Telegram Web
✍🏻 خوبیها را بیاد بیاورید

روزی کفاشی در حال کفاشی ، سوزن در دستش فرو رفت
از شدت درد داد و فریاد کرد و سوزن را به یک سوی پرتاب کرد

مرد حکیمی که از آنجا میگذشت ماجرا را دید سوزن را برداشت و تحویل کفاش داد
گفت: این سوزن وسیله درآمدِ توست
این همه به تو فایده رسانده ،
حالا یک بار هم بهت صدمه زده نباید آن را دور بیندازی
☝🏻و شعری را برایش زمزمه کرد

درختی که پیوسته بارَش خوریم
تحمل کنیم گر چه خارش خوریم

این مثال رو زدیم که بگم ، در جامعه زود رنجی رواج بسیاری یافته ، تحمل ها کم شده است ، و با یک خطا و بدی افراد از هم دور میشوند

دوست از دوست دور میشود
مهربانی ها تبدیل به کینه و دشمن میگردد
☝🏻بدون اینکه خوبیهای بسیاری را که قبل از آن شده بخاطر بیاوریم

اگر از کسی رنجیدیم
☝🏻 خوبیهای او را هم بیاد بیاوریم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
✍🏻 مثلِ آواز

بچه ها وقتی تازه به حرف می آیند ، حرفهاشان هیچ معنا و مفهومی ندارد
عربها به این چنین حرفها میگویند «لفظ».
هرچه از دهان بیرون می آید لفظ است. ☝🏻حالا اگر آن لفظ معنا هم داشته باشد به آن «کلمه» می گویند.

یکی از بزرگان در باره کلمه * لا اله إلا الله * میگوید ، کلمه لا إله إلا الله در زندگی ما باید کلمه باشد و معنا داشته باشد ، نه اینکه متأسفانه در زندگی ما لفظ است و بی معنا
بهمین خاطر در هر کجا به کار می بریم به عنوان لفظ استفاده میکنیم که بارِ معنایی ندارد
☝🏻از دست کسی عصبانی میشویم ، به فریاد می گوییم: « لا إله إلا الله.
حال آنکه هیچ ارتباطی میان حقیقتِ این سخن با عصبانیت ما وجود ندارد
☝🏻یا چیزی را گم کرده ایم پیجور میشویم و پیدایش نمیکنیم و مدام میگوییم « لا إله إلا الله. پس کجاست؟
حال آنكه ربطی میان معنای این سخن با گم کردن چیزی نیست
☝🏻یا کسی غیبت میکند و ما برای تحریک او پیوسته میگوییم: « لا إله إلا الله عجب! «لا إله إلا الله. چه آدمایی پیدا میشن
حال آنكه هیچ رابطه ای در اینجا وجود ندارد.

اینها نشان میدهد که این لا إله إلا الله » در زندگی ما شبیه همان الفاظ و تکیه کلامهای کودکانه است.
☝🏻چنین «لا إله إلا الله» گفتنهایی اگر معصیت نباشد فضیلت و ثوابی هم ندارد ، چرا که کلمه نیست و در نتیجه خاصیتی هم ندارد.
* لا إله إلا الله * وقتی کلمه است ، وقتی اجر و پاداش دارد ، که معنا داشته باشد. حسش کنی و در اون تدبر کنی ، و به حقیقتِ اون پی ببری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#دوقسمت دویست وهفت ودویست وهشت
📖سرگذشت کوثر
فردای اون روز یه مرد اومد دم در خونمون میگفت از طرف لادن خانم و خانواده
محترمشون اومدم خدمتتون گفتم امرتونو بفرمایید آقا ساک یونس و گرفت سمت منو گفت خانم اینو اونا فرستادن گفتن ما این آت آشغال‌ها را تو خونمون نمیخوایم گفتن ما بهترین چیزها را برای دامادمون میخریم لطفاً اینو بدین صدقه نیازمندها این کثافت‌ها مورد نیاز ما نیستش ساک و گرفتم و پرت کردم وسط کوچه گفتم برو به بابای لادن سلام برسون و بهش بگو که واقعاً خاک تو سرت با این بچه بزرگ کردنت تو چه زحمتی واسه پسر من کشیده بودی که الان ادعا داری هیچ کاری واسه پسر م نکردم تو فقط یه برده میخوای نه چیز دیگه همه این حرفا رو برو بهش بزن گفت خانم راجع به آقا درست صحبت کنید من نسبت به آقا خیلی تعصب دارم گفتم آقا واسه شما خوبه نه واسه ما
اومدم داخل خونه در و بستم و جوری که بشنوه لادن و خونوادش و فحش دادم و نفرین کردم نفرینی که کردم از ته دلم بود از عماق وجودم بود تا حالا هیچکسو اینجوری نفرین نکرده بودم  لادن و یونس نفرین کردم یاد گذشته که می‌افتادم جیگرم خون میشدبرای همین یونس و نفرین کردم که نفرینم یونسو بگیره دلم خون بود حال خوبی نداشتم چند روز بودکه فاطمه اومد دیدنم با بچه‌هاش اومده بود که من تنها نباشم
ولی هیچی نمیتونست دل منو آروم کنه هیچی !روزی که میدونستم عروسی یونس تو دبی هست خون گریه میکردم هیچکی نمیتونست منو آروم کنه فقط خدا رو صدا میکردم میگفتم خدایا مگه من چه گناهی کردم چه بدی در درگاه تو کردم که اینجوری باید تقاص پس بدم اون شب زیر سرم افتادم اونقدر که حالم بد بود ولی هیچی باز هم نتونست منو آروم کنه بالاخره بعد از چند روز آروم شدم تازه آروم شدم وهمه چیزو داشتم فراموش میکردم از یونس خبر نداشتم تو اون بحبوحی بدبختی و ناراحتی‌هام بودش که یک شب مهدی و راحله اومدن دیدنم یه جعبه شیرینی آورده بودن بهشون گفتم
مناسبتش چیه بدون مناسبت که شیرینی نیاوردین بهم گفتن داری عمه میشی
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم اونقدر خوشحال بودم که انگار پسر خودم پدر شده
جفتشونو بغل کردم و بوسیدمشون گفتم دیگه باید حسابی استراحت کنی تو دیگه تنها نیستی دوتایی گفت آبجی من قبلا تجربه دو تا بارداری رو دارم احتیاج به استراحت ندارم گفتم نه این دفعه فرق میکنه تو عروس منی وظیفه منه که از عروسم تو دوران بارداری به خوبی مراقبت کنم تو فقط استراحت کن خودم به همه چی رسیدگی میکنم خودم بچه‌هاتو میبرم و میارم راحله بهم گفت آبجی باید یه خبر دیگه هم بهت بدم گفتم چیه گفتش که مامانم بهم گفت گفتم بگو گفت مامانم گفت یونس و لادن در تهیه و تدارک عروسیشون تو ایرانن قرار یک عروسی خوب و مفصل بگیرند قرار بهترین هتل شهر عروسی بگیرندگفتم منظورتو نمی‌فهمم یعنی پسر من داره تو ایرانم عروسی میگیره گفت آره آبجی داره عروسی میگیره ببخشید نباید میگفتم !گفتم نه همون بهتر که گفتی  کی عروسیشونه گفت نمیدونم ولی فکر کنم تا ماه دیگه عروسیشونه الانم انگار تو خونه بابای لادن زندگی می‌کنن خونشون هنوز حاضر نیستش قراره تا خونشون حاضر شد برن سر خونه زندگیشون نمیدونستم چی بگم
یاسین اومد کنارم نشست و دستمو گرفت گفت مامان به خدا خودم نوکریتو میکنم تا عمر دارم تازنده‌ام نمیذارم تو ناراحتی بکشی دلم میخواد برم دندون‌هاشونو تو دهنشون خورد کنم مامان تو را خدا غصه نخور گفتم نه پسر گلم غصه نمیخورم خوشبختی برادر تو خوشبختی منه همیشه آرزو داشتم خوشبختیشو ببینم حتما با لادن خیلی خوشبخته راحله گفت از نظر خونواده خاله من داماد یه نوکره اونا هم یه نوکر میخواستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
داستان آموزنـده

