tgoop.com/faghadkhada9/77723
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوپنجم
از جواب صریحش جا خوردم گفتم منظورم اینه اگه میخوای من بگردم یه دختر خوب برات پیدا کنم عیسی آذر و زمین گذاشت و در حالی که صورتش سرخ شده بود گفت ماه صنم بزار برادرم پیدا بشه بعد فعلا دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم با خودم گفتم کاش بد برداشت نکنه حرفموچند روز بعد خبر دار شدیم محبوبه نشون پسر عموش شده و داره ازدواج میکنه خیلی دلم گرفته بود.حکیم از منم حالش بدتر بود ولی به روش نمی آورد به این باور رسیده بودیم که موسی دیگه برنمیگرده جز غم موسی درد دیگه ای نداشتیم. و در حال ادامه زندگی بودیم اما خبر نداشتیم چه خاکی قراره بعدا به سرمون بشه تنور و روشن کرده بودم و در حال ورز دادن خمیر بودم و همزمان نگاه آذر و شکر میکردم شکر چهار دست و پا راه میرفت و آذر دنبالش میکرد و شکر سرعتشو بیشتر میکردباصدای یاالله زن همسایه که داخل حیاط اومده بود خمیر و از دستهام پاک کردم تا برم جوشونده هایی که بهش قول داده بودم و بهش تحویل بدم گفتم آذر آذر ،آذر با لحن بچگونه اش که دلم براش ضعف میرفت گفت بله ننه گفتم مواظب آبجیت باش. من میرم زود میام مواظب باشی ها سر به هوایی نکنی گفت چشم. ننه از مطبخ بیرون رفتم درحال خوش وبش با زن همسایه بودم و بسته تحویلش دادم که صدای جیغ شکرو آذر بلند شدطوری بلند و جانسوز بود که به طرف مطبخ دوییدم زن همسایه صغری خانوم هم دنبالم اومدبا صحنه ای که دیدم روح از تنم جدا شدقلبم وایساد و چشام تار شد شکر داخل تنور افتاده بود و جیغ میزد و آذر وحشت زده نگاهش میکرد و گریه میکردهمه اینها چند سایه طول کشید و سریع بچه رو بیرون آوردیم.اما چه فایده جگر گوشه ام جزغاله شده بودتنور گر گرفته و داغ بود و طفل معصومم جز چشمای زیباش همه بدنش تاول زده و سوخته بوددوتا نفس عمیق کشید و در مقابل چشمای ترسیده و حیرت زده ام جون دادصغری خانوم آذر و بغل کرده بود و چشماشو گرفته بود تا این صحنه وحشتناک و نبینه نمیدونم چقدر گذشت و چه مدت تو بغلم بود که بدن سوخته اش کم کم از حرارت افتاد و داشت سرد میشد فقط موقعی به خودم اومدم که حکیم و عیسی و همسایه ها بالا سرم وایساده بودن و اصرار میکردن بچه رو بدم بهشون حکیم و عیسی چنان ضجه ای میزدن که همه زنها به سر و روی خودشون میزدن و گریه و شیون میکردن
عیسی آذر و بغل کرد و سر آذر و چسبوند به سینه اش و زار زد چرا من نمیتونستم گریه کنم چرا من خشکم زده بودوقتی طفل شش ماهمو داخل قبر گذاشتن بخدا منم روحم از تنم پرکشید دلم میخواست الان میمردم اما نه میتونستم حرفی بزنم و داد بزنم که بچه امو نزارید تو قبر نه اشکی از چشام می اومدحکیم به وضوح کمرش شکست مصیبت پشت مصیبت نمیتونستم دلداریش بدم انگار روحی نداشتم حسی نداشتم سه روز گذشته بود و من همچنان به یه نکته خیره بودم و تموم لحظاتی که با دخترم داشتم و مرورمیکردم اولین بار که چشماشو باز کرد اولین بار که شیر خورداولین بار که شستمش اولین بار که کنارم خوابید همه و همه مثل فیلمی از جلوی چشام رژه میرفتن حنیفه تموم مدت کنارم بود و به زور سعی داشت بهم غذا بده حکیم با اینکه حال خودش خوب نبود اومد کنار حنیفه و گفت کاری کن گریه کنه وگرنه غمباد میگیره و دق میکنه.حنیفه چشمی گفت و به طرف یخدان گوشه اتاق رفت تموم لباسهای شکر و بیرون ریخت وجلوی پام گذاشت ببین ماه صنم اینا لباسهای شکر هست الان کجاس هان مرده سوخته رفت برای همیشه گریه مجالش نداد و هق هقش بلند شد اما سرتق ادامه دادبوی گوشت ودود حس نمیکنی روی تن دخترته جگر گوشه ات رو زانوهاش خورد زمین و زجه زد و گفت خدایا دیگه نمیتونم ادامه بدم منم مادرم درکش میکنم با هق هق بیرون رفت و حکیم هم نگاهی به من بی احساس کرد و از اتاق بیرون زدمن موندم و لباسهای بیرون ریخته شکرم دوباره صدای حرفهای حنیفه تو گوشم اکو شددوباره و دوباره نگاهم بین لباسهای شکر و گهواره اش و تشک خالیش تو گردش بود بچه ام کجا بود خدایاقطره قطره شیر از سینه ام میچکید و لباسمو خیس میکرد اما شکر نبود که سیراب بشه
انگار تازه عمق ماجرا رو حس کردم و جیغ میکشیدم و مثل مجنون ها فریاد میزدم گاهی میخندیدم و لالایی میخوندم حکیم و حنیفه و عیسی اومدن تو چارچوب در وایسادن حکیم اشاره کرد که بریم و تنهاش بزاریم شب که بی حال شدم کنار دیوار چمپاته زدم آذر به طرفم اومد وگفت
ننه خوبی؟با دیدنش یک آن جنون بهم دست داد و هلش دادم و دستمو بلندکردم که سیلیش بزنم که حکیم جلومو گرفت و به بیرون اتاق بردش با خودم میگفتم آذر مقصر مرگ شکرهست اگه اون مواظب بود تو تنور نمی افتاد.چهار ماه گذشت ولی اوضاع روحی من فرقی نکردکارهای خونه رو انجام میدادم میپختم میشستم زندگی میکردم اما هر لحظه صحنه جون دادن دخترکم جلوی چشام بود چه بیچاره مادری بودم من
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77723