#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_چهاردهم
زن عمو گفت :انگار یادت رفته دختر خودتم مقصره.
_ من گناه بچه ام رو گردن میگیرم، ولی تو چی زن داداش، گردن میگیری ؟!
باز صدای آقا غلام اومد که :بجنب زن !
عمه شمسی بچه هاش رو راهی کرد ..
زهره ایستاده بود ،دلم براش میسوخت ...عمه اونم به زور راهی کرد و اونها رفتن ..ولی معلوم بود که عاقبت خوبی ندارن ،همه شوهر عمه رو میشناختن ،مرد بدجنسی بود، هیچی براش اهمیتی نداشت و توی اوج عصبانیت هرکاری از دستش برمی اومد، ولی کسی هم نمیتونست کاری بکنه ...
آقا بزرگ اون روز تا عمه و بچه ها رفتن از اتاق بیرون نیومد و وقتی صدای ماشین آقا غلام دور شد، از اتاق اومد بیرون رو به عمو کمال گفت :بریم ....
خانم بزرگ پرید وسط که :کجا ؟
_میریم دنبال شمسی و بچه هاش نمیتونم بذارم زیر دست اون مرد بمونن، لااقل بریم موقع دعوا بهشون برسیم، این چیزا پیش می اومد همه منتظرش بودیم ...باید خسارتش رو حداقل کنیم، یالا کمال!
عمو کمال انگار منتظر اجازه بود و آقا بزرگ با حرفش این اجازه رو صادر کرده بود راه افتاد و آقا بزرگ هم پشت سرش خانم بزرگ گفت :تو لااقل نرو با این حالت ...
_من نرم کی بره زن ؟!
اوضاع اونقدری بد بود که همه سکوت کردن ..
اونروز و اونشب کسی برنگشت به خونه باغ ،خانم بزرگ و زن عمو ومامان هم حرفی با هم نمیزدن... ما بچه ها هم انگار با همه بچگیمون متوجه اوضاع بد بودیم ،چون جیک هیچکدوممون در نمی اومد... فقط صدای گریه اروم زن مصیب بود که توی اون سکوت شنیده میشد...هر کسی هرجایی که بود خوابیده بود ...
با سرو صدایی از بیرون چشمهام رو باز کردم کسی دورو برم نبود، از بیرون سرو صداهایی می اومد.. رفتم توی حیاط عمو و بابا و آقا بزرگ اومده بودن، آقا بزرگ رنگ به رو نداشت و بابا زیر بازوش رو گرفته بود تا بتونه راه بره ...
لب ایوون که نشست نفس بلندی کشید خانم بزرگ جلو رفت و گفت :چی شد نصف عمر شدم؟
_چی میخواستی بشه، نرفته بودیم یه بلایی سر اون زن و دختر آورده بود...
_حالا چی ؟
_بالاخره اروم شده ...
_یعنی ختم بخیر شد ؟نفس راحتی بکشیم ؟
_ختم به خیر چی زن ؟!
عمو کمال گفت :رضا سفت نشسته طلاقش بده، ای مصیب ای...
صدای زن مصیب اومد که گفت :کار درست رو میکنه ،منم همین کار رو میکنم طلاق میگیرم ...
زن عمو گفت :تو اروم بگیر دختر، بذار ببینیم چی به چیه ؟!
آقا بزرگ رفت تا استراحت کنه ...بابا رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم :به خدا تقصیر من نبود !
_میدونم بابا ،کسی نگفت تو مقصری که !خطاها رو یکی دیگه کرده ....
بعد رو به مامان گفت:اگه قرار شد کمال اینها بمونن اینجا، ما میریم بچه ها گناه دارن تو این اوضاع ...
عمو کمال اما همون روز اسباب رو جمع کرد و با خونواده اش برگشتن تهران و ما موندگار شدیم پیش خانم بزرگ و آقا بزرگ ..
همه که رفتن خونه باغ اروم گرفت و برگشت به آرامش قبلش ،البته غیر از قیافه های در هم خانم بزرگ و آقا بزرگ ...
یکماهی ار رفتن عمه و عمو گذشته بود و خبر چندانی نداشتیم در حدی میدونستیم که زن مصیب رفته قهر خونه مادرش... مصیب ناپدید شده بود و کسی نمیدونست کجاس... رضا هم دنبال این بود تا زهره رو طلاق بده ....
بابا برای مامان تعریف میکرد که :غلام چنان زهره رو زیر مشت و لگد گرفته بود و میزدش که اگه نرسیده بودیم دخترک از دست میرفت....
_والا این کارش رو قبول ندارم ولی زهره و مصیب هم کارشون اشتباه بود..
روز هشتم عید بود صبح زود هنوز خواب و بیدار بودم که یکی دست گذاشت روی زنگ خونه و برنداشت ...همه از هر جایی که خوابیده بودن سراسیمه اومدن توی هال بابا رو به مامان گفت :کیه این وقت صبح سر آورده مگه ؟!
و همونطور رفت سمت در من و مامان و خانم بزرگ رفتیم پشت پنجره هال تا ببینم کیه؟ بابا در رو باز کرد و عمه شمسی و زری هل خوردن داخل حیاط.. عمه هراسون در رو پشت سرش بست.. خانم بزرگ یا خدایی گفت و دوید سمت حیاط مامان هم به دنبالش آقا بزرگ وسط هال ایستاده بود و زیر لب گفت:
خدا بخیر کنه !
رفتم سمت حیاط ..زری داشت گریه میکرد، رفتم پیشش، عمه هم گریه کنون داشت یه چیزهایی تعریف میکرد، ولی اونقدر پرت و پلا گفت که خانم بزرگ رو به مامان گفت :ریحان مادر یه لیوان آب بیار ...
مامان دویید سمت اشپزخونه بابا نشست پایبن پای عمه و گفت :اروم بگیر آبجی بگو ببینم چی شده ؟!
مامان با لیوان آبی اومد و به خورد عمه داد...
عمه نفس بلندی کشید و گفت :
بدبخت شدم؛ بیچاره شدم ؛دیگه تموم شد غلام حسابم و میرسه...
_چی شده مادر حرف بزن خب ؟!
_زهره ....
_زهره چی ؟
_ای کاش خبرش رو می اوردن...
_نگو اینجوری خب چی شده ؟
_رفته ...
_رفته؟؟ کجا ؟؟؟
_چمیدونم یه تیکه کاغذ گذاشته که با مصیب میره کجا و چطور و نگفته !
_وای به من، غلام میدونه ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_چهاردهم
زن عمو گفت :انگار یادت رفته دختر خودتم مقصره.
_ من گناه بچه ام رو گردن میگیرم، ولی تو چی زن داداش، گردن میگیری ؟!
باز صدای آقا غلام اومد که :بجنب زن !
عمه شمسی بچه هاش رو راهی کرد ..
زهره ایستاده بود ،دلم براش میسوخت ...عمه اونم به زور راهی کرد و اونها رفتن ..ولی معلوم بود که عاقبت خوبی ندارن ،همه شوهر عمه رو میشناختن ،مرد بدجنسی بود، هیچی براش اهمیتی نداشت و توی اوج عصبانیت هرکاری از دستش برمی اومد، ولی کسی هم نمیتونست کاری بکنه ...
آقا بزرگ اون روز تا عمه و بچه ها رفتن از اتاق بیرون نیومد و وقتی صدای ماشین آقا غلام دور شد، از اتاق اومد بیرون رو به عمو کمال گفت :بریم ....
خانم بزرگ پرید وسط که :کجا ؟
_میریم دنبال شمسی و بچه هاش نمیتونم بذارم زیر دست اون مرد بمونن، لااقل بریم موقع دعوا بهشون برسیم، این چیزا پیش می اومد همه منتظرش بودیم ...باید خسارتش رو حداقل کنیم، یالا کمال!
عمو کمال انگار منتظر اجازه بود و آقا بزرگ با حرفش این اجازه رو صادر کرده بود راه افتاد و آقا بزرگ هم پشت سرش خانم بزرگ گفت :تو لااقل نرو با این حالت ...
_من نرم کی بره زن ؟!
اوضاع اونقدری بد بود که همه سکوت کردن ..
اونروز و اونشب کسی برنگشت به خونه باغ ،خانم بزرگ و زن عمو ومامان هم حرفی با هم نمیزدن... ما بچه ها هم انگار با همه بچگیمون متوجه اوضاع بد بودیم ،چون جیک هیچکدوممون در نمی اومد... فقط صدای گریه اروم زن مصیب بود که توی اون سکوت شنیده میشد...هر کسی هرجایی که بود خوابیده بود ...
با سرو صدایی از بیرون چشمهام رو باز کردم کسی دورو برم نبود، از بیرون سرو صداهایی می اومد.. رفتم توی حیاط عمو و بابا و آقا بزرگ اومده بودن، آقا بزرگ رنگ به رو نداشت و بابا زیر بازوش رو گرفته بود تا بتونه راه بره ...
لب ایوون که نشست نفس بلندی کشید خانم بزرگ جلو رفت و گفت :چی شد نصف عمر شدم؟
_چی میخواستی بشه، نرفته بودیم یه بلایی سر اون زن و دختر آورده بود...
_حالا چی ؟
_بالاخره اروم شده ...
_یعنی ختم بخیر شد ؟نفس راحتی بکشیم ؟
_ختم به خیر چی زن ؟!
عمو کمال گفت :رضا سفت نشسته طلاقش بده، ای مصیب ای...
صدای زن مصیب اومد که گفت :کار درست رو میکنه ،منم همین کار رو میکنم طلاق میگیرم ...
زن عمو گفت :تو اروم بگیر دختر، بذار ببینیم چی به چیه ؟!
آقا بزرگ رفت تا استراحت کنه ...بابا رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم :به خدا تقصیر من نبود !
_میدونم بابا ،کسی نگفت تو مقصری که !خطاها رو یکی دیگه کرده ....
بعد رو به مامان گفت:اگه قرار شد کمال اینها بمونن اینجا، ما میریم بچه ها گناه دارن تو این اوضاع ...
عمو کمال اما همون روز اسباب رو جمع کرد و با خونواده اش برگشتن تهران و ما موندگار شدیم پیش خانم بزرگ و آقا بزرگ ..
همه که رفتن خونه باغ اروم گرفت و برگشت به آرامش قبلش ،البته غیر از قیافه های در هم خانم بزرگ و آقا بزرگ ...
یکماهی ار رفتن عمه و عمو گذشته بود و خبر چندانی نداشتیم در حدی میدونستیم که زن مصیب رفته قهر خونه مادرش... مصیب ناپدید شده بود و کسی نمیدونست کجاس... رضا هم دنبال این بود تا زهره رو طلاق بده ....
بابا برای مامان تعریف میکرد که :غلام چنان زهره رو زیر مشت و لگد گرفته بود و میزدش که اگه نرسیده بودیم دخترک از دست میرفت....
_والا این کارش رو قبول ندارم ولی زهره و مصیب هم کارشون اشتباه بود..
روز هشتم عید بود صبح زود هنوز خواب و بیدار بودم که یکی دست گذاشت روی زنگ خونه و برنداشت ...همه از هر جایی که خوابیده بودن سراسیمه اومدن توی هال بابا رو به مامان گفت :کیه این وقت صبح سر آورده مگه ؟!
و همونطور رفت سمت در من و مامان و خانم بزرگ رفتیم پشت پنجره هال تا ببینم کیه؟ بابا در رو باز کرد و عمه شمسی و زری هل خوردن داخل حیاط.. عمه هراسون در رو پشت سرش بست.. خانم بزرگ یا خدایی گفت و دوید سمت حیاط مامان هم به دنبالش آقا بزرگ وسط هال ایستاده بود و زیر لب گفت:
خدا بخیر کنه !
رفتم سمت حیاط ..زری داشت گریه میکرد، رفتم پیشش، عمه هم گریه کنون داشت یه چیزهایی تعریف میکرد، ولی اونقدر پرت و پلا گفت که خانم بزرگ رو به مامان گفت :ریحان مادر یه لیوان آب بیار ...
مامان دویید سمت اشپزخونه بابا نشست پایبن پای عمه و گفت :اروم بگیر آبجی بگو ببینم چی شده ؟!
مامان با لیوان آبی اومد و به خورد عمه داد...
عمه نفس بلندی کشید و گفت :
بدبخت شدم؛ بیچاره شدم ؛دیگه تموم شد غلام حسابم و میرسه...
_چی شده مادر حرف بزن خب ؟!
_زهره ....
_زهره چی ؟
_ای کاش خبرش رو می اوردن...
_نگو اینجوری خب چی شده ؟
_رفته ...
_رفته؟؟ کجا ؟؟؟
_چمیدونم یه تیکه کاغذ گذاشته که با مصیب میره کجا و چطور و نگفته !
_وای به من، غلام میدونه ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_پانزدهم
_اگه میدونست الان من زنده بودم؟ تنها کاری که کردم این دختر رو برداشتم و اومدم اینجا ...
_آخرش که چی؟
_نمیدونم عقلم قد نمیده ...
_آخه این چه کاریه فرار چیه ؟
_چمیدونم...
بابا رو با عمه گفت :داداش میدونه ؟!
_نمیدونم فکر نکنم مصیب خونه که نبوده ....
_اینا چطوری همدیگه رو میدیدن؟
_والا چی بگم ....
_پاشو آبجو پاشو بریم داخل تا ببینیم چی میشه ،باید داداش رو خبر کنیم، شاید بدونه کجا میرن و قبل از اینکه غلام بفهمه بشه پیداشون کرد ...
_خدا از دهنت بشنوه ....
همه رفتیم داخل.
آقا بزرگ سرش رو روی عصاش گذاشته بود و نشسته بود همه چی رو شنیده بود ...هیچکس چیزی نگفت... زری رو گوشه ای نشوندم، اونم حالش اصلا خوب نبود.. عمه گریه کنون گوشه ای نشست و چادرش رو روی صورتش کشید.. بابا لباس پوشید و خواست بره بیرون که آقا بزرگ گفت :کجا ؟
_میرم سراغ داداش باید پیداشون کنیم تا قبل از اینکه غلام بفهمه ..
_منم میام ..
_نه آقا بزرگ شما بمون، یه وقت غلام میاد اینجا ،شما اینجا باش من زود میام
رو به مامان کرد و گفت :کسی اومد پشت در تا جایی که میتونید در رو باز نکنید خب ؟
_باشه ...
بابا که رفت صدای گریه عمه بلند تر شد خانم بزرگ گفت:شمسی غلام خونه نبود که شماها اومدید ؟
_نه بار داشت رفته بود بارش رو تحویل بده ،ظهر نشده میاد و میفهمه ...
_خدابزرگه تا اونموقع خیری شده حتما
ولی خبری نشد ...ظهر بود که صدای در اومد مامان گفت :یا خدا .
ولی در باز شد و بابا و عمو وارد شدن، پشت سرشون هم زن عمو عمه دویید بیرون و گفت :چی شد ؟پیدا شدن ؟
بابا گفت :نه آبجی هرجا میدونستیم رفتیم ولی خبری نیست
_ چه کنم؟ ای وای این دیگه چه بدبختی بود ...
زن عمو هم نشست گوشه ای و اونم هم نوا با عمه گریه میکرد، انگار که عزیزی رو از دست داده باشن. عمو رو به هر دوشون گفت: الان وقت گریه زاری نیست ،بلند شید فکر چاره کنید
عمه گفت :چاره چیه ؟غلام من رو زنده نمیذاره!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای در زدن اومد، یکی با مشت به در میکوبید عموگفت :حتما غلامه... شمسی پاشو برید داخل ،بیرون هم نیاید ...
همه به جز بابا و عمو رفتیم داخل بابا در رو باز کرد و آقا غلام اومد داخل، زری کنارم بود عین بید میلرزید گرفتمش تو بغلم و گفتم:نترس .
آقا غلام هوار کشید :کجاس اون پسره ؟!
بابا گفت :اروم باش آقا غلام بشین حرف بزنیم ...
_چه حرفی ؟چه حدیثی؟ شمسی، آهای شمسی... بیا بیرون ببینم ... بس نبود جلو خواهر و برادر خوارم کرد.حالا جلو در و همسایه ابروم رو برده بیا بیرون، میدونم اونجایی...
عمه خواست بره، ولی خانم بزرگ جلوش رو گرفت و گفت :نرو بذار داداش هات آرومش کنن ...
آقا بزرگ از جا بلند شد و با وجود مخالفت مامان و خانم بزرگ و زن عمو رفت بیرون.. آقا غلام هوار میزد و بد و بیراه میگفت.. آقا بزرگ هر جوری بود آقا غلام رو نشوند لب باغچه و شروع کرد باهاش حرف زدن... صداشون نمی اومد، ولی همین که آقا غلام دیگه داد نمیزد خودش خوب بود.... زری رو بردم توی اتاق اونم گریه میکرد تنها که شدیم گفت :بابام ما رو دیگه راه نمیده توی خونه ...
_میده، مگه میشه راه نده ؟
_من میدونم زهره رو پیدا کنن یه بلایی سرش میارن..
_حالا که پیدا نکردن
توی عالم بچگی خودم دعا میکردم پیداشون نکنن، چون میترسیدم همون چیزی بشه که زری میگفت. زری که اروم گرفت گفتم: واقعا زهره اینقدر مصیب رو دوست داشته ؟!
_اره رضا رو بدبخت کرد حالا هم مارو ...
_ولی خدایی رضا خیلی بهتر از مصیب بود ...
_نادونه دیگه...
مدتی گذشت باز صدای داد آقا غلام بلند شد زری از جا پرید و گفت :وای ...
_نترس بیا بریم بیرون ...
باهم رفتیم بیرون، پسرهای عمو کمال وپسرهای عمه شمسی هم اومده بودن و از طرف دیگه خانواده زن مصیب هم اومده بودن... اوضاع قمر در عقربی بود.. خانواده زن مصیب چند تایی داد و بیداد کردن و بعد هم رو به عمو کمال گفتن:
دخترمون رو همه حق و حقوقش رو میدید و بعدم طلاق بی هیچ حرف و حدیثی ...
جای هیچ حرفی نبود، عمو فقط سرافکنده ایستاده بود مامان گفت: آخه فرار دیگه چی بود، دختره که طلاق گرفت ،پسره هم زنش رو طلاق میداد و مینشستن باهم زندگی میکردن ..
زن عمو گفت :من عروس اینجوری میخواستم چیکار ؟
عمه هم از اونطرف گفت :منم دختر به پسری مثل پسر تو نمیدادم که !
خانم جون داد زد :شما ها دیگه به جون هم نیفتید، به اندازه کافی بدبختی داریم ...
فامیلهای زن مصیب که رفتن هر کسی توی حیاط یه گوشه برای خودش ایستاده بود ...آقا غلام مدام حیاط رو بالا و پایین میرفت و هربار به یه دیواری، دری چیزی لگد میزد.... اونروز تا عصر وضعیت همونطور بود، حال و روز آقا بزرگ خوش نبود و این رو میشد از رنگ و روش فهمید ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_پانزدهم
_اگه میدونست الان من زنده بودم؟ تنها کاری که کردم این دختر رو برداشتم و اومدم اینجا ...
_آخرش که چی؟
_نمیدونم عقلم قد نمیده ...
_آخه این چه کاریه فرار چیه ؟
_چمیدونم...
بابا رو با عمه گفت :داداش میدونه ؟!
_نمیدونم فکر نکنم مصیب خونه که نبوده ....
_اینا چطوری همدیگه رو میدیدن؟
_والا چی بگم ....
_پاشو آبجو پاشو بریم داخل تا ببینیم چی میشه ،باید داداش رو خبر کنیم، شاید بدونه کجا میرن و قبل از اینکه غلام بفهمه بشه پیداشون کرد ...
_خدا از دهنت بشنوه ....
همه رفتیم داخل.
آقا بزرگ سرش رو روی عصاش گذاشته بود و نشسته بود همه چی رو شنیده بود ...هیچکس چیزی نگفت... زری رو گوشه ای نشوندم، اونم حالش اصلا خوب نبود.. عمه گریه کنون گوشه ای نشست و چادرش رو روی صورتش کشید.. بابا لباس پوشید و خواست بره بیرون که آقا بزرگ گفت :کجا ؟
_میرم سراغ داداش باید پیداشون کنیم تا قبل از اینکه غلام بفهمه ..
_منم میام ..
_نه آقا بزرگ شما بمون، یه وقت غلام میاد اینجا ،شما اینجا باش من زود میام
رو به مامان کرد و گفت :کسی اومد پشت در تا جایی که میتونید در رو باز نکنید خب ؟
_باشه ...
بابا که رفت صدای گریه عمه بلند تر شد خانم بزرگ گفت:شمسی غلام خونه نبود که شماها اومدید ؟
_نه بار داشت رفته بود بارش رو تحویل بده ،ظهر نشده میاد و میفهمه ...
_خدابزرگه تا اونموقع خیری شده حتما
ولی خبری نشد ...ظهر بود که صدای در اومد مامان گفت :یا خدا .
ولی در باز شد و بابا و عمو وارد شدن، پشت سرشون هم زن عمو عمه دویید بیرون و گفت :چی شد ؟پیدا شدن ؟
بابا گفت :نه آبجی هرجا میدونستیم رفتیم ولی خبری نیست
_ چه کنم؟ ای وای این دیگه چه بدبختی بود ...
زن عمو هم نشست گوشه ای و اونم هم نوا با عمه گریه میکرد، انگار که عزیزی رو از دست داده باشن. عمو رو به هر دوشون گفت: الان وقت گریه زاری نیست ،بلند شید فکر چاره کنید
عمه گفت :چاره چیه ؟غلام من رو زنده نمیذاره!
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای در زدن اومد، یکی با مشت به در میکوبید عموگفت :حتما غلامه... شمسی پاشو برید داخل ،بیرون هم نیاید ...
همه به جز بابا و عمو رفتیم داخل بابا در رو باز کرد و آقا غلام اومد داخل، زری کنارم بود عین بید میلرزید گرفتمش تو بغلم و گفتم:نترس .
آقا غلام هوار کشید :کجاس اون پسره ؟!
بابا گفت :اروم باش آقا غلام بشین حرف بزنیم ...
_چه حرفی ؟چه حدیثی؟ شمسی، آهای شمسی... بیا بیرون ببینم ... بس نبود جلو خواهر و برادر خوارم کرد.حالا جلو در و همسایه ابروم رو برده بیا بیرون، میدونم اونجایی...
عمه خواست بره، ولی خانم بزرگ جلوش رو گرفت و گفت :نرو بذار داداش هات آرومش کنن ...
آقا بزرگ از جا بلند شد و با وجود مخالفت مامان و خانم بزرگ و زن عمو رفت بیرون.. آقا غلام هوار میزد و بد و بیراه میگفت.. آقا بزرگ هر جوری بود آقا غلام رو نشوند لب باغچه و شروع کرد باهاش حرف زدن... صداشون نمی اومد، ولی همین که آقا غلام دیگه داد نمیزد خودش خوب بود.... زری رو بردم توی اتاق اونم گریه میکرد تنها که شدیم گفت :بابام ما رو دیگه راه نمیده توی خونه ...
_میده، مگه میشه راه نده ؟
_من میدونم زهره رو پیدا کنن یه بلایی سرش میارن..
_حالا که پیدا نکردن
توی عالم بچگی خودم دعا میکردم پیداشون نکنن، چون میترسیدم همون چیزی بشه که زری میگفت. زری که اروم گرفت گفتم: واقعا زهره اینقدر مصیب رو دوست داشته ؟!
_اره رضا رو بدبخت کرد حالا هم مارو ...
_ولی خدایی رضا خیلی بهتر از مصیب بود ...
_نادونه دیگه...
مدتی گذشت باز صدای داد آقا غلام بلند شد زری از جا پرید و گفت :وای ...
_نترس بیا بریم بیرون ...
باهم رفتیم بیرون، پسرهای عمو کمال وپسرهای عمه شمسی هم اومده بودن و از طرف دیگه خانواده زن مصیب هم اومده بودن... اوضاع قمر در عقربی بود.. خانواده زن مصیب چند تایی داد و بیداد کردن و بعد هم رو به عمو کمال گفتن:
دخترمون رو همه حق و حقوقش رو میدید و بعدم طلاق بی هیچ حرف و حدیثی ...
جای هیچ حرفی نبود، عمو فقط سرافکنده ایستاده بود مامان گفت: آخه فرار دیگه چی بود، دختره که طلاق گرفت ،پسره هم زنش رو طلاق میداد و مینشستن باهم زندگی میکردن ..
زن عمو گفت :من عروس اینجوری میخواستم چیکار ؟
عمه هم از اونطرف گفت :منم دختر به پسری مثل پسر تو نمیدادم که !
خانم جون داد زد :شما ها دیگه به جون هم نیفتید، به اندازه کافی بدبختی داریم ...
فامیلهای زن مصیب که رفتن هر کسی توی حیاط یه گوشه برای خودش ایستاده بود ...آقا غلام مدام حیاط رو بالا و پایین میرفت و هربار به یه دیواری، دری چیزی لگد میزد.... اونروز تا عصر وضعیت همونطور بود، حال و روز آقا بزرگ خوش نبود و این رو میشد از رنگ و روش فهمید ..
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
اونجا که خدا میگه:«وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»
یعنی من با شما هستم،هر جا که باشید و هر کاری که بکنید! خیالتو راحت میکنه رفیق که کنارته شونه به شونه! اگه حتی همه ی آدما هم تنهات بزارن اون همیشه هست تو همه شرایطی پیشته🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اونجا که خدا میگه:«وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ»
یعنی من با شما هستم،هر جا که باشید و هر کاری که بکنید! خیالتو راحت میکنه رفیق که کنارته شونه به شونه! اگه حتی همه ی آدما هم تنهات بزارن اون همیشه هست تو همه شرایطی پیشته🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_1
قسمت اول. ( بر اساس واقعیت)
من سدرا متولد سال ۷۱ یکی از شهرهای کرمانشاه هستم..
اسمم با سین شروع میشه و با معنی صدرا فرق میکنه سدرا با سین نام درختی در آسمان هفتم بهشته مامان قبل از اینکه با پدر من ازدواج کنه بخاطر فوت همسر اولش بیوه میشه و بعد از چند سال با پدر من ازدواج میکنه…..بعد از ازدواج با بابا خدا به مامان سه تا پسر و یه دختر هدیه میکنه.سه پسر مامان پشت سر هم و ته تغاری یه دختر میشه….اسامی پسرها به ترتیب (سامی،،سدرا…سپهر) و اسم خواهرم فریبا است..فاصله ی سنی ما خواهر و برادرا ۲الی سه سال هست….از مامان شنیدم که وقتی من بدنیا اومدم پاهام حالت طبیعی نداشت و توی سن دو سالگی که همه ی بچه ها به راحتی راه میرند من دچار مشکل بودم،انگار یه روز مامان با خاله درد و دل میکنه و بهش میگه:خواهر جان..!سدرا مثل بقیه ی بچه ها نیست خیلی خیلی ناراحتم…نمیدونم چیکار کنم؟؟
خاله بهش گفت:نگران نباش درست میشه…بزرگتر که شد ببرش پیش دکتر،مامان گفت:چی میگی خواهر..!؟؟بخدا خسته شدم….از یه طرف بچه ی شیرخواره دارم از طرف دیگه سدرا که نمیتونه خوب راه بره.باید بغلش کنم.رفته رفته بزرگتر و سنگین تر میشه….توانشو ندارم…خاله گفت:براش نذر کن تا انشالله خوب بشه.این حرف خاله مامان رو به فکر انداخت به گفته ی خودش یه روز منو بغل میکنه و بره توی یکی از روستاهای اطراف که امامزاده داشت….وقتی واردامامزاده میشه شروع به راز و نیاز میکنه و میگه:ای خدا.…تورو قسمت میدم به همین بنده ی صالحت….به این امامزداه رو واسطه قرار میدم که پسر منو شفا بده…دیگه خسته شدم.خدایا..!…خودت گفتی همونطوری که درد دادی ،درمون هم دادی.پس این پسرمو درمون کن…شفا بده تا بتونه راحت روی پاهای خودش راه بره....اگه نمیخواهی شفا بدی پس جونشو بگیر تا هم خودش راحت بشه هم من…جونشو بگیر…😢😭هر وقت این حرف مامان ،یادم میفته ناراحت میشم.یعنی واقعا مامان این حرف رو به خدا گفته بود؟؟….
عصر اون روز وقتی ،بابا به خونه میاد و از ماجرا خبردار میشه ،مامان رو بخاطر حرفهاش و ناشکری که میکرد به باد کتک میگیره..دقیقا نمیدونم کی به بابا خبرداده بود ،اما میدونم که بابا روی بچه هاش حساس بود و همشونو بشدت دوست داشت و از اینکه شنیده بود مامان از خدا میخواست یا شفام بده یا جونمو بگیره خیلی خیلی ناراحت شده بود.از اون روزها هیچی بخاطر ندارم چون خیلی کوچیک بودم اما مثل اینکه گریه ها و راز و نیازهای مامان توی امامزاده نتیجه میده و در عین ناباوری ،درست چند ماه بعد،مشکل پاهای من برطرف میشه و یه پسر بچه ی کاملا سالم مثل بقیه ی بچه ها میشم…مثل اینکه مامان و بابا از شفای من خیلی خوشحال میشند و مامان نذرشو ادا میکنه…بابا بشدت مرد زحمتکش و مهربونی بو..هیچ خاطره ی بدی ازش ندارم و همیشه به بچه هاش محبت میکرد.اگه بخواهم به عیب و ایرادش اشاره کنم فقط یک مورد داشت و اونم دوری از قوم و خویش و فامیل و اجتماع بو…کلا از همه دوری و فقط وقتشو با خانواده سپری میکرد حتی از خانواده ی خودش هم خوشش نمیومد..بابا معتقد بود که تمام اقوام چه مادری و چه پدری همه خودخواه و هیچ وقت به درد ما نخوردند چه توی سختی و چه توی خوشی…به همین دلیل با هیچ کسی رفت و امد نداشت….
مامان یه خانم ساکت و بی آزاری بود اما گاهی وقتها حرفهای مردم در مورد فوت همسر سابقش آزارش میداد…انگار به مامان سرخور میگفتند و نگران بابا بودند.نمیدونم به مردم چه ربطی داشت و گناه مامان چی بود که این حرفهارو میزدند،،بگذریم…..کم کم بزرگ شدم،هر چی بیشتر قد میکشیدم بیشتر از قبل به زیباییم اضافه میشد.اینو خودم نمیگم ،بلکه از دوست و آشنا و در و همسایه میشنیدم.خوشگلی چهره ام زبانزده محله شده بود….هم خوشگل بودم و هم قوی و ورزیده و هیکلی،از دوران مدرسه و نوجوونی هیچی نمیگم و رد میشم .سرگذشت من از وقتی که دیپلم گرفتم شروع میشه…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_سدرا_1
قسمت اول. ( بر اساس واقعیت)
من سدرا متولد سال ۷۱ یکی از شهرهای کرمانشاه هستم..
اسمم با سین شروع میشه و با معنی صدرا فرق میکنه سدرا با سین نام درختی در آسمان هفتم بهشته مامان قبل از اینکه با پدر من ازدواج کنه بخاطر فوت همسر اولش بیوه میشه و بعد از چند سال با پدر من ازدواج میکنه…..بعد از ازدواج با بابا خدا به مامان سه تا پسر و یه دختر هدیه میکنه.سه پسر مامان پشت سر هم و ته تغاری یه دختر میشه….اسامی پسرها به ترتیب (سامی،،سدرا…سپهر) و اسم خواهرم فریبا است..فاصله ی سنی ما خواهر و برادرا ۲الی سه سال هست….از مامان شنیدم که وقتی من بدنیا اومدم پاهام حالت طبیعی نداشت و توی سن دو سالگی که همه ی بچه ها به راحتی راه میرند من دچار مشکل بودم،انگار یه روز مامان با خاله درد و دل میکنه و بهش میگه:خواهر جان..!سدرا مثل بقیه ی بچه ها نیست خیلی خیلی ناراحتم…نمیدونم چیکار کنم؟؟
خاله بهش گفت:نگران نباش درست میشه…بزرگتر که شد ببرش پیش دکتر،مامان گفت:چی میگی خواهر..!؟؟بخدا خسته شدم….از یه طرف بچه ی شیرخواره دارم از طرف دیگه سدرا که نمیتونه خوب راه بره.باید بغلش کنم.رفته رفته بزرگتر و سنگین تر میشه….توانشو ندارم…خاله گفت:براش نذر کن تا انشالله خوب بشه.این حرف خاله مامان رو به فکر انداخت به گفته ی خودش یه روز منو بغل میکنه و بره توی یکی از روستاهای اطراف که امامزاده داشت….وقتی واردامامزاده میشه شروع به راز و نیاز میکنه و میگه:ای خدا.…تورو قسمت میدم به همین بنده ی صالحت….به این امامزداه رو واسطه قرار میدم که پسر منو شفا بده…دیگه خسته شدم.خدایا..!…خودت گفتی همونطوری که درد دادی ،درمون هم دادی.پس این پسرمو درمون کن…شفا بده تا بتونه راحت روی پاهای خودش راه بره....اگه نمیخواهی شفا بدی پس جونشو بگیر تا هم خودش راحت بشه هم من…جونشو بگیر…😢😭هر وقت این حرف مامان ،یادم میفته ناراحت میشم.یعنی واقعا مامان این حرف رو به خدا گفته بود؟؟….
عصر اون روز وقتی ،بابا به خونه میاد و از ماجرا خبردار میشه ،مامان رو بخاطر حرفهاش و ناشکری که میکرد به باد کتک میگیره..دقیقا نمیدونم کی به بابا خبرداده بود ،اما میدونم که بابا روی بچه هاش حساس بود و همشونو بشدت دوست داشت و از اینکه شنیده بود مامان از خدا میخواست یا شفام بده یا جونمو بگیره خیلی خیلی ناراحت شده بود.از اون روزها هیچی بخاطر ندارم چون خیلی کوچیک بودم اما مثل اینکه گریه ها و راز و نیازهای مامان توی امامزاده نتیجه میده و در عین ناباوری ،درست چند ماه بعد،مشکل پاهای من برطرف میشه و یه پسر بچه ی کاملا سالم مثل بقیه ی بچه ها میشم…مثل اینکه مامان و بابا از شفای من خیلی خوشحال میشند و مامان نذرشو ادا میکنه…بابا بشدت مرد زحمتکش و مهربونی بو..هیچ خاطره ی بدی ازش ندارم و همیشه به بچه هاش محبت میکرد.اگه بخواهم به عیب و ایرادش اشاره کنم فقط یک مورد داشت و اونم دوری از قوم و خویش و فامیل و اجتماع بو…کلا از همه دوری و فقط وقتشو با خانواده سپری میکرد حتی از خانواده ی خودش هم خوشش نمیومد..بابا معتقد بود که تمام اقوام چه مادری و چه پدری همه خودخواه و هیچ وقت به درد ما نخوردند چه توی سختی و چه توی خوشی…به همین دلیل با هیچ کسی رفت و امد نداشت….
مامان یه خانم ساکت و بی آزاری بود اما گاهی وقتها حرفهای مردم در مورد فوت همسر سابقش آزارش میداد…انگار به مامان سرخور میگفتند و نگران بابا بودند.نمیدونم به مردم چه ربطی داشت و گناه مامان چی بود که این حرفهارو میزدند،،بگذریم…..کم کم بزرگ شدم،هر چی بیشتر قد میکشیدم بیشتر از قبل به زیباییم اضافه میشد.اینو خودم نمیگم ،بلکه از دوست و آشنا و در و همسایه میشنیدم.خوشگلی چهره ام زبانزده محله شده بود….هم خوشگل بودم و هم قوی و ورزیده و هیکلی،از دوران مدرسه و نوجوونی هیچی نمیگم و رد میشم .سرگذشت من از وقتی که دیپلم گرفتم شروع میشه…
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#من_بعداز_تو🏠
#سرگذشت_سدرا_2
قسمت دوم
دیپلم گرفتم و کنکور دادم،ازیه طرف بخاطر علاقه ی زیادی که به اکشن و پلیس بازی داشتم و از طرف دیگه بخاطر داداش سامی که وارد ارتش شده بود منم بعد از کنکور وارد ارگان فراجا شدم…همزمان که من وارد فراجا شدم داداش سامی سالهای اخر تحصیلشو توی اصفهان سپری میکرد.سامی بعد از گذروندن دوران تحصیلش توی اصفهان با یه دختر اصفهانی اشنا شد و به سرعت به فکر ازدواج افتاد.یادمه یه روز سامی برگشت خونه و در مورد دوست دخترش سمانه با مامان صحبت کرد و ازش خواست تا برای خواستگاری برند اصفهان…مامان گفت:باشه،اگه دختر خوبی باشه چرا که نه..زود بابا گفت:لازم نکرده..از اینجا تا اونجا که خواستگاری نمیشه…..
سامی گفت:بابا..!چند ساعت بیشتر فاصله نداریم.منو سمانه همدیگه رو واقعا میخواهیم….بابا گفت:نه من راضی نیستم.اصلا مگه چند سالته که میخواهی ازدواج کنی؟؟.الان خیلی زوده…از همون روز کشمکش بابا و سامی شروع شد.انگار بابا بخاطر وابستگی بیش از حد به بچه هاش اصلا راضی نمیشد که خواستگاری بره…اما سامی دست از تلاش برنداشت و تمام سعی خودشو کرد…بعد از یکسال وقتی موفق نشد نظر بابارو عوض کنه به سراغ عمو رفت و ازش خواست واسطه گری کنه تا بلکه بابا راضی بشه و این عقد و عروسی به سرانجام برسه…عمو بعد از سالها اومد خونمون و از بابا خواست سنگ جلوی پای جوونا نندازه….. بابا که هیچ وقت باهاشون رفت و امد نداشت رودرواسی گیر کرد و راضی شد و همگی باهم رفتیم اصفهان،قرار بود همونجا عقد کنند برای همین کل خانواده راهی شدیم،بعد از چند ساعت ،بالاخره رسیدیم خونه ی سمانه اینا….همون وهله ی اول با دیدن تیپ و قیافه و رفتار سمانه ،مامان و فریبا بنای ناسازگاری گذاشتند..
سمانه یه دختر شاد و ازاد بود.مثلا از نظر حجاب وپوشش مثل ما نبود و همین باعث میشد فریبا یک لحظه هم باهاش کنار نیاد،مخالفتهای خانواده نتونست مانع این ازدواج بشه و عقد و عروسی برگزار شد و سامی همونجا نزدیک خونه ی سمانه اینا خونه ایی اجاره کرد و زندگیشونو شروع کردند و ما هم برگشتیم شهر خودمون….سامی همون ماه اول نوع پوشش و تیپشو عوض کرد و دقیقا شد همونی که اونا میخواستند.تا اینجای سرگذشت سامی سروسامون گرفت و منم مشغول کار و درس بودم اما داداش کوچیکه یعنی سپهر با ما فرق داشت..سپهر یه پسر ورزیده و خوش هیکل بود که تا دیپلم درس خوند و بعدش قید درس رو زد، بخاطر دارم یه روز بابا بهش گفت:سپهر...پسرم..!…کنکور ثبت نام کن و درستو ادامه بده ،ببین برادرات توی همون رشته ی تحصیلی دارندکار میکنند.تو هم همین کار رو انجام بده.سپهر گفت:من نمیخواهم درس بخونم.پول توی کسب و کاره نه درس و دانشگاه،من میخواهم پولدار بشم….
بابا گفت:حداقل مدرکتو بگیر بعد در کنارش کسب و کار هم راه بنداز…سپهر که از همون نوجوونی یه کم خشن و بدخلق بار اومده بود تن صداشو بلندتر کرد و گفت:نه…میخواهم خودم تصمیم بگیرم،از همون روز سپهر و بابا بیشتر وقتها باهم در حال بحث و جنگیدن بودند نه بابا کوتاه میومد و نه سپهر میتونست حرفهای نصیحت گونه ی بابا رو هضم و قبول کنه…سپهر رفت دنبال خرید و فروش ماشین و خیلی با کلاس و مهندس وار کارشو شروع کرد…رشته ی تحصیلی من جوری بود که باید میرفت یکی از دانشگاههای ارتشی تهران.کوله بارمو بستم و بسمت تهران حرکت کردم.دوران دانشگاه و تحصیلیم خیلی شیرین بود.هم تفریح و خنده داشتم و هم تمرین و یادگیری،یه روز برای تعطیلات برگشتم خونه…همین که وارد شدم با سامی روبرو شدم…خیلی تعجب کردم آخه از وقتی ازدواج کرده بود اصلا سراغی از ما نگرفته بود.با خودم گفتم:حتما با زن داداش اومد و چند روز دیگه برمیگرده….با همین فکر با سامی دست دادم و گفتم:زن داداش کجاست؟؟
سامی گفت:خونه ی پدرش…متعجب گفتم:دوست نداشت بیاد یا تو با خودت نیاوردی ؟؟سامی با ِمن مِن گفت:
#ادامه_دارد....(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_سدرا_2
قسمت دوم
دیپلم گرفتم و کنکور دادم،ازیه طرف بخاطر علاقه ی زیادی که به اکشن و پلیس بازی داشتم و از طرف دیگه بخاطر داداش سامی که وارد ارتش شده بود منم بعد از کنکور وارد ارگان فراجا شدم…همزمان که من وارد فراجا شدم داداش سامی سالهای اخر تحصیلشو توی اصفهان سپری میکرد.سامی بعد از گذروندن دوران تحصیلش توی اصفهان با یه دختر اصفهانی اشنا شد و به سرعت به فکر ازدواج افتاد.یادمه یه روز سامی برگشت خونه و در مورد دوست دخترش سمانه با مامان صحبت کرد و ازش خواست تا برای خواستگاری برند اصفهان…مامان گفت:باشه،اگه دختر خوبی باشه چرا که نه..زود بابا گفت:لازم نکرده..از اینجا تا اونجا که خواستگاری نمیشه…..
سامی گفت:بابا..!چند ساعت بیشتر فاصله نداریم.منو سمانه همدیگه رو واقعا میخواهیم….بابا گفت:نه من راضی نیستم.اصلا مگه چند سالته که میخواهی ازدواج کنی؟؟.الان خیلی زوده…از همون روز کشمکش بابا و سامی شروع شد.انگار بابا بخاطر وابستگی بیش از حد به بچه هاش اصلا راضی نمیشد که خواستگاری بره…اما سامی دست از تلاش برنداشت و تمام سعی خودشو کرد…بعد از یکسال وقتی موفق نشد نظر بابارو عوض کنه به سراغ عمو رفت و ازش خواست واسطه گری کنه تا بلکه بابا راضی بشه و این عقد و عروسی به سرانجام برسه…عمو بعد از سالها اومد خونمون و از بابا خواست سنگ جلوی پای جوونا نندازه….. بابا که هیچ وقت باهاشون رفت و امد نداشت رودرواسی گیر کرد و راضی شد و همگی باهم رفتیم اصفهان،قرار بود همونجا عقد کنند برای همین کل خانواده راهی شدیم،بعد از چند ساعت ،بالاخره رسیدیم خونه ی سمانه اینا….همون وهله ی اول با دیدن تیپ و قیافه و رفتار سمانه ،مامان و فریبا بنای ناسازگاری گذاشتند..
سمانه یه دختر شاد و ازاد بود.مثلا از نظر حجاب وپوشش مثل ما نبود و همین باعث میشد فریبا یک لحظه هم باهاش کنار نیاد،مخالفتهای خانواده نتونست مانع این ازدواج بشه و عقد و عروسی برگزار شد و سامی همونجا نزدیک خونه ی سمانه اینا خونه ایی اجاره کرد و زندگیشونو شروع کردند و ما هم برگشتیم شهر خودمون….سامی همون ماه اول نوع پوشش و تیپشو عوض کرد و دقیقا شد همونی که اونا میخواستند.تا اینجای سرگذشت سامی سروسامون گرفت و منم مشغول کار و درس بودم اما داداش کوچیکه یعنی سپهر با ما فرق داشت..سپهر یه پسر ورزیده و خوش هیکل بود که تا دیپلم درس خوند و بعدش قید درس رو زد، بخاطر دارم یه روز بابا بهش گفت:سپهر...پسرم..!…کنکور ثبت نام کن و درستو ادامه بده ،ببین برادرات توی همون رشته ی تحصیلی دارندکار میکنند.تو هم همین کار رو انجام بده.سپهر گفت:من نمیخواهم درس بخونم.پول توی کسب و کاره نه درس و دانشگاه،من میخواهم پولدار بشم….
بابا گفت:حداقل مدرکتو بگیر بعد در کنارش کسب و کار هم راه بنداز…سپهر که از همون نوجوونی یه کم خشن و بدخلق بار اومده بود تن صداشو بلندتر کرد و گفت:نه…میخواهم خودم تصمیم بگیرم،از همون روز سپهر و بابا بیشتر وقتها باهم در حال بحث و جنگیدن بودند نه بابا کوتاه میومد و نه سپهر میتونست حرفهای نصیحت گونه ی بابا رو هضم و قبول کنه…سپهر رفت دنبال خرید و فروش ماشین و خیلی با کلاس و مهندس وار کارشو شروع کرد…رشته ی تحصیلی من جوری بود که باید میرفت یکی از دانشگاههای ارتشی تهران.کوله بارمو بستم و بسمت تهران حرکت کردم.دوران دانشگاه و تحصیلیم خیلی شیرین بود.هم تفریح و خنده داشتم و هم تمرین و یادگیری،یه روز برای تعطیلات برگشتم خونه…همین که وارد شدم با سامی روبرو شدم…خیلی تعجب کردم آخه از وقتی ازدواج کرده بود اصلا سراغی از ما نگرفته بود.با خودم گفتم:حتما با زن داداش اومد و چند روز دیگه برمیگرده….با همین فکر با سامی دست دادم و گفتم:زن داداش کجاست؟؟
سامی گفت:خونه ی پدرش…متعجب گفتم:دوست نداشت بیاد یا تو با خودت نیاوردی ؟؟سامی با ِمن مِن گفت:
#ادامه_دارد....(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
کسانی هستند که با خواندن نمازِ شب(تهجد) شغل پیدا کرده اند و برخی با خواندنِ آن ازدواج کرده اند و برخی دیگر با خواندنِ آن صاحبِ فرزند شده اند و برخی بیماریشان با خواندن تهجد شفا یافته هست و دیگرانی که آرزوهایشان برآورده شده هست..💕🌿•°
نماز شب (تهجد)میلیون ها معجزه می کند.!
یا الله توفیقِ خواندش را نصیبمان کن . . 🕊💛الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نماز شب (تهجد)میلیون ها معجزه می کند.!
یا الله توفیقِ خواندش را نصیبمان کن . . 🕊💛الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻در هیاهوی زندگی دریافتم چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت ، در حالی که گویی ایستاده بودم.....
📍⚡️❗️چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد ، در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود......
📍💞❗️دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمیشود به همین سادگی......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻در هیاهوی زندگی دریافتم چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت ، در حالی که گویی ایستاده بودم.....
📍⚡️❗️چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد ، در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود......
📍💞❗️دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمیشود به همین سادگی......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم
👍1👌1
چشم انداز
اعتیادآور خاموش
تنها برای یک لحظه از مسنجر و واتساپ دور میشود و پس بر میگردد.
همهٔ خبرها را دنبال میکند، برای همگی کامنت مینویسد و در تکتکِ شبکههای اجتماعی اکانت دارد.
جسمش با فامیل است و ذهنش در آبنمای رسانهٔ اجتماعی در حال گردشگری.
ساعتها و بلکه روزها میگذرد، هیچکتاب مفیدی نمیخواند و بر ذخیرهٔ علمی خود چیزی نمیافزاید، میبینی همانی است که ده سال پیش و یا بیشتر از آن بوده.
عقلش به سرعت کوچک میشود، دلش همواره تنگ است، گوشهنشینیاش بیشتر میشود، برای ناچیزترین چیزها خشمش بالا میگیرد، به آسانی در معرض فتنهها قرار میگیرد و اندکاندک با فتنهها خوی میکند.
این اعتیادی است کشنده. خردمند کسی است که ورقهای برنامهریزیاش را دوباره روی میز بگذارد و به برنامهاش پایبند شود.
تو آفریده نشدهای که به خود تسلیت بخشی و لحظههایت را هدر دهی، تو برای کارهای بزرگ آفریده شدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اعتیادآور خاموش
تنها برای یک لحظه از مسنجر و واتساپ دور میشود و پس بر میگردد.
همهٔ خبرها را دنبال میکند، برای همگی کامنت مینویسد و در تکتکِ شبکههای اجتماعی اکانت دارد.
جسمش با فامیل است و ذهنش در آبنمای رسانهٔ اجتماعی در حال گردشگری.
ساعتها و بلکه روزها میگذرد، هیچکتاب مفیدی نمیخواند و بر ذخیرهٔ علمی خود چیزی نمیافزاید، میبینی همانی است که ده سال پیش و یا بیشتر از آن بوده.
عقلش به سرعت کوچک میشود، دلش همواره تنگ است، گوشهنشینیاش بیشتر میشود، برای ناچیزترین چیزها خشمش بالا میگیرد، به آسانی در معرض فتنهها قرار میگیرد و اندکاندک با فتنهها خوی میکند.
این اعتیادی است کشنده. خردمند کسی است که ورقهای برنامهریزیاش را دوباره روی میز بگذارد و به برنامهاش پایبند شود.
تو آفریده نشدهای که به خود تسلیت بخشی و لحظههایت را هدر دهی، تو برای کارهای بزرگ آفریده شدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
💞 حکم نگاه كردن بازي فوتبال 💞
سؤال: آيا تماشاي بازي فوتبال از تلويزيون براي مرد درست است يا خير؟
جواب: اگر عورت بازيكنان پوشيده نباشد؛ چنانكه امروزه رواج دارد، پس نگاه كردن هم جايز نيست در غير اين صورت طبق نظريه برخي از علماء جايز است؛ به شرطي كه موجب غفلت از ياد خدا و امور ديني نشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨درالافتاء عین العلوم گشت سراوان✨✨
سؤال: آيا تماشاي بازي فوتبال از تلويزيون براي مرد درست است يا خير؟
جواب: اگر عورت بازيكنان پوشيده نباشد؛ چنانكه امروزه رواج دارد، پس نگاه كردن هم جايز نيست در غير اين صورت طبق نظريه برخي از علماء جايز است؛ به شرطي كه موجب غفلت از ياد خدا و امور ديني نشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨درالافتاء عین العلوم گشت سراوان✨✨
👌2
♡⇜رسول اللهﷺ میفرماید:
«زمانیکه زنا و سود دربین مردم شایع گردد
پس این مردم سبب شده اند تا عذاب الله بالای شان نازل گردد»
🔸قال رسول الله ﷺ:
«إذا ظهرَ الزِّنا و الرِّبا في قَريةٍ ، فقد أَحَلُّوا بأنفسِهم عذابَ اللهِ»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(صحيح الجامع 679)
«زمانیکه زنا و سود دربین مردم شایع گردد
پس این مردم سبب شده اند تا عذاب الله بالای شان نازل گردد»
🔸قال رسول الله ﷺ:
«إذا ظهرَ الزِّنا و الرِّبا في قَريةٍ ، فقد أَحَلُّوا بأنفسِهم عذابَ اللهِ»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(صحيح الجامع 679)
❤2
📚داستان مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
تقدیم به شما عزیزام امید مورد پسند تون باشد 🌹🤍💯
#داستان_کوتاه
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستودوم›
نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقانآور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچهها که همیشه اطراف را فرا میگرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوتوکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست میرفتم و داد میزدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانهوار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفسنفس میزدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه میرفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای ما چایی آورد...) بیحال و بیرمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در میآمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بیحال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو میپرسی؟
- خواهش میکنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیتالمقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش میکنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس میکرد. اشک در چشمانم حلقه زد و قفسه سینهام تنگتر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفسهای بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی میکردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، رانندهاش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد میگفت: «تروریست تو خونه نگه میداری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیهام رو اون بیغیرت با زور میکشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بیغیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر میشد، اونو میزدن و تیراندازی میکردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه میگفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمیخوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرفها شقیقهام نبض گرفته بود، انگشتان بیحس شدهام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگهایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانیام سرازیر بود. لبهای خشکیدهام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو میدونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را میخوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانهوار سرش را نگهداشت: این یعنی چی؟! کدوم بیغیرتی این بچه معصوم رو به این حال و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه میخوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."
تکیه بر دیوار نشستم. افکارم بههم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایتهایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام میشه! بهخاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُهساله که بیشتر از سنش میدونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون اینها فرزندان بیتالمقدسان، از نسل صلاحالدین ایوبی!
خوب میدونم این بیهمهچیز فقط یه نفر میتونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمهاش انشاءالله فقط با دستان من میشه.
احمد: امیر نتیجه چیه؟
- میمونم تا بیاد.
- تو متوجهای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمیتونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه میکندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم میکنم.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستودوم›
نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقانآور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچهها که همیشه اطراف را فرا میگرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یا الله گفتم، خانه سوتوکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست میرفتم و داد میزدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانهوار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفسنفس میزدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه میرفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای ما چایی آورد...) بیحال و بیرمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در میآمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبنده به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بیحال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو میپرسی؟
- خواهش میکنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالاخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیتالمقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش میکنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس میکرد. اشک در چشمانم حلقه زد و قفسه سینهام تنگتر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفسهای بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی میکردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، رانندهاش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد میگفت: «تروریست تو خونه نگه میداری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیهام رو اون بیغیرت با زور میکشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بیغیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر میشد، اونو میزدن و تیراندازی میکردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نذار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه میگفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمیخوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرفها شقیقهام نبض گرفته بود، انگشتان بیحس شدهام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگهایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانیام سرازیر بود. لبهای خشکیدهام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو میدونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را میخوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانهوار سرش را نگهداشت: این یعنی چی؟! کدوم بیغیرتی این بچه معصوم رو به این حال و روز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه میخوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."
تکیه بر دیوار نشستم. افکارم بههم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایتهایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام میشه! بهخاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُهساله که بیشتر از سنش میدونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون اینها فرزندان بیتالمقدسان، از نسل صلاحالدین ایوبی!
خوب میدونم این بیهمهچیز فقط یه نفر میتونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمهاش انشاءالله فقط با دستان من میشه.
احمد: امیر نتیجه چیه؟
- میمونم تا بیاد.
- تو متوجهای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمیتونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه میکندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم میکنم.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشت
با عصبانیت گفت چه گپ است؟ صدای دعوای تان تا کوچه می آید.
مادرش نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت این دختر نافرمان، می گوید جبار را نمی خواهد!
بهادر نگاهی پر از تحقیر به خواهرش انداخت. چند قدم جلو آمد و بازوی او را با خشونت گرفت و گفت عقل از سرت پریده؟ پدر فیصله کرده، تو جرئت می کنی خلاف آن بروی؟ این خانه جای نافرمانی نیست، ماهرخ!
ماهرخ، درحالیکه در آستانهٔ فروپاشی بود، گفت آیا من هیچ حقی ندارم؟ آیا من مثل متاعی در بازار به فروش گذاشته شده ام؟ چرا هیچکس صدای دل مرا نمی شنود؟
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی سنگینی از قادر خورد و به کنج آشپزخانه افتاد. صدای گریه اش از نای خفه ای برخاست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ای بعد، سایه ای سنگین تر از همه وارد شد. پدرش، خان قریه، عبایش را روی شانه مرتب کرد، ساکت و با وقار جلو آمد و مثل همیشه بی احساس و سرد پرسید چه شده؟
قادر با زبان تیز ماجرا را گفتند. خان، پس از چند لحظه سکوت، رو به روی دخترش ایستاد. نگاهش چنان سخت و نافذ بود که استخوان را می شکست و گفت دختر گوش کن. تو با جبار عروسی میکنی. این تصمیمی است که گرفته شده و روی آن هیچکس حرفی ندارد. اگر بخواهی بیشتر از این آبروی ما را ببری، قسم میخورم طوری از خانه بیرونت کنم که پشیمان شوی.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک، زخم خورده و خسته، در گوشه ای کز کرد. بغض گلویش را می فشرد، دلش می خواست فریاد بزند، اما میدانست در این خانه، فریاد زن صدایی ندارد. تنها اشک بود که از دلش دفاع میکرد. همان اشک هایی که بی صدا، بی امید، روی صورتش می لغزیدند.
در همین لحظه، صدای دروازهٔ حویلی به گونه ای کوبیده شد که فضای خانه را در هم شکست.
علی، برادر کوچک ماهرخ که در گوشهٔ حویلی سرگرم بازی با چوبی شکسته بود، با شنیدن صدا از جا جست و به سوی دروازه دوید. دروازه با جیر جیر آهن زنگ زده اش باز شد، و قامت درشت و سایهٔ سیاه مردی وارد حویلی شد. عبای خاکستری رنگ بر شانه هایش سنگینی می کرد، بروت های تاب خورده اش مانند دو خط شمشیر بر چهرهٔ خشک و عبوسش خودنمایی می کردند، و چشمانش، آن چشمان تیره و مغرور، مثل همیشه سرشار از سلطه و تهدید بودند.
علی که مثل ماهرخ از جبار خان نفرت داشت گفت
جبار خان این موقع اینجا چی میکنی؟
جبار خان نیم نگاهی به او انداخت و گفت چرا من نمیتوانم به خانه ای کاکایم بیایم؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشت
با عصبانیت گفت چه گپ است؟ صدای دعوای تان تا کوچه می آید.
مادرش نگاهی به ماهرخ انداخت و گفت این دختر نافرمان، می گوید جبار را نمی خواهد!
بهادر نگاهی پر از تحقیر به خواهرش انداخت. چند قدم جلو آمد و بازوی او را با خشونت گرفت و گفت عقل از سرت پریده؟ پدر فیصله کرده، تو جرئت می کنی خلاف آن بروی؟ این خانه جای نافرمانی نیست، ماهرخ!
ماهرخ، درحالیکه در آستانهٔ فروپاشی بود، گفت آیا من هیچ حقی ندارم؟ آیا من مثل متاعی در بازار به فروش گذاشته شده ام؟ چرا هیچکس صدای دل مرا نمی شنود؟
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی سنگینی از قادر خورد و به کنج آشپزخانه افتاد. صدای گریه اش از نای خفه ای برخاست. نفسش بند آمده بود.
لحظه ای بعد، سایه ای سنگین تر از همه وارد شد. پدرش، خان قریه، عبایش را روی شانه مرتب کرد، ساکت و با وقار جلو آمد و مثل همیشه بی احساس و سرد پرسید چه شده؟
قادر با زبان تیز ماجرا را گفتند. خان، پس از چند لحظه سکوت، رو به روی دخترش ایستاد. نگاهش چنان سخت و نافذ بود که استخوان را می شکست و گفت دختر گوش کن. تو با جبار عروسی میکنی. این تصمیمی است که گرفته شده و روی آن هیچکس حرفی ندارد. اگر بخواهی بیشتر از این آبروی ما را ببری، قسم میخورم طوری از خانه بیرونت کنم که پشیمان شوی.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک، زخم خورده و خسته، در گوشه ای کز کرد. بغض گلویش را می فشرد، دلش می خواست فریاد بزند، اما میدانست در این خانه، فریاد زن صدایی ندارد. تنها اشک بود که از دلش دفاع میکرد. همان اشک هایی که بی صدا، بی امید، روی صورتش می لغزیدند.
در همین لحظه، صدای دروازهٔ حویلی به گونه ای کوبیده شد که فضای خانه را در هم شکست.
علی، برادر کوچک ماهرخ که در گوشهٔ حویلی سرگرم بازی با چوبی شکسته بود، با شنیدن صدا از جا جست و به سوی دروازه دوید. دروازه با جیر جیر آهن زنگ زده اش باز شد، و قامت درشت و سایهٔ سیاه مردی وارد حویلی شد. عبای خاکستری رنگ بر شانه هایش سنگینی می کرد، بروت های تاب خورده اش مانند دو خط شمشیر بر چهرهٔ خشک و عبوسش خودنمایی می کردند، و چشمانش، آن چشمان تیره و مغرور، مثل همیشه سرشار از سلطه و تهدید بودند.
علی که مثل ماهرخ از جبار خان نفرت داشت گفت
جبار خان این موقع اینجا چی میکنی؟
جبار خان نیم نگاهی به او انداخت و گفت چرا من نمیتوانم به خانه ای کاکایم بیایم؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نه
قادر به حویلی آمد و با دیدن جبار خان لبخندی زد و به استقبال رفت. صداهایی از تعارف، سلام و خوشآمد گویی در حویلی پیچید. قدم های سنگین جبار روی خاک حویلی کوبیده شدند و داخل مهمانخانه رفت.
ولی در آن سوی دیوار آشپزخانه، ماهرخ با دلی شکسته، و چشمانی سرخ نشسته بود و صدای خنده های جبار مثل خنجری بر قلبش فرود می آمد.
چند ساعتی گذشته بود. ماهرخ، در سکوتِ سنگین آشپزخانه، دیگر اشک نداشت که بریزد. گونه هایش از گریه خشک شده بود و لب هایش مثل شاخه ای تشنه، بی رمق و پژمرده بودند. آهی کشید و سرانجام از جا برخاست، دل از نشستن کند و قامت لرزانش را راست کرد. چادرش را روی موهای سیاهش انداخت و از دروازهٔ آشپزخانه بیرون شد.
همان دم، صدای باز شدن دروازهٔ مهمان خانه برخاست. جبار خان با آن اندام ستبر و نگاه مغرور از اطاق بیرون آمد. چشمانش، درست همانطور که همیشه در پی شکار بودند، بلافاصله بر قامت ماهرخ نشستند.
ماهرخ که نگاهش به او افتاد، دلش لرزید. می خواست بی آنکه دیده شود، از مقابلش بگذرد و به اطاق دیگر پناه ببرد، اما جبار پیش دستی کرد. لبخند مرموز و سنگینی به لب آورد و با صدایی که بوی تمسخر و تملک می داد، گفت بهبه… دختر کاکا جان! خوب شد پیش از رفتنم ترا دیدم. هرچند فردا هم قرار است اینجا بیایم، اما چه بهتر که حالا هم دیدمت. دیدی؟ گفته بودم زن خودم میشوی و من به گفته ام وفا کردم!
قلب ماهرخ از شنیدن آن واژه ها به تپشی بی قرار افتاد، گویی چیزی درونش فریاد می کشید. نخواست پاسخ دهد، نخواست حتی به چشم های او نگاه کند. فقط گام برداشت تا عبور کند، اما در همان لحظه، پدرش نیز از اطاق بیرون شد. با دیدن دخترش در آن حال و در آن لحظه، چهره اش در هم کشیده شد و با لحنی جدی و خشم آلود گفت تو اینجا چی می کنی، دختر؟ زود باش، برو به اطاقت!
ماهرخ بی کلامی سر خم کرد و با گام هایی بلند، به سوی اطاق خود دوید. دروازه را بست، تکیه به آن داد و بی صدا به زمین نشست. دستانش را به دور زانو حلقه کرد و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.
صدای پدرش از حویلی به گوش می رسید که با احترام با جبار خداحافظی میکرد و وعدهٔ دیدار فردا را می داد. صدای قدم های سنگین جبار دور می شدند، اما سایه اش همچنان بر دل ماهرخ سنگینی می کرد.
دختر دستانش را روی گوش هایش گذاشت اشک بار دیگر راه خود را یافت در همان دم، جمله ای از اعماق حافظه اش همچون شعله ای در شب تار پدیدار شد. صدای سهراب بود
«بیا با هم فرار کنیم…»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نه
قادر به حویلی آمد و با دیدن جبار خان لبخندی زد و به استقبال رفت. صداهایی از تعارف، سلام و خوشآمد گویی در حویلی پیچید. قدم های سنگین جبار روی خاک حویلی کوبیده شدند و داخل مهمانخانه رفت.
ولی در آن سوی دیوار آشپزخانه، ماهرخ با دلی شکسته، و چشمانی سرخ نشسته بود و صدای خنده های جبار مثل خنجری بر قلبش فرود می آمد.
چند ساعتی گذشته بود. ماهرخ، در سکوتِ سنگین آشپزخانه، دیگر اشک نداشت که بریزد. گونه هایش از گریه خشک شده بود و لب هایش مثل شاخه ای تشنه، بی رمق و پژمرده بودند. آهی کشید و سرانجام از جا برخاست، دل از نشستن کند و قامت لرزانش را راست کرد. چادرش را روی موهای سیاهش انداخت و از دروازهٔ آشپزخانه بیرون شد.
همان دم، صدای باز شدن دروازهٔ مهمان خانه برخاست. جبار خان با آن اندام ستبر و نگاه مغرور از اطاق بیرون آمد. چشمانش، درست همانطور که همیشه در پی شکار بودند، بلافاصله بر قامت ماهرخ نشستند.
ماهرخ که نگاهش به او افتاد، دلش لرزید. می خواست بی آنکه دیده شود، از مقابلش بگذرد و به اطاق دیگر پناه ببرد، اما جبار پیش دستی کرد. لبخند مرموز و سنگینی به لب آورد و با صدایی که بوی تمسخر و تملک می داد، گفت بهبه… دختر کاکا جان! خوب شد پیش از رفتنم ترا دیدم. هرچند فردا هم قرار است اینجا بیایم، اما چه بهتر که حالا هم دیدمت. دیدی؟ گفته بودم زن خودم میشوی و من به گفته ام وفا کردم!
قلب ماهرخ از شنیدن آن واژه ها به تپشی بی قرار افتاد، گویی چیزی درونش فریاد می کشید. نخواست پاسخ دهد، نخواست حتی به چشم های او نگاه کند. فقط گام برداشت تا عبور کند، اما در همان لحظه، پدرش نیز از اطاق بیرون شد. با دیدن دخترش در آن حال و در آن لحظه، چهره اش در هم کشیده شد و با لحنی جدی و خشم آلود گفت تو اینجا چی می کنی، دختر؟ زود باش، برو به اطاقت!
ماهرخ بی کلامی سر خم کرد و با گام هایی بلند، به سوی اطاق خود دوید. دروازه را بست، تکیه به آن داد و بی صدا به زمین نشست. دستانش را به دور زانو حلقه کرد و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.
صدای پدرش از حویلی به گوش می رسید که با احترام با جبار خداحافظی میکرد و وعدهٔ دیدار فردا را می داد. صدای قدم های سنگین جبار دور می شدند، اما سایه اش همچنان بر دل ماهرخ سنگینی می کرد.
دختر دستانش را روی گوش هایش گذاشت اشک بار دیگر راه خود را یافت در همان دم، جمله ای از اعماق حافظه اش همچون شعله ای در شب تار پدیدار شد. صدای سهراب بود
«بیا با هم فرار کنیم…»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤1
نشید حجابی😍
❦سرودهای_گلچین_اسلامی❦@sroodislam
❤️نشید #فارسی #قدیمی
😍خواهرم گنج وجودت را ببین🎀
💛 #بسیارزیبا #حجاب
🌸 #تقدیم_به_اعضای_کانال الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😍خواهرم گنج وجودت را ببین🎀
💛 #بسیارزیبا #حجاب
🌸 #تقدیم_به_اعضای_کانال الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴سوال: آیا برای آقایون استفاده از گردنبند نقره یا بدل یا هر جنسی دیگر که باشد به غیر از طلا،جایز میباشد یا خیر؟
✍️ جواب: استفاده از زیورآلات برای مردان، چه از جنس نقره و چه از سایر جنس ها باشد استفاده کردن آن جائز نیست. تنها استفاده از انگشتر نقرهای که وزن آن کمتر از یک مثقال (معادل 4.374 گرم) باشد، جایز است.
📖 الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (6/ 358):
"(و لا يتحلى) الرجل (بذهب وفضة) مطلقاً، (إلا بخاتم ومنطقة وجلية سيف منها) أي الفضة ... (ولايتختم) إلا بالفضة؛ لحصول الاستغناء بها، فيحرم (بغيرها كحجر) ... و لا يزيده على مثقال...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جواب: استفاده از زیورآلات برای مردان، چه از جنس نقره و چه از سایر جنس ها باشد استفاده کردن آن جائز نیست. تنها استفاده از انگشتر نقرهای که وزن آن کمتر از یک مثقال (معادل 4.374 گرم) باشد، جایز است.
📖 الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (6/ 358):
"(و لا يتحلى) الرجل (بذهب وفضة) مطلقاً، (إلا بخاتم ومنطقة وجلية سيف منها) أي الفضة ... (ولايتختم) إلا بالفضة؛ لحصول الاستغناء بها، فيحرم (بغيرها كحجر) ... و لا يزيده على مثقال...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_شانزدهم
چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگزد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو، همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت وگفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچکس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_شانزدهم
چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
آقا غلام غروب که شد داد زد :من دارم میرم شمسی امشب اومدی خونه که اومدی نیومدی خونه بابات بمون... یالا پسرا بریم ...
اونها که رفتن عمو وبابا و آقا بزرگ و پسرهای عمو اومدن داخل زن عمو گفت :خبری ازشون نشده نه ؟
عمو کمال گفت :نه هرجایی فکر میکردم بره رفتم، از هرکسی میتونستم سراغ گرفتم ولی نبود سپردم خبرم بدن آخ مصیب، آخ چه کردی پسر ؟؟؟
عمه شمسی چادرش رو مرتب کرد و گفت :من دارم میرم ...
بابا جلوش رو گرفت و گفت :کجا ؟
_میرک خونه، نشنیدی غلام چی گفت، بعد از عمری ذلت و خواری الان بعد پیری نمیتونم بی خانمان بشم ...
_ولی بری هم ...
_میدونم... ولی باید برم غلام عصبانیه، حق هم داره کم کاری نکرده دختره ...
_خیلی خب باشه میری، زری رو نبر، بذار پیش شهین بمونه، منم باهات میام ..
خانم بزرگ ادامه داد :اره مادر بذار جمال باهات بیاد ...
_آخه شماها تنها میمونید ...
عمو کمال گفت؛ما اینجایم جمال باهاش برو ...
بابا با عمه شمسی رفت.. عمو کمال هم پسرهاش رو فرستاد خونه که هم اگه خبری شد بهمون بگن ،هم اینکه پیش مریم و معصومه باشن.... اونشب من و زری بعد از شام که مامان اماده کرد رفتیم تا بخوابیم، ولی هیچکدوم خوابمون نبرد... از بابا اونشب خبری نشد انگار اوضاع اونقدری بد بود که نتونسته بود عمه رو تنها بذاره...ساعت ۱یا ۲ بعد از نصفه شب بود که تلفن خونه زنگزد،همه بیدار بودن و منتظر عمو گوشی رو برداشت و گفت:الو...بگو محمود چی شده ؟
عمو داشت با پسرش پشت خط تلفن حرف میزد و فقط گاهی میگفت خب ...حرفش که تموم شد از جا بلند شد و گفت: پیداشون کردم ،میرم دنبال جمال و باهم میریم سراغشون
زن عمو گفت :کجان ؟
_رفتن طرفای مشهد همراه یکی از دوستای مصیب رفتن، اون خبر داده به یکی از دوستای دیگه اش ..
_فقط برگردونش کمال ...
_باشه اروم بگیر، فعلا من رفتم.
عمو و بابا رفتن و تا دو روز از هیچکس خبری نبود، نه از عمو نه از خونه عمه ...عمه هم اومده بود خونه ما و اونجا موندگار شده بود.. آقا غلام هم رفته بود دنبال بابا و عمو، همه چشمها به تلفن و در بود تا کسی وارد بشه... روز سوم بود که در حیاط باز شد و بابا و عمو کمال همراه با مصیب و رضا و زهره اومدن داخل، آقا غلام هم پشت سر بقیه بود ..
عمه جلو دهنش رو گرفت وگفت :رضا ؟!
همه رفتیم بیرون، سر و صورت مصیب و زهره زخمی بود، معلوم بود کتک خوردن ،رضا کناری ایستاده بود عمو رو به پسرش گفت: خوبت شد ؟همین رومیخواستی، جلو دوست و دشمن خوار و ذلیلم کنی ؟!
مصیب اروم ولی محکم گفت :کاری نکردم ..
_کاری نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی ؟
_ کسی به حرفم گوش نکرد ...
زهره گوشه ای گریه میکرد آقا بزرگ از در هال بیرون زد و گفت :تموم کنید! فکر راه چاره باشید ...
آقا غلام روش رو از زهره برگردوند و گفت :راه چاره؟؟؟ باید عقدش کنه، من دیگه دختری ندارم خود دانید !
بعد رو به رضا گفت :بریم !
رضا اما جلوش رو گرفت و گفت: وایسا عمو! آتیش این بازی رو من تند کردم، درسته دیر و زود این اتفاق می افتاد ،ولی منم یه پای این قضیه ام ،به خوبی بذار بشینه پای سفره عقد ،بعد هر کاری خواستی بکن ...
همه هاج و واج رضا رو نگاه میکردن ،ازش توقع این رفتار نمیرفت.. هیچکس حرفی نمیزد، رضا ادامه داد :زهره اول دختر عموم بوده الانم هست !
آقا غلام دست رو شونه ی رضا گذاشت و گفت :کاری نمیشه کرد...
_میشه حفظ ظاهر کرد نه ؟!
در خونه که زده شد رضا ساکت شد ،زن عمو بود و خانواده زن مصیب.. انگار خبردار شده بودن و همه با هم اومده بودن ...باز دعوا شد پدر و برادرهای زن مصیب حمله کردن به مصیب اونم فقط ایستاد و خورد پدرش باز گفت :زود طلاقش میدی فهمیدی ؟
و مصیب بار محکم گفت :چشم ...
اونها که رفتن آقا غلام گفت :همین امروز عقدشون میکنید ،وگرنه امروز دختر من عقد این پسر نشه هر چی دیدیو از چشم خودتون دیدید ..
زن عمو گفت :چه خبره ؟چه عقدی؟ چه حرفی؟
_حرفا زده شده، شما دیر رسیدی بریم رضا !
سفره عقد مختصری پهن کردن و مصیب و زهره هم نشستن پای سفره عقد ...رضا هم تونست غلام رو بیاره تا پای سفره عقد ...
عقدشون خیلی ساده برگزار شد و آقا بزرگ گفت بدون مراسم عروسی برن سر خونه زندگیشون ...
هیچکس تو خونه حق اینو نداشت که اسمی از مصیب و زهره بیاره ...
مصیب هم مهریه زنش رو داده بود و طلاقش داده بود ..
زنعمو همیشه بهمون میگفته که درسامون رو مرور کنیم ..
ادو سال گذشت که آقا بزرگ بازم حالش بد شد و سکته ای که کرد باعث شد فوت کنه ..تو مراسم همه نگران خانم بزرگ بودیم خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد ،
بعد از سال آقا بزرگ، عمو کمال خانم بزرگ رو راضی کرد تا بره خونشون ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1