دیوارهاي شیشه اي

روزي دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى
بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد. او
براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود
داشت برخورد مى کرد، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه ش جدا مى کرد...
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که
رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ي وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و
به نزدیک آکواریوم نیز نرفت!!! میدانیدچـــــرا؟

دیوار شیش اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت تر و بلند
تر بود وآن دیوار، دیوار بلند
باور خود بود! باوري از جنس محدودیت! باوري به وجود دیواري بلند و غیرقابل عبور! باوري از ناتوانی خویش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
از جابر رضی الله عنه از پیامبر ﷺ روایت میکند که فرمود:👇🏻

💞«مَنْ قَالَ سُبْـحاَنَ الله العَظِيمِ وَبِـحَـمْدِهِ غُرِسَتْ لَـهُ نَخْلَةٌ فِي الجَنَّةِ»

[ أخرجه الترمذي ]

«هرکس ذکر سُبْـحاَنَ الله العَظِيمِ وَبِـحَـمْدِهِ را بگوید نخلی در بهشت برایش کاشته میشود»💞
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹از * همدیگر بگذریم * 🔹

امام احمد حنبل میفرماید : « سَامِح أخَاك ؛ و ما يَنفَعك أن يُعذِّبَ اللهُ أخاكَ المُسلم بِسَبِبك؟».

یعنی : برادرت را عفو کن ، اینکه خداوند برادر مسلمانت را به سبب تو عذاب کند چه سودی برای تو دارد !؟

با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
‍ ‍🌴 دو کلوم حرف حساب

😏بطور کلی سه مدل گوشی داریم:

🤳🏼1️⃣ گوشی که خالی از عکس ، کلیپ و اس‌ ام‌ اس های مبتذل است
🙄👆🏼(این مدل گوشیِ انسانِ مسلمانه،البته مسلمان واقعی)

🤳🏼2️⃣ گوشی که پر از عکس و کلیپ و اس ام اس مبتذل است.🤬😞
🙄👆🏼( گوشیِ انسانِ خدانشناس)(خدا هدایتش بده)

🤳🏼3️⃣ گوشی که هم عکس ، فیلم و اس ام اس مبتذل دارد و هم قرآن و حدیث…😳🤔

😟(گوشیِ آدمی که خودشم نمیدونه چیه و چیکاره هست و هنوز نمیدونه کدوم طرفی هست)

📱👈🏼گوشیِ مسلمان موجب هدایتش میشه یا حداقل موجب گمراهیش نمیشه.

📱👈🏼گوشی آدمِ از خدا بی خبر اون رو به گمراهی و ظلالت میکشونه و آخرتش رو تباه میکنه

📱👈🏼گوشی آدمی که خودشم نمیدونه چیکاره است، این یکی در دنیا و آخرت صاحبش را خوار و ذلیل میکنه و موجب جاودانی اون در عذاب میشه...😱😰

😞به اون دسته ی سوم در قرآن اصطلاح منافق تعلق گرفته هست یعنی کسی که دو رو هست...

✔️ نکته جالب :

😰گوشیِ منافق که هم عکس ، فیلم و اس ام اس مبتذل دارد و هم قرآن و حدیث و...وضعش از کافر بدتر است...😮

😭 آخه چرا؟!

