tgoop.com/faghadkhada9/77743
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوهفتم
آذر دختر کوچولوم هم با موهای ژولیده و نامرتب در حالیکه عروسک بافتنیش و بغل کرده بود ازخواب بیدار شد و خواست بره سمت حکیم برای اینکه جلوی حکیم نشون بدم حالم داره بهتر میشه با اینکه دلم باهاش صاف نبود جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم سلام دختر نازم بیدار شدی بیا برات لقمه بگیرم آذر از این رفتار من متعجب بود و بخاطر محبتی که بعد مدتها ازم میدید سفت گردنم و بغل کرده بود به زور از خودم جداش کردم و چند لقمه تو دهنش گذاشتم و صبحونه اش و کامل دادم اما هر بار که نگاهم بهش میفتاد یاد شکر میافتادم و دلم زیر و رو میشد اما بخاطر نگاههای حکیم و عیسی تحمل میکردم حکیم ته مونده چاییشو هم خورد و گفت خداروشکر انگار میونت با آذر بهتر شده دیگه نزار بره خونه رحمت خودمم ظهر میام ممنون بخاطر چاشت یاعلی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عیسی هم تشکر کرد و باهم از خونه بیرون زدن.آذر طفلی با زبون بچگونه اش گفت ننه یه چای دیگه هم بهم میدی؟چشم غره ای بهش رفتم و خواستم بگم خودت برو بریز اما با یادآوری حرفهای ننه ثریا گفتم ممکنه بسوزه و بلوای تازه ای بپا بشه خودم بلند شدم و چای ریختم و دادم خوردهوا که گرم شد و آفتاب اومدوسط آسمون آب گرم کردم و آذر و حموم بردم خونه حکیم مثل خونه ارباب حموم داشت و نیازی نبود بریم حموم عمومی حمومش کردم و لباس تمیز و نو تنش کردم و موهلشو خرگوشی بستم آذر از ذوق توجه و محبت من مدام دورم میپلکید و چند دقیقه یه بار می اومد و صورتمو میبوسیداما من توجهی بهش نمیکردم و همه ی اون کارها رو بخاطر مسئولیتم انجام میدادم نمیدونم چم شده بود که یه لحظه هم آروم نمیشدم
برای ناهار هم غذای پلویی خوش عطری بار گذاشتم و حیاط و آب و جارو کردم و به خونه رسیدم حکیم و عیسی طبق قرارشون ظهر خونه اومدن و از دیدن تمیزی خونه و عطر غذا و آذر تر گل ورگل ذوق کردن و تشکر کردن ازم منم ازخوشحالی اونا خوشحال بودم تنها چیزی که اذیتم میکرد سرفه های خشک ومداوم عیسی بود اما عیسی اهمیتی نمیداد وحتی جوشونده هایی که براش درست میکردم و هم نمیخورد و میگفت چیزیم نیست دوماه گذشت و متوجه شدم دوباره باردارم حس خاصی نداشتم و برام مهم نبود امیدی هم به زنده مونده اش نداشتم اما حکیم سر از پا نمیشناخت و برای سلامتی من و بچه ام قربونی کردعیسی سرفه هاش بدتر شده بود و حال خوشی نداشت انقد اصرار کردم تا راهی شهر بشه و بره پی مداوا و قبول کرد و رفت بعد چند روز خسته و بیحال خونه اومدرفتم استقبالش و گفتم خوش اومدی خسته نباشی برو آبی به سر و صورتت بزن تا چای آماده میکنم عیسی رفت لب حوض و اذر با دیدنش جیغ جیغ کنان رفت سمتش و عیسی بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت و عروسکی که براش سوغات آورده بود و داد دستش آذر خوشحال و با ذوق رفت تو کوچه تاعروسکش و نشون بچه ها بده رفتم تو اتاق و چای بردم و همون لحظه هم حکیم آمد بعد خوردن چای حکیم گفت خب بگو بابا چخبر چی شد؟عیسی خواست از جواب دادن طفره بره اما حکیم قسمش داد حقیقت و بگه عیسی کمی فکر کرد و بعد با اکراه گفت گفتن بیماریت قابل تشخیص نیست باید بری اصفهان یا خوزستان تا آزمایشهای بیشتری بکنن اینجا امکانش نیست خیلی ناراحت شدیم حکیم تو فکر رفت عیسی بلند شد و رفت تو اتاق بغلی گفت خسته ام میرم بخوابم هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم حکیم گفت ماه دیگه که دروی محصول تموم شد میبرمش خوزستان سال خیلی بدی بود خشکسالی نسبت به سال قبل بیشتر شده بود طوری که تو بازار آرد و گندم پیدا نمیشدبوی نون تازه که همیشه هر صبح تو کوچه ها میپیچید الان به هفته ای یا ماهی یه بار رسیده بودمریضی هم زیاد شده بود و حکیم وقت سر خاروندن نداشت و اکثرویزیتهاش رایگان بود و پولی نمیگرفت
عیسی کم جونتر شده بود و حال خوبی نداشت با اینکه وانمود میکرد حالش خوبه اما از زود برگشتن هاش و رنگ و روی زردش و خستگیش معلوم بود حال خوبی نداره روزگار سختی شده بود انگار تو چهار ماه همه فقیر شده بودن حکیم سعی میکرد دست همه رو بگیره چه آذوقه چه پول واقعا که دل بزرگی داشت شب موقع شام دور هم جمع شده بودیم که به حکیم گفتم خاله رخساره ات صبح اومده بود دم در و سراغت و میگرفت همونطور که حکیم لقمه میگرفت گفت چه عجب اون که سال به سال یاد ما نمیفته گفتم اومده بود برای کمک گرفتن میگفت چند روزه بچه هاش جز آب چیزی نخوردن میخواست کمکش کنی حکیم گفت تو چی گفتی گفتم چی باید میگفتم چند قرص نون و چند تا تخم مرغ دادم دستش از خوشحالی میخواست بال در بیاره گفتم فردا بیاد که خودت خونه ای.حکیم رو به هممون گفت زمین کنار رودخونه رو دادم به برادرزاده ام شیرزاد که روش کار کنه در عوض بره ردی از موسی برامون بیاره اینطوری هم اون به نوایی میرسه هم ما دنبال موسی گشتیم اینطور منکه نمیرسم برم دنبالش عیسی هم مریضه نمیتونم اینطور ول کنم برم کی بهتر از شیرزاد
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77743