tgoop.com/faghadkhada9/78790
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_چهاردهم
زن عمو گفت :انگار یادت رفته دختر خودتم مقصره.
_ من گناه بچه ام رو گردن میگیرم، ولی تو چی زن داداش، گردن میگیری ؟!
باز صدای آقا غلام اومد که :بجنب زن !
عمه شمسی بچه هاش رو راهی کرد ..
زهره ایستاده بود ،دلم براش میسوخت ...عمه اونم به زور راهی کرد و اونها رفتن ..ولی معلوم بود که عاقبت خوبی ندارن ،همه شوهر عمه رو میشناختن ،مرد بدجنسی بود، هیچی براش اهمیتی نداشت و توی اوج عصبانیت هرکاری از دستش برمی اومد، ولی کسی هم نمیتونست کاری بکنه ...
آقا بزرگ اون روز تا عمه و بچه ها رفتن از اتاق بیرون نیومد و وقتی صدای ماشین آقا غلام دور شد، از اتاق اومد بیرون رو به عمو کمال گفت :بریم ....
خانم بزرگ پرید وسط که :کجا ؟
_میریم دنبال شمسی و بچه هاش نمیتونم بذارم زیر دست اون مرد بمونن، لااقل بریم موقع دعوا بهشون برسیم، این چیزا پیش می اومد همه منتظرش بودیم ...باید خسارتش رو حداقل کنیم، یالا کمال!
عمو کمال انگار منتظر اجازه بود و آقا بزرگ با حرفش این اجازه رو صادر کرده بود راه افتاد و آقا بزرگ هم پشت سرش خانم بزرگ گفت :تو لااقل نرو با این حالت ...
_من نرم کی بره زن ؟!
اوضاع اونقدری بد بود که همه سکوت کردن ..
اونروز و اونشب کسی برنگشت به خونه باغ ،خانم بزرگ و زن عمو ومامان هم حرفی با هم نمیزدن... ما بچه ها هم انگار با همه بچگیمون متوجه اوضاع بد بودیم ،چون جیک هیچکدوممون در نمی اومد... فقط صدای گریه اروم زن مصیب بود که توی اون سکوت شنیده میشد...هر کسی هرجایی که بود خوابیده بود ...
با سرو صدایی از بیرون چشمهام رو باز کردم کسی دورو برم نبود، از بیرون سرو صداهایی می اومد.. رفتم توی حیاط عمو و بابا و آقا بزرگ اومده بودن، آقا بزرگ رنگ به رو نداشت و بابا زیر بازوش رو گرفته بود تا بتونه راه بره ...
لب ایوون که نشست نفس بلندی کشید خانم بزرگ جلو رفت و گفت :چی شد نصف عمر شدم؟
_چی میخواستی بشه، نرفته بودیم یه بلایی سر اون زن و دختر آورده بود...
_حالا چی ؟
_بالاخره اروم شده ...
_یعنی ختم بخیر شد ؟نفس راحتی بکشیم ؟
_ختم به خیر چی زن ؟!
عمو کمال گفت :رضا سفت نشسته طلاقش بده، ای مصیب ای...
صدای زن مصیب اومد که گفت :کار درست رو میکنه ،منم همین کار رو میکنم طلاق میگیرم ...
زن عمو گفت :تو اروم بگیر دختر، بذار ببینیم چی به چیه ؟!
آقا بزرگ رفت تا استراحت کنه ...بابا رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم :به خدا تقصیر من نبود !
_میدونم بابا ،کسی نگفت تو مقصری که !خطاها رو یکی دیگه کرده ....
بعد رو به مامان گفت:اگه قرار شد کمال اینها بمونن اینجا، ما میریم بچه ها گناه دارن تو این اوضاع ...
عمو کمال اما همون روز اسباب رو جمع کرد و با خونواده اش برگشتن تهران و ما موندگار شدیم پیش خانم بزرگ و آقا بزرگ ..
همه که رفتن خونه باغ اروم گرفت و برگشت به آرامش قبلش ،البته غیر از قیافه های در هم خانم بزرگ و آقا بزرگ ...
یکماهی ار رفتن عمه و عمو گذشته بود و خبر چندانی نداشتیم در حدی میدونستیم که زن مصیب رفته قهر خونه مادرش... مصیب ناپدید شده بود و کسی نمیدونست کجاس... رضا هم دنبال این بود تا زهره رو طلاق بده ....
بابا برای مامان تعریف میکرد که :غلام چنان زهره رو زیر مشت و لگد گرفته بود و میزدش که اگه نرسیده بودیم دخترک از دست میرفت....
_والا این کارش رو قبول ندارم ولی زهره و مصیب هم کارشون اشتباه بود..
روز هشتم عید بود صبح زود هنوز خواب و بیدار بودم که یکی دست گذاشت روی زنگ خونه و برنداشت ...همه از هر جایی که خوابیده بودن سراسیمه اومدن توی هال بابا رو به مامان گفت :کیه این وقت صبح سر آورده مگه ؟!
و همونطور رفت سمت در من و مامان و خانم بزرگ رفتیم پشت پنجره هال تا ببینم کیه؟ بابا در رو باز کرد و عمه شمسی و زری هل خوردن داخل حیاط.. عمه هراسون در رو پشت سرش بست.. خانم بزرگ یا خدایی گفت و دوید سمت حیاط مامان هم به دنبالش آقا بزرگ وسط هال ایستاده بود و زیر لب گفت:
خدا بخیر کنه !
رفتم سمت حیاط ..زری داشت گریه میکرد، رفتم پیشش، عمه هم گریه کنون داشت یه چیزهایی تعریف میکرد، ولی اونقدر پرت و پلا گفت که خانم بزرگ رو به مامان گفت :ریحان مادر یه لیوان آب بیار ...
مامان دویید سمت اشپزخونه بابا نشست پایبن پای عمه و گفت :اروم بگیر آبجی بگو ببینم چی شده ؟!
مامان با لیوان آبی اومد و به خورد عمه داد...
عمه نفس بلندی کشید و گفت :
بدبخت شدم؛ بیچاره شدم ؛دیگه تموم شد غلام حسابم و میرسه...
_چی شده مادر حرف بزن خب ؟!
_زهره ....
_زهره چی ؟
_ای کاش خبرش رو می اوردن...
_نگو اینجوری خب چی شده ؟
_رفته ...
_رفته؟؟ کجا ؟؟؟
_چمیدونم یه تیکه کاغذ گذاشته که با مصیب میره کجا و چطور و نگفته !
_وای به من، غلام میدونه ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78790