tgoop.com/faghadkhada9/77714
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و چهارده
وقتی به خانه رسیدند، آفتاب آخرین پرتوهایش را بر دیوارهای بلند حویلی می پاشید. صدای پرنده ها آرام تر شده بود و نسیمی خنک در فضای حویلی می وزید. منصور دروازهٔ موتر را بست و رو به بهار کرد و با لحنی نرم و خسته گفت عزیز دلم، تو برو کمی استراحت کن. شب غذا را از بیرون سفارش می دهم، من هم می خواهم زنگی به پدرت بزنم که خیالش از بابت آن پول راحت باشد.
بهار لبخند کمرنگی زد و نگاه کوتاهی به چشم های او انداخت و گفت چشم پس من میروم لباس هایم را عوض کنم.
سپس بی صدا به سوی خانه رفت. منصور چند لحظه همان جا ایستاد، بعد آهسته به باغچه قدم برداشت و روی چوکی چوبی نشست. موبایلش را از جیب بیرون آورد و شمارهٔ بهادر را گرفت.
در همین حال، بهار وارد اطاق شد. لباس هایش را تبدیل کرد و وقتی دستش را داخل بکس برد تا موبایلش را بیرون بیاورد، ناگهان متوجه شد که آن را در موتر جا گذاشته. نفس کوتاهی کشید. دوباره از اطاق بیرون رفت، از دهلیز گذشت و به سوی موتر قدم برداشت.
دروازه موتر را باز کرد همانطور که خم شده بود تا موبایلش را بردارد، صدای آرام منصور از سمت باغچه در گوشش پیچید. قلبش بی سبب تندتر زد. لحظه ای ایستاد.
صدای منصور را شنید که گفت بهادر، نگران نباش من خودم میدانم که در مورد آن پول نباید بهار چیزی بفهمد…
احساس کرد زمین زیر پایش خالی شد. موبایل در دستش لرزید. آرام قدمی جلو گذاشت. منصور نگاهش به چمن بود و نفهمید که او نزدیک شده.
آهسته صدایش زد منصور!
صدای لرزان و جدی اش، منصور را از جا پراند. با شتاب به عقب برگشت. وقتی چشمش به صورت رنگ پریده و مبهوت بهار افتاد، چنان دستپاچه شد که موبایل نزدیک بود از دستش بیفتد.
با صدایی که از شرمندگی می لرزید، گفت من… بعداً برایت تماس میگیرم فعلاً کاری دارم…
تماس را قطع کرد.
بهار قدمی به سوی او برداشت. نگاهش را به چشم های او دوخت. با صدای بغض دار پرسید در مورد کدام پول صحبت می کردی که من خبر ندارم؟
منصور خشک و بی حرکت ایستاده بود. کلمات در گلویش گره خورده بودند. نگاهش را به زمین دوخت و به زحمت لب زد عزیزم… چیزی نیست…
اشک در چشمان بهار جمع شد. صدایش نرم بود اما مثل خنجر می برید شمرده گفت مطمئن باش اگر دروغ بگویی… من هیچوقت تو را نمی بخشم. میدانی من از شنیدن دروغ از طرف تو بیزارم.
منصور نفس سنگینی کشید. لحظه ای سکوت شد. بعد نگاهش را بالا آورد و به چشمان نم دار او خیره شد و گفت باور کن نمی خواستم ناراحت شوی. من فقط به خاطر اینکه تو را از دست ندهم، قبول کردم…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77714