Telegram Web
همه چیز برمیگرده به ذات آدم...
بعضیا رو هر چقدر هم ببخشی،
هر چقدر هم بهشون فرصت بدی،
هر چقدر هم در مقابلشون
گذشت و مهربونی داشته باشی؛
بیشتر پرروتر و طلبکارتر میشن !
چون ذاتشون خرابه ، خورده شیشه دارن ،
کمبود محبت و توجه دارن ؛
بخاطر همین
لطف مکرر ما، حق مسلم میشه از نظرشون ؛
مراقب آدمای کم ظرفیت و بد ذات باش رفیق...🙃❤️‍🩹
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوشش


بعضی شرایط خانوادگی ها اونقدر بد بود که از در خونه ها که بیرون می اومدیم گریه ام میگرفت مونس خانم میگفت :
سعی کن عادت کنی شهین ،وگرنه خیلی اذیت میشی ...
معمولا عصرها سری به موسسه میزدم.. صبح ها رو خونه بودم و به قول سیاوش شده بودم خانم خونه ....صبح ها کارای خونه و عصرها کار بیرون ..
سیاوش از لحاظ مالی کمک بزرگی به اون موسسه بود، در واقع به عنوان یه عضو مخفی فعالیت می‌کرد... هر بار کیسی پیدا میشد که هزینه درمان بالایی داشت، چند نفر بودن که کمک‌های بزرگ میکردن و یکیشون سیاوش بود ...
از این بابت ته دلم احساس خوشی و خوشحالی داشتم، وقتی میدیدم اون سیاوش که مدام توی خونه و در حال کتاب خوندنه و یه جورایی از دید بقیه حس انسان دوستانه قویی نداره ،اینجوری با جون و دل و از سر رضایت داراییش رو می بخشید پر از حس غرور  میشدم ...
دیگه شیراز موندگار شده بودیم و همین صدای مامان رو در آورده بود زنگ میزد مدام گله میکرد :شهین برگردید موندی اونجا چیکار ؟!
_مامان جان کار دارم !!!
_تو هم به این میگی کار؟!  کار بی جیره و مواجب!!!
_هرچی که هست من دوستش دارم‌..
بحثهای من و مامان مثل همیشه بی نتیجه میموند و هیچوقت به به نتیجه دلخواه هردومون نمیرسید...زری هم گله داشت از اینکه من موندم شیراز، ولی خب خودم و سیاوش راضی بودیم و به نظرم همین کافی بود ...
آمنه سرکارش میرفت و گاهی می اومد موسسه ،مونس خانم میگفت :آمنه یه عضو ثابته برای کارهای اون خیریه !!!
همه چیز خوب بود، من کاری داشتم که رضایت قلبیم رو حاصل میکرد ،سیاوش به همون وضعیت ثابت ادامه میداد و دیگه غرغرهای من رو نمیشنید ،بابا هیچوقت چیزی در مورد برگشت ما به تهران نگفت ،همیشه میگفت :کاری رو بکن که میدونی درسته !
و همین برای من قوت قلب دیگه ای بود... تنها فرد ناراضی زندگی من مامان بود که به نظرم دلتنگی هاش رو می گذاشت به پای نارضایتی !!
چند باری توی اون مدت رفته بودیم تهران برای دیدار خانواده ،ولی هربار مشتاق تر از قبل برگشته بودم شیراز !!!
روزهای که تهران بودم سعی میکردم بیشتر وقت رو با مامان و زری بگذرونم، زری هم از بیکاری کلافه بود ...سیاوش همچنان برای نگهداری منصور از خونه باغ و خونه تهران بهش حقوق میداد،هرچند کاری نبود و منصور برای خودش کار دومی پیدا کرده بود، ولی سیاوش میگفت :همین که حواسش بهشون هست و ما با خیال راحت شیرازیم کافیه !!!
یه روز که با زری تنها بودیم گفتم :از مریم چی خبر ؟!
_خبر خاصی ندارم!
_هنوز شمالن؟!
_اره طفلی مریم از هیچی شانس نیاورد ..
_چرا؟ این رو که خودش انتخاب کرد ...
_اره ولی تنهاس!!! همه طردش کردن، یه جورایی ازدواجی که کردن هیچکس راضی نیست...
_تو قبول کردی ؟!
_نه ولی گذشته دیگه!!!
_ولی مریم گناه داره...
_نمیدونم ولی توی تنها موندن الانش خودش مقصره! بچه که نداره ؟!
_از رضا که نه ،همون دوتا رو !!!
_رضا باهاشون میسازه ؟!
_والا در ظاهر که اره، باطنش رو نمیدونم
یه جورایی برای مریم ،دوست همیشگی دوران کودکی دلم میگرفت... مریم با اون همه استعداد ‌و علاقه به درس حقش این نبود، که یه گوشه تک و تنها با مردی که معلوم نبود دوستش داره یا نه، زندگی کنه !
یکسالی بود ساکن شیراز شده بودیم،دیگه توی کارم جا اقتاده بودم‌ و از دیدن کیسهای مختلف ناراحت و عصبی نمیشدم ،سعی میکردم تا جایی که میشه و میتونم در هر موردی بهشون کمک کنم، سیاوش گاهی توی این بروبیاها همراهیم میکرد و من چقدر خوشحال بودم‌...
سالگرد پدر بزرگ آمنه بود و اون داشت خونه رو آماده میکرد برای برگزاری مراسم، یه روز که رفتم کمکش هیچ حرفی نمیزد،کمی که کمکش کردم گفتم :
آمنه چیزی شده ؟!
_نه ...
_پس چرا ساکتی ؟!
_کار میکنم شهین ...
_ربطی به کار نداره سکوتت عجیبه !!
نشست روی مبلی نگاهی به دوروبر خونه انداخت و‌گفت :دارم روزای آخر رو توی ابن خونه میگذرونم ...
_چرا ؟!
_ورثه میخوان اینجا رو بفروشن!
_چیییی؟
_بله ،بابام تک پسر این خونه بوده و دخترها هم ادعای ارث کردن و میخوان  بفروشن ...
_تو چی پس ؟!
_خدای منم بزرگه!!! میدونی دلم میسوزه کل خاطرات کودکیم و بابا بزرگ رو باید اینجا بذارم و برم، یه جورایی فکر میکنم منم دارم بچگیم رو میفروشم...
_این بی انصافیه ....
_از نظر اونا حق و حقوقشونه و باید بگیرنش  !!!بیخیال اینم یه دوره از زندگیه دیگه ...
_خب تو بخر!!
_من اینهمه پول از کجا آوردم دختر؟!بعدم توی این خونه بزرگ تنها زندگی کردن سخته، تا حالا هم همسایه ها لطف داشتن تنهام نگذاشتن ،یه خونه اپارتمانی بگیرم برا خودم هم بهتره..
_یعنی از اینجا میری ؟!
_دور نمیشم!!من این محل رو دوست دارم ،نمیتونم ازش دل بکنم..
سوالی که بارها تا نوک زبونم اومده بود و قورتش داده بودم رو به زبون آوردم و گفتم :تو چرا شوهر نمیکنی؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوهفت


_هیچکی نمیاد خواستگاریم خب!!! _مسخره هم نکن واقعا بگو!
_نمیدونم اونموقع ها به خاطر بابا بزرگ‌ دلم نمیخواست ازش جدا بشم یه جوری بهش احساس دین میکردم و دوست داشتم پیشش باشم حالا هم که ...
_حالا چی ؟!
_دیگه مورد مناسب پیش نمیاد، یه دختر ۳۷_۳۸ساله ام ،پیر دخترم دیگه !!!
_مسخره!!! همین حالا هم جوونی و خوشگل، به نظرم موقعیتی پیش اومد شوهر کن !!
_دیگه از من گذشته شهین، آدم توی یه سنی میتونه خودش رو تطبیق بده با شرایط، بعد از اون سن خیلی سخته ...
_تنهایی هم سخته آمنه خانم، به قول مامانم آدم همیشه جوون نیست، پیری هم در پیشه !
_شاید ..
بعدم سرگرم کارش شد !!!سالگرد پدر بزرگ رو که دادن دو هفته بعد آمنه اسباب کشی کرد...
سیاوش میگفت :
عجب آدمهایی هستن دختر بیچاره رو آواره کردن !!!
_خودشم راضیه ،میگه دیگه نمیتونم زحمت به همسایه ها بدم تنهایی هم سخته...
سیاوش اما معتقد بود :آدمی یادگار اجدادش رو نمیفرشه ...
_سیاوش خان حتما احتیاج دارن، نمیشه به مردم ایراد گرفت ....
_بزرگ شدی شهین خانم !!!حرفای بزرگانه میزنی!
_بزرگ نه! پیر شدم ...
_هیچم پیر نشدی، دل باید جوون باشه که جوونه ...
روز و روزگار بر وفق مراد بود، زندگیم رو دوست داشتم و ادمهای دورو برم رو، از خدا میخواستم این خوشی و خوشبختی همیشه ادامه دار باشه و اون‌شرایط برای همیشه ثابت بمونه ...
حوالی سال ۸۴ بود ...سه سالی بود ساکن شیراز بودیم ،سیاوش توی اون مدت یا با ماریا صحبت نمیکرد ،یا زمانهایی صحبت می‌کرد که من نبودم، میدونست حساسیت نشون میدم، برای همین مراعات میکرد ..
یه شب پاییزی که هوا نه سرد بود ،نه گرم ،کنارش نشسته بودم و داشت تکه ای از کتابی که دستش بود رو برام میخوند.. متن کتاب انگلیسی بود،ولی سیاوش ترجمه اش رو برام میخوند،متنی بود در مورد عاشقی های نابهنگام: عشق نسبت به نقص ها همیشه کور است، همواره به سمت شادی متمایل است، بی قانون، بال و پردار و نامحدود، عشق تمام زنجیرهای ذهن را می شکند.

متن رو که خوند گفت :قبولش داری؟
_قبول؟! من این متن رو دارم زندگی میکنم ،حواست هست !!
_شهین واقعا هیچوقت پشیمون نشدی از ازدواج با من ؟!
_تو شدی ؟!
_من که باید از خدامم باشه ،ولی تو چی ؟تو هیچوقت احساس نکردی کاش این کار رو نکرده بودی !
حرف دلم رو زدم و‌گفتم :از اصل کار نه !!! واقعا هیچوقت از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون نیستم. یه جاهایی خب دلخور شدم، ناراحت شدم‌ ،ولی پشیمون نه! اصلا !!اگه صد بار دیگه هم برگردم باز همین تصمیم رو میگیرم ...
_خوشحالم !!!میدونم یه جاهایی در حقت کم لطفی کردم ،مخصوصا قضیه بچه!!! ولی یه روزی به این نتیجه میرسی که خوبیت رو میخواستم ....
_دیگه به اون قضیه فکر نمیکنم !!!
_خوبه!!! تو شانس بزرگی توی زندگی من بودی، اگه اون روز حیاط رو جارو نمیزدی من تا ابد تنها میموندم
گفتم :فقط به خاطر جارو ؟!
_اره گفتم زن زندگیه !!!
_ولی شاید اگه من نبودم بعد از برگشتن به خارج با ماریا....
_نه نه ...ماریا و من یه دوره احساسی جوانی داشتیم ،ولی برای زندگی به درد هم نمیخوردیم، فکر نمی‌کنم کسی مثل تو میتونست با من کنار بیاد توی همه زمینه ها ،خیلی خوب باهام کنار اومدی، یکیش همین بچه !!!هر کسی بود تهش من رو رها میکرد و میرفت، با اینکه هیچوقت هیچ کاری نکردم !
_این واقعا رو مخه!!! آخه مرد مگه میشه کار نکنه خدایی ،اگه از لحاظ مالی تامین نبودی چیکار میکردی؟!
_یکی از دلایل کار نکردن من تامین بودن بود دیگه ،اگه مجبور بودم منم مثل همه کار میکردم، ولی هیچوقت نیازی نداشتم و همین تنبلم کرد...
_بازم خوبه خودت میدونی تنبلی !
شاید یکماه بعد از اونشب که من و سیاوش اون حرفا رو زدیم بود که یه شب تلفن زنگ خورد، جواب دادم و اونی که پشت خط بود شروع کرد به زبون دیگه ای صحبت کردن، اگه زن بود میگفتم ماریاس، ولی پشت خط مرد بود گوشی رو سمت سیاوش گرفتم و گفتم :انگار از اون وره!!!
گوشی رو گرفت و چند دقیقه ای صحبت کرد بعد از تموم شدن حرفهاش دیدم که ناراحته گفتم :چیزی شده ؟
_اره ...
_خب ؟
_ماریا فوت شده ...
_ای وای!! چرا اونکه سن و سالی نداشت ؟!
_مرگ سن و سال نمیشناسه ...
_متاسفم ...
سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت :اینم دوره ای از زندگیه !!!
سیاوش تا دو سه روزی پکر بود ،بهش حق میدادم، بالاخره زنی مرده بود که یه زمانی سیاوش اون رو دوست داشته و میشه گفت مادر بچه اش بوده ....
سال ۸۸ بود و من یه زن ۴۱ ساله بودم و سیاوش مردی ۶۶ ساله ،زندگیمون روی روال آرامش پیش میرفت، آمنه همچنان تنها زندگی میکرد، گاهی میرفتم و بهش سر میزدم ...خونه پدربزرگ رو فروخته بودن و خریدار ،اون خونه ی خاص و دلنشین رو کوبیده بود و به جاش آپارتمان بالا می‌برد...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت یازده