😏چون در سوره بقره وقتی خداوند شروع به تعریف کافر و منافق میکنه، دو آیه در تعریف و نکوهش کافر آورده (آیات ۶ و ۷) ولی در تعریف و نکوهش منافق وه بعد از همین آیات است بیش از ۱۰ آیه (آیات ۸ تا ۲۰)

👈🏽شاید به این دلیل است که کافر یک رو هست و میگه با خدا کاری نداریم و ارزش بردگی شیطان رو به بندگی خدا ترجیح میدیم.

😠😳ولی منافق به مؤمن میگه با شما هستم و به کافر هم میگه با شما هستم...

💭👈🏼فرض کنید الآن رسول اللهﷺ پیش شماست و قصد بررسی گوشی موبایل تان را دارد.

😔آیا به راحتی و بدون دلهره گوشی موبایل را تقدیم ایشان میکنیم؟!

😰 و یا با ترس و دلهره که نکند پیامبر آن فیلم و عکسِ غیر اخلاقی را ببیند...

😓نکند آن عکسی را ببیند، و یا آن متن نادرست پیام را بخواند و هزار نکند دیگر …،

🤔 یه سوال اساسی

😳آیا واقعا شما حاضرید گوشی تان را به پیامبر بدهید؟!

✋🏼پس بیاییم تا دیر نشده وضوی دیجیتالی بگیریم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
📚 داستان کوتاه

"انسانیت"

کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی‌زبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!!

دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند.

یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن...

این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمه‌اش رو ببنده!!

سرهنگ بی‌سیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!

اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد...

لبخند و احساس غروری که توی چهره‌اش بود رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم.

بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت می‌کردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط به‌عنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته‌تر باشه...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌""
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ سیزده


سکوتی کوتاه میان‌ شان نشست. بعد منصور ادامه داد شاید اگر کسی وارد زندگی ‌اش شود، از آن تنهایی بیرون بیاید، دیگر با دوستان ناباب نشست و برخاست نکند، و سرش به زندگی خودش گرم شود.
لبخند کمرنگی بر لبان بهار نشست. به سوی منصور چرخید و آرام گفت امیدوارم همینطور باشد. من فقط می‌ خواهم پدرم خوش باشد، همین.
منصور نگاهش را برای لحظه‌ ای به سرک دوخت، سپس با صدایی محتاط و جدی گفت راستی، بهار یک موضوع دیگر هم است که باید با تو در میان بگذارم.
بهار با کنجکاوی به چشمان او خیره شد.
منصور گفت پدرت یک مقدار پول از من خواسته، برای مصارف ازدواجش. ولی من به او گفتم که نمی‌ توانم بدون مشوره با تو، پولی در اختیارش بگذارم. حالا از تو می‌ پرسم، تو چی میگویی؟
چشم‌ های بهار اندکی گرد شد. با تعجب گفت پدرم گفت که پول دارد پس چرا باز هم از تو قرض می‌ خواهد؟
منصور شانه بالا انداخت و گفت بلی، پول دارد، اما فقط به اندازه‌ ای که یک محفل مختصر بگیرد. خانوادهٔ دختر، دو لک طویانه خواسته ‌اند و از طرفی هم توقع دارند که طلا گرفته شود. پدرت برای این قسمت از من کمک خواسته.
بهار چند لحظه ساکت ماند. سپس با نگاهی محتاط و اندیشناک گفت تو قبلاً هم چند بار برای پدرم پول دادی، ولی هنوز هیچکدام از قرض‌ هایت را برنگردانده. راستش من زیاد طرفدار این کار نیستم. میترسم این بار هم فقط اسمش قرض باشد، ولی هیچوقت پس داده نشود.
منصور لبخندی زد. دست بهار را فشرد و با مهربانی گفت ببین عزیز دلم، مبلغی که پدرت خواسته برای من زیاد نیست. اگر این کمک باعث شود زندگی‌ اش سر و سامان بگیرد، بد نیست. بهادر فقط پدر تو نیست، او یکی از قدیمی‌ ترین دوستان من هم است.
چشمان بهار هنوز نگران بود، اما در نگاهش، مهری موج میزد. لبخند آرامی زد و گفت خوب است تو بهتر میفهمی. اگر فکر می‌ کنی کمک به پدرم باعث می‌شود زندگی‌ اش بهتر شود، پس بکن من نمی‌ خواهم مانع خوشی هیچ ‌کس، به‌ خصوص پدرم شوم.
منصور سرش را تکان داد و با نگاهی گرم به همسرش گفت تو همیشه دلسوز هستی خوشحالم که تو را دارم، بهار.
و موتر در دل شب، آرام به مسیر خود ادامه داد…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ چهارده

وقتی به خانه رسیدند، آفتاب آخرین پرتوهایش را بر دیوارهای بلند حویلی می‌ پاشید. صدای پرنده ‌ها آرام‌ تر شده بود و نسیمی خنک در فضای حویلی می‌ وزید. منصور دروازهٔ موتر را بست و رو به بهار کرد و با لحنی نرم و خسته گفت عزیز دلم، تو برو کمی استراحت کن. شب غذا را از بیرون سفارش می‌ دهم، من هم می‌ خواهم زنگی به پدرت بزنم که خیالش از بابت آن پول راحت باشد.
بهار لبخند کمرنگی زد و نگاه کوتاهی به چشم‌ های او انداخت و گفت چشم پس من میروم لباس‌ هایم را عوض کنم.
سپس بی‌ صدا به‌ سوی خانه رفت. منصور چند لحظه همان ‌جا ایستاد، بعد آهسته به باغچه قدم برداشت و روی چوکی چوبی نشست. موبایلش را از جیب بیرون آورد و شمارهٔ بهادر را گرفت.
در همین حال، بهار وارد اطاق شد. لباس هایش را تبدیل کرد و وقتی دستش را داخل بکس برد تا موبایلش را بیرون بیاورد، ناگهان متوجه شد که آن را در موتر جا گذاشته. نفس کوتاهی کشید. دوباره از اطاق بیرون رفت، از دهلیز گذشت و به‌ سوی موتر قدم برداشت.
دروازه موتر را باز کرد همانطور که خم شده بود تا موبایلش را بردارد، صدای آرام منصور از سمت باغچه در گوشش پیچید. قلبش بی‌ سبب تندتر زد. لحظه‌ ای ایستاد.
صدای منصور را شنید که گفت بهادر، نگران نباش من خودم میدانم که در مورد آن پول نباید بهار چیزی بفهمد…
احساس کرد زمین زیر پایش خالی شد. موبایل در دستش لرزید. آرام قدمی جلو گذاشت. منصور نگاهش به چمن بود و نفهمید که او نزدیک شده.
آهسته صدایش زد منصور!
صدای لرزان و جدی ‌اش، منصور را از جا پراند. با شتاب به عقب برگشت. وقتی چشمش به صورت رنگ‌ پریده و مبهوت بهار افتاد، چنان دستپاچه شد که موبایل نزدیک بود از دستش بیفتد.
با صدایی که از شرمندگی می‌ لرزید، گفت من… بعداً برایت تماس میگیرم فعلاً کاری دارم…
تماس را قطع کرد.
بهار قدمی به سوی او برداشت. نگاهش را به چشم‌ های او دوخت. با صدای بغض‌ دار پرسید در مورد کدام پول صحبت می‌ کردی که من خبر ندارم؟
منصور خشک و بی‌ حرکت ایستاده بود. کلمات در گلویش گره خورده بودند. نگاهش را به زمین دوخت و به زحمت لب زد عزیزم… چیزی نیست…
اشک در چشمان بهار جمع شد. صدایش نرم بود اما مثل خنجر می‌ برید شمرده گفت مطمئن باش اگر دروغ بگویی… من هیچوقت تو را نمی‌ بخشم. میدانی من از شنیدن دروغ از طرف تو بیزارم.
منصور نفس سنگینی کشید. لحظه‌ ای سکوت شد. بعد نگاهش را بالا آورد و به چشمان نم‌ دار او خیره شد و گفت باور کن نمی‌ خواستم ناراحت شوی. من فقط به خاطر اینکه تو را از دست ندهم، قبول کردم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نعمت پدر در زندگی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
دیروز به پدرم زنگ زدم؛
هر روز زنگ میزنم و حالش را می‌پرسم
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغض کردم!
گفت:﴿بنده نوازی کردی‌که زنگ زدی﴾!!
که پدر، چقدر میتواند خوب و مهربان باشد

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود
شب ماند، صبح بیدار شدم‌و
دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته ‌است
گاز را شسته،
قاشق و چنگال‌هاو ظرف‌ها
را مرتب چیده‌ است و ....

وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد
اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه‌ها و کمک‌های با توقع از دیگران
بی‌نیازکرد

امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم،
برایش عکس بستنی فرستادم .
مادرم عاشق بستنی‌ست
گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم .
برایم نوشت:"من همیشه به یادتم...
چه با بستنی...چه بی بستنی"

و من نشسته‌ام
و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم
که تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.

قدر خانواده‌هایتان را بدانید
و در حفظ‌و آرامش آن بکوشید
که خانواده، یکی از آیات‌و نشانه‌های خداست
#منقول الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🌺تلنگر

حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت.
"مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟"

از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست.
همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم !
استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد
موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود: مردود !!!

برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری.
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ".
همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:
" نمیدانم "

ملتی که فکر میکند ، همه چیز میداند، ناآگاه است. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بِروَید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید،
زیرا فردا ، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد.
1
#حکایت_قدیمی

جمع کن کاسه کوزه تو !

در قدیم برای قمار بازی علاوه بر خانه هائی که در آن قمار راه می انداختند مکانهای مثل خرابه ها و پشت دروازه های شهر و روی پشت بام حمامها و جاهای کم رفت و آمد سفره هائی برای این کار گشوده میشد و گرداننده قمار را کاسه کوزه دار می گفتند.
کاسه کوزه سمبل این حرفه بشمار میرفت.
غرض از کاسه ظرفی بود که از هر یک تومان بُرد، یک قران سهم گرداننده یا قمار خانه دار در آن انداخته میشد یعنی یک دهم مبلغ بُرد و کوزه نیز گلدان دهن باریک یا کوزه کوچکی بود که تاس را در آن ریخته و تکان داده و روی بساط می انداختند تا از یک تا شش چه رقمی بنشیند.
در کنار کاسه کوزه دار و قمار بازها اشخاصی نیز بودند که به آنها جیزگر می گفتند یعنی پول قرض بده. به کسانی که باخته و همچنان اصرار به بازی داشتند.
این جیزگرها نزولی برابر تومان به تومان قرض می دادند.
که البته اصطلاح جیز شد یا جیز میشی از همین جا آمده در واقع به معنی سوزاندن طرف که وقتی از جوش و خروش و هیجان بازی بیرون می آمدند میفهمیدند که چه بلائی سرشان آمده است.
و البته هنگامی که کار به دعوا و چاقو کشی و چوب و چماق میرسید، آژان و پاسبان پست سر رسیده و به بساط قماربازها حمله ور میشدند و اول کار آنها این بود که با لگدی کاسه و کوزه و بساط داخل سفره را به کناری پرت کرده و با گفتن جمع کن کاسه کوزه تو، همه لات و لوتها و اراذل را ریسه کرده و به کلانتری محل می بردند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🍃🌲🌿🌹🍃🌳🍃🌹🌿🌲

 
#داستانی۰در۰باب۰رشوه

🔳وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮه ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی پدر جان داد.
اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.

🔳فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮه ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ...

🍃نشو در حساب جهان سخت گیر
که هر سخت گیری بود سخت میر

🍃تو با خلق آسان بگیر نیک بخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت

استاد باستانی پاریزی


📚داستانها و حکایتهای آموزنده....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🐎▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🐎▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🐎▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🐎▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🐎▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🐎


⇩⇩⇩ #داسـتـــ📚#ــــان⇩⇩⇩

چگونه پسری فقیر توانست
مشهورترین پرورش‌دهنده‌ی اسب🐎 شود

#مانتی۰رابرتز فرزند یک تعلیم‌دهنده‌ی اسب دوره‌گرد بود که از اصطبلی به اصطبل دیگر، از مسابقه‌ای به مسابقه دیگر و از مزرعه‌ای به مزرعه دیگر می‌رفت تا اسب‌ها را آموزش دهد. بنابراین درس خواندن آن پسر در دبیرستان مرتبا با وقفه مواجه می‌شد. وقتی که سال آخر دبیرستان بود از او خواسته شد تا در یک صفحه بنویسید که در آینده می‌خواهد چه کاره باشد.

آن شب او هفت صفحه در توصیف هدف خود یعنی داشتن یک مزرعه پرورش اسب نوشت.

او درباره رویای خود با تمام جزئیاتش نوشت و حتی یک شکل از یک مزرعه 200 جریبی که در آن محل ساختمان‌ها و اصطبل‌ها و مسیر مسابقه مشخص شده بود کشید. و سپس نقشه یک ساختممان 370 متر مربعی را کشید که در مزرعه 200 جریبی او واقع شده بود.

او تمام آرزوهای خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آن را به معلم داد. دو روز بعد نوشته‌هایش به دست خودش بازگشت و در صفحه اول یک F (نمره بسیار پایین) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با یک توجه که نوشته بود «بعد از کلاس بیا پیش من».

پسر با صفحات حاوی رویاهایش به دیدن معلم خود رفت و از او پرسید چرا نمره‌اش F شده است؟

معلم در پاسخ به او گفت این یک رویای غیرواقعی برای پسری در شرایط توست. تو فرزند یک خانواده دوره‌گرد از یک خانواده سطح پایین هستی! و هیچ سرمایه‌ای نداری، برای داشتن یک مزرعه پرورش اسب مقدار زیادی پول لازم است.
تو باید یک زمین و اسب‌هایی🏇🏇 با نژاد اصیل بخری و آن‌ها را تکثیر کنی که همه این‌ها مقدار زیادی پول لازم دارد. برای انجام چنین کاری هیچ راهی وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه کرد: اگر تو دوباره با واقع‌گرایی بیشتری این مطالب را بنویسی من هم در نمره تو تجدید نظر می‌کنم.

پسر به خانه رفت و مدت طولانی در این مورد فکر کرد و از پدرش در این باره کمک خواست ولی پدرش به او گفت ببین پسرم تو باید خودت این کار را تمام کنی و از ذهن خودت کمک بگیری. البته من می‌دانم که این تصمیم بزرگی برای توست.


بالاخره بعد از یک هفته کلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هیچ تغییری به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو می‌توانی نمره F را برای من نگه داری و من هم رویای خود را برای خودم نگه می‌دارم.

او اکنون یک مزرعه اسب🏇 200 جریبی دارد و در حالی این داستان را تعریف می کرد که در خانه 370 متر مربعی خود نشسته بود.

مانتی ادامه داد: من هنوز آن ورق کاغذها را دارم. او اضافه کرد بهترین قسمت داستان این‌جاست که دو تابستان پیش همان معلم دبیرستان 30 دانش‌آموز خود را به مزرعه اسب من برای یک تور یک هفته‌ای آورد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی که معلم قدیمی داشت آن‌جا را ترک می‌کرد گفت من معلم تو نبودم، بلکه سارق رویای تو بودم. در آن سال‌ها من رویای بچه‌های زیادی را دزدیدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودی که رویای خود را نگه داری..
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوسوم

موهاش رو گیس کرده بود و داخل چشاش سرمه کشیده بودبا خنده گفت دیدی چطور خدامراد و تور کردم و گفتم آره خیلی زرنگی شانس آوردی خدامراد گرفتت وگرنه با اون موهای ژولیده و چارقد کجت هیچ کس سراغت نمی اومد و میترشیدی قهقه ای زد و گفت هنوزم رکی تو دختربعد از مدتها همه دور هم جمع شده بودیم تو اتاق بابا نشستیم و از قدیما و خاطرات خوب گذشته حرف زدیم تو جمع فقط خدامراد بود که حرفی نمیزد و شرم و خجالت خاصی از من تو چشاش بود سعی میکرد نگاهمون بهم نیفته و خودشو پشت این و اون قایم میکردصبح زودتر از همه بلندشدم و سراغ بابا رفتم راحت خوابیده بود و صدای خس خس از سینه اش نمی اومدیهو دلم یه حوری شد و با خودم گفتم نکنه چیزی شده کنارش نشستم و تکونش دادم و گفتم بابا بابااما بابا حتی پلکهاشم تکون نداد محکمتر تکونش دادم و بلندتر داد زدم بابا بابا چشات و باز کن با صدای داد و هوار من بقیه هم بیدار شدن و با وحشت صحنه روبروشونو نگاه میکردن.کم کم همه از بهت خارج شدن و کنار بابا چمباتمه زدن ننه بیچاره شیون میکرد و صورتش و چنگ میزد ماه نساء که بیشتر از من اونجا بود دست بابارو گرفته بود و میبوسیدخیلی زود در وهمسایه باخبر شدن و جسد بی جون بابا رو بردن غسالخونه روستا و برای دفن کردن آماده اش میکردن.لحظه ای آروم و قرار نداشتم هنوز از دیدنش سیر نشده بودم که رفت و این حسرت و تا ابد رو دلم گذاشت.مراسم تدفین تموم شد و مردم برای صرف ناهار به خونه ما اومدن حتی متوحه نشدم کی غذای این همه مردم و تدارک دیده بودننه گریه میکرد و لحظه ای آروم نمیشد خونه شده بود غمکده عمو خونمون بود و خودش گفت که میخواد هزینه مراسم پدر و تقبل کنه.تو حال و هوای خودم بودم که آذر دست در دست پسری وارد اتاق شد و گفت ننه دوستمو دیدی ؟ اسمش قائده خیلی مهربونه با شنیدن اسم قائد صورتمو بالا اوردم و میخ صورت ماهش شدم خودش بود پسر کوچولوی من قائددستامو براش باز کردم یه سال بزرگش کرده بودم خودش و پرت کرد تو بغلم غرق بوسه اش کردم و گفتم قربونت برم گفت خاله من بزرگ شدما و گفتم قربونت بره خاله.ننه گفته بود که عمو هر ماه میاد و یه هفته میبردش پیش خودشون برا همین ندیده بودمش روز سوم بود و مردم هنوز دسته دسته برای عرض تسلیت به خونمون می اومدن
اون روز حکیم هم اومده بود دنبالمون که فهمید بابا فوت شده خیلی ناراحت شد و گفت ماه صنم باز خداروشکر اومدی و بابات و قبل فوتش دیدی حکیم کنارم می نشست و لقمه لقمه غذا تو دهنم میزاشت و میگفت ماه صنم دلت برای خودت نمیسوزه برای اون طفل معصوم بسوزه اون چه گناهی کرده به زور چند لقمه خوردم و بعد بلند شدم و به ننه به زور غذا خوروندم دلم میخواست تاهمیشه پیش ننه ام بمونم و تنهاش نزارم اما حیف که اختیاری از خودم نداشتم.بعد ده روز حکیم گفت بایدبرگردیم و ناچار راهی شدیم موقع رفتن دیدم حکیم به زور یه مشت اسکناس به ننه داد تا باهاش امرار معاش کنه از حرکتش دلگرم شدم که بفکر ننه ام هست بعد رسیدن به خونه حنیفه و زنهای آبادی برای عرض تسلیت یکی یکی می اومدن هم بعنوان زن حکیم هم قابله اشون برام احترام خاصی قائل بودن صبح آذر مشغول بازی بود و منم دلمرده گوشه ای نشسته بودم و نگاهش میکردم که صدای یاالله کسی به گوشم رسیدبلند شدم و خودمو به ایوون رسوندم چون حامله بودم در و باز گذاشته بودم تا نخام برم دم در و بیام آقا کریم بود پدر محبوبه
بعد سلام و احوالپرسی سراغ حکیم و گرفت.گفتم سر زمین هست الان یکی رو میفرستم بره دنبالش سری تکون داد و رو تخت گوشه حیاط نشست تو کوچه رفتم و یکی از پسرها رو که تو کوچه مشغول هفت سنگ بازی کردن بودن رو فرستادم دنبال حکیم.برای آقا کریم کلوچه و چای و نبات بردم و خودمم رفتم تو اتاق خوبیت نداشت پیشش بشینم.کمی بعد حکیم اومد و اسبش و داخل طویله بست و اومد پیش آقا کریم باهاش چاق سلامتی کرداز روی ایوون دیدشون میزدم اما صداشونو نمیشنیدم تا اینکه حکیم عصبی شد و صداشو بالا برد و گفت یعنی چی؟حرف در نیار مرد مومن میاد میدونم که میاد حتما کاری کرده بهش اضافه خدمت زدن مگه فقط پسر من رفته اجباری نصف اهالی این روستا زن و بچه داشتن که گذاشتن و رفتن اجباری محبوبه از اولشم دلش با این زندگی نبودآقا کریم خونسرد نگاه حکیم کرد و دستی به ریشش کشید و گفت همین که گفتم زوری نیست که مرد حسابی بیایید غیابی دخترم و طلاق بدین و تموم بشه پسر تو برگرد نیست از این حرفش جا خوردم و ناراحت شدم آقا کریم یا علی گفت و بلند شد و موقع رفتن دستش و گذاشت رو شونه حکیم و گفت فردا شب بیا و قال قضیه رو بکن من ملا خبر کردم بعد هم جلوی چشمای بهت زده ما رفت.رفتم پایین و کنار حکیم نشستم و دستشو تو دستم گرفتم و گفتم غصه نخور محبوبه آدم موندن نبود همون بهتر که زود خودشو نشون داد بزار بره موسی هم با این قضیه کنار میادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوچهارم

حکیم با ناراحتی گفت من نگران طلاق این دوتا نیستم دلم شور موسی رو میزنه ۳ ،۴ سال که خدمت طول نمیکشه راس میگن دیگه دختر مردم به چه امیدی بمونه فردا میرم دنبالش گفتم آره فکر خوبیه حتما برو اینجوری ببینیش دلت هم آروم میگیره.قرار شد فردا حکیم بره محل خدمت موسی از زیر قرآن ردش کردم و گفتم به سلامت بری و برگردی و با خبر خوش حکیم گفت دوباره میگم مواظب خودت باش و بفرست سراغ ننه ات بیادپیشت به عیسی هم گفتم هواتو داشته باشه آذر و برای صدمین بار بوسید و بعد با عیسی روبوسی کرد و سفارشهای لازم و کرد و رفت.ننه فردای روزی که حکیم رفت اومد پیشمون و گفت تا حکیم بیاد پیشم میمونه فکر میکردم یه هفته بیشتر رفت و برگشتش طول نکشه اما روزها تند تند میگذشتن و خبری از حکیم و موسی نبود سه هفته گذشت اما خبری نشدننه هم عجله رفتن به خونشو داشت و دل نگرون و چند تا گوسفندش بودناچار دنبال گاریچی فرستادم و طبق سفارش قبلی حکیم همراهش آرد و حبوبات فرستادم خداروشکر حکیم مثل ارباب ملک و املاک داشت و انبار خونه همیشه پر بودننه با نگرانی رفت و موقع رفتن سفارش کرد اگه خبری شد بهش خبر بدم عیسی طبقه پایین میخوابید و من و آذر بالا تا معذب نشم من اما آذر تا نصفه های شب کنار عیسی بود و عجیب بهم اخت بودن این خواهر و برادرشبها بیشتر دلتنگ حکیم میشدم به ناز و نوازش وقربون صدقه های حکیم عادت کرده بودم.تموم این سالها حکیم مثل شی با ارزشی با من رفتار میکردبا یادآوری ارسلان آهی کشیدم عجیب بود که بعد این همه سال هنوز برام کهنه نشده بودهر چقد که به حکیم وابسته شده بودم نصف علاقه ام به ارسلان نمیشداز ننه شنیده بودم که ازدواج کرده و دوتا پسر داره از خداخواستم کمکم کنه و مهرش و از دلم بیرون کنه حدود یک ماه گذشته بود که حکیم تنها و آشفته به خونه برگشت دم در که دیدمش دوییدم سمتش و گفتم خوش اومدی پس موسی کو حکیم؟حکیم با لبخند تصنعی لپم و کشید و گفت فعلا خسته ام نیاز به چای تازه دمت دارم بعدا برات تعریف میکنم دست و روشو شست و آذر و بغل کرد و به طرف مهمونخونه رفت براش چای ریختم و با نبات و شیرینی بردم براش.کنارش نشستم و بعد خوردن چای گفت ماه صنم اندازه هزار سال این مدت پیر شدم زانوشو تا کرد و دستش و گذاشت روشو به فکر رفت گفتم حکیم بگو چی شده جونم به لبم رسیدحکیم گفت روزهای اول فقط سرمیدوندنم و جوابهای الکی بهم میدادن تا اینکه با رشوه و باج زبون یکی ازسربازها رو باز کردم میگفت افسر موسی یه آدم خشن و بددهنی بود و با موسی دعواش شده و یه فحش ناموسی به موسی میده موسی هم عصبی میشه و به غیرتش برمیخوره و یه سیلی حواله ی افسر میکنه
افسر نامردم بچم و میفرسته جایی که هیچکس خبر نداره یکی میگه تبعیدش کردن یکی میگه لب مرز فرستادنش حتی گفتن ممکنه کشته باشند این یه ماه همه جا گشتم و ردی ازش پیدا نکردم قلبم از غم پسر رشیدم به درد اومده اگه بخاطر شما نبود برنمیگشتم اشکهاش و پاک کرد و سرشو به پشتی تکیه دادخیلی ناراحت شدم و اشکهام روون شدن با صدای گریه مردونه ای برگشتیم سمت در دیدیم تو چهار چوب در عیسی وایساده و گریه میکنه و از شدت ناراحتی زانوهاش خم شده بود حکیم بلند شد و رفت کنارش و بغلش کرد و حرفهای امیدوار کننده بهش زدشب حنیفه و رحیم هم اومدن و دور هم جمع شدیم حکیم فردای اون روز ملا رو برداشت و به خونه کریم رفت و صیغه طلاق موسی و محبوبه رو جاری کردحکیم در ظاهر آروم بود اما از گریه کردن های یواشکیش میفهمیدم چقد داغونه سعی میکردم آرومش کنم و دل به دلش بدم روزها میگذشتن و من دختر دومم و هم بدنیا اوردم و انقد زیبا بود که اسم شِکَررا براش انتخاب کردم.حکیم مثل دفعه قبل سنگ تموم گذاشت و ولیمه ی بزرگی به آبادی دادخونمون باز رنگ و بوی شادی به خودش گرفته بود خداروشکرحکیم دیکه مثل قبل به خونه این و اون نمیرفت برای مداوا گفته بود بیایید تو خونه خودم مداواتون کنم برای همین منم کنارش چیزهای زیادی یاد میگرفتم ننه چند وقت یه بار به دیدنم می اومد و کمک احوالم بود شکر دوماهش بود و آذر ۴ سالش شده بود مراقبت از دو تا بچه دست و بالم و بسته بود و منی که تازه ۲۱ ساله شده بودم و حکیم نزدیک هفتاد سال کمی این شرایط سخت بود اما سعی میکردم تحمل کنم و جو خونه بهم نریزه
کهنه شکر و داشتم عوض میکردم که عیسی با چند تا آبنبات کنار من و دخترها نشست آذر از ذوق آبنباتها و دیدن داداشش زود پرید بغلش و عیسی هم قربون صدقه اش رفت گفتم چخبرعیسی ؟گفت هیچی خبری نیست کارم زود تموم شد اومدم پیش دخترهاگفتم کار خوبی کردی میگم عیسی نمیخوای زن بگیری ؟ کسی رو زیر سر نداری؟عیسی کمی بفکر رفت و گفت :نه علاقه ای ندارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوپنجم

از جواب صریحش جا خوردم گفتم منظورم اینه اگه میخوای من بگردم یه دختر خوب برات پیدا کنم عیسی آذر و زمین گذاشت و در حالی که صورتش سرخ شده بود گفت ماه صنم بزار برادرم پیدا بشه بعد فعلا دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم با خودم گفتم کاش بد برداشت نکنه حرفموچند روز بعد خبر دار شدیم محبوبه نشون پسر عموش شده و داره ازدواج میکنه خیلی دلم گرفته بود.حکیم از منم حالش بدتر بود ولی به روش نمی آورد به این باور رسیده بودیم که موسی دیگه برنمیگرده جز غم موسی درد دیگه ای نداشتیم. و در حال ادامه زندگی بودیم اما خبر نداشتیم چه خاکی قراره بعدا به سرمون بشه تنور و روشن کرده بودم و در حال ورز دادن خمیر بودم و همزمان نگاه آذر و شکر میکردم شکر چهار دست و پا راه میرفت و آذر دنبالش میکرد و شکر سرعتشو بیشتر میکردباصدای یاالله زن همسایه که داخل حیاط اومده بود خمیر و از دستهام پاک کردم تا برم جوشونده هایی که بهش قول داده بودم و بهش تحویل بدم گفتم آذر آذر ،آذر با لحن بچگونه اش که دلم براش ضعف میرفت گفت بله ننه گفتم مواظب آبجیت باش. من میرم زود میام مواظب باشی ها سر به هوایی نکنی گفت چشم. ننه از مطبخ بیرون رفتم درحال خوش وبش با زن همسایه بودم و بسته تحویلش دادم که صدای جیغ شکرو آذر بلند شدطوری بلند و جانسوز بود که به طرف مطبخ دوییدم زن همسایه صغری خانوم هم دنبالم اومدبا صحنه ای که دیدم روح از تنم جدا شدقلبم وایساد و چشام تار شد شکر داخل تنور افتاده بود و جیغ میزد و آذر وحشت زده نگاهش میکرد و گریه میکردهمه اینها چند سایه طول کشید و سریع بچه رو بیرون آوردیم.اما چه فایده جگر گوشه ام جزغاله شده بودتنور گر گرفته و داغ بود و طفل معصومم جز چشمای زیباش همه بدنش تاول زده و سوخته بوددوتا نفس عمیق کشید و در مقابل چشمای ترسیده و حیرت زده ام جون دادصغری خانوم آذر و بغل کرده بود و چشماشو گرفته بود تا این صحنه وحشتناک و نبینه نمیدونم چقدر گذشت و چه مدت تو بغلم بود که بدن سوخته اش کم کم از حرارت افتاد و داشت سرد میشد فقط موقعی به خودم اومدم که حکیم و عیسی و همسایه ها بالا سرم وایساده بودن و اصرار میکردن بچه رو بدم بهشون حکیم و عیسی چنان ضجه ای میزدن که همه زنها به سر و روی خودشون میزدن و گریه و شیون میکردن
عیسی آذر و بغل کرد و سر آذر و چسبوند به سینه اش و زار زد چرا من نمیتونستم گریه کنم چرا من خشکم زده بودوقتی طفل شش ماهمو داخل قبر گذاشتن بخدا منم روحم از تنم پرکشید دلم میخواست الان میمردم اما نه میتونستم حرفی بزنم و داد بزنم که بچه امو نزارید تو قبر نه اشکی از چشام می اومدحکیم به وضوح کمرش شکست مصیبت پشت مصیبت نمیتونستم دلداریش بدم انگار روحی نداشتم حسی نداشتم سه روز گذشته بود و من همچنان به یه نکته خیره بودم و تموم لحظاتی که با دخترم داشتم و مرورمیکردم اولین بار که چشماشو باز کرد اولین بار که شیر خورداولین بار که شستمش اولین بار که کنارم خوابید همه و همه مثل فیلمی از جلوی چشام رژه میرفتن حنیفه تموم مدت کنارم بود و به زور سعی داشت بهم غذا بده حکیم با اینکه حال خودش خوب نبود اومد کنار حنیفه و گفت کاری کن گریه کنه وگرنه غمباد میگیره و دق میکنه.حنیفه چشمی گفت و به طرف یخدان گوشه اتاق رفت تموم لباسهای شکر و بیرون ریخت وجلوی پام گذاشت ببین ماه صنم اینا لباسهای شکر هست الان کجاس هان مرده سوخته رفت برای همیشه گریه مجالش نداد و هق هقش بلند شد اما سرتق ادامه دادبوی گوشت ودود حس نمیکنی روی تن دخترته جگر گوشه ات رو زانوهاش خورد زمین و زجه زد و گفت خدایا دیگه نمیتونم ادامه بدم منم مادرم درکش میکنم با هق هق بیرون رفت و حکیم هم نگاهی به من بی احساس کرد و از اتاق بیرون زدمن موندم و لباسهای بیرون ریخته شکرم دوباره صدای حرفهای حنیفه تو گوشم اکو شددوباره و دوباره نگاهم بین لباسهای شکر و گهواره اش و تشک خالیش تو گردش بود بچه ام کجا بود خدایاقطره قطره شیر از سینه ام میچکید و لباسمو خیس میکرد اما شکر نبود که سیراب بشه
انگار تازه عمق ماجرا رو حس کردم و جیغ میکشیدم و مثل مجنون ها فریاد میزدم گاهی میخندیدم و لالایی میخوندم حکیم و حنیفه و عیسی اومدن تو چارچوب در وایسادن حکیم اشاره کرد که بریم و تنهاش بزاریم شب که بی حال شدم کنار دیوار چمپاته زدم آذر به طرفم اومد وگفت
ننه خوبی؟با دیدنش یک آن جنون بهم دست داد و هلش دادم و دستمو بلندکردم که سیلیش بزنم که حکیم جلومو گرفت و به بیرون اتاق بردش با خودم میگفتم آذر مقصر مرگ شکرهست اگه اون مواظب بود تو تنور نمی افتاد.چهار ماه گذشت ولی اوضاع روحی من فرقی نکردکارهای خونه رو انجام میدادم میپختم میشستم زندگی میکردم اما هر لحظه صحنه جون دادن دخترکم جلوی چشام بود چه بیچاره مادری بودم من

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
2025/09/07 06:13:11
Back to Top
HTML Embed Code: