FAGHADKHADA9 Telegram 77742
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوششم

آذر دلش مهر و محبت مادری میخواست ناز و نوازشهای همیشگی ام و میخواست اما من نسبت بهش بی احساس بودم حتی میشد گفت متنفر هم بودم من اون طفل معصوم و مقصر اشتباهات خودم میدونستم حکیم و بقیه کلی بهم نصیحت میکردن که کفران نعمت نکن خدا ازت روبرمیگردونه این بچه چه گناهی کرده اما کو گوش شنوا آذر گوشه گیر شده بود و منزوی از صبح حنیفه میبردش پیش خودش و عصر نزدیک غروب که حکیم و عیسی برمیگشتن میاورد خونه یه بار که آذر نرفته بود حنیفه لی لی کنان تو حیاط داشت بازی میکرد پاش سر خورد و سرش خورد لبه حوض صدای جیغش به هوا بلند شدیه لحظه بلند شدم برم سمتش اما یه صدایی تو گوشم گفت نرو اون دختر شکر و کشته حقشه با یادآوری گذشته چشمامو بستم و ازش روبرگردوندم
گریه میکرد و عاجزانه ازم کمک میخواست اما من دیوانه محل ندادم حنیفه که برای بردن آذر اومده بود با دیدن آذر غرق خون دو دستی به سرش زد و گفت خدا مرگم بده دویید سمت آذر و زود چارقدش و باز کرد و سر خونی آذر و بست و نگاهی به من که لب ایوون مثل مجسمه وایساده بودم با حرص گفت خدا مرگت بده ماه صنم تو هم مادری؟تو اصلا لیاقت مادر شدن نداری که خدا شکر و ازت گرفت تقصیر خودته چلاق بودی بچه رو بغل میکردی و میبردی بی احتیاطی خودتو انداختی گردن بچه و میخوای خودتو خلاص کنی.حرفاش و زد و بچه رو بغل کرد و برد خونه اش از نرده ایوون سرخوردم و به حال خودم زار زدم و گریه کردم خدایا یعنی من لیاقت مادری شکر و نداشتم که ازم گرفتی انقد راز و نیاز کردم تا همونجا خوابم برد و با صدای ثریا خانوم بیدار شدم و لب ایوون وایسادم و گفتم
سلام ننه جون الان میام ثریا خانوم همسایه دو کوچه بالاتر از خونه ما بود و چهره نورانی داشت با چشمای ورم کرده باهاش احوالپرسی و دست بوسی کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفتم چخبر ننه جون از این وراثریا خانوم همون طور که موهای سفیدش و. به داخل روسریش هل میداد گفت والا ننه جون از این ورا میگذشتم گفتم حالی ازت بپرسم گفتم کاری خوبی کردی بیا بریم داخل ننه گفت نه مادر پام درد میکنه نمیتونم این همه راهو بیام بالا و همونجا رو تخت نشست براش چای ریختم و آوردم ننه همونطور که داشت چاییشو میخورد گفت تو راه که می اومدم حنیفه رو دیدم که بچه به بغل داشت میرفت و ماجرای زخمی شدنش و بهم گفت آهی کشیدم و خجل سرمو پایین انداختم ننه گفت ببیین مادر من و تو بنده ناچیزخداییم این اتفاق که برا شکر افتادخواست خدا بود بی اذن اون برگی نمیفته چرا اون طفل معصوم و داری عذاب میدی.یه لحظه فکر کن بلایی سر اونم بیاد چیکار میکنی از تصورش هم حالم بد شد و اشکهام بی اختیار ریختن ننه گفت دیدی چقد سخته بیشتر هواشو داشته باش به شوهرت برس افسارزندگیت و بگیر دستت آدمیزاد هرچی مصیبت ببینه محکمتر میشه پس خودتو ضعیف نشون نده راضی باش به رضای خداثریا خانوم بعد نصیحت من بلند شد و رفت حرفهاش یکم روم تاثیرگذاشت آب گرم کردم و رفتم حموم و موهای ابریشمیمو گلاب زدم و بافتم و تو چشام سرمه کشیدم و بعد مدتها یه آبگوشت پر ملات پختم که عطر ترخونش سه کوچه اونور تر میرفت حکیم و عیسی به خونه برگشتن و آذر هم سر بسته همراهشون بود و حسابی اخم هاشون تو هم بودبدون توجه به من و تمیزی خونه و غذا به اتاق رفتن و با آذر مشغول شدن با بغض رفتم تو چهار چوب در وایسادم و نگاهشون کردم حکیم که متوجه نگاههای من شد سرش و بالا آورد و نگاهمون تو هم گره خورد عیسی که متوجه ماجرا شد آذر و بغل کرد و برد اتاق کناری حکیم به پشتی تکیه داد و دونه های تسبیحش یکی بعد دیگری رو هم مینداخت خجالت زده رفتم تو و کنارش نشستم و گفتم با مرگ شکر از همتون دوری کردم و زندگی رو براتون زهر کردم دست خودم نیست خسته ام دل مرده ام حمید میفهمی دنیا دیگه برام معنی نداره حکیم که اولین بار بود اسمشو از زبون من میشنید سرشو بالا اورد و نگاهم کرد گفتم از وقتی بچه بودم تا الان هیچ کاری به میل من انجام نشده فکر میکنم این دنیا خیلی به من مدیونه هق هق گریه نزاشت بیشتر حرف بزنم و دیگه سکوت کردم حکیم آه پرسوزی کشید و گفت فکر میکنی دنیا به کام من بوده مرگ زنم گم شدن پسررشیدم و مرگ بچه هام یه مکث کوتاهی کرد و گفت میدونی ماه صنم چی بیشتر از همه منو آزار میده سوالی نگاهش کردم که گفت اینکه تو هیچ وقت منو قلبن دوست نداری شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم من من دوستت دارم فقط عاشقت نیستم همین حکیم لبخندی زد.صبح با حال خوبی بیدار شدم و تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم صبحونه مفصلی چیدم و تو استکانهای طرح قجریم چای ریختم و سینی رو گوشه سفره گذاشتم حکیم و عیسی باهم ازخواب بیدار شدن و با دیدن سفره صبحونه چشمهاشون برقی زد عیسی خوشحال اومد سمت سفره و گفت خدایا همیشه حال ماه صنم خوب باشه تا ما بتونیم غذای درست و حسابی بخوریم طفلی عیسی معلوم بود تو این مدت خیلی عذاب کشیده
2👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77742
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوششم

آذر دلش مهر و محبت مادری میخواست ناز و نوازشهای همیشگی ام و میخواست اما من نسبت بهش بی احساس بودم حتی میشد گفت متنفر هم بودم من اون طفل معصوم و مقصر اشتباهات خودم میدونستم حکیم و بقیه کلی بهم نصیحت میکردن که کفران نعمت نکن خدا ازت روبرمیگردونه این بچه چه گناهی کرده اما کو گوش شنوا آذر گوشه گیر شده بود و منزوی از صبح حنیفه میبردش پیش خودش و عصر نزدیک غروب که حکیم و عیسی برمیگشتن میاورد خونه یه بار که آذر نرفته بود حنیفه لی لی کنان تو حیاط داشت بازی میکرد پاش سر خورد و سرش خورد لبه حوض صدای جیغش به هوا بلند شدیه لحظه بلند شدم برم سمتش اما یه صدایی تو گوشم گفت نرو اون دختر شکر و کشته حقشه با یادآوری گذشته چشمامو بستم و ازش روبرگردوندم
گریه میکرد و عاجزانه ازم کمک میخواست اما من دیوانه محل ندادم حنیفه که برای بردن آذر اومده بود با دیدن آذر غرق خون دو دستی به سرش زد و گفت خدا مرگم بده دویید سمت آذر و زود چارقدش و باز کرد و سر خونی آذر و بست و نگاهی به من که لب ایوون مثل مجسمه وایساده بودم با حرص گفت خدا مرگت بده ماه صنم تو هم مادری؟تو اصلا لیاقت مادر شدن نداری که خدا شکر و ازت گرفت تقصیر خودته چلاق بودی بچه رو بغل میکردی و میبردی بی احتیاطی خودتو انداختی گردن بچه و میخوای خودتو خلاص کنی.حرفاش و زد و بچه رو بغل کرد و برد خونه اش از نرده ایوون سرخوردم و به حال خودم زار زدم و گریه کردم خدایا یعنی من لیاقت مادری شکر و نداشتم که ازم گرفتی انقد راز و نیاز کردم تا همونجا خوابم برد و با صدای ثریا خانوم بیدار شدم و لب ایوون وایسادم و گفتم
