«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖 پندآموز 💖
📍❗️✍🏻برای حذف آدمهای سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نکنيد......
📍💞❗️فرقی نمیکند ازبستگانتان باشديا عشقتان يا يک آشنای تازه........
📍⚡️❗️مجبور نيستيد برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز کنيد........
✍🏻جدايی ها تلخند و آزار دهنده اند ، اما از دست دادن کسی که باعث آزار شماست در حقيقت منفعت است نه خسارت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💖 پندآموز 💖
📍❗️✍🏻برای حذف آدمهای سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نکنيد......
📍💞❗️فرقی نمیکند ازبستگانتان باشديا عشقتان يا يک آشنای تازه........
📍⚡️❗️مجبور نيستيد برای کسی که باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز کنيد........
✍🏻جدايی ها تلخند و آزار دهنده اند ، اما از دست دادن کسی که باعث آزار شماست در حقيقت منفعت است نه خسارت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2👌2
رویاهای شیرین روزهای هفت سالگی!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
👍2😢2
📚 داستان کوتاه
#منطق-مورچه-ها
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#منطق-مورچه-ها
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چرا دنیا مارو در خود غرق کرده هست 🥀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
😢1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوم
چشمان مرد، همچون تیغی بر چهرهٔ دختر لغزید. ماهرخ حس کرد چیزی سرد، ناپیدا، و نفوذی از درون چادر به قلبش خزید. لحظه ای نفسش برید. با شتاب، چادر را با دو دست بالا آورد، آن را چون پرده ای بین خویش و نگاه ها گرفت.
اما نگاه مرد، از پشت هر پرده ای عبور می کرد و سنگینی اش، با هیچ چادری سبک نمی شد…
مردان که رفتند، سایهٔ سنگینی بر اطاق نشست. دیگر از صدای خنده های دلنشین ماهرخ خبری نبود. دختر، در گوشهٔ اطاق آرام نشسته بود، با چادرِ نازکِ سپیدش که مثل پرده ای باریک، میان او و دنیا کشیده شده بود.
در همین هنگام، زنی میان سال و آراسته با تبسمی گرم نگاهش بر ماهرخ لغزید، سپس آهسته به مادرش گفت شنیده ام که جبار خان به خواستگاری دخترت آمده و حاجی صاحب هم رضایت داده.
مادر ماهرخ با افتخاری که در لحن صدایش آشکار بود، سر به تأیید تکان داد و گفت بلی، خواهر جان همین روزها شیرینی دخترم را میدهیم.
ماهرخ آرام ماند، اما صورتش آهسته رنگ باخت.
زن نگاهی معنادار به دختر انداخت و آهسته گفت ولی خواهر، مگر جبار خان زن دارد و چند طفل قد و نیم قد هم دارد از لحاظ سنی هم فرق شان از زمین تا آسمان است. ماهرخ هنوز شانزده سالش است…
مادر ماهرخ ابروانش را در هم کشید و با لحنی تند ولی محکم پاسخ داد چی شده که دارد؟ جبار خان مرد شریفی است، آبروی خاندان خود است، پسر کاکای ماهرخ جان است. بعد خداوند به مردان چهار زن روا دانسته، آیا امر خدا را انکار میکنی؟
زن لبخند تلخی زد و گفت من هرگز امر پروردگار را انکار نکرده ام اما…
مادر ماهرخ چون تیغی بر گلوی سخنش نشست و بی مقدمه، با لحن خشکی آمیخته به قضاوت، سخنش را برید و گفت ناراحت نشوی، خواهر جان! تو همان روزی کافر شدی که پای از ده بیرون گذاشتی و رفتی شهر، درس خواندی و برگشتی با مغز پُر از حرف های که تضاد با دین و رسم رواج ما دارد برای همین اینجا همه از تو دوری می کنند یک خواهش دارم لطفا در مسایل خانوادگی ما دخالت نکن!
ماهرخ نگاه به آن زن انداخت او چقدر این زن را دوست داشت او همیشه از حق زنان دفاع میکرد ولی حتا زنان او را دشمن خود شان میدانستند و برچسپ کافر را بر پیشانی اش میزدند آهسته از جایش برخاست.
مادرش نگاه پر از شک و تندی به سویش انداخت و پرسید کجا میروی، دختر؟
ماهرخ آرام پاسخ داد، با صدایی که ته آن بوی دروغ می آمد، جواب داد دستشویی میروم، مادر.
مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت برو، اما زود برگرد! چادرت را درست کن. اگر یکی از برادرانت تو را بی چادر ببیند، والله خونت را حلال می دانند!
ماهرخ گفت چشم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوم
چشمان مرد، همچون تیغی بر چهرهٔ دختر لغزید. ماهرخ حس کرد چیزی سرد، ناپیدا، و نفوذی از درون چادر به قلبش خزید. لحظه ای نفسش برید. با شتاب، چادر را با دو دست بالا آورد، آن را چون پرده ای بین خویش و نگاه ها گرفت.
اما نگاه مرد، از پشت هر پرده ای عبور می کرد و سنگینی اش، با هیچ چادری سبک نمی شد…
مردان که رفتند، سایهٔ سنگینی بر اطاق نشست. دیگر از صدای خنده های دلنشین ماهرخ خبری نبود. دختر، در گوشهٔ اطاق آرام نشسته بود، با چادرِ نازکِ سپیدش که مثل پرده ای باریک، میان او و دنیا کشیده شده بود.
در همین هنگام، زنی میان سال و آراسته با تبسمی گرم نگاهش بر ماهرخ لغزید، سپس آهسته به مادرش گفت شنیده ام که جبار خان به خواستگاری دخترت آمده و حاجی صاحب هم رضایت داده.
مادر ماهرخ با افتخاری که در لحن صدایش آشکار بود، سر به تأیید تکان داد و گفت بلی، خواهر جان همین روزها شیرینی دخترم را میدهیم.
ماهرخ آرام ماند، اما صورتش آهسته رنگ باخت.
زن نگاهی معنادار به دختر انداخت و آهسته گفت ولی خواهر، مگر جبار خان زن دارد و چند طفل قد و نیم قد هم دارد از لحاظ سنی هم فرق شان از زمین تا آسمان است. ماهرخ هنوز شانزده سالش است…
مادر ماهرخ ابروانش را در هم کشید و با لحنی تند ولی محکم پاسخ داد چی شده که دارد؟ جبار خان مرد شریفی است، آبروی خاندان خود است، پسر کاکای ماهرخ جان است. بعد خداوند به مردان چهار زن روا دانسته، آیا امر خدا را انکار میکنی؟
زن لبخند تلخی زد و گفت من هرگز امر پروردگار را انکار نکرده ام اما…
مادر ماهرخ چون تیغی بر گلوی سخنش نشست و بی مقدمه، با لحن خشکی آمیخته به قضاوت، سخنش را برید و گفت ناراحت نشوی، خواهر جان! تو همان روزی کافر شدی که پای از ده بیرون گذاشتی و رفتی شهر، درس خواندی و برگشتی با مغز پُر از حرف های که تضاد با دین و رسم رواج ما دارد برای همین اینجا همه از تو دوری می کنند یک خواهش دارم لطفا در مسایل خانوادگی ما دخالت نکن!
ماهرخ نگاه به آن زن انداخت او چقدر این زن را دوست داشت او همیشه از حق زنان دفاع میکرد ولی حتا زنان او را دشمن خود شان میدانستند و برچسپ کافر را بر پیشانی اش میزدند آهسته از جایش برخاست.
مادرش نگاه پر از شک و تندی به سویش انداخت و پرسید کجا میروی، دختر؟
ماهرخ آرام پاسخ داد، با صدایی که ته آن بوی دروغ می آمد، جواب داد دستشویی میروم، مادر.
مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت برو، اما زود برگرد! چادرت را درست کن. اگر یکی از برادرانت تو را بی چادر ببیند، والله خونت را حلال می دانند!
ماهرخ گفت چشم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤2
#داستان📕❤️!
در گوشهایی از این جهان؛در زیر پهنای آسمان دخترکی زندگی میکرد که از مسلمان بودن تنها آن نام را حمل میکرد
یک روز که از خواب بیدار میشود دچار سردرد شدیدی میشود که گویی در درون مغز او بمب ساعتی گذاشته بودند که هر لحظه ممکن بود منفجر شود.
نفس تنگی به سراغش آمد و برای ذره ایی اکسیژن بال بال میزد.
خانواده اش که نگران شدند اورا فورا به بیمارستان بردند
آزمایش ها گرفته شد ولی دکتر های آن شهر قادر به تشخیص بیماری نبودند
تا اینکه خانواده دخترک تصمیم گرفتند که به شهر دیگری بروند شاید هم کشور دیگر چون میدیدند که دخترکشان چگونه دارد پر پر میشود...
خلاصه بعد از تلاش های بسیار پزشکان توانستند تشخیص دهند که بیماری دخترک چیست...!
بیماری لاعلاجی که پزشکان قادر نبودند به درمان آن حتی فکر کنند...
همه خانواده درحال شیون و زاری بودند و نمیدانستند که چه کنند
دخترک که نا امید شده بود به درگاه خداوند رجوع کرد توبه کرد و از الله آمرزش خواست
او این چنین دعا کرد : پروردگارا تاکنون از یاد تو غافل بوده ام و به گناهان مشغول بوده ام یارب مرا ببخش که تو آمرزنده مهربانی یا الله نمیدانم که حکمت این بیماری چیست اما از تو می خواهم این بیماری سخت را کفاره گناهانم قرار دهی
گرچه در برابر گناهانم این بیماری واقعا اندک چیزی است اما یا الله تو آمرزنده مهربانی
و با خود ادامه داد: پروردگارا این دفعه از تو نمیخواهم که بیماری مرا بهبود بخشی چرا که میدانم دربرابر آن همه گناه این بیماری اندک مجازاتی می باشد اما یا الله اینک که تو را یافتم حلاوت قرآنت در وجودم رخنه کرد یا الله از تو میخواهم به من توفیق بندگی دهی...!
