمزگذاری شدن، اگه کسی بخواد هکشون کنه به صورت خودکار تمام اطلاعات پاک میشن. رمز فایلها شمارههای پنج رقمیه با رمز ۶۷***.
امیر زید با خوشحالی بلند شد و گفت: خب تبریک میگم، ماموریتتون به پایان رسید. از اینجا به بعدش به عهده ماست. فقط مهم خروج شما از اینجاست که رابط بینمون شما رو خارج میکنه.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستویکم›
نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت:
از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیرزید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون میکنه.
پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار دیدم شخصی به ما نزدیک میشود. احمد را از حضورش مطلع کردم. احمد با دیدنش گفت:
نگران نباش این همون رابطه.
جلو آمد و سلام کرد.
رابط: زود باشین تابلو نکنین، پشت سر من بیاین. چیزی هم پرسیدن شما جواب ندین من خودم جواب میدم.
احمد: باشه، الله خیر کنه.
بسم الله توکلتُ علی الله را گفتم و راه افتادیم. کنار ورودی چند سرباز مجهز یهودی ایستاده بودند. رابط جلو رفت، کارت مخصوصی را به چند نفرشان نشان داد و به طرف ما اشاره کرد. اجازه ورود داده شد. نفس عمیقی سر دادیم و راه افتادیم. وقتی به کنار سرباز رسیدم عمدا پایش را دراز کرد، پایم به پایش گره خورد، داشتم میافتادم که به سرعت خود را کنترل کردم و با یک جست راست ایستادم. سرباز چپ چپ به ما نگاه کرد.
رابط: زود بیاین واینستین.
عصبانی به دنبالش راه افتادم. وارد شهر شدیم.
زیر لب گفتم: روزی میرسه که پرچم اسلام رو بر فراز بیتالمقدس به اهتزاز در بیاریم.
از کوچه پس کوچهها گذشتیم. به کافهٔ کوچک باصفایی رسیدیم. بیرون کافه پیرمردها چای به دست نشسته و از اتفاقات اخیر صحبت میکردند. از کنارشان گذشتیم و به داخل رفتیم. داخل نسبت به بیرون خلوتتر بود. پسری نوجوان مشغول تمیزکاری بود. احمد نزدیکش شد و آرام گفت: پسر هدف کجاست؟
پسرک با شوق جواب داد: سیب سرخ "شهادت".
- تو ایوبی؟
- بله، شما برادران مجا...
- هیس... آروم. زود ما رو ببر پیش امیر زید.
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
پسر رفت. رو به احمد گفتم:
این چیز میزایی که پرسیدی چی بود؟
- اسم رمز بود.
- از کی تا حالا اسم رمز عوض شده و من خبر ندارم؟
خندهکنان گفت: قشنگه نه؟ خودم ساختمش.
خندهام گرفت: عجب!
پسر به سرعت آمد و گفت: من مغازه رو تعطیل میکنم تا کسی وارد نشه، شما همینجا صبر کنین.
رو به مشتریها گفت: مغازه به علت تعمیرات تعطیله لطفا برید بیرون.
مردم با کلافگی پرسیدند: ای بابا کی باز میشه؟
- معلوم نیست هرچی اوستا بگه، حالا برید خداحافظتون.
در مغازه را بست و به سمت ما آمد. از او پرسیدم: پسر چند سالته؟
با هیجان جواب داد: هفده سالمه. نمیدونید چقدر شوق داشتم تا مجاهدی واقعی رو ببینم. امیر زید اولیش بود، حالا شماها دومی. خیلی خوشحالم. برام دعا کنین، منم همین زودیا راهی میدان میشم.
دستی بر شانهاش زدم و گفتم: ای ماشاءالله شیرپسر، الله حفظت کنه. حالا زود ما رو ببر پیش امیر زید.
به دنبالش پشت میز پذیرش سفارشات رفتیم، از راهرویی گذشتیم تا به دری بسته رسیدیم. ایوب در را با کلید باز کرد.
وارد اتاق شدیم. مردی که سنش به سیوپنج سال میخورد با ریشی بلند و قرمز، چشمانی آبی، هیکلی ورزیده و قدی بلند ایستاده بود و بر سرش چادری به سبک من بسته بود.
پرسید: امیرفائز کیه؟
به جلو رفتم سلام کردم و گفتم: من هستم.
گامی به جلو آمد با من و احمد مصافحه کرد.
لبخندی زد و گفت: امیرفائز خدا شما رو حفظ کنه. تو این چند روز که ناپدید شده بودین خیلی نگران شدیم، خواستیم بچهها رو تو شهر پخش کنیم تا شاید شما رو بین اُسَرا پیدا کنن. تا این که مجاهداحمد گفت شما باهاش تماس گرفتین. الحمدلله که اومدین.
- بله الحمدلله... الله قبول کنه برای خاتمه دادن این مأموریت دو شهید دادیم.
- تقبل الله... پسر نوجوون منم دیروز مشرف به فوزالعظیم شد.
- الله اکبر، مبارک باشه.
- مبارک همه ما. از پدرش سبقت گرفت، شاید از من برازندهتر بود... گذشته از این مسائل، اطلاعات رو باید وارد دستگاه کنیم.
- بله بفرمایین، اینم فلش اطلاعات.
فلش را به امیرزید دادم. آن را گرفت و به لپتاپش وصل کرد. به سرعت دست به کار شد. کنارش رفتیم و به صفحه لپتاپ چشم دوختیم.
- خب الحمدلله نقشهٔ راههای زیر زمینی کامله، انبار مهمات، منبع ورود و خروج، عملیاتها، مواد منفجره و اطلاعات فرماندههان. همشون عالیه. جمع کننده اطلاعات کی بوده؟
احمد: امیرفائز و دو برادر شهید به اسم معاذ و معاویه.
- ماشاءالله اسلام با داشتن چنین مجاهدینی واقعأ بینیازه. راههای نزدیک باب الزاویه هم است؟
- تو فایل بعدیه. نکته لازم به ذکر اینه که؛ فایلها رمزگذاری شدن، اگه کسی بخواد هکشون کنه به صورت خودکار تمام اطلاعات پاک میشن. رمز فایلها شمارههای پنج رقمیه با رمز ۶۷***.
امیر زید با خوشحالی بلند شد و گفت: خب تبریک میگم، ماموریتتون به پایان رسید. از اینجا به بعدش به عهده ماست. فقط مهم خروج شما از اینجاست که رابط بینمون شما رو خارج میکنه.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_سیزدهم
رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت :هرکاری از دستت برمیاد بکن ،کوتاهی نکن، حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن، دیدی که صداشون هم در نیومد، شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش ...
بعد هم گذاشت و رفت، چقدر گذشت نمیدونم، ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت :نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره !
نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده....
سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن ،یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد :
ای واییییییییییی....
مامان دوید بیرون و منهم پشت سرش، همه دور کسی جمع شده بودن ،جلو رفتم آقا بزرگ بود... روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد :زود برید بهداری دکتر بیارید،زود ...
دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود :سکته کرده ،فشار زیادی رو از سر گذرونده ،گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره ....
انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بو...د آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود مدام میگفت :میخوام برم خونه بابام !!!
زن عمو التماسش میکرد و میگفت :
تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین، بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟
_من هیچی نمیدونم، میخوام برگردم تهران ....
مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش ،و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده ...
حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت :شهین آقا بزرگ کارت داره ...
رفتم پیشش حالش خوش نبود... با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟
جوابی ندادم...
آقا بزرگ گفت :نترس بگو چی دیدی ؟
_من چیزی ندیدم ...
_یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟
_گفتم، ولی فقط صداشون رو شنیدم...
رو به خانم بزرگ که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت:ازت بعید،ه چرا این کار رو کردی؟ زن بیا حالا نمیشه این کار رو جمع کرد ...
