FAGHADKHADA9 Telegram 77721
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوسوم

موهاش رو گیس کرده بود و داخل چشاش سرمه کشیده بودبا خنده گفت دیدی چطور خدامراد و تور کردم و گفتم آره خیلی زرنگی شانس آوردی خدامراد گرفتت وگرنه با اون موهای ژولیده و چارقد کجت هیچ کس سراغت نمی اومد و میترشیدی قهقه ای زد و گفت هنوزم رکی تو دختربعد از مدتها همه دور هم جمع شده بودیم تو اتاق بابا نشستیم و از قدیما و خاطرات خوب گذشته حرف زدیم تو جمع فقط خدامراد بود که حرفی نمیزد و شرم و خجالت خاصی از من تو چشاش بود سعی میکرد نگاهمون بهم نیفته و خودشو پشت این و اون قایم میکردصبح زودتر از همه بلندشدم و سراغ بابا رفتم راحت خوابیده بود و صدای خس خس از سینه اش نمی اومدیهو دلم یه حوری شد و با خودم گفتم نکنه چیزی شده کنارش نشستم و تکونش دادم و گفتم بابا بابااما بابا حتی پلکهاشم تکون نداد محکمتر تکونش دادم و بلندتر داد زدم بابا بابا چشات و باز کن با صدای داد و هوار من بقیه هم بیدار شدن و با وحشت صحنه روبروشونو نگاه میکردن.کم کم همه از بهت خارج شدن و کنار بابا چمباتمه زدن ننه بیچاره شیون میکرد و صورتش و چنگ میزد ماه نساء که بیشتر از من اونجا بود دست بابارو گرفته بود و میبوسیدخیلی زود در وهمسایه باخبر شدن و جسد بی جون بابا رو بردن غسالخونه روستا و برای دفن کردن آماده اش میکردن.لحظه ای آروم و قرار نداشتم هنوز از دیدنش سیر نشده بودم که رفت و این حسرت و تا ابد رو دلم گذاشت.مراسم تدفین تموم شد و مردم برای صرف ناهار به خونه ما اومدن حتی متوحه نشدم کی غذای این همه مردم و تدارک دیده بودننه گریه میکرد و لحظه ای آروم نمیشد خونه شده بود غمکده عمو خونمون بود و خودش گفت که میخواد هزینه مراسم پدر و تقبل کنه.تو حال و هوای خودم بودم که آذر دست در دست پسری وارد اتاق شد و گفت ننه دوستمو دیدی ؟ اسمش قائده خیلی مهربونه با شنیدن اسم قائد صورتمو بالا اوردم و میخ صورت ماهش شدم خودش بود پسر کوچولوی من قائددستامو براش باز کردم یه سال بزرگش کرده بودم خودش و پرت کرد تو بغلم غرق بوسه اش کردم و گفتم قربونت برم گفت خاله من بزرگ شدما و گفتم قربونت بره خاله.ننه گفته بود که عمو هر ماه میاد و یه هفته میبردش پیش خودشون برا همین ندیده بودمش روز سوم بود و مردم هنوز دسته دسته برای عرض تسلیت به خونمون می اومدن
اون روز حکیم هم اومده بود دنبالمون که فهمید بابا فوت شده خیلی ناراحت شد و گفت ماه صنم باز خداروشکر اومدی و بابات و قبل فوتش دیدی حکیم کنارم می نشست و لقمه لقمه غذا تو دهنم میزاشت و میگفت ماه صنم دلت برای خودت نمیسوزه برای اون طفل معصوم بسوزه اون چه گناهی کرده به زور چند لقمه خوردم و بعد بلند شدم و به ننه به زور غذا خوروندم دلم میخواست تاهمیشه پیش ننه ام بمونم و تنهاش نزارم اما حیف که اختیاری از خودم نداشتم.بعد ده روز حکیم گفت بایدبرگردیم و ناچار راهی شدیم موقع رفتن دیدم حکیم به زور یه مشت اسکناس به ننه داد تا باهاش امرار معاش کنه از حرکتش دلگرم شدم که بفکر ننه ام هست بعد رسیدن به خونه حنیفه و زنهای آبادی برای عرض تسلیت یکی یکی می اومدن هم بعنوان زن حکیم هم قابله اشون برام احترام خاصی قائل بودن صبح آذر مشغول بازی بود و منم دلمرده گوشه ای نشسته بودم و نگاهش میکردم که صدای یاالله کسی به گوشم رسیدبلند شدم و خودمو به ایوون رسوندم چون حامله بودم در و باز گذاشته بودم تا نخام برم دم در و بیام آقا کریم بود پدر محبوبه
بعد سلام و احوالپرسی سراغ حکیم و گرفت.گفتم سر زمین هست الان یکی رو میفرستم بره دنبالش سری تکون داد و رو تخت گوشه حیاط نشست تو کوچه رفتم و یکی از پسرها رو که تو کوچه مشغول هفت سنگ بازی کردن بودن رو فرستادم دنبال حکیم.برای آقا کریم کلوچه و چای و نبات بردم و خودمم رفتم تو اتاق خوبیت نداشت پیشش بشینم.کمی بعد حکیم اومد و اسبش و داخل طویله بست و اومد پیش آقا کریم باهاش چاق سلامتی کرداز روی ایوون دیدشون میزدم اما صداشونو نمیشنیدم تا اینکه حکیم عصبی شد و صداشو بالا برد و گفت یعنی چی؟حرف در نیار مرد مومن میاد میدونم که میاد حتما کاری کرده بهش اضافه خدمت زدن مگه فقط پسر من رفته اجباری نصف اهالی این روستا زن و بچه داشتن که گذاشتن و رفتن اجباری محبوبه از اولشم دلش با این زندگی نبودآقا کریم خونسرد نگاه حکیم کرد و دستی به ریشش کشید و گفت همین که گفتم زوری نیست که مرد حسابی بیایید غیابی دخترم و طلاق بدین و تموم بشه پسر تو برگرد نیست از این حرفش جا خوردم و ناراحت شدم آقا کریم یا علی گفت و بلند شد و موقع رفتن دستش و گذاشت رو شونه حکیم و گفت فردا شب بیا و قال قضیه رو بکن من ملا خبر کردم بعد هم جلوی چشمای بهت زده ما رفت.رفتم پایین و کنار حکیم نشستم و دستشو تو دستم گرفتم و گفتم غصه نخور محبوبه آدم موندن نبود همون بهتر که زود خودشو نشون داد بزار بره موسی هم با این قضیه کنار میادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/77721
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوسوم

موهاش رو گیس کرده بود و داخل چشاش سرمه کشیده بودبا خنده گفت دیدی چطور خدامراد و تور کردم و گفتم آره خیلی زرنگی شانس آوردی خدامراد گرفتت وگرنه با اون موهای ژولیده و چارقد کجت هیچ کس سراغت نمی اومد و میترشیدی قهقه ای زد و گفت هنوزم رکی تو دختربعد از مدتها همه دور هم جمع شده بودیم تو اتاق بابا نشستیم و از قدیما و خاطرات خوب گذشته حرف زدیم تو جمع فقط خدامراد بود که حرفی نمیزد و شرم و خجالت خاصی از من تو چشاش بود سعی میکرد نگاهمون بهم نیفته و خودشو پشت این و اون قایم میکردصبح زودتر از همه بلندشدم و سراغ بابا رفتم راحت خوابیده بود و صدای خس خس از سینه اش نمی اومدیهو دلم یه حوری شد و با خودم گفتم نکنه چیزی شده کنارش نشستم و تکونش دادم و گفتم بابا بابااما بابا حتی پلکهاشم تکون نداد محکمتر تکونش دادم و بلندتر داد زدم بابا بابا چشات و باز کن با صدای داد و هوار من بقیه هم بیدار شدن و با وحشت صحنه روبروشونو نگاه میکردن.کم کم همه از بهت خارج شدن و کنار بابا چمباتمه زدن ننه بیچاره شیون میکرد و صورتش و چنگ میزد ماه نساء که بیشتر از من اونجا بود دست بابارو گرفته بود و میبوسیدخیلی زود در وهمسایه باخبر شدن و جسد بی جون بابا رو بردن غسالخونه روستا و برای دفن کردن آماده اش میکردن.لحظه ای آروم و قرار نداشتم هنوز از دیدنش سیر نشده بودم که رفت و این حسرت و تا ابد رو دلم گذاشت.مراسم تدفین تموم شد و مردم برای صرف ناهار به خونه ما اومدن حتی متوحه نشدم کی غذای این همه مردم و تدارک دیده بودننه گریه میکرد و لحظه ای آروم نمیشد خونه شده بود غمکده عمو خونمون بود و خودش گفت که میخواد هزینه مراسم پدر و تقبل کنه.تو حال و هوای خودم بودم که آذر دست در دست پسری وارد اتاق شد و گفت ننه دوستمو دیدی ؟ اسمش قائده خیلی مهربونه با شنیدن اسم قائد صورتمو بالا اوردم و میخ صورت ماهش شدم خودش بود پسر کوچولوی من قائددستامو براش باز کردم یه سال بزرگش کرده بودم خودش و پرت کرد تو بغلم غرق بوسه اش کردم و گفتم قربونت برم گفت خاله من بزرگ شدما و گفتم قربونت بره خاله.ننه گفته بود که عمو هر ماه میاد و یه هفته میبردش پیش خودشون برا همین ندیده بودمش روز سوم بود و مردم هنوز دسته دسته برای عرض تسلیت به خونمون می اومدن
اون روز حکیم هم اومده بود دنبالمون که فهمید بابا فوت شده خیلی ناراحت شد و گفت ماه صنم باز خداروشکر اومدی و بابات و قبل فوتش دیدی حکیم کنارم می نشست و لقمه لقمه غذا تو دهنم میزاشت و میگفت ماه صنم دلت برای خودت نمیسوزه برای اون طفل معصوم بسوزه اون چه گناهی کرده به زور چند لقمه خوردم و بعد بلند شدم و به ننه به زور غذا خوروندم دلم میخواست تاهمیشه پیش ننه ام بمونم و تنهاش نزارم اما حیف که اختیاری از خودم نداشتم.بعد ده روز حکیم گفت بایدبرگردیم و ناچار راهی شدیم موقع رفتن دیدم حکیم به زور یه مشت اسکناس به ننه داد تا باهاش امرار معاش کنه از حرکتش دلگرم شدم که بفکر ننه ام هست بعد رسیدن به خونه حنیفه و زنهای آبادی برای عرض تسلیت یکی یکی می اومدن هم بعنوان زن حکیم هم قابله اشون برام احترام خاصی قائل بودن صبح آذر مشغول بازی بود و منم دلمرده گوشه ای نشسته بودم و نگاهش میکردم که صدای یاالله کسی به گوشم رسیدبلند شدم و خودمو به ایوون رسوندم چون حامله بودم در و باز گذاشته بودم تا نخام برم دم در و بیام آقا کریم بود پدر محبوبه
بعد سلام و احوالپرسی سراغ حکیم و گرفت.گفتم سر زمین هست الان یکی رو میفرستم بره دنبالش سری تکون داد و رو تخت گوشه حیاط نشست تو کوچه رفتم و یکی از پسرها رو که تو کوچه مشغول هفت سنگ بازی کردن بودن رو فرستادم دنبال حکیم.برای آقا کریم کلوچه و چای و نبات بردم و خودمم رفتم تو اتاق خوبیت نداشت پیشش بشینم.کمی بعد حکیم اومد و اسبش و داخل طویله بست و اومد پیش آقا کریم باهاش چاق سلامتی کرداز روی ایوون دیدشون میزدم اما صداشونو نمیشنیدم تا اینکه حکیم عصبی شد و صداشو بالا برد و گفت یعنی چی؟حرف در نیار مرد مومن میاد میدونم که میاد حتما کاری کرده بهش اضافه خدمت زدن مگه فقط پسر من رفته اجباری نصف اهالی این روستا زن و بچه داشتن که گذاشتن و رفتن اجباری محبوبه از اولشم دلش با این زندگی نبودآقا کریم خونسرد نگاه حکیم کرد و دستی به ریشش کشید و گفت همین که گفتم زوری نیست که مرد حسابی بیایید غیابی دخترم و طلاق بدین و تموم بشه پسر تو برگرد نیست از این حرفش جا خوردم و ناراحت شدم آقا کریم یا علی گفت و بلند شد و موقع رفتن دستش و گذاشت رو شونه حکیم و گفت فردا شب بیا و قال قضیه رو بکن من ملا خبر کردم بعد هم جلوی چشمای بهت زده ما رفت.رفتم پایین و کنار حکیم نشستم و دستشو تو دستم گرفتم و گفتم غصه نخور محبوبه آدم موندن نبود همون بهتر که زود خودشو نشون داد بزار بره موسی هم با این قضیه کنار میادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77721

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. Private channels are only accessible to subscribers and don’t appear in public searches. To join a private channel, you need to receive a link from the owner (administrator). A private channel is an excellent solution for companies and teams. You can also use this type of channel to write down personal notes, reflections, etc. By the way, you can make your private channel public at any moment. Hui said the time period and nature of some offences “overlapped” and thus their prison terms could be served concurrently. The judge ordered Ng to be jailed for a total of six years and six months. In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option. The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American