روزها میگذشت و بیماری دخترک وخیم تر میشد و دخترک خالصانه در حال عبادت بود
روزی از روزها در حال خواندن نماز تهجد از هوش رفت خانواده او صبح متوجه شدند و اورا فورا به بیمارستان بردند
دقیقا یک هفته میگذشت که دخترک بی هوش بود و وقتی به هوش آمد و دکتر اورا معاینه کرد و آزمایشات لازم گرفته شد
میدانی دکتر چه گفت؟!
پس خوب دقت کن دکتر گفت: شاید معجزهای رخ داده است ما چند بار از دختر شما آزمایش گرفته ایم و دیگر اثری از بیماری نیست
#سبحانالله
این داستان به ما می آموزد در هر کاری در هر چیزی حکمتی وجود دارد
این داستان به ما می آموزد که بیشتر از قبل خود را به الله عزوجل نزدیک کنیم
چه بسا یک بیماری که تو میگویی خداوند همه بلاها را بر سر تو نازل کرده است
باعث هدایت تو شود مگر نه؟!😭❤️
ان شاءالله این داستان برایتان مفید باشد
والسلامعلیکمورحمةالله...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در گوشهایی از این جهان؛در زیر پهنای آسمان دخترکی زندگی میکرد که از مسلمان بودن تنها آن نام را حمل میکرد
یک روز که از خواب بیدار میشود دچار سردرد شدیدی میشود که گویی در درون مغز او بمب ساعتی گذاشته بودند که هر لحظه ممکن بود منفجر شود.
نفس تنگی به سراغش آمد و برای ذره ایی اکسیژن بال بال میزد.
خانواده اش که نگران شدند اورا فورا به بیمارستان بردند
آزمایش ها گرفته شد ولی دکتر های آن شهر قادر به تشخیص بیماری نبودند
تا اینکه خانواده دخترک تصمیم گرفتند که به شهر دیگری بروند شاید هم کشور دیگر چون میدیدند که دخترکشان چگونه دارد پر پر میشود...
خلاصه بعد از تلاش های بسیار پزشکان توانستند تشخیص دهند که بیماری دخترک چیست...!
بیماری لاعلاجی که پزشکان قادر نبودند به درمان آن حتی فکر کنند...
همه خانواده درحال شیون و زاری بودند و نمیدانستند که چه کنند
دخترک که نا امید شده بود به درگاه خداوند رجوع کرد توبه کرد و از الله آمرزش خواست
او این چنین دعا کرد : پروردگارا تاکنون از یاد تو غافل بوده ام و به گناهان مشغول بوده ام یارب مرا ببخش که تو آمرزنده مهربانی یا الله نمیدانم که حکمت این بیماری چیست اما از تو می خواهم این بیماری سخت را کفاره گناهانم قرار دهی
گرچه در برابر گناهانم این بیماری واقعا اندک چیزی است اما یا الله تو آمرزنده مهربانی
و با خود ادامه داد: پروردگارا این دفعه از تو نمیخواهم که بیماری مرا بهبود بخشی چرا که میدانم دربرابر آن همه گناه این بیماری اندک مجازاتی می باشد اما یا الله اینک که تو را یافتم حلاوت قرآنت در وجودم رخنه کرد یا الله از تو میخواهم به من توفیق بندگی دهی...!
روزها میگذشت و بیماری دخترک وخیم تر میشد و دخترک خالصانه در حال عبادت بود
روزی از روزها در حال خواندن نماز تهجد از هوش رفت خانواده او صبح متوجه شدند و اورا فورا به بیمارستان بردند
دقیقا یک هفته میگذشت که دخترک بی هوش بود و وقتی به هوش آمد و دکتر اورا معاینه کرد و آزمایشات لازم گرفته شد
میدانی دکتر چه گفت؟!
پس خوب دقت کن دکتر گفت: شاید معجزهای رخ داده است ما چند بار از دختر شما آزمایش گرفته ایم و دیگر اثری از بیماری نیست
#سبحانالله
این داستان به ما می آموزد در هر کاری در هر چیزی حکمتی وجود دارد
این داستان به ما می آموزد که بیشتر از قبل خود را به الله عزوجل نزدیک کنیم
چه بسا یک بیماری که تو میگویی خداوند همه بلاها را بر سر تو نازل کرده است
باعث هدایت تو شود مگر نه؟!😭❤️
ان شاءالله این داستان برایتان مفید باشد
والسلامعلیکمورحمةالله...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#حدیث
🔹قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: مَنْ لَمْ يَدْعُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ غَضِبَ عَلَيْهِ.
📚سنن ابن ماجه 3827
🔸پیامبر ﷺ فرمودند: هر كس از الله (ج) نخواهد و دعا نکند، الله متعال بر او خشم و غضب می گیرد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: مَنْ لَمْ يَدْعُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ غَضِبَ عَلَيْهِ.
📚سنن ابن ماجه 3827
🔸پیامبر ﷺ فرمودند: هر كس از الله (ج) نخواهد و دعا نکند، الله متعال بر او خشم و غضب می گیرد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
خداوند در سکوت 🤫 و آرامش 🌿، بهترینها 🌟 را برایمان کنار میگذارد.
شاید امروز چیزی را از دست داده باشی 😔 یا راهی به رویت بسته شده باشد 🚪،
اما باور داشته باش که جبران خدا ⏳ دیر نیست!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی برسد ✨، میفهمی هر تأخیری مقدمهٔ
رسیدن به چیزی بهتر بوده است 💖
شاید امروز چیزی را از دست داده باشی 😔 یا راهی به رویت بسته شده باشد 🚪،
اما باور داشته باش که جبران خدا ⏳ دیر نیست!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی برسد ✨، میفهمی هر تأخیری مقدمهٔ
رسیدن به چیزی بهتر بوده است 💖
👌1
💞آیا بستن بخت دختران حقیقت دارد⁉💞
💥جادو و سحر وجود دارد و حقیقت است، و حتی مسلمان معتقد به خدا و قیامت نیز ممکن است جادو شود، قرآن میفرماید: « إِنَّمَا صَنَعُوا کَیْدُ سَاحِرٍ وَلَا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتَی»[طه: 69].
کارهایی که جادوگران کرده اند، نیرنگ و جادو است و جادوگر هرکجا برود پیروز نخواهد شد.
و میفرماید: « أَتقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءکُمْ أَسِحْرٌ هَذَا وَلاَ یُفْلِحُ السَّاحِرُونَ»[یونس: 77].
آیا به حق (معجزاتی) که به سوی شما آمده است، سحر میگوئید؟! آیا این معجزات جادو است؟! به هرحال جادوگران پیروز نخواهند شد.
و این آیات بیانگر این هستند که جادو و جادوگری حقیقت دارند هرچند که راه آنها راه شیطان است.
اما اینکه گفته اید: "بختم را بسته کردند" اینگونه سخنان بیشتر مربوط به سخنان عامیانه زنانه است که بیشتر خرافات است و ربطی به سحر و جادو ندارد. اما گاهی بعضی از ساحران از روشهایی استفاده می کنند مانند گره و بند که موجب می شود تا زندگی عادی وی مختل شود، و این تاثیر آن سحر است.
برای رهایی از سحر باید بر طبق دستور شرع عمل کرد .
☑️قسمت اول: هر آنچه که به وسیله آن سحر و جادو قبل از وقوع دفع میشود، از قبیل:
۱) انجام کلیه واجبات و ترک نمودن تمامی محرمات و توبه نمودن از تمامی گناهان میباشد.
۲) قرائت زیاد قرآن کریم، هر روز قرائت قسمتی از قرآن را عادت خود نمودن.
۳) پناه بردن به الله عزوجل به وسیله دعاها و معوذات و ذکرهای مشروعه، از قبیل دعاهای زیر:
🌷«بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَیْءٌ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی السَّمَاءِ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» سه بار صبح و سبه بار شب خوانده شود (ترمذی، ابوداود، ابن ماجه).
یعنی «با نام الله، ذاتی که با اسم او هیچ چیز در زمین و آسمان ضرری نمیرساند و او شنوای داناست».
☑️خواندن 🌷آیه الکرسی بعد از هر نماز فرض و هنگام خواب و صبح و شب، خواندن سوره اخلاص، فلق، و ناس. سه بار و هنگام خواب، (حاکم) خواندن ذکر «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» صد بار در هر روز (بخاری و مسلم).
«یعنی به جز الله هیچ اله و معبود بر حقی نیست، تنهاست و شریکی ندارد و ملک و ستایش از آنِ اوست، و او بر همه چیز تواناست».
☑️همچنین استمرار و محافظت بر ذکرهای صبح و شب و ذکرهای بعد از نمازهای فرض و قبل از خواب و خوابیدن با آن اذکار، ذکرهای داخل و خارج شدن از منزل و دعای سوار شدن بر سواری، دعای ورود و خروج به مسجد و دعاهای ورود و خروج به توالت، دعای دیدن مصیبت بر شخصی و دعاهای دیگر بر حسب احوال و مناسبات و مکان و زمان خاص و محافظت بر تمامی این دعاها میباشد.
☑️شکی نیست که محافظت بر این اذکار و دعاها از اسبابی است که از ابتلا به جادو و چشم خوردن و جنزدگی به اذن و اراده الله عزوجل جلوگیری مینماید و حتی از بهترین درمانهایی میباشد که بعد از ابتلا به آفات مزبور تجویز میگردد (زاد المعاد).
۴) در صورت امکان خوردن ۷ خرما با شکم خالی هنگام صبح، برای اینکه پیامبر صلی الله علیه وسلم میفرماید: (هر کس با شکم خالی، ناشتایی هفت خرما بخورد آن روز سم و جادو او را ضرر نمیرساند) (بخاری) و اضافه شده که (از خرمای مدینه باشد و از آنچه که بین زمینهای سنگلاخ است) (مسلم).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💥جادو و سحر وجود دارد و حقیقت است، و حتی مسلمان معتقد به خدا و قیامت نیز ممکن است جادو شود، قرآن میفرماید: « إِنَّمَا صَنَعُوا کَیْدُ سَاحِرٍ وَلَا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتَی»[طه: 69].
کارهایی که جادوگران کرده اند، نیرنگ و جادو است و جادوگر هرکجا برود پیروز نخواهد شد.
و میفرماید: « أَتقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءکُمْ أَسِحْرٌ هَذَا وَلاَ یُفْلِحُ السَّاحِرُونَ»[یونس: 77].
آیا به حق (معجزاتی) که به سوی شما آمده است، سحر میگوئید؟! آیا این معجزات جادو است؟! به هرحال جادوگران پیروز نخواهند شد.
و این آیات بیانگر این هستند که جادو و جادوگری حقیقت دارند هرچند که راه آنها راه شیطان است.
اما اینکه گفته اید: "بختم را بسته کردند" اینگونه سخنان بیشتر مربوط به سخنان عامیانه زنانه است که بیشتر خرافات است و ربطی به سحر و جادو ندارد. اما گاهی بعضی از ساحران از روشهایی استفاده می کنند مانند گره و بند که موجب می شود تا زندگی عادی وی مختل شود، و این تاثیر آن سحر است.
برای رهایی از سحر باید بر طبق دستور شرع عمل کرد .
☑️قسمت اول: هر آنچه که به وسیله آن سحر و جادو قبل از وقوع دفع میشود، از قبیل:
۱) انجام کلیه واجبات و ترک نمودن تمامی محرمات و توبه نمودن از تمامی گناهان میباشد.
۲) قرائت زیاد قرآن کریم، هر روز قرائت قسمتی از قرآن را عادت خود نمودن.
۳) پناه بردن به الله عزوجل به وسیله دعاها و معوذات و ذکرهای مشروعه، از قبیل دعاهای زیر:
🌷«بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَیْءٌ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی السَّمَاءِ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» سه بار صبح و سبه بار شب خوانده شود (ترمذی، ابوداود، ابن ماجه).
یعنی «با نام الله، ذاتی که با اسم او هیچ چیز در زمین و آسمان ضرری نمیرساند و او شنوای داناست».
☑️خواندن 🌷آیه الکرسی بعد از هر نماز فرض و هنگام خواب و صبح و شب، خواندن سوره اخلاص، فلق، و ناس. سه بار و هنگام خواب، (حاکم) خواندن ذکر «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» صد بار در هر روز (بخاری و مسلم).
«یعنی به جز الله هیچ اله و معبود بر حقی نیست، تنهاست و شریکی ندارد و ملک و ستایش از آنِ اوست، و او بر همه چیز تواناست».
☑️همچنین استمرار و محافظت بر ذکرهای صبح و شب و ذکرهای بعد از نمازهای فرض و قبل از خواب و خوابیدن با آن اذکار، ذکرهای داخل و خارج شدن از منزل و دعای سوار شدن بر سواری، دعای ورود و خروج به مسجد و دعاهای ورود و خروج به توالت، دعای دیدن مصیبت بر شخصی و دعاهای دیگر بر حسب احوال و مناسبات و مکان و زمان خاص و محافظت بر تمامی این دعاها میباشد.
☑️شکی نیست که محافظت بر این اذکار و دعاها از اسبابی است که از ابتلا به جادو و چشم خوردن و جنزدگی به اذن و اراده الله عزوجل جلوگیری مینماید و حتی از بهترین درمانهایی میباشد که بعد از ابتلا به آفات مزبور تجویز میگردد (زاد المعاد).
۴) در صورت امکان خوردن ۷ خرما با شکم خالی هنگام صبح، برای اینکه پیامبر صلی الله علیه وسلم میفرماید: (هر کس با شکم خالی، ناشتایی هفت خرما بخورد آن روز سم و جادو او را ضرر نمیرساند) (بخاری) و اضافه شده که (از خرمای مدینه باشد و از آنچه که بین زمینهای سنگلاخ است) (مسلم).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
🔸هفت عمل آسان که پاداش هرکدام از آنها برابر با قیام شب است:
فرصتی است که نباید از دست داد:
۱- نماز عشاء و فجر به جماعت:
امام مسلم از عثمان بن عفان (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس نماز عشاء را به جماعت بخواند، گویا نیمهشب را به عبادت گذرانده است، و هرکس نماز صبح را به جماعت بخواند، گویا تمام شب را قیام کرده است.»
۲- خواندن دو آیه آخر سوره بقره:
بخاری و مسلم از ابو مسعود بدری (رضیاللهعنه) روایت کردهاند که پیامبر ﷺ فرمودند:
«دو آیه آخر سوره بقره، اگر کسی آنها را در شب بخواند، برای او کافی هستند.»
امام نووی و ابنحجر گفتهاند که این آیات جایگزین قیام شب میشوند. همچنین، از علی (رضیاللهعنه) روایت شده است که میفرمود:
«گمان نمیکردم کسی که عقل دارد، بدون خواندن این آیات از سوره بقره، بخوابد.»
۳- خواندن آخرین آیات سوره آلعمران:
دارمی از عثمان بن عفان (رضیاللهعنه) روایت کرده است:
«هرکس آخر سوره آلعمران را در شب بخواند، برای او بهعنوان قیام شب نوشته میشود.»
این حدیث را برخی از علما ضعیف دانستهاند، اما از عمل پیامبر ﷺ ثابت است که هنگام بیدار شدن از خواب، این آیات را قرائت میکردند.
۴- خواندن 100 آیه در شب:
احمد در مسند خود از تمیم داری (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس در شب 100 آیه بخواند، برای او قیام شب نوشته میشود.»
۵- خواندن کامل نماز تراویح با امام تا پایان، از جمله نماز وتر:
ابوذر (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس با امام نماز را ادامه دهد تا امام نماز را تمام کند، قیام شب برای او نوشته میشود.»
۶- داشتن نیت قیام:
نسائی از ابو درداء (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس با نیت قیام شب به بستر رود، اما خواب او را بگیرد و تا صبح بیدار نشود، آنچه نیت کرده بود، برایش نوشته میشود و خواب او بهعنوان صدقهای از جانب پروردگارش برای او خواهد بود.»
۷- غسل روز جمعه و رفتن زودهنگام به خطبه:
از اوس بن اوس ثقفی روایت شده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس در روز جمعه غسل کند، زود برود، پیاده به مسجد رود، به امام نزدیک شود و با دقت گوش دهد... برای هر قدمی که برداشته، پاداش یک سال روزه و قیام شب را دریافت میکند.»
خداوند همه را در انجام اعمال نیک و کسب رضایت خود توفیق دهد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرصتی است که نباید از دست داد:
۱- نماز عشاء و فجر به جماعت:
امام مسلم از عثمان بن عفان (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس نماز عشاء را به جماعت بخواند، گویا نیمهشب را به عبادت گذرانده است، و هرکس نماز صبح را به جماعت بخواند، گویا تمام شب را قیام کرده است.»
۲- خواندن دو آیه آخر سوره بقره:
بخاری و مسلم از ابو مسعود بدری (رضیاللهعنه) روایت کردهاند که پیامبر ﷺ فرمودند:
«دو آیه آخر سوره بقره، اگر کسی آنها را در شب بخواند، برای او کافی هستند.»
امام نووی و ابنحجر گفتهاند که این آیات جایگزین قیام شب میشوند. همچنین، از علی (رضیاللهعنه) روایت شده است که میفرمود:
«گمان نمیکردم کسی که عقل دارد، بدون خواندن این آیات از سوره بقره، بخوابد.»
۳- خواندن آخرین آیات سوره آلعمران:
دارمی از عثمان بن عفان (رضیاللهعنه) روایت کرده است:
«هرکس آخر سوره آلعمران را در شب بخواند، برای او بهعنوان قیام شب نوشته میشود.»
این حدیث را برخی از علما ضعیف دانستهاند، اما از عمل پیامبر ﷺ ثابت است که هنگام بیدار شدن از خواب، این آیات را قرائت میکردند.
۴- خواندن 100 آیه در شب:
احمد در مسند خود از تمیم داری (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس در شب 100 آیه بخواند، برای او قیام شب نوشته میشود.»
۵- خواندن کامل نماز تراویح با امام تا پایان، از جمله نماز وتر:
ابوذر (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس با امام نماز را ادامه دهد تا امام نماز را تمام کند، قیام شب برای او نوشته میشود.»
۶- داشتن نیت قیام:
نسائی از ابو درداء (رضیاللهعنه) روایت کرده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس با نیت قیام شب به بستر رود، اما خواب او را بگیرد و تا صبح بیدار نشود، آنچه نیت کرده بود، برایش نوشته میشود و خواب او بهعنوان صدقهای از جانب پروردگارش برای او خواهد بود.»
۷- غسل روز جمعه و رفتن زودهنگام به خطبه:
از اوس بن اوس ثقفی روایت شده است که پیامبر ﷺ فرمودند:
«هرکس در روز جمعه غسل کند، زود برود، پیاده به مسجد رود، به امام نزدیک شود و با دقت گوش دهد... برای هر قدمی که برداشته، پاداش یک سال روزه و قیام شب را دریافت میکند.»