خانم بزرگ گفت :چیکار کردم مگه؟
_حالا که بدتر شد اون پسر رو سر لج انداختی، ببین چیا گفت بهمون!!
باز برگشت طرف من و گفت :خب بابا تو مصیب و زهره رو دیدی باهام جایی برن؟ رضا گفت پشت پنجره بودی ..
_نه ندیدم ...
_خب خداروشکر معلوم شد دروغ میگه ..
_ولی جدا جدا از هم دیدم رفتن... به خدا به هیچکس نگفتم، الان چون شما گفتی و پرسیدی گفتم !
آقا بزرگ دستی روی سینه اش گذاشت و گفت :پس حق داشته پسره !خدا به داد برسه با غلام ...
خانم بزرگ به من گفت :برو ولی به کسی حرفی نزن خب ؟
_باشه ...
از اتاق اومدم بیرون مامان گفت :چی از جون تو میخوان، والا اونایی که خطاکارن یه کلام جواب پس ندادن، اونوقت بچه من ...
عمه پرید به مامان که :بس کن تو هم !
مامان من رو برداشت و رفتیم توی اتاق... اونم سوالهای آقا بزرگ رو پرسید، منم عین همون حرفا رو جواب دادم مامان گفت :پس همین...
اوضاع خونه بهم ریخته بود ،عمو کمال با مصیب دعوا میکرد و اونم منکر چیزی نمیشد ..زنش هم گوشه ای عزا گرفته بود و زهره از ترسش از اتاق هم بیرون نمی اومد... مصیب وقتی فشارهای همه زیاد شد گفت :بله زهره رو دیدم ،من ازقبل هم بهتون گفته بودم ، ولی گوش ندادید، اونو به زور شوهر دادید ،برای منم به زور زن گرفتید، اینم نتیجه اش ...
زن عمو نالید :جواب پدر مادرش رو چی بدم ؟بگم پسرم دوماه نتونست دخترتون رو نگه داره ،
هر کسی گوشه ای عزا گرفته بود عمو مصیب رو از خونه بیرون کرد و گفت :
حق این که برگردی، نداری... به سلامت هر کجا میخوای بری برو، هر وقت آدم شدی میای دستبوسی زنت، اگه بخشیدت منم می بخشمت!!!
خانم بزرگ گفت به عمو کمال گفت :میخوای همراهت بیام ؟
_نه کجا بیای؟ برسیم تهران تازه قیامت واقعی اونجاست ...
زهره بعد از چند روزی که از اتاق اومد بیرون ،اروم جوری که انگار صداش از ته چاه در میاد گفت: من نمیرم باهاشون !
عمه گفت: مگه دست خودته ،یالا راه بیفته همه اتیشا از زیر سر تو بلند میشه، حالا میگی نمیام ؟
_بابام یه بلایی سر من بیاره....
_هرکاری کنه ایندفعه واقعا حق داره یالا راه بیفت....
عمو کمال جلو رفت و گفت :بذار من با غلام حرف بزنم ...
_فایده نداره داداش، تا دق دلیش رو خالی نکنه اروم نمیگیره ،اول و آخر باید باهاش بریم، ولی حلالتون نمیکنم هرچی از اینجا به بعد سرمن و بچه هام بیاد، مقصرش غلام نیست شمایی با اون بچه بزرگ کردنت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_سیزدهم
رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت :هرکاری از دستت برمیاد بکن ،کوتاهی نکن، حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن، دیدی که صداشون هم در نیومد، شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش ...
بعد هم گذاشت و رفت، چقدر گذشت نمیدونم، ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت :نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره !
نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده....
سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن ،یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد :
ای واییییییییییی....
مامان دوید بیرون و منهم پشت سرش، همه دور کسی جمع شده بودن ،جلو رفتم آقا بزرگ بود... روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد :زود برید بهداری دکتر بیارید،زود ...
دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود :سکته کرده ،فشار زیادی رو از سر گذرونده ،گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره ....
انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بو...د آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود مدام میگفت :میخوام برم خونه بابام !!!
زن عمو التماسش میکرد و میگفت :
تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین، بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟
_من هیچی نمیدونم، میخوام برگردم تهران ....
مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش ،و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده ...
حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت :شهین آقا بزرگ کارت داره ...
رفتم پیشش حالش خوش نبود... با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟
جوابی ندادم...
آقا بزرگ گفت :نترس بگو چی دیدی ؟
_من چیزی ندیدم ...
_یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟
_گفتم، ولی فقط صداشون رو شنیدم...
رو به خانم بزرگ که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت:ازت بعید،ه چرا این کار رو کردی؟ زن بیا حالا نمیشه این کار رو جمع کرد ...
خانم بزرگ گفت :چیکار کردم مگه؟
_حالا که بدتر شد اون پسر رو سر لج انداختی، ببین چیا گفت بهمون!!
باز برگشت طرف من و گفت :خب بابا تو مصیب و زهره رو دیدی باهام جایی برن؟ رضا گفت پشت پنجره بودی ..
_نه ندیدم ...
_خب خداروشکر معلوم شد دروغ میگه ..
_ولی جدا جدا از هم دیدم رفتن... به خدا به هیچکس نگفتم، الان چون شما گفتی و پرسیدی گفتم !
آقا بزرگ دستی روی سینه اش گذاشت و گفت :پس حق داشته پسره !خدا به داد برسه با غلام ...
خانم بزرگ به من گفت :برو ولی به کسی حرفی نزن خب ؟
_باشه ...
از اتاق اومدم بیرون مامان گفت :چی از جون تو میخوان، والا اونایی که خطاکارن یه کلام جواب پس ندادن، اونوقت بچه من ...
عمه پرید به مامان که :بس کن تو هم !
مامان من رو برداشت و رفتیم توی اتاق... اونم سوالهای آقا بزرگ رو پرسید، منم عین همون حرفا رو جواب دادم مامان گفت :پس همین...
اوضاع خونه بهم ریخته بود ،عمو کمال با مصیب دعوا میکرد و اونم منکر چیزی نمیشد ..زنش هم گوشه ای عزا گرفته بود و زهره از ترسش از اتاق هم بیرون نمی اومد... مصیب وقتی فشارهای همه زیاد شد گفت :بله زهره رو دیدم ،من ازقبل هم بهتون گفته بودم ، ولی گوش ندادید، اونو به زور شوهر دادید ،برای منم به زور زن گرفتید، اینم نتیجه اش ...
زن عمو نالید :جواب پدر مادرش رو چی بدم ؟بگم پسرم دوماه نتونست دخترتون رو نگه داره ،
هر کسی گوشه ای عزا گرفته بود عمو مصیب رو از خونه بیرون کرد و گفت :
حق این که برگردی، نداری... به سلامت هر کجا میخوای بری برو، هر وقت آدم شدی میای دستبوسی زنت، اگه بخشیدت منم می بخشمت!!!
خانم بزرگ گفت به عمو کمال گفت :میخوای همراهت بیام ؟
_نه کجا بیای؟ برسیم تهران تازه قیامت واقعی اونجاست ...
زهره بعد از چند روزی که از اتاق اومد بیرون ،اروم جوری که انگار صداش از ته چاه در میاد گفت: من نمیرم باهاشون !
عمه گفت: مگه دست خودته ،یالا راه بیفته همه اتیشا از زیر سر تو بلند میشه، حالا میگی نمیام ؟
_بابام یه بلایی سر من بیاره....
_هرکاری کنه ایندفعه واقعا حق داره یالا راه بیفت....
عمو کمال جلو رفت و گفت :بذار من با غلام حرف بزنم ...
_فایده نداره داداش، تا دق دلیش رو خالی نکنه اروم نمیگیره ،اول و آخر باید باهاش بریم، ولی حلالتون نمیکنم هرچی از اینجا به بعد سرمن و بچه هام بیاد، مقصرش غلام نیست شمایی با اون بچه بزرگ کردنت ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_چهاردهم
زن عمو گفت :انگار یادت رفته دختر خودتم مقصره.
