tgoop.com/faghadkhada9/77736
Last Update:
#دوقسمت دویست ونه ودویست وده
📖سرگذشت کوثر
مهدی نگاه بدی به راحله کرد و راحله هم بلافاصله خودشو جمع کردولی من خندیدم گفتم عیب نداره مگه دروغ میگه اون شب با جشن و شادی گذشت همه خوشحال بودن ولی دل من خون بود تنها آرزوم این بود
پسرمو تو رخت دامادی میدیدم ولی همچین چیزی غیر ممکن بودیونس منو نمیخواست ببینه لادن هم منو نمیخواست به عنوان مادر شوهر قبول کنه یک ماه و نیم بد راحله به من گفت آبجی کارت های عروسی رو پخش کردن
اخر هفته عروسیه مادر پدر منو هم دعوت کردن گفتم من دعوت نیستم سرشو انداخت پایین و گفت نه آبجی گفت نه شما دعوتید نه ما هیچ کدوم دعوت نیستیم اونا ما رو جزو خانواده حساب نکردند گفتم میشه از مادرت بخوای کارت عروسی پسرمو بده فقط دوست دارم کارت عروسی پسرمو ببینم سرش و پایین انداخت و گفت باشه حتمافردای اون روز کارت عروسی لادن و یونسو برام آورد چقدر کارت عروسی قشنگی بوددلم فرو ریختش سرازیر شد راحله منو بغل کرد گفت منو ببخش ای کاش که هیچ وقت یونس دختر خاله منو نمیدید ای کاش قلم پاش میشکست همچین بلایی سر این خونواده نمیآورد نمیدونستم که این همچین آدمیه به خدا نمیدونستم من همیشه رو سر خودش و پدر مادرش قسم میخوردم امافهمیدم که اشتباه کردم گفتم اشکال نداره عزیزم تقصیر تو نیست آخر هفته که شد از صبح تو خودم بودم حال خوبی نداشتم راحله از صبح کنارم بود سعی میکرد منو آروم کنه ولی من حرفی نمیزدم بغض سنگینی داشتم ساعت ۹ شب بود که از خونه زدم بیرون به خودم گفتم
کوثر حقته که پسرتو تو لباس دامادی ببینی برو پسرت و ببین دلت سبک شه بالاخره تو مادرشی سالها براش تلاش کردی زحمت کشیدی یاد روزهای جنگ داشت منو دیوونه میکرد یاد همه اون بدبختی منو داشت دیوونه میکرداین حق من نبود باید حق خودمو امشب از همشون میگرفتم به بهانه ای رفتم تو حیاط قبلاً چادرمو گوشه حیاط قایم کرده بودم رفتم تو حیاط سریع چادرمو رو سرم انداختم اومدم سر خیابون یه تاکسی دربست گرفتم برای هتل عروسی پسرم بودو من باید امشب پسرمو میدیدم
من مادر بودم حق داشتم ببینم وقتی به هتل رسیدم رفتم اونور خیابون کنار یه درخت وایستادم میدونستم دیگه چیزی به پایان عروسی نمونده میدونستم همه الان در حال خوردنه شام هستم ماشین عروس رو دیدم
چه ماشین قشنگی بود چه گلآرایی قشنگی داشتش یک ساعت یک ساعت و نیم اونجا وایستادم که دیدم مهمونها دسته دسته دارن میان بیرون همه خوش تیپ و باکلاس بودن
معلوم بود که جشن عروسی از ما بهترون بود شایدم یونس حق داشت ما کجا اینها کجا اینا خیلی از ما بالاتر بودن و ما مثل اینها نبودیم مهمونای زیادی بودن همه منتظر وایستاده بودن تاعروس و داماد بیان بیرون که براشون کل بکشن دست بزنن و راهی خونه بختشون کنن منم به عنوان یه مادر منتظر بودم بالاخره عروس و داماد اومدن بیرون چقدر پسرم خوشتیپ و خوشگل شده بود
چقدر تو لباس دامادی زیبا شده بود چقدر دلم میخواست این لحظه را ببینم چقدر عاشقانه دست عروسشو گرفته بود و خوشحال بود عروسش چقدر خوشحال بوداز اون ور خیابان اومدم اینور خیابون صداشون کردم یونس وقتی منو دید شوکه شدلحظه ای سکوت جمعو فرا گرفت گفتم پسرم مبارک باشه
چقدر خوبه که داماد شدی ایشالا که پسرم خوشبخت بشی ببخشید مادر که من نتونستم بیام خودت دوست نداشتی من بیام ولی من اومدم چون به عنوان یه مادر حق داشتم تو را تو لباس دامادی میدیدم مادر لادن اومد جلو
بهم گفت حاج خانم بچهها میخوان برن سر خونه زندگیشون بعداً با هم صحبت میکنیم
خواهش میکنم از سر راهشون برین کنار آبروریزی نکنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77736