tgoop.com/faghadkhada9/77744
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوهشتم
با اینکه قلبا از این بشر خوشم نمی اومد و از کار حکیم راضی نبودم اما چیزی نگفتم چون موسی برای منم عزیزبود و ردی ازش برام کلی ارزش داشت شیرزاد طبق قولش صبح روز بعد خداحافظی کرد و رفت دنبال موسی اما چهار ساعت نگذشته بودبرگشت و اومد در خونمون و گفت که گفتن موسی مرده و کسی از جای قبرشم خبر نداره منکه باور نکردم اصلا نمیشد تو این زمان و با این سرعت به همچین نتیجه ای رسید حکیم یه ماه گشت و نتونست ردی پیدا کنه بعد شیرزاد تو یه روز فهمیدحکیم و موسی هم متوجه کلک شیرزاد شدن اما به روش نیاوردن و زمین و دادن تا کار کنه خون خونمو میخورد اما حکیم گفت عیب نداره برادرزاده ام هست انگار در راه خدا کمکش کردم بزار خرج خونواده اش و در بیاره اوضاع بدی بودی فقر و خشکسالی و بیماری زندگی مردم و سخت کرده بودحکیم نه تنها به مردم آبادی خودمون بلکه چند آبادی اونورتر هم آرد و گندم میدادآوازه خیر خواهی حکیم همه جا گشته بود و بعد ها بهم گفت دوتا دختر یتیم و به سرپرستی گرفته و خرجشونو میده حکیم انگار بعدهای ناشناخته زیادی داشت که من کم کم داشتم بهشون پی میبردم.حال عیسی روز به روز بدتر میشد و برای رفتن به شهر مقاومت میکردبه حکیم گفتم حداقل خودت معاینه اش کن یه دوا و درمونی بکن اما گفت دست و دلم نمیره به پسرم که میرسم همه معلوماتم از بین میره حق داشت زیاد پا پی نمیشدم ماه نهم بارداریم بود که دو هفته زودتر دردهام شروع شد و حکیم زود رفت آبادی بالا و قابله رو آورد بعد چند ساعت درد کشیدن یه پسر مرده بدنیا آوردم با التماس ازقابله خواستم بچه رو بغلم بده که گفت خانوم جون بچه یه ماهی میشه که تو شکمت مرده خدا بهت رحم کرده برا خودت اتفاقی نیفتاده خودم میدونستم به این بچه امیدی نیست یه ماهی میشد که حرکت نمیکرد و گوشه دلم جمع شده بود
با گلایه تو دلم گفتم مرحبا خدا از دیدن رنج و درد من لذت میبری به قابله گفتم بچه رو ببره یه گوشه دفن کنه و بهم نشون نده حکیم مثل همیشه بهم لبخند میزد و به روی خودش نمی آورد که چه اتفاقی افتاده لقمه های جگر کبابی رو تو دهنم میزاشت و موها و صورتم و نوازش میکردآذر از گوشه چارچوب در نگام میکرد و میترسید بیاد توهنوز باهاش سرسنگین بودم و مقصر مرگ شکر میدونستم اما با مرگ بچه ام دوباره دلم تمنای بغل کردنشو میخواست با لبخند بهش گفتم
بیا تو دخترم بیا پیشم با ذوق پیشم اومد و سفت بغلم کرددقیقا دوماه بعد زایمانم بود که حال عیسی وخیم شد و به زور با حکیم راهی شهر شد.حکیم بارها آذر و بوسید و گفت جان تو و جان بچه ام گفتم چشم شما هم مراقب عیسی باش عیسی با عصای توی دستش لنگ لنگان آمد سمتم و گوشه ی چارقدم و بوسید و قطره اشکی از گوشه چشاش غلطید و گفت ماه صنم نمیدونم بهت چی باید بگم بگم مادر ؟خواهر؟رفیق ولی میدونم خیلی دوستت دارم و از اینکه زن بابام شدی خوشحالم بعد سرش و پایین انداخت و گفت ازت خواهشی دارم سرفه هاش اجازه نمیداد جملاتش و کامل ادا کنه ادامه دادازت میخوام حلالم کنی با گریه گفتم نبینم از این حرفها بزنی بروسالم و سرحال برگردبا هر سختی بود خداحافظی پر دردمون تموم شد و آب ریختم پشت سرشون و با آذر برگشتم خونه گاریچی فرستادم دنبال ننه ام تاچند روز بیاد پیشم ننه خیلی پیر شده بود و توانش کم این چند روز که پیش آذر بودلحظه ای از هم جدا نمیشدن حکیم گفته بود که سفرمون احتمالش زیاده طول بکشه و من مدت زیادی تنها باشم رحمت برادر بزرگ عیسی و شوهر حنیفه اصلا براش مهم نبود برادرش مریضه و پدرش پیر شده و توان اینکه عیسی رو ببره اینور اونور نداره سرش به زندگی خودش گرم بود وبیشتر با خونواده ی زنش عیاق بود.با حنیفه هم آخرین بار که سر قضیه آذر کلی حرف بارم کرده بود قهر بودم و رفت و آمدی نداشتم ننه که رفت کاملا تنها شدیم و جز آذر کسی رونداشتم و کم کم رابطه امون بهتر شددوماه گذشته بود و کم کم دلشوره به جونم افتاده بودحکیم گفته بود احتمال داره مداوای عیسی طول بکشه اما نه تا این حد از صبح دلشوره بدی داشتم انگار قلبمو چنگ میزدن نهار آذر و دادم و خوابوندمش خودمم داخل حیاط رفتم که قامت حکیم و دم در دیدم چند لحظه مات و مبهوت ظاهرش شدم ریش بلند موهای ژولیده و لباس مشکی ترسیده با لکنت سلام کردم س سلام حمید این چه وضعیه پس کو عیسی پزشک ها تشخیص دادن باید بیشتر داخل بیمارستان بمونه؟ولی حکیم سرشو پایین انداخته بود و لب باز نمیکرد نزدیک تر رفتم و دستش و گرفتم و گفتم حکیم تو رو خدا لب باز کن و حرف بزن حکیم دوزانو رو زمین فرود اومد و کلاهش و برداشت و پرت کرد و دو دستی کوبید تو سرش و گفت به من نگو حکیم بگوبدبخت بگو بیچاره بگو دربه دربگو بی کس ترسیده گفتم اینطور نگو مرد چرا اینطور میکنی مگه چی شده؟اما حکیم محکم تر میزد تو سر و صورتش و بیشتر بیقراری میکرد هر چقدر سعی کردم آرومش کنم نشد
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77744