_ من گناه بچه ام رو گردن میگیرم، ولی تو چی زن داداش، گردن میگیری ؟!
باز صدای آقا غلام اومد که :بجنب زن !
عمه شمسی بچه هاش رو راهی کرد ..
زهره ایستاده بود ،دلم براش میسوخت ...عمه اونم به زور راهی کرد و اونها رفتن ..ولی معلوم بود که عاقبت خوبی ندارن ،همه شوهر عمه رو میشناختن ،مرد بدجنسی بود، هیچی براش اهمیتی نداشت و توی اوج عصبانیت هرکاری از دستش برمی اومد، ولی کسی هم نمیتونست کاری بکنه ...
آقا بزرگ اون روز تا عمه و بچه ها رفتن از اتاق بیرون نیومد و وقتی صدای ماشین آقا غلام دور شد، از اتاق اومد بیرون رو به عمو کمال گفت :بریم ....
خانم بزرگ پرید وسط که :کجا ؟
_میریم دنبال شمسی و بچه هاش نمیتونم بذارم زیر دست اون مرد بمونن، لااقل بریم موقع دعوا بهشون برسیم، این چیزا پیش می اومد همه منتظرش بودیم ...باید خسارتش رو حداقل کنیم، یالا کمال!
عمو کمال انگار منتظر اجازه بود و آقا بزرگ با حرفش این اجازه رو صادر کرده بود راه افتاد و آقا بزرگ هم پشت سرش خانم بزرگ گفت :تو لااقل نرو با این حالت ...
_من نرم کی بره زن ؟!
اوضاع اونقدری بد بود که همه سکوت کردن ..
اونروز و اونشب کسی برنگشت به خونه باغ ،خانم بزرگ و زن عمو ومامان هم حرفی با هم نمیزدن... ما بچه ها هم انگار با همه بچگیمون متوجه اوضاع بد بودیم ،چون جیک هیچکدوممون در نمی اومد... فقط صدای گریه اروم زن مصیب بود که توی اون سکوت شنیده میشد...هر کسی هرجایی که بود خوابیده بود ...
با سرو صدایی از بیرون چشمهام رو باز کردم کسی دورو برم نبود، از بیرون سرو صداهایی می اومد.. رفتم توی حیاط عمو و بابا و آقا بزرگ اومده بودن، آقا بزرگ رنگ به رو نداشت و بابا زیر بازوش رو گرفته بود تا بتونه راه بره ...
لب ایوون که نشست نفس بلندی کشید خانم بزرگ جلو رفت و گفت :چی شد نصف عمر شدم؟
_چی میخواستی بشه، نرفته بودیم یه بلایی سر اون زن و دختر آورده بود...
_حالا چی ؟
_بالاخره اروم شده ...
_یعنی ختم بخیر شد ؟نفس راحتی بکشیم ؟
_ختم به خیر چی زن ؟!
عمو کمال گفت :رضا سفت نشسته طلاقش بده، ای مصیب ای...
صدای زن مصیب اومد که گفت :کار درست رو میکنه ،منم همین کار رو میکنم طلاق میگیرم ...
زن عمو گفت :تو اروم بگیر دختر، بذار ببینیم چی به چیه ؟!
آقا بزرگ رفت تا استراحت کنه ...بابا رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم :به خدا تقصیر من نبود !
_میدونم بابا ،کسی نگفت تو مقصری که !خطاها رو یکی دیگه کرده ....
بعد رو به مامان گفت:اگه قرار شد کمال اینها بمونن اینجا، ما میریم بچه ها گناه دارن تو این اوضاع ...
عمو کمال اما همون روز اسباب رو جمع کرد و با خونواده اش برگشتن تهران و ما موندگار شدیم پیش خانم بزرگ و آقا بزرگ ..
همه که رفتن خونه باغ اروم گرفت و برگشت به آرامش قبلش ،البته غیر از قیافه های در هم خانم بزرگ و آقا بزرگ ...
یکماهی ار رفتن عمه و عمو گذشته بود و خبر چندانی نداشتیم در حدی میدونستیم که زن مصیب رفته قهر خونه مادرش... مصیب ناپدید شده بود و کسی نمیدونست کجاس... رضا هم دنبال این بود تا زهره رو طلاق بده ....
بابا برای مامان تعریف میکرد که :غلام چنان زهره رو زیر مشت و لگد گرفته بود و میزدش که اگه نرسیده بودیم دخترک از دست میرفت....
_والا این کارش رو قبول ندارم ولی زهره و مصیب هم کارشون اشتباه بود..
روز هشتم عید بود صبح زود هنوز خواب و بیدار بودم که یکی دست گذاشت روی زنگ خونه و برنداشت ...همه از هر جایی که خوابیده بودن سراسیمه اومدن توی هال بابا رو به مامان گفت :کیه این وقت صبح سر آورده مگه ؟!
و همونطور رفت سمت در من و مامان و خانم بزرگ رفتیم پشت پنجره هال تا ببینم کیه؟ بابا در رو باز کرد و عمه شمسی و زری هل خوردن داخل حیاط.. عمه هراسون در رو پشت سرش بست.. خانم بزرگ یا خدایی گفت و دوید سمت حیاط مامان هم به دنبالش آقا بزرگ وسط هال ایستاده بود و زیر لب گفت:
خدا بخیر کنه !
رفتم سمت حیاط ..زری داشت گریه میکرد، رفتم پیشش، عمه هم گریه کنون داشت یه چیزهایی تعریف میکرد، ولی اونقدر پرت و پلا گفت که خانم بزرگ رو به مامان گفت :ریحان مادر یه لیوان آب بیار ...
مامان دویید سمت اشپزخونه بابا نشست پایبن پای عمه و گفت :اروم بگیر آبجی بگو ببینم چی شده ؟!
مامان با لیوان آبی اومد و به خورد عمه داد...
عمه نفس بلندی کشید و گفت :
بدبخت شدم؛ بیچاره شدم ؛دیگه تموم شد غلام حسابم و میرسه...
_چی شده مادر حرف بزن خب ؟!
_زهره ....
_زهره چی ؟
_ای کاش خبرش رو می اوردن...
_نگو اینجوری خب چی شده ؟
_رفته ...
_رفته؟؟ کجا ؟؟؟
_چمیدونم یه تیکه کاغذ گذاشته که با مصیب میره کجا و چطور و نگفته !
_وای به من، غلام میدونه ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_چهاردهم
زن عمو گفت :انگار یادت رفته دختر خودتم مقصره.
_ من گناه بچه ام رو گردن میگیرم، ولی تو چی زن داداش، گردن میگیری ؟!
باز صدای آقا غلام اومد که :بجنب زن !
عمه شمسی بچه هاش رو راهی کرد ..
زهره ایستاده بود ،دلم براش میسوخت ...عمه اونم به زور راهی کرد و اونها رفتن ..ولی معلوم بود که عاقبت خوبی ندارن ،همه شوهر عمه رو میشناختن ،مرد بدجنسی بود، هیچی براش اهمیتی نداشت و توی اوج عصبانیت هرکاری از دستش برمی اومد، ولی کسی هم نمیتونست کاری بکنه ...
آقا بزرگ اون روز تا عمه و بچه ها رفتن از اتاق بیرون نیومد و وقتی صدای ماشین آقا غلام دور شد، از اتاق اومد بیرون رو به عمو کمال گفت :بریم ....
خانم بزرگ پرید وسط که :کجا ؟
_میریم دنبال شمسی و بچه هاش نمیتونم بذارم زیر دست اون مرد بمونن، لااقل بریم موقع دعوا بهشون برسیم، این چیزا پیش می اومد همه منتظرش بودیم ...باید خسارتش رو حداقل کنیم، یالا کمال!
عمو کمال انگار منتظر اجازه بود و آقا بزرگ با حرفش این اجازه رو صادر کرده بود راه افتاد و آقا بزرگ هم پشت سرش خانم بزرگ گفت :تو لااقل نرو با این حالت ...
_من نرم کی بره زن ؟!
اوضاع اونقدری بد بود که همه سکوت کردن ..
اونروز و اونشب کسی برنگشت به خونه باغ ،خانم بزرگ و زن عمو ومامان هم حرفی با هم نمیزدن... ما بچه ها هم انگار با همه بچگیمون متوجه اوضاع بد بودیم ،چون جیک هیچکدوممون در نمی اومد... فقط صدای گریه اروم زن مصیب بود که توی اون سکوت شنیده میشد...هر کسی هرجایی که بود خوابیده بود ...
با سرو صدایی از بیرون چشمهام رو باز کردم کسی دورو برم نبود، از بیرون سرو صداهایی می اومد.. رفتم توی حیاط عمو و بابا و آقا بزرگ اومده بودن، آقا بزرگ رنگ به رو نداشت و بابا زیر بازوش رو گرفته بود تا بتونه راه بره ...
لب ایوون که نشست نفس بلندی کشید خانم بزرگ جلو رفت و گفت :چی شد نصف عمر شدم؟
_چی میخواستی بشه، نرفته بودیم یه بلایی سر اون زن و دختر آورده بود...
_حالا چی ؟
_بالاخره اروم شده ...
_یعنی ختم بخیر شد ؟نفس راحتی بکشیم ؟
_ختم به خیر چی زن ؟!
عمو کمال گفت :رضا سفت نشسته طلاقش بده، ای مصیب ای...
صدای زن مصیب اومد که گفت :کار درست رو میکنه ،منم همین کار رو میکنم طلاق میگیرم ...
زن عمو گفت :تو اروم بگیر دختر، بذار ببینیم چی به چیه ؟!
آقا بزرگ رفت تا استراحت کنه ...بابا رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم :به خدا تقصیر من نبود !
_میدونم بابا ،کسی نگفت تو مقصری که !خطاها رو یکی دیگه کرده ....
بعد رو به مامان گفت:اگه قرار شد کمال اینها بمونن اینجا، ما میریم بچه ها گناه دارن تو این اوضاع ...
عمو کمال اما همون روز اسباب رو جمع کرد و با خونواده اش برگشتن تهران و ما موندگار شدیم پیش خانم بزرگ و آقا بزرگ ..
همه که رفتن خونه باغ اروم گرفت و برگشت به آرامش قبلش ،البته غیر از قیافه های در هم خانم بزرگ و آقا بزرگ ...
یکماهی ار رفتن عمه و عمو گذشته بود و خبر چندانی نداشتیم در حدی میدونستیم که زن مصیب رفته قهر خونه مادرش... مصیب ناپدید شده بود و کسی نمیدونست کجاس... رضا هم دنبال این بود تا زهره رو طلاق بده ....
بابا برای مامان تعریف میکرد که :غلام چنان زهره رو زیر مشت و لگد گرفته بود و میزدش که اگه نرسیده بودیم دخترک از دست میرفت....
_والا این کارش رو قبول ندارم ولی زهره و مصیب هم کارشون اشتباه بود..
روز هشتم عید بود صبح زود هنوز خواب و بیدار بودم که یکی دست گذاشت روی زنگ خونه و برنداشت ...همه از هر جایی که خوابیده بودن سراسیمه اومدن توی هال بابا رو به مامان گفت :کیه این وقت صبح سر آورده مگه ؟!
و همونطور رفت سمت در من و مامان و خانم بزرگ رفتیم پشت پنجره هال تا ببینم کیه؟ بابا در رو باز کرد و عمه شمسی و زری هل خوردن داخل حیاط.. عمه هراسون در رو پشت سرش بست.. خانم بزرگ یا خدایی گفت و دوید سمت حیاط مامان هم به دنبالش آقا بزرگ وسط هال ایستاده بود و زیر لب گفت:
خدا بخیر کنه !
رفتم سمت حیاط ..زری داشت گریه میکرد، رفتم پیشش، عمه هم گریه کنون داشت یه چیزهایی تعریف میکرد، ولی اونقدر پرت و پلا گفت که خانم بزرگ رو به مامان گفت :ریحان مادر یه لیوان آب بیار ...
مامان دویید سمت اشپزخونه بابا نشست پایبن پای عمه و گفت :اروم بگیر آبجی بگو ببینم چی شده ؟!
مامان با لیوان آبی اومد و به خورد عمه داد...
عمه نفس بلندی کشید و گفت :
بدبخت شدم؛ بیچاره شدم ؛دیگه تموم شد غلام حسابم و میرسه...
_چی شده مادر حرف بزن خب ؟!
_زهره ....
_زهره چی ؟
_ای کاش خبرش رو می اوردن...
_نگو اینجوری خب چی شده ؟
_رفته ...
_رفته؟؟ کجا ؟؟؟
_چمیدونم یه تیکه کاغذ گذاشته که با مصیب میره کجا و چطور و نگفته !
_وای به من، غلام میدونه ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_پانزدهم
_اگه میدونست الان من زنده بودم؟ تنها کاری که کردم این دختر رو برداشتم و اومدم اینجا ...
_آخرش که چی؟
_نمیدونم عقلم قد نمیده ...
_آخه این چه کاریه فرار چیه ؟
_چمیدونم...
بابا رو با عمه گفت :داداش میدونه ؟!
_نمیدونم فکر نکنم مصیب خونه که نبوده ....
_اینا چطوری همدیگه رو میدیدن؟
_والا چی بگم ....
_پاشو آبجو پاشو بریم داخل تا ببینیم چی میشه ،باید داداش رو خبر کنیم، شاید بدونه کجا میرن و قبل از اینکه غلام بفهمه بشه پیداشون کرد ...
_خدا از دهنت بشنوه ....
همه رفتیم داخل.
آقا بزرگ سرش رو روی عصاش گذاشته بود و نشسته بود همه چی رو شنیده بود ...هیچکس چیزی نگفت... زری رو گوشه ای نشوندم، اونم حالش اصلا خوب نبود.. عمه گریه کنون گوشه ای نشست و چادرش رو روی صورتش کشید.. بابا لباس پوشید و خواست بره بیرون که آقا بزرگ گفت :کجا ؟
_میرم سراغ داداش باید پیداشون کنیم تا قبل از اینکه غلام بفهمه ..
_منم میام ..
_نه آقا بزرگ شما بمون، یه وقت غلام میاد اینجا ،شما اینجا باش من زود میام
رو به مامان کرد و گفت :کسی اومد پشت در تا جایی که میتونید در رو باز نکنید خب ؟
_باشه ...
بابا که رفت صدای گریه عمه بلند تر شد خانم بزرگ گفت:شمسی غلام خونه نبود که شماها اومدید ؟
_نه بار داشت رفته بود بارش رو تحویل بده ،ظهر نشده میاد و میفهمه ...
_خدابزرگه تا اونموقع خیری شده حتما
ولی خبری نشد ...ظهر بود که صدای در اومد مامان گفت :یا خدا .
ولی در باز شد و بابا و عمو وارد شدن، پشت سرشون هم زن عمو عمه دویید بیرون و گفت :چی شد ؟پیدا شدن ؟
بابا گفت :نه آبجی هرجا میدونستیم رفتیم ولی خبری نیست
_ چه کنم؟ ای وای این دیگه چه بدبختی بود ...
زن عمو هم نشست گوشه ای و اونم هم نوا با عمه گریه میکرد، انگار که عزیزی رو از دست داده باشن. عمو رو به هر دوشون گفت: الان وقت گریه زاری نیست ،بلند شید فکر چاره کنید
عمه گفت :چاره چیه ؟غلام من رو زنده نمیذاره!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای در زدن اومد، یکی با مشت به در میکوبید عموگفت :حتما غلامه... شمسی پاشو برید داخل ،بیرون هم نیاید ...
همه به جز بابا و عمو رفتیم داخل بابا در رو باز کرد و آقا غلام اومد داخل، زری کنارم بود عین بید میلرزید گرفتمش تو بغلم و گفتم:نترس .
آقا غلام هوار کشید :کجاس اون پسره ؟!
بابا گفت :اروم باش آقا غلام بشین حرف بزنیم ...
_چه حرفی ؟چه حدیثی؟ شمسی، آهای شمسی... بیا بیرون ببینم ... بس نبود جلو خواهر و برادر خوارم کرد.حالا جلو در و همسایه ابروم رو برده بیا بیرون، میدونم اونجایی...
عمه خواست بره، ولی خانم بزرگ جلوش رو گرفت و گفت :نرو بذار داداش هات آرومش کنن ...
آقا بزرگ از جا بلند شد و با وجود مخالفت مامان و خانم بزرگ و زن عمو رفت بیرون.. آقا غلام هوار میزد و بد و بیراه میگفت.. آقا بزرگ هر جوری بود آقا غلام رو نشوند لب باغچه و شروع کرد باهاش حرف زدن... صداشون نمی اومد، ولی همین که آقا غلام دیگه داد نمیزد خودش خوب بود.... زری رو بردم توی اتاق اونم گریه میکرد تنها که شدیم گفت :بابام ما رو دیگه راه نمیده توی خونه ...
_میده، مگه میشه راه نده ؟
_من میدونم زهره رو پیدا کنن یه بلایی سرش میارن..
_حالا که پیدا نکردن
توی عالم بچگی خودم دعا میکردم پیداشون نکنن، چون میترسیدم همون چیزی بشه که زری میگفت. زری که اروم گرفت گفتم: واقعا زهره اینقدر مصیب رو دوست داشته ؟!
_اره رضا رو بدبخت کرد حالا هم مارو ...
_ولی خدایی رضا خیلی بهتر از مصیب بود ...
_نادونه دیگه...
مدتی گذشت باز صدای داد آقا غلام بلند شد زری از جا پرید و گفت :وای ...
_نترس بیا بریم بیرون ...
باهم رفتیم بیرون، پسرهای عمو کمال وپسرهای عمه شمسی هم اومده بودن و از طرف دیگه خانواده زن مصیب هم اومده بودن... اوضاع قمر در عقربی بود.. خانواده زن مصیب چند تایی داد و بیداد کردن و بعد هم رو به عمو کمال گفتن:
دخترمون رو همه حق و حقوقش رو میدید و بعدم طلاق بی هیچ حرف و حدیثی ...
جای هیچ حرفی نبود، عمو فقط سرافکنده ایستاده بود مامان گفت: آخه فرار دیگه چی بود، دختره که طلاق گرفت ،پسره هم زنش رو طلاق میداد و مینشستن باهم زندگی میکردن ..
زن عمو گفت :من عروس اینجوری میخواستم چیکار ؟
عمه هم از اونطرف گفت :منم دختر به پسری مثل پسر تو نمیدادم که !
خانم جون داد زد :شما ها دیگه به جون هم نیفتید، به اندازه کافی بدبختی داریم ...
فامیلهای زن مصیب که رفتن هر کسی توی حیاط یه گوشه برای خودش ایستاده بود ...آقا غلام مدام حیاط رو بالا و پایین میرفت و هربار به یه دیواری، دری چیزی لگد میزد.... اونروز تا عصر وضعیت همونطور بود، حال و روز آقا بزرگ خوش نبود و این رو میشد از رنگ و روش فهمید ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_پانزدهم
_اگه میدونست الان من زنده بودم؟ تنها کاری که کردم این دختر رو برداشتم و اومدم اینجا ...
_آخرش که چی؟
_نمیدونم عقلم قد نمیده ...
_آخه این چه کاریه فرار چیه ؟
_چمیدونم...
بابا رو با عمه گفت :داداش میدونه ؟!
_نمیدونم فکر نکنم مصیب خونه که نبوده ....
_اینا چطوری همدیگه رو میدیدن؟
_والا چی بگم ....
_پاشو آبجو پاشو بریم داخل تا ببینیم چی میشه ،باید داداش رو خبر کنیم، شاید بدونه کجا میرن و قبل از اینکه غلام بفهمه بشه پیداشون کرد ...
_خدا از دهنت بشنوه ....
همه رفتیم داخل.
آقا بزرگ سرش رو روی عصاش گذاشته بود و نشسته بود همه چی رو شنیده بود ...هیچکس چیزی نگفت... زری رو گوشه ای نشوندم، اونم حالش اصلا خوب نبود.. عمه گریه کنون گوشه ای نشست و چادرش رو روی صورتش کشید.. بابا لباس پوشید و خواست بره بیرون که آقا بزرگ گفت :کجا ؟
_میرم سراغ داداش باید پیداشون کنیم تا قبل از اینکه غلام بفهمه ..
_منم میام ..
_نه آقا بزرگ شما بمون، یه وقت غلام میاد اینجا ،شما اینجا باش من زود میام
رو به مامان کرد و گفت :کسی اومد پشت در تا جایی که میتونید در رو باز نکنید خب ؟
_باشه ...
بابا که رفت صدای گریه عمه بلند تر شد خانم بزرگ گفت:شمسی غلام خونه نبود که شماها اومدید ؟
_نه بار داشت رفته بود بارش رو تحویل بده ،ظهر نشده میاد و میفهمه ...
_خدابزرگه تا اونموقع خیری شده حتما
ولی خبری نشد ...ظهر بود که صدای در اومد مامان گفت :یا خدا .
ولی در باز شد و بابا و عمو وارد شدن، پشت سرشون هم زن عمو عمه دویید بیرون و گفت :چی شد ؟پیدا شدن ؟
بابا گفت :نه آبجی هرجا میدونستیم رفتیم ولی خبری نیست
_ چه کنم؟ ای وای این دیگه چه بدبختی بود ...
زن عمو هم نشست گوشه ای و اونم هم نوا با عمه گریه میکرد، انگار که عزیزی رو از دست داده باشن. عمو رو به هر دوشون گفت: الان وقت گریه زاری نیست ،بلند شید فکر چاره کنید
عمه گفت :چاره چیه ؟غلام من رو زنده نمیذاره!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای در زدن اومد، یکی با مشت به در میکوبید عموگفت :حتما غلامه... شمسی پاشو برید داخل ،بیرون هم نیاید ...
همه به جز بابا و عمو رفتیم داخل بابا در رو باز کرد و آقا غلام اومد داخل، زری کنارم بود عین بید میلرزید گرفتمش تو بغلم و گفتم:نترس .
آقا غلام هوار کشید :کجاس اون پسره ؟!
بابا گفت :اروم باش آقا غلام بشین حرف بزنیم ...
_چه حرفی ؟چه حدیثی؟ شمسی، آهای شمسی... بیا بیرون ببینم ... بس نبود جلو خواهر و برادر خوارم کرد.حالا جلو در و همسایه ابروم رو برده بیا بیرون، میدونم اونجایی...
عمه خواست بره، ولی خانم بزرگ جلوش رو گرفت و گفت :نرو بذار داداش هات آرومش کنن ...
آقا بزرگ از جا بلند شد و با وجود مخالفت مامان و خانم بزرگ و زن عمو رفت بیرون.. آقا غلام هوار میزد و بد و بیراه میگفت.. آقا بزرگ هر جوری بود آقا غلام رو نشوند لب باغچه و شروع کرد باهاش حرف زدن... صداشون نمی اومد، ولی همین که آقا غلام دیگه داد نمیزد خودش خوب بود.... زری رو بردم توی اتاق اونم گریه میکرد تنها که شدیم گفت :بابام ما رو دیگه راه نمیده توی خونه ...
_میده، مگه میشه راه نده ؟
_من میدونم زهره رو پیدا کنن یه بلایی سرش میارن..
_حالا که پیدا نکردن
توی عالم بچگی خودم دعا میکردم پیداشون نکنن، چون میترسیدم همون چیزی بشه که زری میگفت. زری که اروم گرفت گفتم: واقعا زهره اینقدر مصیب رو دوست داشته ؟!
_اره رضا رو بدبخت کرد حالا هم مارو ...
_ولی خدایی رضا خیلی بهتر از مصیب بود ...
_نادونه دیگه...
مدتی گذشت باز صدای داد آقا غلام بلند شد زری از جا پرید و گفت :وای ...
_نترس بیا بریم بیرون ...
باهم رفتیم بیرون، پسرهای عمو کمال وپسرهای عمه شمسی هم اومده بودن و از طرف دیگه خانواده زن مصیب هم اومده بودن... اوضاع قمر در عقربی بود.. خانواده زن مصیب چند تایی داد و بیداد کردن و بعد هم رو به عمو کمال گفتن:
دخترمون رو همه حق و حقوقش رو میدید و بعدم طلاق بی هیچ حرف و حدیثی ...
جای هیچ حرفی نبود، عمو فقط سرافکنده ایستاده بود مامان گفت: آخه فرار دیگه چی بود، دختره که طلاق گرفت ،پسره هم زنش رو طلاق میداد و مینشستن باهم زندگی میکردن ..
زن عمو گفت :من عروس اینجوری میخواستم چیکار ؟
عمه هم از اونطرف گفت :منم دختر به پسری مثل پسر تو نمیدادم که !
خانم جون داد زد :شما ها دیگه به جون هم نیفتید، به اندازه کافی بدبختی داریم ...
فامیلهای زن مصیب که رفتن هر کسی توی حیاط یه گوشه برای خودش ایستاده بود ...آقا غلام مدام حیاط رو بالا و پایین میرفت و هربار به یه دیواری، دری چیزی لگد میزد.... اونروز تا عصر وضعیت همونطور بود، حال و روز آقا بزرگ خوش نبود و این رو میشد از رنگ و روش فهمید ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
اونجا که خدا میگه:«وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»
یعنی من با شما هستم،هر جا که باشید و هر کاری که بکنید! خیالتو راحت میکنه رفیق که کنارته شونه به شونه! اگه حتی همه ی آدما هم تنهات بزارن اون همیشه هست تو همه شرایطی پیشته🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اونجا که خدا میگه:«وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»
یعنی من با شما هستم،هر جا که باشید و هر کاری که بکنید! خیالتو راحت میکنه رفیق که کنارته شونه به شونه! اگه حتی همه ی آدما هم تنهات بزارن اون همیشه هست تو همه شرایطی پیشته🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_1
قسمت اول. ( بر اساس واقعیت)
من سدرا متولد سال ۷۱ یکی از شهرهای کرمانشاه هستم..
اسمم با سین شروع میشه و با معنی صدرا فرق میکنه سدرا با سین نام درختی در آسمان هفتم بهشته مامان قبل از اینکه با پدر من ازدواج کنه بخاطر فوت همسر اولش بیوه میشه و بعد از چند سال با پدر من ازدواج میکنه…..بعد از ازدواج با بابا خدا به مامان سه تا پسر و یه دختر هدیه میکنه.سه پسر مامان پشت سر هم و ته تغاری یه دختر میشه….اسامی پسرها به ترتیب (سامی،،سدرا…سپهر) و اسم خواهرم فریبا است..فاصله ی سنی ما خواهر و برادرا ۲الی سه سال هست….از مامان شنیدم که وقتی من بدنیا اومدم پاهام حالت طبیعی نداشت و توی سن دو سالگی که همه ی بچه ها به راحتی راه میرند من دچار مشکل بودم،انگار یه روز مامان با خاله درد و دل میکنه و بهش میگه:خواهر جان..!سدرا مثل بقیه ی بچه ها نیست خیلی خیلی ناراحتم…نمیدونم چیکار کنم؟؟
خاله بهش گفت:نگران نباش درست میشه…بزرگتر که شد ببرش پیش دکتر،مامان گفت:چی میگی خواهر..!؟؟بخدا خسته شدم….از یه طرف بچه ی شیرخواره دارم از طرف دیگه سدرا که نمیتونه خوب راه بره.باید بغلش کنم.رفته رفته بزرگتر و سنگین تر میشه….توانشو ندارم…خاله گفت:براش نذر کن تا انشالله خوب بشه.این حرف خاله مامان رو به فکر انداخت به گفته ی خودش یه روز منو بغل میکنه و بره توی یکی از روستاهای اطراف که امامزاده داشت….وقتی واردامامزاده میشه شروع به راز و نیاز میکنه و میگه:ای خدا.…تورو قسمت میدم به همین بنده ی صالحت….به این امامزداه رو واسطه قرار میدم که پسر منو شفا بده…دیگه خسته شدم.خدایا..!…خودت گفتی همونطوری که درد دادی ،درمون هم دادی.پس این پسرمو درمون کن…شفا بده تا بتونه راحت روی پاهای خودش راه بره....اگه نمیخواهی شفا بدی پس جونشو بگیر تا هم خودش راحت بشه هم من…جونشو بگیر…😢😭هر وقت این حرف مامان ،یادم میفته ناراحت میشم.یعنی واقعا مامان این حرف رو به خدا گفته بود؟؟….
عصر اون روز وقتی ،بابا به خونه میاد و از ماجرا خبردار میشه ،مامان رو بخاطر حرفهاش و ناشکری که میکرد به باد کتک میگیره..دقیقا نمیدونم کی به بابا خبرداده بود ،اما میدونم که بابا روی بچه هاش حساس بود و همشونو بشدت دوست داشت و از اینکه شنیده بود مامان از خدا میخواست یا شفام بده یا جونمو بگیره خیلی خیلی ناراحت شده بود.از اون روزها هیچی بخاطر ندارم چون خیلی کوچیک بودم اما مثل اینکه گریه ها و راز و نیازهای مامان توی امامزاده نتیجه میده و در عین ناباوری ،درست چند ماه بعد،مشکل پاهای من برطرف میشه و یه پسر بچه ی کاملا سالم مثل بقیه ی بچه ها میشم…مثل اینکه مامان و بابا از شفای من خیلی خوشحال میشند و مامان نذرشو ادا میکنه…بابا بشدت مرد زحمتکش و مهربونی بو..هیچ خاطره ی بدی ازش ندارم و همیشه به بچه هاش محبت میکرد.اگه بخواهم به عیب و ایرادش اشاره کنم فقط یک مورد داشت و اونم دوری از قوم و خویش و فامیل و اجتماع بو…کلا از همه دوری و فقط وقتشو با خانواده سپری میکرد حتی از خانواده ی خودش هم خوشش نمیومد..بابا معتقد بود که تمام اقوام چه مادری و چه پدری همه خودخواه و هیچ وقت به درد ما نخوردند چه توی سختی و چه توی خوشی…به همین دلیل با هیچ کسی رفت و امد نداشت….
مامان یه خانم ساکت و بی آزاری بود اما گاهی وقتها حرفهای مردم در مورد فوت همسر سابقش آزارش میداد…انگار به مامان سرخور میگفتند و نگران بابا بودند.نمیدونم به مردم چه ربطی داشت و گناه مامان چی بود که این حرفهارو میزدند،،بگذریم…..کم کم بزرگ شدم،هر چی بیشتر قد میکشیدم بیشتر از قبل به زیباییم اضافه میشد.اینو خودم نمیگم ،بلکه از دوست و آشنا و در و همسایه میشنیدم.خوشگلی چهره ام زبانزده محله شده بود….هم خوشگل بودم و هم قوی و ورزیده و هیکلی،از دوران مدرسه و نوجوونی هیچی نمیگم و رد میشم .سرگذشت من از وقتی که دیپلم گرفتم شروع میشه…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_سدرا_1
قسمت اول. ( بر اساس واقعیت)
من سدرا متولد سال ۷۱ یکی از شهرهای کرمانشاه هستم..