ماهرخ، پس از لحظاتی نشستن پشت در، آهسته از جا برخاست. سکوت سنگینی در فضای خانه پیچیده بود و صدای خنده‌ های پدر و برادرانش از اطاق پذیرایی می‌ آمد. بی‌ صدا قدم به حویلی نهاد. دلش به تندی می‌ تپید، اما چیزی درونش او را پیش می‌ برد.
با احتیاط به‌ سوی زینه‌ ای رفت که در گوشه‌ ای از حویلی به دیوار چسبیده بود. یکی‌ یکی پله‌ ها را بالا رفت تا به بام رسید. نسیم شبانه لای چادرش پیچید و موهای سیاهش را نوازش کرد. نفسش را آهسته بیرون داد و چشم دوخت به آهسته از جایش برخواست صدای قدم‌ های آرامش در اطاق می‌ پیچید. به‌سوی صندوقی کوچک کنار دیوار رفت؛ با دستانی لرزان درِ آن را گشود. چند جوره لباس ساده اش را از میان آن بیرون کشید با انگشتان ظریفی که بی‌ صدا اما مصمم کار می‌ کردند. گوشه ‌ای از اطاق، بقچه‌ای از پارچهٔ گل‌دار برداشت و لباس‌ ها را درون آن گذاشت. بعد آهسته به زیر بالش رفت، یک مقدار پول که پس‌ انداز پنهانی ‌اش بود از آن بیرون آورد و میان لباس‌ ها پنهان ساخت چادر سیاهش را با دست‌ هایی لرزان روی سر انداخت. نگاه آخرش را به اطاقی انداخت که سال‌ ها در آن خندیده، گریسته، و خواب‌ دیده بود…
آهسته به‌ سوی در خزید. دست به روی دستگیره گذاشت. برای لحظه ‌ای ایستاد، طوری که چیزی قلبش را از پشت گرفته بود شاید صدای پدرش، یا فریادهای مادر، یا آن کاسهٔ فلزی که هنوز جای کبودش بر بازویش بود. اما سپس یاد چشمان جبار افتاد و حرفش که گفت فردا رسماً زن خودم میشوی… از اطاق بیرون شد.
هوای شب، تلخ و مرموز، بر چهره‌ اش نشست. مهی سبک، مثل آهِ زمین، بر حویلی پاشیده شده بود. قدم‌ هایش آهسته، دلش تند، نگاهش نگران، و قلبش چون پرنده ‌ای گرفتار، به سینه‌ اش کوبیده می‌ شد. از زینه بالا رفت، به بام رسید و از آنجا آهسته به بام دیگر پرید.
سهراب در سایهٔ آخر کوچه، تکیه بر دیوار، چشم به راه مانده بود. صدای پای نرم کسی که می‌ آمد، به گوشش رسید. برگشت و چشم اش به ماهرخ افتاد که مانند مهتابی خاموش، در دل تاریکی پیدایش شد.
سهراب با لحنی پر از اضطراب و نگرانی، پرسید کسی ترا ندید؟
ماهرخ نفس‌ زنان سرش را تکان داد و گفت نخیر حواسم بود.
سهراب آسوده نفسی کشید و زمزمه کرد پس بهتر است حرکت کنیم قبل از آنکه سحر از راه برسد.
هر دو آرام و بی‌ صدا به راه افتادند. سنگ‌ ریزه‌ های زیر پای ‌شان صدا می‌ دادند، گویی خود شب هم از رفتن ‌شان ناآرام بود. قلب ماهرخ با هر قدم، سنگین ‌تر می‌ تپید. سایه‌ های خانه‌ ها، دیوارهای خاموش، بوی خاک نمناک همه با او وداع می‌ کردند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#تلنگرانه

مار ی مرغ را نیش زد، و با زهرى که در بدنش می‌سوخت، به لانه‌اش پناه برد.

اما مرغ‌های دیگر ترجیح دادند او را بیرون کنند تا زهر پخش نشود.

مرغ لنگان‌لنگان، با گریه و درد، دور شد. نه به خاطر نیش مار، بلکه به خاطر رها شدن و بی‌مهری خانواده‌اش در زمانی که بیش از همه به آنها نیاز داشت.

پس رفت... در حالی که از تب می‌سوخت، یک پایش را به سختی می‌کشید و در برابر شب‌های سرد بی‌دفاع بود.

با هر قدم، اشکی از چشمانش فرو می‌ریخت.

مرغ‌های درون لانه او را تماشا کردند که دور می‌شود و در افق ناپدید می‌گردد. بعضی به یکدیگر گفتند:

— بگذارید برود... او دور از ما خواهد مرد.

و وقتی که مرغ بالاخره در وسعت افق گم شد، همه مطمئن بودند که او دیگر زنده نیست.

برخی حتی به آسمان نگاه کردند، به امید اینکه لاشخورها را در حال پرواز ببینند.

زمان گذشت.

مدتی بعد، یک مرغ مگس‌خوار به لانه آمد و خبر داد:

— خواهر شما زنده است! او در غاری دوردست زندگی می‌کند.

او زنده مانده، اما پایش را به خاطر نیش مار از دست داده است.