سلام ننه جون الان میام ثریا خانوم همسایه دو کوچه بالاتر از خونه ما بود و چهره نورانی داشت با چشمای ورم کرده باهاش احوالپرسی و دست بوسی کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفتم چخبر ننه جون از این وراثریا خانوم همون طور که موهای سفیدش و. به داخل روسریش هل میداد گفت والا ننه جون از این ورا میگذشتم گفتم حالی ازت بپرسم گفتم کاری خوبی کردی بیا بریم داخل ننه گفت نه مادر پام درد میکنه نمیتونم این همه راهو بیام بالا و همونجا رو تخت نشست براش چای ریختم و آوردم ننه همونطور که داشت چاییشو میخورد گفت تو راه که می اومدم حنیفه رو دیدم که بچه به بغل داشت میرفت و ماجرای زخمی شدنش و بهم گفت آهی کشیدم و خجل سرمو پایین انداختم ننه گفت ببیین مادر من و تو بنده ناچیزخداییم این اتفاق که برا شکر افتادخواست خدا بود بی اذن اون برگی نمیفته چرا اون طفل معصوم و داری عذاب میدی.یه لحظه فکر کن بلایی سر اونم بیاد چیکار میکنی از تصورش هم حالم بد شد و اشکهام بی اختیار ریختن ننه گفت دیدی چقد سخته بیشتر هواشو داشته باش به شوهرت برس افسارزندگیت و بگیر دستت آدمیزاد هرچی مصیبت ببینه محکمتر میشه پس خودتو ضعیف نشون نده راضی باش به رضای خداثریا خانوم بعد نصیحت من بلند شد و رفت حرفهاش یکم روم تاثیرگذاشت آب گرم کردم و رفتم حموم و موهای ابریشمیمو گلاب زدم و بافتم و تو چشام سرمه کشیدم و بعد مدتها یه آبگوشت پر ملات پختم که عطر ترخونش سه کوچه اونور تر میرفت حکیم و عیسی به خونه برگشتن و آذر هم سر بسته همراهشون بود و حسابی اخم هاشون تو هم بودبدون توجه به من و تمیزی خونه و غذا به اتاق رفتن و با آذر مشغول شدن با بغض رفتم تو چهار چوب در وایسادم و نگاهشون کردم حکیم که متوجه نگاههای من شد سرش و بالا آورد و نگاهمون تو هم گره خورد عیسی که متوجه ماجرا شد آذر و بغل کرد و برد اتاق کناری حکیم به پشتی تکیه داد و دونه های تسبیحش یکی بعد دیگری رو هم مینداخت خجالت زده رفتم تو و کنارش نشستم و گفتم با مرگ شکر از همتون دوری کردم و زندگی رو براتون زهر کردم دست خودم نیست خسته ام دل مرده ام حمید میفهمی دنیا دیگه برام معنی نداره حکیم که اولین بار بود اسمشو از زبون من میشنید سرشو بالا اورد و نگاهم کرد گفتم از وقتی بچه بودم تا الان هیچ کاری به میل من انجام نشده فکر میکنم این دنیا خیلی به من مدیونه هق هق گریه نزاشت بیشتر حرف بزنم و دیگه سکوت کردم حکیم آه پرسوزی کشید و گفت فکر میکنی دنیا به کام من بوده مرگ زنم گم شدن پسررشیدم و مرگ بچه هام یه مکث کوتاهی کرد و گفت میدونی ماه صنم چی بیشتر از همه منو آزار میده سوالی نگاهش کردم که گفت اینکه تو هیچ وقت منو قلبن دوست نداری شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم من من دوستت دارم فقط عاشقت نیستم همین حکیم لبخندی زد.صبح با حال خوبی بیدار شدم و تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم صبحونه مفصلی چیدم و تو استکانهای طرح قجریم چای ریختم و سینی رو گوشه سفره گذاشتم حکیم و عیسی باهم ازخواب بیدار شدن و با دیدن سفره صبحونه چشمهاشون برقی زد عیسی خوشحال اومد سمت سفره و گفت خدایا همیشه حال ماه صنم خوب باشه تا ما بتونیم غذای درست و حسابی بخوریم طفلی عیسی معلوم بود تو این مدت خیلی عذاب کشیده

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77742

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Polls Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon. How to build a private or public channel on Telegram?
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American