اسمم با سین شروع میشه و با معنی صدرا فرق میکنه سدرا با سین نام درختی در آسمان هفتم بهشته مامان قبل از اینکه با پدر من ازدواج کنه بخاطر فوت همسر اولش بیوه میشه و بعد از چند سال با پدر من ازدواج میکنه…..بعد از ازدواج با بابا خدا به مامان سه تا پسر و یه دختر هدیه میکنه.سه پسر مامان پشت سر هم و ته تغاری یه دختر میشه….اسامی پسرها به ترتیب (سامی،،سدرا…سپهر) و اسم خواهرم فریبا است..فاصله ی سنی ما خواهر و برادرا ۲الی سه سال هست….از مامان شنیدم که وقتی من بدنیا اومدم پاهام حالت طبیعی نداشت و توی سن دو سالگی که همه ی بچه ها به راحتی راه میرند من دچار مشکل بودم،انگار یه روز مامان با خاله درد و دل میکنه و بهش میگه:خواهر جان..!سدرا مثل بقیه ی بچه ها نیست خیلی خیلی ناراحتم…نمیدونم چیکار کنم؟؟
خاله بهش گفت:نگران نباش درست میشه…بزرگتر که شد ببرش پیش دکتر،مامان گفت:چی میگی خواهر..!؟؟بخدا خسته شدم….از یه طرف بچه ی شیرخواره دارم از طرف دیگه سدرا که نمیتونه خوب راه بره.باید بغلش کنم.رفته رفته بزرگتر و سنگین تر میشه….توانشو ندارم…خاله گفت:براش نذر کن تا انشالله خوب بشه.این حرف خاله مامان رو به فکر انداخت به گفته ی خودش یه روز منو بغل میکنه و بره توی یکی از روستاهای اطراف که امامزاده داشت….وقتی واردامامزاده میشه شروع به راز و نیاز میکنه و میگه:ای خدا.…تورو قسمت میدم به همین بنده ی صالحت….به این امامزداه رو واسطه قرار میدم که پسر منو شفا بده…دیگه خسته شدم.خدایا..!…خودت گفتی همونطوری که درد دادی ،درمون هم دادی.پس این پسرمو درمون کن…شفا بده تا بتونه راحت روی پاهای خودش راه بره....اگه نمیخواهی شفا بدی پس جونشو بگیر تا هم خودش راحت بشه هم من…جونشو بگیر…😢😭هر وقت این حرف مامان ،یادم میفته ناراحت میشم.یعنی واقعا مامان این حرف رو به خدا گفته بود؟؟….
عصر اون روز وقتی ،بابا به خونه میاد و از ماجرا خبردار میشه ،مامان رو بخاطر حرفهاش و ناشکری که میکرد به باد کتک میگیره..دقیقا نمیدونم کی به بابا خبرداده بود ،اما میدونم که بابا روی بچه هاش حساس بود و همشونو بشدت دوست داشت و از اینکه شنیده بود مامان از خدا میخواست یا شفام بده یا جونمو بگیره خیلی خیلی ناراحت شده بود.از اون روزها هیچی بخاطر ندارم چون خیلی کوچیک بودم اما مثل اینکه گریه ها و راز و نیازهای مامان توی امامزاده نتیجه میده و در عین ناباوری ،درست چند ماه بعد،مشکل پاهای من برطرف میشه و یه پسر بچه ی کاملا سالم مثل بقیه ی بچه ها میشم…مثل اینکه مامان و بابا از شفای من خیلی خوشحال میشند و مامان نذرشو ادا میکنه…بابا بشدت مرد زحمتکش و مهربونی بو..هیچ خاطره ی بدی ازش ندارم و همیشه به بچه هاش محبت میکرد.اگه بخواهم به عیب و ایرادش اشاره کنم فقط یک مورد داشت و اونم دوری از قوم و خویش و فامیل و اجتماع بو…کلا از همه دوری و فقط وقتشو با خانواده سپری میکرد حتی از خانواده ی خودش هم خوشش نمیومد..بابا معتقد بود که تمام اقوام چه مادری و چه پدری همه خودخواه و هیچ وقت به درد ما نخوردند چه توی سختی و چه توی خوشی…به همین دلیل با هیچ کسی رفت و امد نداشت….
مامان یه خانم ساکت و بی آزاری بود اما گاهی وقتها حرفهای مردم در مورد فوت همسر سابقش آزارش میداد…انگار به مامان سرخور میگفتند و نگران بابا بودند.نمیدونم به مردم چه ربطی داشت و گناه مامان چی بود که این حرفهارو میزدند،،بگذریم…..کم کم بزرگ شدم،هر چی بیشتر قد میکشیدم بیشتر از قبل به زیباییم اضافه میشد.اینو خودم نمیگم ،بلکه از دوست و آشنا و در و همسایه میشنیدم.خوشگلی چهره ام زبانزده محله شده بود….هم خوشگل بودم و هم قوی و ورزیده و هیکلی،از دوران مدرسه و نوجوونی هیچی نمیگم و رد میشم .سرگذشت من از وقتی که دیپلم گرفتم شروع میشه…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_2
قسمت دوم
دیپلم گرفتم و کنکور دادم،ازیه طرف بخاطر علاقه ی زیادی که به اکشن و پلیس بازی داشتم و از طرف دیگه بخاطر داداش سامی که وارد ارتش شده بود منم بعد از کنکور وارد ارگان فراجا شدم…همزمان که من وارد فراجا شدم داداش سامی سالهای اخر تحصیلشو توی اصفهان سپری میکرد.سامی بعد از گذروندن دوران تحصیلش توی اصفهان با یه دختر اصفهانی اشنا شد و به سرعت به فکر ازدواج افتاد.یادمه یه روز سامی برگشت خونه و در مورد دوست دخترش سمانه با مامان صحبت کرد و ازش خواست تا برای خواستگاری برند اصفهان…مامان گفت:باشه،اگه دختر خوبی باشه چرا که نه..زود بابا گفت:لازم نکرده..از اینجا تا اونجا که خواستگاری نمیشه…..
سامی گفت:بابا..!چند ساعت بیشتر فاصله نداریم.منو سمانه همدیگه رو واقعا میخواهیم….بابا گفت:نه من راضی نیستم.اصلا مگه چند سالته که میخواهی ازدواج کنی؟؟.الان خیلی زوده…از همون روز کشمکش بابا و سامی شروع شد.انگار بابا بخاطر وابستگی بیش از حد به بچه هاش اصلا راضی نمیشد که خواستگاری بره…اما سامی دست از تلاش برنداشت و تمام سعی خودشو کرد…بعد از یکسال وقتی موفق نشد نظر بابارو عوض کنه به سراغ عمو رفت و ازش خواست واسطه گری کنه تا بلکه بابا راضی بشه و این عقد و عروسی به سرانجام برسه…عمو بعد از سالها اومد خونمون و از بابا خواست سنگ جلوی پای جوونا نندازه….. بابا که هیچ وقت باهاشون رفت و امد نداشت رودرواسی گیر کرد و راضی شد و همگی باهم رفتیم اصفهان،قرار بود همونجا عقد کنند برای همین کل خانواده راهی شدیم،بعد از چند ساعت ،بالاخره رسیدیم خونه ی سمانه اینا….همون وهله ی اول با دیدن تیپ و قیافه و رفتار سمانه ،مامان و فریبا بنای ناسازگاری گذاشتند..
سمانه یه دختر شاد و ازاد بود.مثلا از نظر حجاب وپوشش مثل ما نبود و همین باعث میشد فریبا یک لحظه هم باهاش کنار نیاد،مخالفتهای خانواده نتونست مانع این ازدواج بشه و عقد و عروسی برگزار شد و سامی همونجا نزدیک خونه ی سمانه اینا خونه ایی اجاره کرد و زندگیشونو شروع کردند و ما هم برگشتیم شهر خودمون….سامی همون ماه اول نوع پوشش و تیپشو عوض کرد و دقیقا شد همونی که اونا میخواستند.تا اینجای سرگذشت سامی سروسامون گرفت و منم مشغول کار و درس بودم اما داداش کوچیکه یعنی سپهر با ما فرق داشت..سپهر یه پسر ورزیده و خوش هیکل بود که تا دیپلم درس خوند و بعدش قید درس رو زد، بخاطر دارم یه روز بابا بهش گفت:سپهر...پسرم..!…کنکور ثبت نام کن و درستو ادامه بده ،ببین برادرات توی همون رشته ی تحصیلی دارندکار میکنند.تو هم همین کار رو انجام بده.سپهر گفت:من نمیخواهم درس بخونم.پول توی کسب و کاره نه درس و دانشگاه،من میخواهم پولدار بشم….