او در یافتن غذا مشکل دارد و به کمک شما نیازمند است.

سکوتی برقرار شد. سپس بهانه‌ها آغاز گردید:

— نمی‌توانم بروم، دارم تخم می‌گذارم...

— نمی‌توانم بروم، در جستجوی دانه هستم...

— نمی‌توانم بروم، باید از جوجه‌هایم مراقبت کنم...

پس یکی پس از دیگری، همه درخواست کمک را رد کردند.

مرغ مگس‌خوار بدون کمک به غار بازگشت.

زمان باز هم گذشت.

مدتی بعد، مرغ مگس‌خوار دوباره برگشت، اما این بار با خبری دردناک:

— خواهرتان از دنیا رفت... او در غار، تنها جان داد... هیچ‌کسی نبود که او را به خاک بسپارد یا برایش گریه کند.

در آن لحظه، باری سنگین بر دل همه افتاد. اندوهی عمیق سراسر لانه را فرا گرفت.

آن‌هایی که تخم می‌گذاشتند، دست از کار کشیدند.

آن‌هایی که به دنبال دانه بودند، بذرها را رها کردند.

آن‌هایی که از جوجه‌ها مراقبت می‌کردند، برای لحظه‌ای آنها را فراموش کردند.

پشیمانی، دردناک‌تر از هر زهری بود.

"چرا زودتر نرفتیم؟" از خود می‌پرسیدند.

و بدون توجه به فاصله و سختی راه، همگی به سوی غار رهسپار شدند، در حالی که می‌گریستند و سوگواری می‌کردند.

اکنون دلیلی برای دیدن او داشتند، اما خیلی دیر شده بود.

وقتی به غار رسیدند، مرغ را نیافتند...

تنها نامه‌ای باقی مانده بود که نوشته بود:

**"در زندگی، بسیاری از مردم برای کمک به تو در زمان حیاتت حتی از خیابان عبور نمی‌کنند، اما برای دفن تو، جهان را زیر پا می‌گذارند.

و بیشتر اشک‌هایی که در مراسم خاکسپاری ریخته می‌شود، نه از درد، بلکه از پشیمانی و عذاب وجدان است."
**

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوازده

ده دقیقه‌ ای نگذشته بود که ناگهان ماهرخ ایستاد. بغضی ناپیدا در گلو داشت. به‌ سوی سهراب دید و با صدایی که در شب پنهان شد، گفت سهراب… آیا کار من اشتباه نیست؟ آیا من با آبروی پدرم بازی نمیکنم؟
سهراب نفس عمیقی کشید و گفت ماهرخ تو جواب این سوال را بهتر از من میدانی. ما اگر بمانیم، آینده ‌ات را به دست مردی می‌ سپارند که تو نمیخواهی این تصمیم ما آسان نیست، اما گاهی برای نجات، باید از آتش گذشت. ما باید برویم بخاطر تو، بخاطر ما، بخاطر فردایی که حق ما توست.
ماهرخ با گوشهٔ چادر اشک چشمش را پاک کرد. و دوباره به راه افتادند..
یک ساعت از گریزشان گذشته بود و سرانجام به سرک رسیدند. نور کمرنگ چراغ‌ های سرک چون فانوس‌ های دور، خطوطی لرزان بر روی خاک ترسیم کرده بودند. سهراب، در حالی که دستش را بلند میکرد تا موتر بگیرد، زیر لب گفت فکر کنم دیگر دست شان به ما نمی رسد.
موتر زرد رنگی از دور نزدیک شد و با صدای ترمزی نرم، در برابرشان ایستاد. سهراب خم شد، آدرس جایی را به راننده گفت. بعد به‌ سوی ماهرخ برگشت. با صدای نرم اما جدی گفت ماهرخ، بیا سوار شو.
ماهرخ چند لحظه ایستاد. نگاهش را به پشت سر انداخت،
سهراب با نگرانی گفت ماهرخ؟ چی میکنی؟ زود باش جانم، وقت نداریم.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک اما لبانی بسته، نفس بلندی کشید و آهسته سوار موتر شد. قلبش از ترس میلرزید، اما در ته دلش شعله‌ ای بود که با هر لحظه بیشتر جان می‌ گرفت؛ شعلهٔ امیدی که از سهراب، از آینده، از نجات سرچشمه می‌ گرفت.
موتر حرکت کرد. کوچه ‌های تاریک در آینه‌ ای عقب محو شدند. هیچکدام چیزی نگفتند. ماهرخ از شیشه به بیرون خیره شده بود و به این فکر میکرد وقتی خانواده اش متوجه نبود او شوند چی قیامتی در آنجا بر پا میشود…
موتر از میان کوچه‌ های خلوت و خاموش شهر گذشت، تا سرانجام در برابر خانه‌ ای دو طبقه و آرام ایستاد. سهراب پول موتر را پرداخت و با نگاهی مراقب به اطراف سهراب کلید را از زیر گلدان کوچکی برداشت و در را گشود. وقتی داخل شدند دوست سهراب، پسر خوش‌برخوردی به نام نبیل، با لباس خواب از اطاقش بیرون آمد. وقتی سهراب و ماهرخ را دید، لبخند زد و گفت خوش آمدید. خیالم راحت شد.
سهراب با صدای آرام گفت تشکر نبیل جان. واقعاً لطف بزرگی به ما کردی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
👍1


اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ
خدا نور آسمانها و زمین است.
مهم نیست غمت چقدر عمیقه
وقتی دلت به نور خدا روشن باشه
قلبت دوباره لبخند میزنه...
خدایا شکرت که هستی و برایمان خدایی میکنیالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وچهارم›

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!

***

"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نذار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بذار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظه آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌ذارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...

***

"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقه منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یا الله شکرت... الحمدلله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و با عزت باشم. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وچهارم›

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!

***

"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نذار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بذار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظه آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌ذارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...

***

"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقه منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یا الله شکرت... الحمدلله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و با عزت باشم. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔹به عبادت‌های خود مغرور نشویم

🍀روزی حضرت عیسی( علیه السلام) از صحرایی می‌گذشت.
در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می‌کرد، حضرت عیسی (علیه السلام) با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام.
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟
خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید، سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن، در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم؛
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است.
و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.