خداوند همه را در انجام اعمال نیک و کسب رضایت خود توفیق دهد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#دوقسمت یازده ودوازده
📔دلبرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میترسیدم مامان نگران بشه یا بابا خونه باشه قدم هام رو تند کردمو رسیدم خونه همونجور که حدس میزدم مامان نگران شده بود تا منو دید گفت کجا موندی دلبر ؟دلم هزار راهرفت گفتم ببخشید مامان با دوستم بودم کمی حرف زدیم طول کشید الان میام کمکت سفره بندازیم مامان چیزی نگفت و من رفتم اتاق و لباسام رو عوض کردم و دست و رویی شستم و اومدم تو اشپزخونه بوی خوش خورش قیمه آدمو مست میکرد سفره رو روی زمین پهنکردم و سبزی و ماست و ..رو چیدم که بابا و فرشاد از راه رسیدن گفتم چه خوب که سر سفره رسیدین بابا گفت آره مادر زنمون دوستمون داره بعد رو به مامان گفت به به چه کردی خانم بوی غذات کل کوچه رو برداشته تا مامان برنج و خورش روبکشه بابا اینا دستاشون رو شستن و سر سفره همگی باهم ناهارمون رو خوردیم همینجور که ناهار میخوردیم بابا گفت دلبر با داداشت در مورد انتخاب رشته صحبت کن فرشاد چون خودش دانشجویه بلده راهنماییت کنه امسال کنکور داری ببینم یه رشته ی خوب قبول میشی یانه ؟با خنده گفتم خانم دکتر که نمیشم اماااا شاید پرستاری چیزی از آب در بیام فرشاد خندید و گفت پرستاری هم کم از دکتری نداره اینی که من میبینم ابدارچی ای چیزی از آب در میاد همگی سر این حرف خندیدیم بابا گفت تو خواهرت رو دست کم گرفتی من مطمینم دلبر رشته ی خوب قبول میشه از حمایت و اعتماد بابا خوشحال شدم اما واقعا استرس و ترس کنکور و قبولی تو رشته ی خوب رو داشتم اون روز گذشت و من با فرشاد کلی در مورد دانشگاه و درس و رشته و ...حرف زدم شب شد و من تو تختم دراز کشیده بودم که یاد رامین و حرفاش و ...افتادم ته دلم دوسش داشتم با وجودی که هیچ ارتباطی باهاش نداشتم و جز همون یکبار تو عروسی جای دیگه ای ندیده بودمش اما حس خوبی بهش داشتم فکر درس و ادامه تحصیل و عشق و عاشقی دو معقوله ی جدا بودن که ذهنم رو مشغول کرده بودن و خواب رو از چشمم گرفته بود مدام قیافه ی رامین میومد جلو نظرم صورته محجوب و صدای آروم و لبخند دلنشینش نمیزاشت به نداشتنش فکر کنم پیش خودم فکر کردم بهتره چند بار باهاش برم بیرون تا بیشتر بشناسمش اون که با درس خوندنه من مشکل نداره پس میتونیم نامزد کنیم و باهم درسمون رو تموم کنیم اصلا نمیدونستم رامین چه رشته ای میخونه باید دفعه ی بعد که دیدمش ازش بپرسم چی میخونه دوست داشتم زودتر شنبه بشه و من بتونم رامین رو ببینم و از تصمیمی که گرفتم باهاش حرف بزنم اون شب بالاخره خوابم برد و خوب یادمه که تا خود صبح خوابهای جورواجور میدیدم و هر چند دقیقه یک بار از خواب بیدار میشدم جمعه هم گذشت و شنبه روز موعود رسید اصلا تو کلاس درس حرف هیچ معلمی رو متوجه نمیشدم و تمام حواسم پرته این بود که زنگ آخر کی میخوره و من کی میتونم رامین رو ببینم دل تو دلم نبود و از صبح هر بار که یاد ظهر و رامین میفتادم تپش قلبم بالا میرفت وبدنم یخ میکرد و به قولی دلم هری میریخت زنگ آخرزده شد و بچه ها همه باشیطنته خاصه اون سن و سال ازمدرسه دراومدن به مامان گفته بودم کلاس جبرانی داریم و دوساعت دیر تر میام خونه میخواستم این دوساعت روبارامین جایی بریم و حرف بزنم ازمدرسه که در اومدم نگاهی به دورواطراف کردم و رامین رو دورتر از مدرسه سرکوچه دیدم با لبخند رفتم سمته رامین هرقدم که بهش نزدیک تر میشدم قلبم تندترمیزدلبخندازروی لبم جمع شده بود حالا دیگه چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم گلوم خشک شده بودرامین نگاهی بهم کردوسلام داد و گفت خوبی دلبر خانم چطوری من که این دوروز دل تو دلم نبود واسه شنیدنه جوابت فقط خداخدا میکردم جوابت منفی نباشه من هر دقیقه بهت بیشتر علاقمند میشم نمیدونم اگه خدای نکرده جوابت مثبت نباشه چکارکنم ؟گفتم میخوای بریم یه جابشینیم باهم حرف بزنیم لبخند رضایت بخشی روی لبه رامین نشست و گفت من ازخدامه کجا بریم ؟گفتم پارک خوبه رامین گفت باشه بریم پارک بعداشاره کردکه سوارماشینی بشم که باخودش آورده بود کمی خجالت میکشیدم اما سوار ماشین شدم وباهم رفتیم سمته پارک بزرگه شهردور ازچشم خانواده هامون روی صندلی نشستیم ورامین دوتابستنی فالوده خریدوآورد نشست کنارم و شروع کردیم به حرف زدن هر چی بیشترپیش میرفتیم بیشتر از رامین خوشم میومد تصمیم مون براین شدتاموقع کنکور به بهونه ی کلاس جبرانی و کنکور هر روز همدیگرروببینیم ورامین توتست زدن و قبول شدنم توکنکور کمک کنه برام جالب بود رامین خودش پزشکی میخوندومنو تشویق میکردکه پرستاری بخونم وبافرصته کمی که داشتم بایدحسابی درس میخوندم و برنامه ریزی میکردم ازاون روزبه بعددوستیه منو رامین پنهان ازچشم خانواده ادامه داشت تواون چندماه رامین حسابی کمکم کردتابتونم خودمو آماده ی کنکور کنم بهم گفته بود تو کنکور که قبول شدی ترم اول روگذروندی میام خواستگاری شرایط دیگه تغییر میکنه تو دانشجویی منم دانشجو باهم درس میخونیم
📔دلبرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میترسیدم مامان نگران بشه یا بابا خونه باشه قدم هام رو تند کردمو رسیدم خونه همونجور که حدس میزدم مامان نگران شده بود تا منو دید گفت کجا موندی دلبر ؟دلم هزار راهرفت گفتم ببخشید مامان با دوستم بودم کمی حرف زدیم طول کشید الان میام کمکت سفره بندازیم مامان چیزی نگفت و من رفتم اتاق و لباسام رو عوض کردم و دست و رویی شستم و اومدم تو اشپزخونه بوی خوش خورش قیمه آدمو مست میکرد سفره رو روی زمین پهنکردم و سبزی و ماست و ..رو چیدم که بابا و فرشاد از راه رسیدن گفتم چه خوب که سر سفره رسیدین بابا گفت آره مادر زنمون دوستمون داره بعد رو به مامان گفت به به چه کردی خانم بوی غذات کل کوچه رو برداشته تا مامان برنج و خورش روبکشه بابا اینا دستاشون رو شستن و سر سفره همگی باهم ناهارمون رو خوردیم همینجور که ناهار میخوردیم بابا گفت دلبر با داداشت در مورد انتخاب رشته صحبت کن فرشاد چون خودش دانشجویه بلده راهنماییت کنه امسال کنکور داری ببینم یه رشته ی خوب قبول میشی یانه ؟با خنده گفتم خانم دکتر که نمیشم اماااا شاید پرستاری چیزی از آب در بیام فرشاد خندید و گفت پرستاری هم کم از دکتری نداره اینی که من میبینم ابدارچی ای چیزی از آب در میاد همگی سر این حرف خندیدیم بابا گفت تو خواهرت رو دست کم گرفتی من مطمینم دلبر رشته ی خوب قبول میشه از حمایت و اعتماد بابا خوشحال شدم اما واقعا استرس و ترس کنکور و قبولی تو رشته ی خوب رو داشتم اون روز گذشت و من با فرشاد کلی در مورد دانشگاه و درس و رشته و ...حرف زدم شب شد و من تو تختم دراز کشیده بودم که یاد رامین و حرفاش و ...افتادم ته دلم دوسش داشتم با وجودی که هیچ ارتباطی باهاش نداشتم و جز همون یکبار تو عروسی جای دیگه ای ندیده بودمش اما حس خوبی بهش داشتم فکر درس و ادامه تحصیل و عشق و عاشقی دو معقوله ی جدا بودن که ذهنم رو مشغول کرده بودن و خواب رو از چشمم گرفته بود مدام قیافه ی رامین میومد جلو نظرم صورته محجوب و صدای آروم و لبخند دلنشینش نمیزاشت به نداشتنش فکر کنم پیش خودم فکر کردم بهتره چند بار باهاش برم بیرون تا بیشتر بشناسمش اون که با درس خوندنه من مشکل نداره پس میتونیم نامزد کنیم و باهم درسمون رو تموم کنیم اصلا نمیدونستم رامین چه رشته ای میخونه باید دفعه ی بعد که دیدمش ازش بپرسم چی میخونه دوست داشتم زودتر شنبه بشه و من بتونم رامین رو ببینم و از تصمیمی که گرفتم باهاش حرف بزنم اون شب بالاخره خوابم برد و خوب یادمه که تا خود صبح خوابهای جورواجور میدیدم و هر چند دقیقه یک بار از خواب بیدار میشدم جمعه هم گذشت و شنبه روز موعود رسید اصلا تو کلاس درس حرف هیچ معلمی رو متوجه نمیشدم و تمام حواسم پرته این بود که زنگ آخر کی میخوره و من کی میتونم رامین رو ببینم دل تو دلم نبود و از صبح هر بار که یاد ظهر و رامین میفتادم تپش قلبم بالا میرفت وبدنم یخ میکرد و به قولی دلم هری میریخت زنگ آخرزده شد و بچه ها همه باشیطنته خاصه اون سن و سال ازمدرسه دراومدن به مامان گفته بودم کلاس جبرانی داریم و دوساعت دیر تر میام خونه میخواستم این دوساعت روبارامین جایی بریم و حرف بزنم ازمدرسه که در اومدم نگاهی به دورواطراف کردم و رامین رو دورتر از مدرسه سرکوچه دیدم با لبخند رفتم سمته رامین هرقدم که بهش نزدیک تر میشدم قلبم تندترمیزدلبخندازروی لبم جمع شده بود حالا دیگه چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم گلوم خشک شده بودرامین نگاهی بهم کردوسلام داد و گفت خوبی دلبر خانم چطوری من که این دوروز دل تو دلم نبود واسه شنیدنه جوابت فقط خداخدا میکردم جوابت منفی نباشه من هر دقیقه بهت بیشتر علاقمند میشم نمیدونم اگه خدای نکرده جوابت مثبت نباشه چکارکنم ؟گفتم میخوای بریم یه جابشینیم باهم حرف بزنیم لبخند رضایت بخشی روی لبه رامین نشست و گفت من ازخدامه کجا بریم ؟گفتم پارک خوبه رامین گفت باشه بریم پارک بعداشاره کردکه سوارماشینی بشم که باخودش آورده بود کمی خجالت میکشیدم اما سوار ماشین شدم وباهم رفتیم سمته پارک بزرگه شهردور ازچشم خانواده هامون روی صندلی نشستیم ورامین دوتابستنی فالوده خریدوآورد نشست کنارم و شروع کردیم به حرف زدن هر چی بیشترپیش میرفتیم بیشتر از رامین خوشم میومد تصمیم مون براین شدتاموقع کنکور به بهونه ی کلاس جبرانی و کنکور هر روز همدیگرروببینیم ورامین توتست زدن و قبول شدنم توکنکور کمک کنه برام جالب بود رامین خودش پزشکی میخوندومنو تشویق میکردکه پرستاری بخونم وبافرصته کمی که داشتم بایدحسابی درس میخوندم و برنامه ریزی میکردم ازاون روزبه بعددوستیه منو رامین پنهان ازچشم خانواده ادامه داشت تواون چندماه رامین حسابی کمکم کردتابتونم خودمو آماده ی کنکور کنم بهم گفته بود تو کنکور که قبول شدی ترم اول روگذروندی میام خواستگاری شرایط دیگه تغییر میکنه تو دانشجویی منم دانشجو باهم درس میخونیم
❤3
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_اول
وسط حیاط خونه آقا بزرگ ایستاده بودم، حیاطی که یه زمانی باغچه های ردیف شده اش و سبزیهایی که خانم بزرگ کاشته بود و قد جونش دوستشون داشت زبانزد خاص و عام بود ،ولی حالا باغچه ها از بین رفته بودن، سبزی هم نبود که سر کشیدن تربچه های قشنگش بین نوه ها دعوا باشه ....
برگهای خشک کف حیاط زیر پاهام صدای قشنگی داشت.... یقه ژاکت رو بالا اوردم که سوز سرمای غروب اذیتم نکنه رفتم سمت ایوون ...جایی که برای من کلی خاطره داشت ،چه شبهایی که توی اون ایوون با مریم و زری نخوابیده بودیم، سه تا یار جدا نشدنی بودیم و حالا هرکدوممون یه گوشه مشغول رسیدگی به مشکلاتمون بودیم ...خونه آقا بزرگ خیلی چیزها کم داشت ،ولی بیشتر از همه نبودن خود آقا بزرگ و خانم بزرگ به چشم می اومد و دوست داشتم های یواشکی من ...خطاهای من..... کارهایی که کرده بودم دلهایی که شکسته بودم...آدمهایی که پشت سر گذاشته بودم....و در آخر برگشته بودم به همونجا، به نقطه شروع....هر گوشه اش رو که نگاه میکردم خاطره ای از بچگیم بود لب ایوون نشستم و رفتم به ۹ سالگیم ....
*
غلتی توی رختخواب زدم و لحاف رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم دو طرفم رو نگاه کردم... دختر عمو و دختر عمه ام کنارم خوابیده بودن ،دهن مریم باز بود و صدای خرخرش بلند بود... از خودم تعجب کرده بودم چطور با این سرو صدا دیشب خوابیده بودم...
آفتاب داشت کم کم توی ایوون می افتاد و هوایی که تا چند دقیقه پیش سرد بود میرفت که گرم بشه.. مریم رو صدا زدم، ولی بیدار نشد مجبور شدم تکونش بدم و باز داد بزنم :مریم مریم کر شدم !
مریم سرش رو جابجا کرد، ولی صدای خرخرش قطع نشد... زری که از سرو صدای ما بیدار شده بود چشمهاش رو مالید و گفت :چیه سر صبحی؟
_سر صبح کجاس؟ نگاه کن آفتاب رو الانه که خانم بزرگ بیاد بالا سرمون ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در ساختمان که به ایوون میخورد باز شد و خانم بزرگ اومد بیرون، چارقد سفیدش رو مرتب گرد و نگاهی به ماها انداخت.
خانم بزرگ گفت :لنگ ظهر شد بلند شید دخترا امروز نته باباتون میان دنبالتون برگردید خونه هاتون !
صدای من و زری همزمان بلند شد که :
نههههه!!!!
مریم هم از جا پرید و هاج و واج نگاهمون میکرد...
خانم بزرگ زد زیر خنده و گفت :فقط قیافه مریم رو !!!....
و من و زری هم خندیدیم ...خانم بزرگ لبخندش رو قایم کرد و گفت: پاشید وسایلتون رو جمع کنید که الانه از راه برسن ،میدونید که باباهاتون حوصله ندارن ....
سه تایی دمغ وسط رختخوابها نشستیم و زری که از من و مریم بزرگتر بود گفت :
چی میشد این ننه باباهای ما ،ما رو ول کنن همینجا، به بچه های دیگه اشون برسن ؟!
مریم همونطور خواب آلود گفت: از بس بدن....
زری دختر عمه شمسی بود ،شوهر عمه شمسی مرد بد اخلاقی بود و هیچکس دلخوشی ازش نداشت، هیچکس دوست نداشت توی جمع با شوهر عمه شمسی روبرو بشه ،یا باهاش نشست و برخاستی داشته باشه.. ولی خانم بزرگ همیشه میگفت :به خاطر شمسی باید کوتاه اومد، نمیشه که بچه ام رو تنها رها کنم توی دستهای اون...
همه جا از همه میخواست که به خاطر عمه شمسی کوتاه بیان ،در برابر رفتارهای شوهرش، زری بچه آخر عمه شمسی بود و بیشتر هم با من و مریم بود ...دو سالی از ما بزرگتر بود، هیچوقت دوست نداشت خونه خودشون باشه و چون باباش اجازه نمیداد خونه ما و عمو کمال بمونه، تابستونها رو بیشتر مواقع خونه آقا بزرگ و خانم بزرگ میموندیم تا زری هم کنارمون باشه...
خونه آقا بزرگ یه خونه باغ بزرگ بود که یه کمی خارج از شهر بود و همین باعث میشد که از اون هیاهو و سرو صدا دور باشه.. من اونجا رو خیلی دوست داشتم، هم خونه رو، هم خود آقا بزرگ و خانم بزرگ رو ...بیشتر تعطیلات تابستون ماها توی اون خونه باغ میگذشت ،بیشتر هم ما سه تا دختر ...بقیه آخر هفته ها می اومدن و بعدم برمیگشتن خونه خودشون ...
مریم هم دختر عموم بود، اونم بچه آخر خونشون بود ،فاصله سنی زیادی با خواهر برادر هاش داشت و همین باعث میشود زیاد با اونها اخت نباشه ...من و مریم همسن بودیم، با این تفاوت که من بچه اول خونه بودم و دو تا برادر کوچیکتر از خودم داشتم، یه جورایی حس بزرگ بودن و مستقل بودن توی وجود من بیشتر از زری و مریم بود ...
با دخترا اون روز لحاف و تشکها رو جمع کردیم و چیدیم روی رختخوابهای خانم بزرگ ...
خانم بزرگ از همون بیرون صدا زد :
زود بیاین دخترا
زری غر زد :والا این خانم بزگ هم انگار دلش میخواد از دست ما راحت بشه، هی میگه زود باشید زود باشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با اخم وتخم سر سفره صبحانه نشستیم، و بعد رفتیم وسایلمون روجمع کنیم ...خانم بزرگ سه تا بچه داشت کلا!!! اولی عمو کمال بود بابای مریم که خودش ۵ تا بچه داشت،
#شهین
#قسمت_اول
وسط حیاط خونه آقا بزرگ ایستاده بودم، حیاطی که یه زمانی باغچه های ردیف شده اش و سبزیهایی که خانم بزرگ کاشته بود و قد جونش دوستشون داشت زبانزد خاص و عام بود ،ولی حالا باغچه ها از بین رفته بودن، سبزی هم نبود که سر کشیدن تربچه های قشنگش بین نوه ها دعوا باشه ....
برگهای خشک کف حیاط زیر پاهام صدای قشنگی داشت.... یقه ژاکت رو بالا اوردم که سوز سرمای غروب اذیتم نکنه رفتم سمت ایوون ...جایی که برای من کلی خاطره داشت ،چه شبهایی که توی اون ایوون با مریم و زری نخوابیده بودیم، سه تا یار جدا نشدنی بودیم و حالا هرکدوممون یه گوشه مشغول رسیدگی به مشکلاتمون بودیم ...خونه آقا بزرگ خیلی چیزها کم داشت ،ولی بیشتر از همه نبودن خود آقا بزرگ و خانم بزرگ به چشم می اومد و دوست داشتم های یواشکی من ...خطاهای من..... کارهایی که کرده بودم دلهایی که شکسته بودم...آدمهایی که پشت سر گذاشته بودم....و در آخر برگشته بودم به همونجا، به نقطه شروع....هر گوشه اش رو که نگاه میکردم خاطره ای از بچگیم بود لب ایوون نشستم و رفتم به ۹ سالگیم ....
*
غلتی توی رختخواب زدم و لحاف رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم دو طرفم رو نگاه کردم... دختر عمو و دختر عمه ام کنارم خوابیده بودن ،دهن مریم باز بود و صدای خرخرش بلند بود... از خودم تعجب کرده بودم چطور با این سرو صدا دیشب خوابیده بودم...
آفتاب داشت کم کم توی ایوون می افتاد و هوایی که تا چند دقیقه پیش سرد بود میرفت که گرم بشه.. مریم رو صدا زدم، ولی بیدار نشد مجبور شدم تکونش بدم و باز داد بزنم :مریم مریم کر شدم !
مریم سرش رو جابجا کرد، ولی صدای خرخرش قطع نشد... زری که از سرو صدای ما بیدار شده بود چشمهاش رو مالید و گفت :چیه سر صبحی؟
_سر صبح کجاس؟ نگاه کن آفتاب رو الانه که خانم بزرگ بیاد بالا سرمون ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در ساختمان که به ایوون میخورد باز شد و خانم بزرگ اومد بیرون، چارقد سفیدش رو مرتب گرد و نگاهی به ماها انداخت.
خانم بزرگ گفت :لنگ ظهر شد بلند شید دخترا امروز نته باباتون میان دنبالتون برگردید خونه هاتون !
صدای من و زری همزمان بلند شد که :
نههههه!!!!
مریم هم از جا پرید و هاج و واج نگاهمون میکرد...
خانم بزرگ زد زیر خنده و گفت :فقط قیافه مریم رو !!!....
و من و زری هم خندیدیم ...خانم بزرگ لبخندش رو قایم کرد و گفت: پاشید وسایلتون رو جمع کنید که الانه از راه برسن ،میدونید که باباهاتون حوصله ندارن ....
سه تایی دمغ وسط رختخوابها نشستیم و زری که از من و مریم بزرگتر بود گفت :
چی میشد این ننه باباهای ما ،ما رو ول کنن همینجا، به بچه های دیگه اشون برسن ؟!
مریم همونطور خواب آلود گفت: از بس بدن....
زری دختر عمه شمسی بود ،شوهر عمه شمسی مرد بد اخلاقی بود و هیچکس دلخوشی ازش نداشت، هیچکس دوست نداشت توی جمع با شوهر عمه شمسی روبرو بشه ،یا باهاش نشست و برخاستی داشته باشه.. ولی خانم بزرگ همیشه میگفت :به خاطر شمسی باید کوتاه اومد، نمیشه که بچه ام رو تنها رها کنم توی دستهای اون...
همه جا از همه میخواست که به خاطر عمه شمسی کوتاه بیان ،در برابر رفتارهای شوهرش، زری بچه آخر عمه شمسی بود و بیشتر هم با من و مریم بود ...دو سالی از ما بزرگتر بود، هیچوقت دوست نداشت خونه خودشون باشه و چون باباش اجازه نمیداد خونه ما و عمو کمال بمونه، تابستونها رو بیشتر مواقع خونه آقا بزرگ و خانم بزرگ میموندیم تا زری هم کنارمون باشه...
خونه آقا بزرگ یه خونه باغ بزرگ بود که یه کمی خارج از شهر بود و همین باعث میشد که از اون هیاهو و سرو صدا دور باشه.. من اونجا رو خیلی دوست داشتم، هم خونه رو، هم خود آقا بزرگ و خانم بزرگ رو ...بیشتر تعطیلات تابستون ماها توی اون خونه باغ میگذشت ،بیشتر هم ما سه تا دختر ...بقیه آخر هفته ها می اومدن و بعدم برمیگشتن خونه خودشون ...
مریم هم دختر عموم بود، اونم بچه آخر خونشون بود ،فاصله سنی زیادی با خواهر برادر هاش داشت و همین باعث میشود زیاد با اونها اخت نباشه ...من و مریم همسن بودیم، با این تفاوت که من بچه اول خونه بودم و دو تا برادر کوچیکتر از خودم داشتم، یه جورایی حس بزرگ بودن و مستقل بودن توی وجود من بیشتر از زری و مریم بود ...
با دخترا اون روز لحاف و تشکها رو جمع کردیم و چیدیم روی رختخوابهای خانم بزرگ ...
خانم بزرگ از همون بیرون صدا زد :
زود بیاین دخترا
زری غر زد :والا این خانم بزگ هم انگار دلش میخواد از دست ما راحت بشه، هی میگه زود باشید زود باشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با اخم وتخم سر سفره صبحانه نشستیم، و بعد رفتیم وسایلمون روجمع کنیم ...خانم بزرگ سه تا بچه داشت کلا!!! اولی عمو کمال بود بابای مریم که خودش ۵ تا بچه داشت،
👍2❤1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_دوم
بعدش عمه شمسی بود که اونم ۶ تا بچه داشت و بعد بابای من با کلی اختلاف سن از خواهر و برادرش بود که ما هم سه تا بچه بودیم...
خانم بزرگ تعریف میکرد که :وقتی شوهرم دادن فقط ۹ سالم بود هیچی از ازدواج و اینا نمیدونستم، حتی چند روزی که موندم، گفتم میخوام برگردم خونمون... خدایی بود که اقابزرگتون آدم با انصافی بود و کاری به کارم نداشت... خیلی طول کشید تا بچه دار شدم ،تا حدی که مادرشوهرم میخواست هوو بیاره برام، ولی آقا بزرگتون نگذاشت و گفت؛ زنم بچه ساله، بچه دارم میشه !!!بعد از چند سال خدا کمال و شمسی رو بهم داد ،پیش خودم میگفتم اونقدری دور شوهرم رو پر از بچه میکنم که دیگه مادرشوهرم نتونه حرف بزنه ...ولی خدا نخواست و بعد از کمال و شمسی ،دیگه بچه دار نشدم ،ولی اقا بزرگتون کلامی حرف نمیزد در این باره، تا اینکه شمسی که ۱۴ ساله بود ،خدا جمال رو بهم داد ،
این حرفا رو برای ماها میگفت ،ولی انگار با خودش حرف میزد، ولی همیشه ناراحت بود که چرا به بقول خودش نتونسته دور شوهرش رو پر از بچه بکنه... گاهی این حرف رو جلو آقا بزرگ میزد و آقا بزرگ میگفت:کار نکرده تو رو بچه هات کردن، نگاه کن عین مور و ملخ نوه ریخته ...
بعد هم خودش به حرف خودش میخندید ...ما و عمو کمال توی یه خونه زندگی میکردیم، عمو کمال وضع مالی خوبی داشت، بابای منهم بد نبود، ولی خب عمو کمال سالها کار کرده بود و مال و منال داشت ،برای همین وقتی بابام زن میگیره و از خونه باغ میاد بیرون، نمیذاره خونه اجاره کنه و طبقه بالای خونه خودش رو بهش میده تا زندگی کنه ...
مامان و زنعمو هم با اینکه جاری بودن ولی باهم خوب کنار می اومدن و این باعث خوشحالی بود برای برادرها ....غیراز برادرها ،من و مریم هم خیلی خیلی خوشحال بودیم که با هم توی یه خونه هستیم ،هیچوقت هم تنها نبودیم ،یا من خونه عمو کمال بودم یا مریم خونه ما بود و زری از این بابت ناراحت بود میگفت :کاش منهم بچه باباهای شما بودم !
خونه عمه با ما فاصله زیادی نداشت، ولی شوهر عمه اجازه نمیداد که زری بیاد و زیاد بمونه ....زری میگفت :بابام میگه تو خونه ای که پسر بزرگ هست، دختر بزرگ نباید بره موندگار بشه ،عیبه مردم چی میگن !
شوهر عمه با پسرهای عمو کمال بود.... عمو کمال سه تا پسر داشت که بزرگترینشون اونموقع سربازی رو تموم کرده بود و عمو براش مغازه ای باز کرده بود تا بتونه کارخودش رو داشته باشه و دو تای دیگه هم بالاخره بزرگتر از ماها بودن و شوهر عمه نمیگذاشت زری جدای از مامانش بیاد خونه ما ...خونه آقا بزرگ رو به این خاطر اجازه میداد که کسی غیر از ما دوتا دختر نبود ...
اون روز وقتی صدای ماشین عمو کمال اومد، هر سه تایی بغ کرده ،وسایلمون رو برداشتم و رفتیم بیرون... خانم بزرگ مثل همیشه که موقع ورود و خروج بچه هاش خوشحال ترین آدم روی زمین بود ماها رو بغل کرد و گفت :حسابی آتیش هاتون رو سوزوندید، برید که دیگه مدرسه ها داره باز میشه...
گفتم :چه بد دیگه نمیتونیم بیایم برا موندن تا عید نوروز !
سرم رو بوسید و گفت :تا چشم رو هم بذاری عید نوروزه...
آقا بزرگ با عمو کمال سلام علیک کرد، خانم بزرگ گفت :بیا مادر یه چایی بخور ...
_نه دیگه بریم تا ظهر نشده برسیم ظهر هوا گرمه ...
_باشه مادر مواظب خودت باش سلام به همه هم برسون ....
_بزرگیت رو میرسونم، یالا بچه ها سوار بشید ....
سوار شدیم و عمو راه افتاد، هر سه تا ساکت بودیم ...عمو کمال که مرد مهربونی بود نگاهی از اینه به پشت انداخت و گفت :چیه چرا ساکتید ؟موقع اومدن که خوب آتیش میسوزوندید...
زری گفت :ناراحتی داره دیگه، البته برای اون دو تا نه ،برای من ...باید برم خونمون ....
_خب دایی خونتون رفتن که ناراحتی نداره ...
_داره !!!مگه شماها میخواید با بابای من زندگی کنید ؟اصلا تقصیر خانم بزرگه که مامانم رو شوهر داده به بابام، وگرنه منم یه بابای مهربون داشتم ...
عمو کمال چیزی نگفت کمی که رفت گفت :به جاش چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه اونجا باهمید...
زری گفت :دلم به همین خوشه ...
عمو کمال زری رو جلو خونشون پیاده کرد و رفتیم سمت خونه، موقع خداحافظی زری واقعا ناراحت بود برا همین گفتم :
کاش میشد زری رو میدزدیدیم می آوردیم خونه خودمون ....
عمو خندید و گفت: دیگه چی؟؟؟ وروجک این فکرا از کجا به کله هاتون میزنه آخه؟ باباشه ،بدش رو که نمیخواد زری هم زیادی شورش میکنه..
شاید عمو راست میگفت ،ولی دوست نداشتم زری رو ناراحت ببینم، یه جورایی خیلی محدود بود توی خانواده ...
اونروز چون یکهفته ای خونه نبودیم مریم رفت خونه خودشون و منهم خونه خودمون ..
دوتا برادرام یکی ۴ ساله بود و یکی دو ساله ...مامان که سفره ناهار رو اماده کرد و بابام اومد سر سفره نشستیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_دوم
بعدش عمه شمسی بود که اونم ۶ تا بچه داشت و بعد بابای من با کلی اختلاف سن از خواهر و برادرش بود که ما هم سه تا بچه بودیم...
خانم بزرگ تعریف میکرد که :وقتی شوهرم دادن فقط ۹ سالم بود هیچی از ازدواج و اینا نمیدونستم، حتی چند روزی که موندم، گفتم میخوام برگردم خونمون... خدایی بود که اقابزرگتون آدم با انصافی بود و کاری به کارم نداشت... خیلی طول کشید تا بچه دار شدم ،تا حدی که مادرشوهرم میخواست هوو بیاره برام، ولی آقا بزرگتون نگذاشت و گفت؛ زنم بچه ساله، بچه دارم میشه !!!بعد از چند سال خدا کمال و شمسی رو بهم داد ،پیش خودم میگفتم اونقدری دور شوهرم رو پر از بچه میکنم که دیگه مادرشوهرم نتونه حرف بزنه ...ولی خدا نخواست و بعد از کمال و شمسی ،دیگه بچه دار نشدم ،ولی اقا بزرگتون کلامی حرف نمیزد در این باره، تا اینکه شمسی که ۱۴ ساله بود ،خدا جمال رو بهم داد ،
این حرفا رو برای ماها میگفت ،ولی انگار با خودش حرف میزد، ولی همیشه ناراحت بود که چرا به بقول خودش نتونسته دور شوهرش رو پر از بچه بکنه... گاهی این حرف رو جلو آقا بزرگ میزد و آقا بزرگ میگفت:کار نکرده تو رو بچه هات کردن، نگاه کن عین مور و ملخ نوه ریخته ...
بعد هم خودش به حرف خودش میخندید ...ما و عمو کمال توی یه خونه زندگی میکردیم، عمو کمال وضع مالی خوبی داشت، بابای منهم بد نبود، ولی خب عمو کمال سالها کار کرده بود و مال و منال داشت ،برای همین وقتی بابام زن میگیره و از خونه باغ میاد بیرون، نمیذاره خونه اجاره کنه و طبقه بالای خونه خودش رو بهش میده تا زندگی کنه ...
مامان و زنعمو هم با اینکه جاری بودن ولی باهم خوب کنار می اومدن و این باعث خوشحالی بود برای برادرها ....غیراز برادرها ،من و مریم هم خیلی خیلی خوشحال بودیم که با هم توی یه خونه هستیم ،هیچوقت هم تنها نبودیم ،یا من خونه عمو کمال بودم یا مریم خونه ما بود و زری از این بابت ناراحت بود میگفت :کاش منهم بچه باباهای شما بودم !
خونه عمه با ما فاصله زیادی نداشت، ولی شوهر عمه اجازه نمیداد که زری بیاد و زیاد بمونه ....زری میگفت :بابام میگه تو خونه ای که پسر بزرگ هست، دختر بزرگ نباید بره موندگار بشه ،عیبه مردم چی میگن !
شوهر عمه با پسرهای عمو کمال بود.... عمو کمال سه تا پسر داشت که بزرگترینشون اونموقع سربازی رو تموم کرده بود و عمو براش مغازه ای باز کرده بود تا بتونه کارخودش رو داشته باشه و دو تای دیگه هم بالاخره بزرگتر از ماها بودن و شوهر عمه نمیگذاشت زری جدای از مامانش بیاد خونه ما ...خونه آقا بزرگ رو به این خاطر اجازه میداد که کسی غیر از ما دوتا دختر نبود ...
اون روز وقتی صدای ماشین عمو کمال اومد، هر سه تایی بغ کرده ،وسایلمون رو برداشتم و رفتیم بیرون... خانم بزرگ مثل همیشه که موقع ورود و خروج بچه هاش خوشحال ترین آدم روی زمین بود ماها رو بغل کرد و گفت :حسابی آتیش هاتون رو سوزوندید، برید که دیگه مدرسه ها داره باز میشه...
گفتم :چه بد دیگه نمیتونیم بیایم برا موندن تا عید نوروز !
سرم رو بوسید و گفت :تا چشم رو هم بذاری عید نوروزه...
آقا بزرگ با عمو کمال سلام علیک کرد، خانم بزرگ گفت :بیا مادر یه چایی بخور ...
_نه دیگه بریم تا ظهر نشده برسیم ظهر هوا گرمه ...
_باشه مادر مواظب خودت باش سلام به همه هم برسون ....
_بزرگیت رو میرسونم، یالا بچه ها سوار بشید ....
سوار شدیم و عمو راه افتاد، هر سه تا ساکت بودیم ...عمو کمال که مرد مهربونی بود نگاهی از اینه به پشت انداخت و گفت :چیه چرا ساکتید ؟موقع اومدن که خوب آتیش میسوزوندید...
زری گفت :ناراحتی داره دیگه، البته برای اون دو تا نه ،برای من ...باید برم خونمون ....
_خب دایی خونتون رفتن که ناراحتی نداره ...
_داره !!!مگه شماها میخواید با بابای من زندگی کنید ؟اصلا تقصیر خانم بزرگه که مامانم رو شوهر داده به بابام، وگرنه منم یه بابای مهربون داشتم ...
عمو کمال چیزی نگفت کمی که رفت گفت :به جاش چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه اونجا باهمید...
زری گفت :دلم به همین خوشه ...
عمو کمال زری رو جلو خونشون پیاده کرد و رفتیم سمت خونه، موقع خداحافظی زری واقعا ناراحت بود برا همین گفتم :
کاش میشد زری رو میدزدیدیم می آوردیم خونه خودمون ....
عمو خندید و گفت: دیگه چی؟؟؟ وروجک این فکرا از کجا به کله هاتون میزنه آخه؟ باباشه ،بدش رو که نمیخواد زری هم زیادی شورش میکنه..
شاید عمو راست میگفت ،ولی دوست نداشتم زری رو ناراحت ببینم، یه جورایی خیلی محدود بود توی خانواده ...
اونروز چون یکهفته ای خونه نبودیم مریم رفت خونه خودشون و منهم خونه خودمون ..
دوتا برادرام یکی ۴ ساله بود و یکی دو ساله ...مامان که سفره ناهار رو اماده کرد و بابام اومد سر سفره نشستیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_سوم
بابام کارمند یه اداره دولتی بود..... حقوق کارمندی داشت و مثل عمو کمال نبود که بازاری باشه ...مامان همیشه از این موضوع شاکی بود همیشه میگفت :چرا تو هم نمیری مثل داداشت تو کار بازار ؟
و بابا میگفت :خانم کار اداری ارامشش بیشتره ،از صبح میرم تا ظهر بعدش برای خودمم ..
_بله ولی اون وقتی که تو برای خودتی، بقیه پول در میارن، وضع داداشت رو ببین وضع خودمون رو هم ببین ....
_چی کم و کسری داریم ؟
_همین که خونه داداشت نشستیم ...
_خودش خواسته من که میخواستم خونه بگیرم ،اون نگذاشت ،حالا هم نگران نباش یه کم بگذره خودمون خونه میخریم و میریم ....
صحبتهاشون همیشه همینجا و بعد از خرید خونه خیالی بابا تموم میشد... اون روز مامان بشقاب غذا رو که دست بابا داد گفت :چی شد جمال پول جور شد ؟!
بابا طبق عادت همیشگیش لیوان سر پری آب خورد و گفت: جور میشه همین یکی دو ماهه !
مامان چهارزانو نشست و بالبخند گفت :
باورم نمیشه یعنی پول جور بشه میریم دنبال خونه درسته ؟
_ایشالا ،ولی خب نمیتونیم این اطراف بگیریم ،مجبوریم یه کم پایین تر بشینیم ...
_اونش مهم نیس همین که خونه خودمون باشیم کافیه...
درسته بچه بودم ،ولی درک واضحی از اطرافم داشتم، فهمیدم دارن در مورد جدا شدن از خونه عمو حرف میزنن خواستم بگم:من از اینجا جایی نمیرم....
ولی صدای مامان باز اومد که گفت :میدونی جمال خوب کردی به فکر خونه افتادی ،کمال دیر یا زود برای پسرش استین بالا میزنه و اونوقت خودش بهمون میگفت بلند بشید، اینجوری با عزت و احترام میریم ...
و بابا سری تکون داد به معنی اره ،حالم گرفته شده یود با غذای توی بشقاب بازی میکردم بابا گفت :چرا نمیخوری شهین ؟
بعد خودش خندید و گفت:حتما سیری !!!خانم بزرگ اونقدری صبح به خوردتون داده که تا دو روز سیری نه ؟
گفتم:نه!!! بابا ما میخوایم از اینجا بریم ؟
_اگه خدا بخواد ...
_من دوست ندارم... اخه بریم من و مریم از هم جدا میشیم.
مامان انگار به مذاقش خوش نیومده بود گفت: تا حالا بابا رو راضی میکردم ،حالا باید دختر رو راضی کنم ،اصلا این کارا رو چه به بچه ؟
بابا اروم گفت :خانم ؟!
_والا مگه دروغ میگم، انگار مریم خواهر تنیشه که نمیتونه ازش جدا بشه !
_خانم ،چیزی نگفت که حرف دلش رو زد ...
مامان ساکت شد ...ولی غم عالم به دل من بود اگه ما از اون خونه میرفتیم... شرایطم میشد مثل زری ...هرچی که بود بچه بودم و حق اعتراضی نداشتم ...مدارس باز شد و ما باز رفتیم مدرسه ...اونسال کلاس سوم بودیم ،من و مریم ،و زری کلاس پنجم بود خوب بود توی مدرسه غیر از خودمون دوست دیگه ای نداشتیم... هر سه تا باهم بودیم ،
مریم درسهاش خوب بود ،دختر خوب و باادبی هم بود و همه از دستش راضی بودن ...یکی از دلایلش هم این بود برادر دومی مریم خیلی بچه باهوش و با استعدادی بود و اونموقع سال اخر دبیرستان بود و به مریم خیلی توی درسهاش کمک میکرد.. منهم بد نبود درسهام، ولی مثل مریم هم نبودم، همیشه اون شاگرد اول بود ....
محمود برادر مریم به منهم توی درسها کمک میکرد، ولی انگار اون هوش ذاتی رو من نداشتم، ولی زری نه هم از نظر درسی،هم اخلاقی همه ازش شاکی بودن، وقت و بی وقت عمه یا شوهرش رو مدرسه میخواستن،ولی فرقی به حال زری نداشت... اون کار خودش رو میکرد، یه جورایی اون انرژی رو که نمیتونست توی خونه خالی کنه،با فشارهای روانی که روش بود رو توی مدرسه با درس نخوندن و آزار واذیت دیگرون تخلیه میکرد ....
مامان و زن عمو مدام به من و مریم نق میزدن که :با زری نگردید،این بچه با این اخلاقش آخرش شماها رو هم از درس خوندن می اندازه ...
ولی زری واقعا بچه خوبی بود ...شاید نه، حتما، محیط خانوادگیش باعث میشد که اون رفتارها رو داشته باشه ،هرچی که بود من و مریم به دوستیمون با زری ادامه میدادیم ....
یه شب اواخر آذر ماه بود هوا سرد بود و من دفتر و کتابم رو پهن کرده بودم پای بخاری و مشق مینوشتم، مامان استکان چایی رو جلو بابا گذاشت و گفت :جمال خونه رو از دست میدیم، پولت جور نشد ؟!
_نه خانم فردا با پس فردا جورش میکنم نگران نباش ...
پس هنوز توی فکر عوض کردن خونه بودن ،باز دمغ شدم چیزی نگفتم و دفتر و کتابم رو جمع کردم و رفتم توی اتاق نشستم به دعا کردن مثل خانم بزرگ از خدا میخواستم پول بابام جور نشه و ما خونه امون رو عوض نکنیم ولی دعاهام مستجاب نشد و چند روز بعد بابا با خوشحالی به مامان مژده داد که:پول خونه رو جور کردم، قولنامه اش کنیم دیگه باید اسباب ببریم ....
همونجوری که مامان خوشحال شد من ناراحت شدم از شنیدن این خبر !!!
از اون روز که خبر جور شدن پول رو بابا داد چند روزی گذشت و من همه اون روزا عزا گرفته بودم ،چون میخواستیم از اون خونه بریم ...
ادامهدادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_سوم
بابام کارمند یه اداره دولتی بود..... حقوق کارمندی داشت و مثل عمو کمال نبود که بازاری باشه ...مامان همیشه از این موضوع شاکی بود همیشه میگفت :چرا تو هم نمیری مثل داداشت تو کار بازار ؟
و بابا میگفت :خانم کار اداری ارامشش بیشتره ،از صبح میرم تا ظهر بعدش برای خودمم ..
_بله ولی اون وقتی که تو برای خودتی، بقیه پول در میارن، وضع داداشت رو ببین وضع خودمون رو هم ببین ....
_چی کم و کسری داریم ؟
_همین که خونه داداشت نشستیم ...
_خودش خواسته من که میخواستم خونه بگیرم ،اون نگذاشت ،حالا هم نگران نباش یه کم بگذره خودمون خونه میخریم و میریم ....
صحبتهاشون همیشه همینجا و بعد از خرید خونه خیالی بابا تموم میشد... اون روز مامان بشقاب غذا رو که دست بابا داد گفت :چی شد جمال پول جور شد ؟!
بابا طبق عادت همیشگیش لیوان سر پری آب خورد و گفت: جور میشه همین یکی دو ماهه !
مامان چهارزانو نشست و بالبخند گفت :
باورم نمیشه یعنی پول جور بشه میریم دنبال خونه درسته ؟
_ایشالا ،ولی خب نمیتونیم این اطراف بگیریم ،مجبوریم یه کم پایین تر بشینیم ...
_اونش مهم نیس همین که خونه خودمون باشیم کافیه...
درسته بچه بودم ،ولی درک واضحی از اطرافم داشتم، فهمیدم دارن در مورد جدا شدن از خونه عمو حرف میزنن خواستم بگم:من از اینجا جایی نمیرم....
ولی صدای مامان باز اومد که گفت :میدونی جمال خوب کردی به فکر خونه افتادی ،کمال دیر یا زود برای پسرش استین بالا میزنه و اونوقت خودش بهمون میگفت بلند بشید، اینجوری با عزت و احترام میریم ...
و بابا سری تکون داد به معنی اره ،حالم گرفته شده یود با غذای توی بشقاب بازی میکردم بابا گفت :چرا نمیخوری شهین ؟
بعد خودش خندید و گفت:حتما سیری !!!خانم بزرگ اونقدری صبح به خوردتون داده که تا دو روز سیری نه ؟
گفتم:نه!!! بابا ما میخوایم از اینجا بریم ؟
_اگه خدا بخواد ...
_من دوست ندارم... اخه بریم من و مریم از هم جدا میشیم.
مامان انگار به مذاقش خوش نیومده بود گفت: تا حالا بابا رو راضی میکردم ،حالا باید دختر رو راضی کنم ،اصلا این کارا رو چه به بچه ؟
بابا اروم گفت :خانم ؟!
_والا مگه دروغ میگم، انگار مریم خواهر تنیشه که نمیتونه ازش جدا بشه !
_خانم ،چیزی نگفت که حرف دلش رو زد ...
مامان ساکت شد ...ولی غم عالم به دل من بود اگه ما از اون خونه میرفتیم... شرایطم میشد مثل زری ...هرچی که بود بچه بودم و حق اعتراضی نداشتم ...مدارس باز شد و ما باز رفتیم مدرسه ...اونسال کلاس سوم بودیم ،من و مریم ،و زری کلاس پنجم بود خوب بود توی مدرسه غیر از خودمون دوست دیگه ای نداشتیم... هر سه تا باهم بودیم ،
مریم درسهاش خوب بود ،دختر خوب و باادبی هم بود و همه از دستش راضی بودن ...یکی از دلایلش هم این بود برادر دومی مریم خیلی بچه باهوش و با استعدادی بود و اونموقع سال اخر دبیرستان بود و به مریم خیلی توی درسهاش کمک میکرد.. منهم بد نبود درسهام، ولی مثل مریم هم نبودم، همیشه اون شاگرد اول بود ....
محمود برادر مریم به منهم توی درسها کمک میکرد، ولی انگار اون هوش ذاتی رو من نداشتم، ولی زری نه هم از نظر درسی،هم اخلاقی همه ازش شاکی بودن، وقت و بی وقت عمه یا شوهرش رو مدرسه میخواستن،ولی فرقی به حال زری نداشت... اون کار خودش رو میکرد، یه جورایی اون انرژی رو که نمیتونست توی خونه خالی کنه،با فشارهای روانی که روش بود رو توی مدرسه با درس نخوندن و آزار واذیت دیگرون تخلیه میکرد ....
مامان و زن عمو مدام به من و مریم نق میزدن که :با زری نگردید،این بچه با این اخلاقش آخرش شماها رو هم از درس خوندن می اندازه ...
ولی زری واقعا بچه خوبی بود ...شاید نه، حتما، محیط خانوادگیش باعث میشد که اون رفتارها رو داشته باشه ،هرچی که بود من و مریم به دوستیمون با زری ادامه میدادیم ....
یه شب اواخر آذر ماه بود هوا سرد بود و من دفتر و کتابم رو پهن کرده بودم پای بخاری و مشق مینوشتم، مامان استکان چایی رو جلو بابا گذاشت و گفت :جمال خونه رو از دست میدیم، پولت جور نشد ؟!
_نه خانم فردا با پس فردا جورش میکنم نگران نباش ...
پس هنوز توی فکر عوض کردن خونه بودن ،باز دمغ شدم چیزی نگفتم و دفتر و کتابم رو جمع کردم و رفتم توی اتاق نشستم به دعا کردن مثل خانم بزرگ از خدا میخواستم پول بابام جور نشه و ما خونه امون رو عوض نکنیم ولی دعاهام مستجاب نشد و چند روز بعد بابا با خوشحالی به مامان مژده داد که:پول خونه رو جور کردم، قولنامه اش کنیم دیگه باید اسباب ببریم ....
همونجوری که مامان خوشحال شد من ناراحت شدم از شنیدن این خبر !!!
از اون روز که خبر جور شدن پول رو بابا داد چند روزی گذشت و من همه اون روزا عزا گرفته بودم ،چون میخواستیم از اون خونه بریم ...
ادامهدادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما........ 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
۱۰۰ تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد؛
۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما........ 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
۱۰۰ تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد؛
۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1👌1
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦
#داستان_کوتاه_امشب 📚
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه میخرد نگاه می کردم. چه مانکنهایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنابرانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور میرفت و شاخههای اضافی را میگرفت و برگهای خشک شده را جدا میکرد.
از دیدن اندام گرد و قلنبهاش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خندهام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گلها هیچ شکل رزهای تازهای نیستند که دیروز خریدهام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گلهای شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما میدانی تفاوتشان چیست؟»
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشارهای به خاک گلدان کرد و گفت:«اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشههایی که توی خاکاند. رزها دو روزی به اتاق صفا میدهند و بعد پژمرده میشوند، ولی این شمعدانیها، ریشه در خاک دارند و به این زودیها از بین نمیروند. سعی میکنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقهاش را به دست گرفت.
💢پی نوشت: اما کسانی هستند که اهمیتی به ریشه نمی دهند و زیبایی ظاهری برایشان کافی است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه_امشب 📚
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه میخرد نگاه می کردم. چه مانکنهایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنابرانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور میرفت و شاخههای اضافی را میگرفت و برگهای خشک شده را جدا میکرد.
از دیدن اندام گرد و قلنبهاش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خندهام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گلها هیچ شکل رزهای تازهای نیستند که دیروز خریدهام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گلهای شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما میدانی تفاوتشان چیست؟»
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشارهای به خاک گلدان کرد و گفت:«اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشههایی که توی خاکاند. رزها دو روزی به اتاق صفا میدهند و بعد پژمرده میشوند، ولی این شمعدانیها، ریشه در خاک دارند و به این زودیها از بین نمیروند. سعی میکنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقهاش را به دست گرفت.
💢پی نوشت: اما کسانی هستند که اهمیتی به ریشه نمی دهند و زیبایی ظاهری برایشان کافی است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی
در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز
در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز