tgoop.com/faghadkhada9/77713
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و سیزده
سکوتی کوتاه میان شان نشست. بعد منصور ادامه داد شاید اگر کسی وارد زندگی اش شود، از آن تنهایی بیرون بیاید، دیگر با دوستان ناباب نشست و برخاست نکند، و سرش به زندگی خودش گرم شود.
لبخند کمرنگی بر لبان بهار نشست. به سوی منصور چرخید و آرام گفت امیدوارم همینطور باشد. من فقط می خواهم پدرم خوش باشد، همین.
منصور نگاهش را برای لحظه ای به سرک دوخت، سپس با صدایی محتاط و جدی گفت راستی، بهار یک موضوع دیگر هم است که باید با تو در میان بگذارم.
بهار با کنجکاوی به چشمان او خیره شد.
منصور گفت پدرت یک مقدار پول از من خواسته، برای مصارف ازدواجش. ولی من به او گفتم که نمی توانم بدون مشوره با تو، پولی در اختیارش بگذارم. حالا از تو می پرسم، تو چی میگویی؟
چشم های بهار اندکی گرد شد. با تعجب گفت پدرم گفت که پول دارد پس چرا باز هم از تو قرض می خواهد؟
منصور شانه بالا انداخت و گفت بلی، پول دارد، اما فقط به اندازه ای که یک محفل مختصر بگیرد. خانوادهٔ دختر، دو لک طویانه خواسته اند و از طرفی هم توقع دارند که طلا گرفته شود. پدرت برای این قسمت از من کمک خواسته.
بهار چند لحظه ساکت ماند. سپس با نگاهی محتاط و اندیشناک گفت تو قبلاً هم چند بار برای پدرم پول دادی، ولی هنوز هیچکدام از قرض هایت را برنگردانده. راستش من زیاد طرفدار این کار نیستم. میترسم این بار هم فقط اسمش قرض باشد، ولی هیچوقت پس داده نشود.
منصور لبخندی زد. دست بهار را فشرد و با مهربانی گفت ببین عزیز دلم، مبلغی که پدرت خواسته برای من زیاد نیست. اگر این کمک باعث شود زندگی اش سر و سامان بگیرد، بد نیست. بهادر فقط پدر تو نیست، او یکی از قدیمی ترین دوستان من هم است.
چشمان بهار هنوز نگران بود، اما در نگاهش، مهری موج میزد. لبخند آرامی زد و گفت خوب است تو بهتر میفهمی. اگر فکر می کنی کمک به پدرم باعث میشود زندگی اش بهتر شود، پس بکن من نمی خواهم مانع خوشی هیچ کس، به خصوص پدرم شوم.
منصور سرش را تکان داد و با نگاهی گرم به همسرش گفت تو همیشه دلسوز هستی خوشحالم که تو را دارم، بهار.
و موتر در دل شب، آرام به مسیر خود ادامه داد…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77713