tgoop.com/faghadkhada9/78794
Last Update:
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_2
قسمت دوم
دیپلم گرفتم و کنکور دادم،ازیه طرف بخاطر علاقه ی زیادی که به اکشن و پلیس بازی داشتم و از طرف دیگه بخاطر داداش سامی که وارد ارتش شده بود منم بعد از کنکور وارد ارگان فراجا شدم…همزمان که من وارد فراجا شدم داداش سامی سالهای اخر تحصیلشو توی اصفهان سپری میکرد.سامی بعد از گذروندن دوران تحصیلش توی اصفهان با یه دختر اصفهانی اشنا شد و به سرعت به فکر ازدواج افتاد.یادمه یه روز سامی برگشت خونه و در مورد دوست دخترش سمانه با مامان صحبت کرد و ازش خواست تا برای خواستگاری برند اصفهان…مامان گفت:باشه،اگه دختر خوبی باشه چرا که نه..زود بابا گفت:لازم نکرده..از اینجا تا اونجا که خواستگاری نمیشه…..
سامی گفت:بابا..!چند ساعت بیشتر فاصله نداریم.منو سمانه همدیگه رو واقعا میخواهیم….بابا گفت:نه من راضی نیستم.اصلا مگه چند سالته که میخواهی ازدواج کنی؟؟.الان خیلی زوده…از همون روز کشمکش بابا و سامی شروع شد.انگار بابا بخاطر وابستگی بیش از حد به بچه هاش اصلا راضی نمیشد که خواستگاری بره…اما سامی دست از تلاش برنداشت و تمام سعی خودشو کرد…بعد از یکسال وقتی موفق نشد نظر بابارو عوض کنه به سراغ عمو رفت و ازش خواست واسطه گری کنه تا بلکه بابا راضی بشه و این عقد و عروسی به سرانجام برسه…عمو بعد از سالها اومد خونمون و از بابا خواست سنگ جلوی پای جوونا نندازه….. بابا که هیچ وقت باهاشون رفت و امد نداشت رودرواسی گیر کرد و راضی شد و همگی باهم رفتیم اصفهان،قرار بود همونجا عقد کنند برای همین کل خانواده راهی شدیم،بعد از چند ساعت ،بالاخره رسیدیم خونه ی سمانه اینا….همون وهله ی اول با دیدن تیپ و قیافه و رفتار سمانه ،مامان و فریبا بنای ناسازگاری گذاشتند..
سمانه یه دختر شاد و ازاد بود.مثلا از نظر حجاب وپوشش مثل ما نبود و همین باعث میشد فریبا یک لحظه هم باهاش کنار نیاد،مخالفتهای خانواده نتونست مانع این ازدواج بشه و عقد و عروسی برگزار شد و سامی همونجا نزدیک خونه ی سمانه اینا خونه ایی اجاره کرد و زندگیشونو شروع کردند و ما هم برگشتیم شهر خودمون….سامی همون ماه اول نوع پوشش و تیپشو عوض کرد و دقیقا شد همونی که اونا میخواستند.تا اینجای سرگذشت سامی سروسامون گرفت و منم مشغول کار و درس بودم اما داداش کوچیکه یعنی سپهر با ما فرق داشت..سپهر یه پسر ورزیده و خوش هیکل بود که تا دیپلم درس خوند و بعدش قید درس رو زد، بخاطر دارم یه روز بابا بهش گفت:سپهر...پسرم..!…کنکور ثبت نام کن و درستو ادامه بده ،ببین برادرات توی همون رشته ی تحصیلی دارندکار میکنند.تو هم همین کار رو انجام بده.سپهر گفت:من نمیخواهم درس بخونم.پول توی کسب و کاره نه درس و دانشگاه،من میخواهم پولدار بشم….
بابا گفت:حداقل مدرکتو بگیر بعد در کنارش کسب و کار هم راه بنداز…سپهر که از همون نوجوونی یه کم خشن و بدخلق بار اومده بود تن صداشو بلندتر کرد و گفت:نه…میخواهم خودم تصمیم بگیرم،از همون روز سپهر و بابا بیشتر وقتها باهم در حال بحث و جنگیدن بودند نه بابا کوتاه میومد و نه سپهر میتونست حرفهای نصیحت گونه ی بابا رو هضم و قبول کنه…سپهر رفت دنبال خرید و فروش ماشین و خیلی با کلاس و مهندس وار کارشو شروع کرد…رشته ی تحصیلی من جوری بود که باید میرفت یکی از دانشگاههای ارتشی تهران.کوله بارمو بستم و بسمت تهران حرکت کردم.دوران دانشگاه و تحصیلیم خیلی شیرین بود.هم تفریح و خنده داشتم و هم تمرین و یادگیری،یه روز برای تعطیلات برگشتم خونه…همین که وارد شدم با سامی روبرو شدم…خیلی تعجب کردم آخه از وقتی ازدواج کرده بود اصلا سراغی از ما نگرفته بود.با خودم گفتم:حتما با زن داداش اومد و چند روز دیگه برمیگرده….با همین فکر با سامی دست دادم و گفتم:زن داداش کجاست؟؟
سامی گفت:خونه ی پدرش…متعجب گفتم:دوست نداشت بیاد یا تو با خودت نیاوردی ؟؟سامی با ِمن مِن گفت:
#ادامه_دارد....(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78794