بابا گفت:حداقل مدرکتو بگیر بعد در کنارش کسب و کار هم راه بنداز…سپهر که از همون نوجوونی یه کم خشن و بدخلق بار اومده بود تن صداشو بلندتر کرد و گفت:نه…میخواهم خودم تصمیم بگیرم،از همون روز سپهر و بابا بیشتر وقتها باهم در حال بحث و جنگیدن بودند نه بابا کوتاه میومد و نه سپهر میتونست حرفهای نصیحت گونه ی بابا رو هضم و قبول کنه…سپهر رفت دنبال خرید و فروش ماشین و خیلی با کلاس و مهندس وار کارشو شروع کرد…رشته ی تحصیلی من جوری بود که باید میرفت یکی از دانشگاههای ارتشی تهران.کوله بارمو بستم و بسمت تهران حرکت کردم.دوران دانشگاه و تحصیلیم خیلی شیرین بود.هم تفریح و خنده داشتم و هم تمرین و یادگیری،یه روز برای تعطیلات برگشتم خونه…همین که وارد شدم با سامی روبرو شدم…خیلی تعجب کردم آخه از وقتی ازدواج کرده بود اصلا سراغی از ما نگرفته بود.با خودم گفتم:حتما با زن داداش اومد و چند روز دیگه برمیگرده….با همین فکر با سامی دست دادم و گفتم:زن داداش کجاست؟؟
سامی گفت:خونه ی پدرش…متعجب گفتم:دوست نداشت بیاد یا تو با خودت نیاوردی ؟؟سامی با ِمن مِن گفت:
#ادامه_دارد....(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_سدرا_2
قسمت دوم
دیپلم گرفتم و کنکور دادم،ازیه طرف بخاطر علاقه ی زیادی که به اکشن و پلیس بازی داشتم و از طرف دیگه بخاطر داداش سامی که وارد ارتش شده بود منم بعد از کنکور وارد ارگان فراجا شدم…همزمان که من وارد فراجا شدم داداش سامی سالهای اخر تحصیلشو توی اصفهان سپری میکرد.سامی بعد از گذروندن دوران تحصیلش توی اصفهان با یه دختر اصفهانی اشنا شد و به سرعت به فکر ازدواج افتاد.یادمه یه روز سامی برگشت خونه و در مورد دوست دخترش سمانه با مامان صحبت کرد و ازش خواست تا برای خواستگاری برند اصفهان…مامان گفت:باشه،اگه دختر خوبی باشه چرا که نه..زود بابا گفت:لازم نکرده..از اینجا تا اونجا که خواستگاری نمیشه…..
سامی گفت:بابا..!چند ساعت بیشتر فاصله نداریم.منو سمانه همدیگه رو واقعا میخواهیم….بابا گفت:نه من راضی نیستم.اصلا مگه چند سالته که میخواهی ازدواج کنی؟؟.الان خیلی زوده…از همون روز کشمکش بابا و سامی شروع شد.انگار بابا بخاطر وابستگی بیش از حد به بچه هاش اصلا راضی نمیشد که خواستگاری بره…اما سامی دست از تلاش برنداشت و تمام سعی خودشو کرد…بعد از یکسال وقتی موفق نشد نظر بابارو عوض کنه به سراغ عمو رفت و ازش خواست واسطه گری کنه تا بلکه بابا راضی بشه و این عقد و عروسی به سرانجام برسه…عمو بعد از سالها اومد خونمون و از بابا خواست سنگ جلوی پای جوونا نندازه….. بابا که هیچ وقت باهاشون رفت و امد نداشت رودرواسی گیر کرد و راضی شد و همگی باهم رفتیم اصفهان،قرار بود همونجا عقد کنند برای همین کل خانواده راهی شدیم،بعد از چند ساعت ،بالاخره رسیدیم خونه ی سمانه اینا….همون وهله ی اول با دیدن تیپ و قیافه و رفتار سمانه ،مامان و فریبا بنای ناسازگاری گذاشتند..
سمانه یه دختر شاد و ازاد بود.مثلا از نظر حجاب وپوشش مثل ما نبود و همین باعث میشد فریبا یک لحظه هم باهاش کنار نیاد،مخالفتهای خانواده نتونست مانع این ازدواج بشه و عقد و عروسی برگزار شد و سامی همونجا نزدیک خونه ی سمانه اینا خونه ایی اجاره کرد و زندگیشونو شروع کردند و ما هم برگشتیم شهر خودمون….سامی همون ماه اول نوع پوشش و تیپشو عوض کرد و دقیقا شد همونی که اونا میخواستند.تا اینجای سرگذشت سامی سروسامون گرفت و منم مشغول کار و درس بودم اما داداش کوچیکه یعنی سپهر با ما فرق داشت..سپهر یه پسر ورزیده و خوش هیکل بود که تا دیپلم درس خوند و بعدش قید درس رو زد، بخاطر دارم یه روز بابا بهش گفت:سپهر...پسرم..!…کنکور ثبت نام کن و درستو ادامه بده ،ببین برادرات توی همون رشته ی تحصیلی دارندکار میکنند.تو هم همین کار رو انجام بده.سپهر گفت:من نمیخواهم درس بخونم.پول توی کسب و کاره نه درس و دانشگاه،من میخواهم پولدار بشم….
بابا گفت:حداقل مدرکتو بگیر بعد در کنارش کسب و کار هم راه بنداز…سپهر که از همون نوجوونی یه کم خشن و بدخلق بار اومده بود تن صداشو بلندتر کرد و گفت:نه…میخواهم خودم تصمیم بگیرم،از همون روز سپهر و بابا بیشتر وقتها باهم در حال بحث و جنگیدن بودند نه بابا کوتاه میومد و نه سپهر میتونست حرفهای نصیحت گونه ی بابا رو هضم و قبول کنه…سپهر رفت دنبال خرید و فروش ماشین و خیلی با کلاس و مهندس وار کارشو شروع کرد…رشته ی تحصیلی من جوری بود که باید میرفت یکی از دانشگاههای ارتشی تهران.کوله بارمو بستم و بسمت تهران حرکت کردم.دوران دانشگاه و تحصیلیم خیلی شیرین بود.هم تفریح و خنده داشتم و هم تمرین و یادگیری،یه روز برای تعطیلات برگشتم خونه…همین که وارد شدم با سامی روبرو شدم…خیلی تعجب کردم آخه از وقتی ازدواج کرده بود اصلا سراغی از ما نگرفته بود.با خودم گفتم:حتما با زن داداش اومد و چند روز دیگه برمیگرده….با همین فکر با سامی دست دادم و گفتم:زن داداش کجاست؟؟
سامی گفت:خونه ی پدرش…متعجب گفتم:دوست نداشت بیاد یا تو با خودت نیاوردی ؟؟سامی با ِمن مِن گفت:
#ادامه_دارد....(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
کسانی هستند که با خواندن نمازِ شب(تهجد) شغل پیدا کرده اند و برخی با خواندنِ آن ازدواج کرده اند و برخی دیگر با خواندنِ آن صاحبِ فرزند شده اند و برخی بیماریشان با خواندن تهجد شفا یافته هست و دیگرانی که آرزوهایشان برآورده شده هست..💕🌿•°
نماز شب (تهجد)میلیون ها معجزه می کند.!
یا الله توفیقِ خواندش را نصیبمان کن . . 🕊💛الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نماز شب (تهجد)میلیون ها معجزه می کند.!
یا الله توفیقِ خواندش را نصیبمان کن . . 🕊💛الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه