FAGHADKHADA9 Telegram 77722
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوچهارم

حکیم با ناراحتی گفت من نگران طلاق این دوتا نیستم دلم شور موسی رو میزنه ۳ ،۴ سال که خدمت طول نمیکشه راس میگن دیگه دختر مردم به چه امیدی بمونه فردا میرم دنبالش گفتم آره فکر خوبیه حتما برو اینجوری ببینیش دلت هم آروم میگیره.قرار شد فردا حکیم بره محل خدمت موسی از زیر قرآن ردش کردم و گفتم به سلامت بری و برگردی و با خبر خوش حکیم گفت دوباره میگم مواظب خودت باش و بفرست سراغ ننه ات بیادپیشت به عیسی هم گفتم هواتو داشته باشه آذر و برای صدمین بار بوسید و بعد با عیسی روبوسی کرد و سفارشهای لازم و کرد و رفت.ننه فردای روزی که حکیم رفت اومد پیشمون و گفت تا حکیم بیاد پیشم میمونه فکر میکردم یه هفته بیشتر رفت و برگشتش طول نکشه اما روزها تند تند میگذشتن و خبری از حکیم و موسی نبود سه هفته گذشت اما خبری نشدننه هم عجله رفتن به خونشو داشت و دل نگرون و چند تا گوسفندش بودناچار دنبال گاریچی فرستادم و طبق سفارش قبلی حکیم همراهش آرد و حبوبات فرستادم خداروشکر حکیم مثل ارباب ملک و املاک داشت و انبار خونه همیشه پر بودننه با نگرانی رفت و موقع رفتن سفارش کرد اگه خبری شد بهش خبر بدم عیسی طبقه پایین میخوابید و من و آذر بالا تا معذب نشم من اما آذر تا نصفه های شب کنار عیسی بود و عجیب بهم اخت بودن این خواهر و برادرشبها بیشتر دلتنگ حکیم میشدم به ناز و نوازش وقربون صدقه های حکیم عادت کرده بودم.تموم این سالها حکیم مثل شی با ارزشی با من رفتار میکردبا یادآوری ارسلان آهی کشیدم عجیب بود که بعد این همه سال هنوز برام کهنه نشده بودهر چقد که به حکیم وابسته شده بودم نصف علاقه ام به ارسلان نمیشداز ننه شنیده بودم که ازدواج کرده و دوتا پسر داره از خداخواستم کمکم کنه و مهرش و از دلم بیرون کنه حدود یک ماه گذشته بود که حکیم تنها و آشفته به خونه برگشت دم در که دیدمش دوییدم سمتش و گفتم خوش اومدی پس موسی کو حکیم؟حکیم با لبخند تصنعی لپم و کشید و گفت فعلا خسته ام نیاز به چای تازه دمت دارم بعدا برات تعریف میکنم دست و روشو شست و آذر و بغل کرد و به طرف مهمونخونه رفت براش چای ریختم و با نبات و شیرینی بردم براش.کنارش نشستم و بعد خوردن چای گفت ماه صنم اندازه هزار سال این مدت پیر شدم زانوشو تا کرد و دستش و گذاشت روشو به فکر رفت گفتم حکیم بگو چی شده جونم به لبم رسیدحکیم گفت روزهای اول فقط سرمیدوندنم و جوابهای الکی بهم میدادن تا اینکه با رشوه و باج زبون یکی ازسربازها رو باز کردم میگفت افسر موسی یه آدم خشن و بددهنی بود و با موسی دعواش شده و یه فحش ناموسی به موسی میده موسی هم عصبی میشه و به غیرتش برمیخوره و یه سیلی حواله ی افسر میکنه
افسر نامردم بچم و میفرسته جایی که هیچکس خبر نداره یکی میگه تبعیدش کردن یکی میگه لب مرز فرستادنش حتی گفتن ممکنه کشته باشند این یه ماه همه جا گشتم و ردی ازش پیدا نکردم قلبم از غم پسر رشیدم به درد اومده اگه بخاطر شما نبود برنمیگشتم اشکهاش و پاک کرد و سرشو به پشتی تکیه دادخیلی ناراحت شدم و اشکهام روون شدن با صدای گریه مردونه ای برگشتیم سمت در دیدیم تو چهار چوب در عیسی وایساده و گریه میکنه و از شدت ناراحتی زانوهاش خم شده بود حکیم بلند شد و رفت کنارش و بغلش کرد و حرفهای امیدوار کننده بهش زدشب حنیفه و رحیم هم اومدن و دور هم جمع شدیم حکیم فردای اون روز ملا رو برداشت و به خونه کریم رفت و صیغه طلاق موسی و محبوبه رو جاری کردحکیم در ظاهر آروم بود اما از گریه کردن های یواشکیش میفهمیدم چقد داغونه سعی میکردم آرومش کنم و دل به دلش بدم روزها میگذشتن و من دختر دومم و هم بدنیا اوردم و انقد زیبا بود که اسم شِکَررا براش انتخاب کردم.حکیم مثل دفعه قبل سنگ تموم گذاشت و ولیمه ی بزرگی به آبادی دادخونمون باز رنگ و بوی شادی به خودش گرفته بود خداروشکرحکیم دیکه مثل قبل به خونه این و اون نمیرفت برای مداوا گفته بود بیایید تو خونه خودم مداواتون کنم برای همین منم کنارش چیزهای زیادی یاد میگرفتم ننه چند وقت یه بار به دیدنم می اومد و کمک احوالم بود شکر دوماهش بود و آذر ۴ سالش شده بود مراقبت از دو تا بچه دست و بالم و بسته بود و منی که تازه ۲۱ ساله شده بودم و حکیم نزدیک هفتاد سال کمی این شرایط سخت بود اما سعی میکردم تحمل کنم و جو خونه بهم نریزه
کهنه شکر و داشتم عوض میکردم که عیسی با چند تا آبنبات کنار من و دخترها نشست آذر از ذوق آبنباتها و دیدن داداشش زود پرید بغلش و عیسی هم قربون صدقه اش رفت گفتم چخبرعیسی ؟گفت هیچی خبری نیست کارم زود تموم شد اومدم پیش دخترهاگفتم کار خوبی کردی میگم عیسی نمیخوای زن بگیری ؟ کسی رو زیر سر نداری؟عیسی کمی بفکر رفت و گفت :نه علاقه ای ندارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77722
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_بیستوچهارم

حکیم با ناراحتی گفت من نگران طلاق این دوتا نیستم دلم شور موسی رو میزنه ۳ ،۴ سال که خدمت طول نمیکشه راس میگن دیگه دختر مردم به چه امیدی بمونه فردا میرم دنبالش گفتم آره فکر خوبیه حتما برو اینجوری ببینیش دلت هم آروم میگیره.قرار شد فردا حکیم بره محل خدمت موسی از زیر قرآن ردش کردم و گفتم به سلامت بری و برگردی و با خبر خوش حکیم گفت دوباره میگم مواظب خودت باش و بفرست سراغ ننه ات بیادپیشت به عیسی هم گفتم هواتو داشته باشه آذر و برای صدمین بار بوسید و بعد با عیسی روبوسی کرد و سفارشهای لازم و کرد و رفت.ننه فردای روزی که حکیم رفت اومد پیشمون و گفت تا حکیم بیاد پیشم میمونه فکر میکردم یه هفته بیشتر رفت و برگشتش طول نکشه اما روزها تند تند میگذشتن و خبری از حکیم و موسی نبود سه هفته گذشت اما خبری نشدننه هم عجله رفتن به خونشو داشت و دل نگرون و چند تا گوسفندش بودناچار دنبال گاریچی فرستادم و طبق سفارش قبلی حکیم همراهش آرد و حبوبات فرستادم خداروشکر حکیم مثل ارباب ملک و املاک داشت و انبار خونه همیشه پر بودننه با نگرانی رفت و موقع رفتن سفارش کرد اگه خبری شد بهش خبر بدم عیسی طبقه پایین میخوابید و من و آذر بالا تا معذب نشم من اما آذر تا نصفه های شب کنار عیسی بود و عجیب بهم اخت بودن این خواهر و برادرشبها بیشتر دلتنگ حکیم میشدم به ناز و نوازش وقربون صدقه های حکیم عادت کرده بودم.تموم این سالها حکیم مثل شی با ارزشی با من رفتار میکردبا یادآوری ارسلان آهی کشیدم عجیب بود که بعد این همه سال هنوز برام کهنه نشده بودهر چقد که به حکیم وابسته شده بودم نصف علاقه ام به ارسلان نمیشداز ننه شنیده بودم که ازدواج کرده و دوتا پسر داره از خداخواستم کمکم کنه و مهرش و از دلم بیرون کنه حدود یک ماه گذشته بود که حکیم تنها و آشفته به خونه برگشت دم در که دیدمش دوییدم سمتش و گفتم خوش اومدی پس موسی کو حکیم؟حکیم با لبخند تصنعی لپم و کشید و گفت فعلا خسته ام نیاز به چای تازه دمت دارم بعدا برات تعریف میکنم دست و روشو شست و آذر و بغل کرد و به طرف مهمونخونه رفت براش چای ریختم و با نبات و شیرینی بردم براش.کنارش نشستم و بعد خوردن چای گفت ماه صنم اندازه هزار سال این مدت پیر شدم زانوشو تا کرد و دستش و گذاشت روشو به فکر رفت گفتم حکیم بگو چی شده جونم به لبم رسیدحکیم گفت روزهای اول فقط سرمیدوندنم و جوابهای الکی بهم میدادن تا اینکه با رشوه و باج زبون یکی ازسربازها رو باز کردم میگفت افسر موسی یه آدم خشن و بددهنی بود و با موسی دعواش شده و یه فحش ناموسی به موسی میده موسی هم عصبی میشه و به غیرتش برمیخوره و یه سیلی حواله ی افسر میکنه
افسر نامردم بچم و میفرسته جایی که هیچکس خبر نداره یکی میگه تبعیدش کردن یکی میگه لب مرز فرستادنش حتی گفتن ممکنه کشته باشند این یه ماه همه جا گشتم و ردی ازش پیدا نکردم قلبم از غم پسر رشیدم به درد اومده اگه بخاطر شما نبود برنمیگشتم اشکهاش و پاک کرد و سرشو به پشتی تکیه دادخیلی ناراحت شدم و اشکهام روون شدن با صدای گریه مردونه ای برگشتیم سمت در دیدیم تو چهار چوب در عیسی وایساده و گریه میکنه و از شدت ناراحتی زانوهاش خم شده بود حکیم بلند شد و رفت کنارش و بغلش کرد و حرفهای امیدوار کننده بهش زدشب حنیفه و رحیم هم اومدن و دور هم جمع شدیم حکیم فردای اون روز ملا رو برداشت و به خونه کریم رفت و صیغه طلاق موسی و محبوبه رو جاری کردحکیم در ظاهر آروم بود اما از گریه کردن های یواشکیش میفهمیدم چقد داغونه سعی میکردم آرومش کنم و دل به دلش بدم روزها میگذشتن و من دختر دومم و هم بدنیا اوردم و انقد زیبا بود که اسم شِکَررا براش انتخاب کردم.حکیم مثل دفعه قبل سنگ تموم گذاشت و ولیمه ی بزرگی به آبادی دادخونمون باز رنگ و بوی شادی به خودش گرفته بود خداروشکرحکیم دیکه مثل قبل به خونه این و اون نمیرفت برای مداوا گفته بود بیایید تو خونه خودم مداواتون کنم برای همین منم کنارش چیزهای زیادی یاد میگرفتم ننه چند وقت یه بار به دیدنم می اومد و کمک احوالم بود شکر دوماهش بود و آذر ۴ سالش شده بود مراقبت از دو تا بچه دست و بالم و بسته بود و منی که تازه ۲۱ ساله شده بودم و حکیم نزدیک هفتاد سال کمی این شرایط سخت بود اما سعی میکردم تحمل کنم و جو خونه بهم نریزه
کهنه شکر و داشتم عوض میکردم که عیسی با چند تا آبنبات کنار من و دخترها نشست آذر از ذوق آبنباتها و دیدن داداشش زود پرید بغلش و عیسی هم قربون صدقه اش رفت گفتم چخبرعیسی ؟گفت هیچی خبری نیست کارم زود تموم شد اومدم پیش دخترهاگفتم کار خوبی کردی میگم عیسی نمیخوای زن بگیری ؟ کسی رو زیر سر نداری؟عیسی کمی بفکر رفت و گفت :نه علاقه ای ندارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77722

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei Step-by-step tutorial on desktop: With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings. Some Telegram Channels content management tips
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American