tgoop.com/faghadkhada9/78791
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_پانزدهم
_اگه میدونست الان من زنده بودم؟ تنها کاری که کردم این دختر رو برداشتم و اومدم اینجا ...
_آخرش که چی؟
_نمیدونم عقلم قد نمیده ...
_آخه این چه کاریه فرار چیه ؟
_چمیدونم...
بابا رو با عمه گفت :داداش میدونه ؟!
_نمیدونم فکر نکنم مصیب خونه که نبوده ....
_اینا چطوری همدیگه رو میدیدن؟
_والا چی بگم ....
_پاشو آبجو پاشو بریم داخل تا ببینیم چی میشه ،باید داداش رو خبر کنیم، شاید بدونه کجا میرن و قبل از اینکه غلام بفهمه بشه پیداشون کرد ...
_خدا از دهنت بشنوه ....
همه رفتیم داخل.
آقا بزرگ سرش رو روی عصاش گذاشته بود و نشسته بود همه چی رو شنیده بود ...هیچکس چیزی نگفت... زری رو گوشه ای نشوندم، اونم حالش اصلا خوب نبود.. عمه گریه کنون گوشه ای نشست و چادرش رو روی صورتش کشید.. بابا لباس پوشید و خواست بره بیرون که آقا بزرگ گفت :کجا ؟
_میرم سراغ داداش باید پیداشون کنیم تا قبل از اینکه غلام بفهمه ..
_منم میام ..
_نه آقا بزرگ شما بمون، یه وقت غلام میاد اینجا ،شما اینجا باش من زود میام
رو به مامان کرد و گفت :کسی اومد پشت در تا جایی که میتونید در رو باز نکنید خب ؟
_باشه ...
بابا که رفت صدای گریه عمه بلند تر شد خانم بزرگ گفت:شمسی غلام خونه نبود که شماها اومدید ؟
_نه بار داشت رفته بود بارش رو تحویل بده ،ظهر نشده میاد و میفهمه ...
_خدابزرگه تا اونموقع خیری شده حتما
ولی خبری نشد ...ظهر بود که صدای در اومد مامان گفت :یا خدا .
ولی در باز شد و بابا و عمو وارد شدن، پشت سرشون هم زن عمو عمه دویید بیرون و گفت :چی شد ؟پیدا شدن ؟
بابا گفت :نه آبجی هرجا میدونستیم رفتیم ولی خبری نیست
_ چه کنم؟ ای وای این دیگه چه بدبختی بود ...
زن عمو هم نشست گوشه ای و اونم هم نوا با عمه گریه میکرد، انگار که عزیزی رو از دست داده باشن. عمو رو به هر دوشون گفت: الان وقت گریه زاری نیست ،بلند شید فکر چاره کنید
عمه گفت :چاره چیه ؟غلام من رو زنده نمیذاره!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای در زدن اومد، یکی با مشت به در میکوبید عموگفت :حتما غلامه... شمسی پاشو برید داخل ،بیرون هم نیاید ...
همه به جز بابا و عمو رفتیم داخل بابا در رو باز کرد و آقا غلام اومد داخل، زری کنارم بود عین بید میلرزید گرفتمش تو بغلم و گفتم:نترس .
آقا غلام هوار کشید :کجاس اون پسره ؟!
بابا گفت :اروم باش آقا غلام بشین حرف بزنیم ...
_چه حرفی ؟چه حدیثی؟ شمسی، آهای شمسی... بیا بیرون ببینم ... بس نبود جلو خواهر و برادر خوارم کرد.حالا جلو در و همسایه ابروم رو برده بیا بیرون، میدونم اونجایی...
عمه خواست بره، ولی خانم بزرگ جلوش رو گرفت و گفت :نرو بذار داداش هات آرومش کنن ...
آقا بزرگ از جا بلند شد و با وجود مخالفت مامان و خانم بزرگ و زن عمو رفت بیرون.. آقا غلام هوار میزد و بد و بیراه میگفت.. آقا بزرگ هر جوری بود آقا غلام رو نشوند لب باغچه و شروع کرد باهاش حرف زدن... صداشون نمی اومد، ولی همین که آقا غلام دیگه داد نمیزد خودش خوب بود.... زری رو بردم توی اتاق اونم گریه میکرد تنها که شدیم گفت :بابام ما رو دیگه راه نمیده توی خونه ...
_میده، مگه میشه راه نده ؟
_من میدونم زهره رو پیدا کنن یه بلایی سرش میارن..
_حالا که پیدا نکردن
توی عالم بچگی خودم دعا میکردم پیداشون نکنن، چون میترسیدم همون چیزی بشه که زری میگفت. زری که اروم گرفت گفتم: واقعا زهره اینقدر مصیب رو دوست داشته ؟!
_اره رضا رو بدبخت کرد حالا هم مارو ...
_ولی خدایی رضا خیلی بهتر از مصیب بود ...
_نادونه دیگه...
مدتی گذشت باز صدای داد آقا غلام بلند شد زری از جا پرید و گفت :وای ...
_نترس بیا بریم بیرون ...
باهم رفتیم بیرون، پسرهای عمو کمال وپسرهای عمه شمسی هم اومده بودن و از طرف دیگه خانواده زن مصیب هم اومده بودن... اوضاع قمر در عقربی بود.. خانواده زن مصیب چند تایی داد و بیداد کردن و بعد هم رو به عمو کمال گفتن:
دخترمون رو همه حق و حقوقش رو میدید و بعدم طلاق بی هیچ حرف و حدیثی ...
جای هیچ حرفی نبود، عمو فقط سرافکنده ایستاده بود مامان گفت: آخه فرار دیگه چی بود، دختره که طلاق گرفت ،پسره هم زنش رو طلاق میداد و مینشستن باهم زندگی میکردن ..
زن عمو گفت :من عروس اینجوری میخواستم چیکار ؟
عمه هم از اونطرف گفت :منم دختر به پسری مثل پسر تو نمیدادم که !
خانم جون داد زد :شما ها دیگه به جون هم نیفتید، به اندازه کافی بدبختی داریم ...
فامیلهای زن مصیب که رفتن هر کسی توی حیاط یه گوشه برای خودش ایستاده بود ...آقا غلام مدام حیاط رو بالا و پایین میرفت و هربار به یه دیواری، دری چیزی لگد میزد.... اونروز تا عصر وضعیت همونطور بود، حال و روز آقا بزرگ خوش نبود و این رو میشد از رنگ و روش فهمید ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78791