منبع: کیمیای سعادت/ امام محمد غزالی رحمه الله تعالی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔹 عنوان: حکم خرید و فروش حیوان به طور وزنی.

🔸 سوال:

سلام علیکم دیروز رفتم بازارگوسفند یک گوسفند گرفتم درمنطقه ما گوسفند را کیلویی میدهند که اینکار ازلحاظ شرعی درست نیست وگوسفند راباید عددی بدهند علما چون اینکاری که همه انجام میدهند گفتند ازلحاظ شرعی مشکلی نداره ولی با اینکار احتمال داره دامدار قبل از فروش گوسفند را به نیت سنگین شدن وزن غذای شور بدهد واب زیادی گوسفند بخورد وخریدار ضرر بکشد لطفا راهنمایی کنید.

الجواب باسم ملهم الصواب


📝 اگر حیوان زنده (مانند مرغ، بز، گاو یا گاومیش و ...) را ابتدا وزن کرده و وزن تقریبی آن را مشخص کنند، و سپس ایجاب و قبول برای معامله انجام شود، اشکالی ندارد. خرید و فروش حیوان زنده بدون کراهت شرعاً صحیح است.

ضمناً اینکه فروشنده؛ به حیوان نمک می‌دهند تا وزنش بالا برود، نوعی کلک، فریب و خوردن مال مردم به باطل و نوعی غش و خیانت است و طبق حدیث: «مَنْ غَشَّنَا فَلَیْسَ مِنَّا» (أخرجه الطبراني في ((الأوسط)) (993)
ترجمه: هر کس به ما (مسلمانان) نیرنگ بزند، از ما (نیست).

دلایل و منابع
معاملات >> بیع و تجارت

عنوان:زندہ جانوروں کی وزن سے بیع

سوال:جناب عالی! سلام مسنون ہو زندہ جانوروں کی خرید و فروخت ترازو سے تول کر کرنے کا شرعی حکم کیا ہے آج کل فارمی مرغیاں دوکان دار زندہ تول کر خریدتے ہیں اور پھر بسا اوقات custumer کوبھی زندہ بیچ دیتے ہیں، اسی طرح بکرے یا بھینس پال کر کے زندہ ترازو سے تول کر پورا جانور بیچا جانا کیسا ہے ؟
جواب
زندہ جانور (مرغی، بکرا بھینس وغیرہ) کو پہلے تول کر اندازہ وزن کا کرلیں اس کے بعد بیع کے لیے ایجاب وقبول کریں اس میں کچھ حرج نہیں زندہ جانور کی بیع وشراء بلاکراہت درست ہے۔

واللہ تعالیٰ اعلم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
خواهرم! هیچ انسان پاک و با ایمانی قبل از ازدواج، اصرار به دوستی و رابطه حرام نمی کنه

⛔️گول سخنهای زیبای مجازی رو نخورید و
قسم خوردن کسی که قبل ازدواج، اصرار به رابطه حرام داره؛ قابل قبول نیست


‎‌‌‎‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوهشت


چند تایی خریدار خوب هم سراغ خونه ما اومده بودن،ولی سیاوش حاضر به فروش نشد و من از این بابت خیلی خوشحال بودم ...
مدام با موسسه در ارتباط بودم و با مونس خانم و چند نفر دیگه کارها رو ردیف میکردیم..در کل زندگی ای داشتم که رضایت شخصی خودم رو حاصل میکرد ....
یه روز صبح تازه بیدار شده بودم، اواسط بهمن بود و هوا سرد و خواب صبح واقعا می چسبید ،سیاوش به عادت من غر میزد میگفت :صبح آدم باید زود بیدار بشه تا شارژ باشه ....
_همه میمیریم سیاوش خان!!! پس بذار اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم ..
خبری از سیاوش نبود حتما توی حیاط بود... سرما و گرما براش فرقی نداشت، صبح ها نیم ساعتی رو باید توی هوای آزاد میگذروند.. گوشی رو برداشتم و صدای زری پیچید توی گوشی گفتم :
زری این وقت صبح خبری شده ؟!
_ اول سلام علیکی بعد یهو برو سر وقت خبر !!!
_خیلی خب سلام چطوری ؟
_قربانت خوبم تو خوبی ؟
_حرف بزن این وقت صبح زنگ زدی احوالپرسی ؟!
صداش جدی شد و گفت :راستش نه، ولی نمیدونم چطوری بگم؟!
_بگو دیگه، چطوری نداره که ؟!
_ادرس شیراز رو میخوام !!!یکی میخواد بیاد پیشت، یعنی مجبوره بیاد !
_کی ؟
_مریم ...
_مریم؟! چیزی شده ؟
_اره!!! ببین به دایی و زندایی چیزی نگو ،با رضا دعوا کردن دعوا که نه ،جنگ کردن!!! اوضاع مریم خوب نیست، اینجا پیش من بوده ،ولی رضا تهدید کرده باید برگرده خونه... اینم میگه بمیرم پا توی اون خونه نمیذارم ،درخواست طلاق داده، ولی خب میدونی که طول میکشه، البته نامه پزشک قانونی داره و حق با مریم !
_ای بابا یعنی دعوا تا این حد بوده کتک کاری هم شده؟!
_کتک کاری چیه دختر؟! ۴ روز بیمارستان بستری بود ...
دست جلو دهنم گرفتم ‌و گفتم :نههه!!!
_بله رضا مشکل اعصاب داره !!!باورکن ..
_من که باور کرده بودم ،این شماها بودید که سعی داشتید بگید آدم نرمالیه ...
_خیلی خب تو هم!!! الان تنها کاری که به نظرم درست اومد اینه که تا موقع دادگاهش بیاد شیراز، البته اگه مزاحم شما نیست ،چون اینجا مدام رضا میاد و دعوا مرافعه اس، لااقل یکم اینجا نباشه!!!!
نه بابا چه مزاحمتی بنویس آدرس رو !
آدرس رو گفتم و زری گفت :همین یکی دو روزه میفرستمشون ...
_باشه بهش بگو رسید شیراز خبر کنه برم سراغش !
_باشه شهین ببین ،رودرواسی که نداریم، اگه می بینی برات مشکل میشه ...
_برو بابا چه مشکلی؟ منتظرم !
گوشی رو که گذاشتم همونجا نشستم، سیاوش از در هال اومد داخل و من رو که دید گفت :شهین چیزی شده؟ خبر بدی بوده ؟!
_هان !
_چته میگم چیزی شده ؟
_اره ...
بعد قضیه رو براش تعریف کردم‌ گوش داد وگفت :عجب آدمی، هیچوقت ازش خوشم نمی اومد آخه زدن !!!
_زدن نبوده، اینجور که زری میگه در میخواسته یه بلایی سرش بیاره..آدم به خاطر کتک کاری بیمارستان بستری میشه ؟!
_اگه اینجا ردشون رو بزنه چی؟
_تا بیاد اینجا رو بفهمه، مدتی گذشته و به زمان دادگاهش نزدیک شده، اینجوری که زری میگفت چون نامه پزشک قانونی داشته روند کار سریعتره !!! سیاوش تو که مشکلی نداری ؟!من همینطوری قول دادم ...
_شهین اینجا خونه توئه، خودتم میدونی، من کاری به این چیزا ندارم، درست شد ؟!
_اره ...
دو روز بعد زری تماس گرفت و گفت :
براشون بلیط گرفتم امشب راه می افتن و احتمالا فردا صبح میرسن ....
_زری شماره مریم رو بده بهم تا بدونم ...
_نداره شهین ...
اونموقع اکثرا همه گوشی موبایل داشتن و اینکه مریم دختر ته تغاری آقا کمال، از این چیز اولیه هم محروم بود نشون میداد اوضاع خیلی بده به زری گفتم :خیلی خب شماره من رو بهش بده، از یه جایی زنگ بزنه، سعی میکنم قبل از رسیدنشون ترمینال باشم ،ولی محض احتیاط میگم ....
_باشه خیالت راحت شهین، بازم ممنون از طرف منم از سیاوش خان تشکر کن ...
_زری مریم اگه دختر دایی توئه، دختر عموی منم هست، یادت نرفته که ؟!
_نه یادم نرفته، ولی اونطرف قضیه هم پسر عموی منه...
_بیخیال اون...
روز بعد صبح زود همراه با سیاوش رفتیم ترمینال، زودتر از ماشین رسیده بودیم... مسافرها که از ماشین پیاده شدن دنبال مریم میگشتم و وقتی دستش رو بالا آورد دیدمش.. هیچ باورم نمیشد این زن شکسته و فرتوت مریم باشه، چیکار کرده بودن با این دختر؟!
این دختر عزیز دردونه عمو کمال بود؟ کی باور میکرد ؟!
مریم به ما نزدیک شد،چادرش رو محکم توی صورتش گرفته بود،بچه هاش بزرگ شده بودن و‌ کنارش بودن سلام علیکی کردیم و گفتم :بهتره بریم سرده!!!
تا برسیم خونه کسی کلامی حرف نزد، من از بهت و ناباوری، سیاوش از روی ادب و مریم هم انگار توی حال خودش بود... وارد خونه که شدیم مریم اروم گفت :ببخشید مزاحمتون شدیم !
سیاوش رو به مریم گفت:این حرف رو نزنید،مزاحم نیستید راحت باشید اینجا کسی نمیتونه مزاحمتون بشه !!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستونه


اتاقی که آماده کرده بودم براشون رو نشون مریم دادم و ‌‌گفتم‌:اگه نیاز به استراحت دارید میتونید اینجا بمونید !
مریم رو پسرهاش گفت :شما برید بخوابید ...
اون دو تا که رفتن کنار مریم نشستم و گفتم: خوبی ؟!
_نه اصلا خوب نیستم ...
دستش رو از زیر چادر در آوردم تا مثلا بهش تسلی بدم، ولی دستهاش کبود بود، ناخوداگاه پس کشیدم و گفتم: مریم دستهات!!!
_میدونم‌ !
سیاوش عصبی گفت :کار اونه ؟!
_سیاه روزی من کار کسی نیست،دست پیشونیمه....
_اینا حرفه!!! چرا اجازه دادید این کار رو باهاتون بکنه ؟!
_زورش میرسید و زور منم نمیرسید همین !!!
_عجب ...
چادرش از صورتش کنار رفته بود،جای جای صورتش سیاه و‌‌کبود بود ،جای چند تا بخیه گوشه کنار صورتش بود گفتم :
دستش بشکنه !!!
مریم اروم گریه میکرد،سیاوش عصبی گفت :این آدم مشکل داره، من برای بار اول شما رو می بینم، ولی باور اینکه شما با این آدم چند سالی زندگی کرده باشید خارج از تصورمه!!
_اجبار سیاوش خان، اجبار !!!
_هیچ اجباری نمیتونه ادمی رو وادار کنه توی همچین شرایطی دووم بیاره !
گفتم :بار اولش بوده ؟!
_نه بابا خوراک روزانه اش بود !
_پس چرا تا حالا صدات در نیومده؟!نالید:به کی میگفتم شهین ؟!نه پدر دارم، نه مادر ،خواهر و برادر هم طردم کردن...
_به بابا میگفتی !
_خودم کرده بودم، چی میگفتم ؟!
سیاوش گفت:دیگه گذشته،به فکر فردا باشید، بهتره استراحت کنید نگران چیزی هم نباشید،اینجا در امانید...
سیاوش بلند شد و رفت، من موندم و‌مریم !!!دختر عمویی که یه روزی از خواهر بهم نزدیک تر بود و زمونه چقدر بیرحمانه ما رو از هم دور کرده بود... دستش رو گرفتم و گفتم :مریم ؟!
_چرا اینجوری شد شهین ؟؟
_مریم تو کاری نکردی که منتظر عواقبش باشی ،تصمیماتت اشتباه بود !
_زری برات گفته ؟
_چی رو ؟
_اینکه من به رضا علاقمند شده بودم...
_بیخیال گذشته !!!پاشو برو استراحت کن !
_من طلاق بگیرم چی میشه؟ اواره میشم با دو تا بچه ؟
انگار اصلا حرفهای من رو نمی شنید ،چون واقعیت‌های ذهن خودش رو بازگو میکرد...
گفتم :نه چرا آواره بشی ؟! به این چیزا فکر نکن،بذار اول از بند این آدم آزاد بشی، بعد به بقیه اش فکر کن...
مریم و بچه هاش موندگار شدن، تا دو هفته اوضاع اروم بود،بچه های مریم بی سرو صدا بودن و همه اش یه گوشه نشسته بودن...
یه روز بهش گفتم :اینا مدرسه نمیرن؟!
_میرفتن ،ولی وقتی اینجوری شد و مجبور شدم بیارمشون، امسال رو عقب میمونن ...
_باباشون سراغی ازشون نمیگیره ؟
_نه زن داره و بچه ،دیگه چیکارش به ما؟!
دو هفته که گذشت یک روز مثل هر روزی که زری زنگ میزد و احوالپرسی میکرد، زنگ زد ،ولی صداش میزون نبود
گفتم‌:زری خوبی ؟!
_نه والا شهین نمیدونم از کجا،ولی مصیب فهمیده مریم پیش توئه و الان توی راهه داره میاد شیراز !!!
_ای بابا!!! بیاد هم از کجا خونه ما رو بلده ؟
_زرنگه از دایی آدرس گرفته....
_ای وای پس بابا هم فهمیده ؟!
_حتما دیگه ...
زری که گوشی رو قطع کرد بلافاصله پشتش گوشی زنگ خورد برداشتم صدای بابا پیچید توی گوشی،پیدا بود عصبانیه حتی نگذاشت سلام علیکی کنم و‌ گفت :
معلوم هست دارید چیکار میکنید؟ شما بچه اید ،اون شوهرتم بچه اس؟! گوشی رو بده بهش ببینم ...
اون روزا سیاوش به خاطر راحتی مریم بساط کتاب خوندن رو توی اتاق به پا میکرد، در کل براش فرقی نداشت کجا باشه ،فقط کسی مزاحم کتاب خوندنش نشه ،بی هیچ حرفی سیاوش رو صدا کردم و اروم گفتم:باباس و عصبانی !
چشمهاش رو به نشونه آرامش روی هم گذاشت و‌ گوشی رو گرفت.. مریم هم فهمید باباس و نگران بود، کنار مریم نشستم و گفتم :نگران نباش ارومش میکنه!!
سیاوش تلفن رو روی آیفون گذاشت، چون من و مریم رو هم منتظر دید ...با بابا سلام علیکی کرد و بابا گفت :دستت درد نکنه سیاوش خان، ازت توقع نداشتم وارد بچه بازی اینا بشی !!!
_چه بچه بازی آقا جمال ؟دختر عموی شهین به ما پناه آورد،ما هم پناهش دادیم، شما بودی چیکار میکردی ؟!بیرونش میکردی ؟
_نه ولی به بزرگترش خبر میدادم !!!
_ببخشید جمال جان، رک میگم، ولی اینجوری که من این دو هفته فهمیدم، همین بزرگترها این بلا رو سرش آوردن، الان به خاطر اخلاق شوهرش میخواد جدا بشه ...
_بزرگترهاش خیر و صلاحش رو میخواستن ...
_ولی اشتباه کردن‌ ،قبول کنید این دختر پشت و پناه میخواد !!!حامی میخواد!!! نه تنهایی، که هر کی از راه رسید هرجوری خواست باهاش رفتار کنه ...
_مریم بی کس و کار نیست، دختر داداش کمال خدابیامرزه !!
_خدا رحمت کنه آقا کمال رو !درسته دختره اون خدابیامرزه،ولی الان تنهاس، همه گذاشتنش کنار ،اون رضا چی چی شده هم تا تونسته اسبش رو تازونده...
_مصیب داره میاد شیراز !!!
مریم که خبر نداشت دست من رو گرفت ‌، گفتم :اروم باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_سی


سیاوش گفت :قدمش به چشم‌...
_الان مریم کجاست؟ حالش خوبه ؟
_چه خوب که حالش رو پرسیدید ،گوشی رو میدم به خودشون باهاش صحبت کنید،از من خداحافظ...
سیاوش گوشی رو سمت مریم گرفت، ‌ مریم مردد شروع به صحبت با بابا کرد.. من و سیاوش رفتیم اشپزخونه و سیاوش گفت :بذار راحتر صحبت کنه،الان اینی که بابات گفت میاد شیراز کیه ؟!
_برادر مریم!! نمیشناسی و میگی قدمش به چشم ؟!
خندید و گفت:جو گیر شدم،آدم سالمیه؟ از لحاظ روانی منظورمه!
_اره بابا!!! خیلی وقته ندیدمش،ولی اونموقع ها که سالم بود....
مریم صحبتش با بابا تموم شد،همونجا پای تلفن نشسته بود نگاهش کردم.‌. داشت گریه میکرد رفتم کنارش و گفتم :
مریم ؟چرا گریه میکنی ؟
_شهین واقعا باید این اتفاقا می افتاد تا یادشون می اومد منم هستم؟ باید زیر مشت و لگد گرفته میشدم که برادرم و عموم و بقیه یادشون بیاد ازم دفاع کنن ...
سرش رو گرفتم توی بغلم و اجازه دادم گریه کنه، خوب که خالی شد بلندش کردم و گفتم :ببین مصیب داره میاد ...دست و صورتت رو بشور،بعدم محکم جلوش وایسا ،یه بارم که شده حرفت رو  منطقی و از راه درست بزن..
سری تکون داد دست و صورتش رو شست و نشستیم منتظر تا مصیب بیاد.. صدای در که بلند شد مریم از جا پرید  و گفت :وای اومد !!
سیاوش گفت:خب بیاد اروم باشید... شهین اگه سرو صدا بلند شد، شما بیرون نیاید خب !من راهیش میکنم ...
از پنجره هال با مریم بیرون رو میدیدم... سیاوش در رو باز کرد ،با مصیب سلام علیکی کرد و بعد سیاوش انگار دعوتش کرد داخل... اروم بود و هیچ حرفی تا اونموقع نزده بود ،دیدم که سیاوش دستش رو گرفت و نگهش داشت ...داشتن با هم حرف میزدن، سیاوش میگفت و مصیب گوش میداد، مریم گفت :چی میگن ؟
_نمیدونم نترس سیاوش حتی اگه عصبانی هم باشه ارومش میکنه ...
سیاوش و مصیب کمی حرف زدن ‌،بعد راه افتادن سمت ساختمون، مریم همونجا که ایستاده بود تکون نخورد،ولی من رفتم برای خوش آمد گویی با مصیب ،سلام علیکی کردم و اون بچه های مریم رو بوسید و گفت :کو مریم ؟!
_اونجاس!!! پسر عمو ارواح خاک عمو ...
نگذاشت حرفم تموم بشه و گف:من ارومم دختر عمو ارومم.....
رفت جایی که مریم بود و ما همگی دم در ایستادیم، کمی سرو صدا کرد با مریم و بیشتر هم حرفش این بود :چرا خبر به من ندادی ؟اینقدر غریبه شدیم باهم ؟!من از مردم باید بشنوم خواهرم به چه روزی افتاده ؟اینه رسمش ؟ اینجوری تن میخوای آقا تو گور بلرزه ؟!
و مریم فقط گریه کرد... مصیب انگار  وضع مریم رو که دید دلش به رحم اومد، مریم صدای گریه اش بالا رفت ...
اشکم در اومد، داشتم گریه میکردم که دست سیاوش اومد نزدیک،نگاهی بهش انداختم خوشحال بودم که کنارمه،بزرگترین حامی هر زنی شوهرشه، البته اگه مرد باشه !!!
مصیب اونروز رو موند و شب سر شام رو به سیاوش و من گفت :ببخشید این مدت اسباب زحمت شدیم!من واقعا نمیدونستم چی شده و چه خبره؟تا اینکه اون اومد در خونه و ابروریزی راه انداخت، بعدش تنها جایی که عقلمون قد داد خونه زری بود...رفتم اونجا،اون گفت چون رضا بازی در می آورده فرستاده مریم رو اینجا،ولی آدرس نداد و من مجبور شدم برم پیش عمو..من بازم شرمنده..
سیاوش گفت :نگید اینجوری، خدا کنه کار ایشون خوب پیش بره بقیه اش حل میشه...
_پشتش رو میگیرم طلاقش رو بگیره‌‌.اینجوری که میدونم همه چی بر علیه اشه و میتونه راحت  طلاق بگیره ...
سیاوش دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت :نمیخوام دخالت کنم مصیب خان!! اما بهتره بعد از طلاق بالا سر خواهرت باشی،تا بتونه خودش ر‌و جمع و جور کنه،حرفام رو به قصد دخالت و فضولی نذار، تا جایی که اونموقع ها فهمیدم آقا کمال خدابیامرز مال و منال زیاد داشت،سهم ارث خواهرت رو بدید،خودش بالا سر بچه هاش باشه، شما هم حمایتش کن، این دوتا بچه هم گناه دارن،اینجوری آواره این خونه و اون خونه و دیدن ناراحتی مادرشون ...
_والا همون موقع هم‌ من گفتم پایین خونه ما بشینه خودش نخواست...
مریم تا اونموقع حرفی نزده بود ولی اونجا گفت:من نمیخوام مزاحم زندگی کسی بشم،حرف و حدیث زن برادر رو هم نمیتونم تحمل کنم، البته اونموقع فکر میکردم ازدواج کنم به دل خودم زندگیم بهتر میشه، ولی نشد !!
مصیب گفت :زهره حرفی زده ؟!
_نه!!!
_پس چی ؟
سیاوش دید مریم نمیخواد حرف بزنه و مصیب اونو لای منگنه گذاشته گفت :بهتره کش ندید، یه خونه اروم براشون تهیه کن و بقیه اش رو هم خودتون بین خودتون حل کنید و مهم تر این که اون آدم رو محکم سرجاش بنشونی، چون ادمی که من دیدم و شناختم بد ادمیه !!!
مصیب و مریم و بچه هاش روز بعد راهی تهران شدن،بعد از رفتن اونها به سیاوش گفتم: خدا کنه مریم زندگیش اروم بشه !!!
_میدونی بیشتر خودش مشکل داره،اعتماد به نفسی نداره، حتی توی دو کلام حرف زدن با برادرش !!!


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
🍁🥭
🍁

#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_9
قسمت نهم


شهری که رفتیم بسیار اب و هوا و مناظر خوبی داشت و روح هر انسانی رو به ارامش میرسوند اما اگه مامان و فریبا نبودند….توی اون مسافرت مامان و فریبا بشدت اوقات تلخی کردند و حتی حاضر نبودند ثانیه ایی شاهد عشق و علاقه ی منو عسل باشند…کاری کردند که نه به خودشون خوش گذشت و نه به منو عسل….البته تمام اذیت‌هاشون مخفیانه و زیرزیرکی بود طوری که فقط منو عسل متوجه میشدیم…یک هفته گذشت با این حال که چند روز از مرخصیم مونده بود اما بخاطر عسل دیگه تحمل نکردم….بالاخره برگشتیم تهران خونه ی خودمون….اون یه هفته، یه عمر برای عسل تموم شده بود ولی هیچ اعتراضی به من نکرد….نه گفت زودتر برگردیم و نه گفت خانواده ات ازارم میدند.تا تونست محبت کرد بلکه دل خانواده امو بدست بیاره ولی موفق نشد.یک ماهی گذشت….هنوز تابستون تموم نشده بود که مامان با من تماس گرفت و گفت:ما میخواهیم بیاییم تهرون….فریبا میگه چند روز تعطیلات رو بیاییم پیش شما…توی دلم گفتم:حتما فریبا هم عاشق عسل شد.امیدوارم مثل دو تا خواهر باهم دوست بشند…از فکر و خیال اومدم بیرون و به مامان گفتم:قدمتون روی چشم…میدونم که عسل هم از دیدنتون خوشحال میشه….مامان گفت:خبه باباااا ….تو هم با عسلت….ما داریم میاییم خونه ی پسرم…..

ناراحت تماس رو قطع کردم و زنگ زدم به عسل و بهش خبر دادم که مهمون داریم….خدایی عسل خیلی خوشحال شد و کلی سفارش دادتا خرید کنم و براش ببرم،،،میدونستم عسل میزبان خیلی خوبیه….
وقتی خانواده ام رسیدند عسل بهترین لباسشو پوشید و با خوشرویی به استقبالشون رفت اما مامان و فریبا اصلا نمیدیدنش،همش نادیده میگرفتنش….عسل بدون توجه به رفتارها و تیکه پرونی اونا به نحو احسن میزبانی کرد و همین رفتار عسل منو بیشتر از قبل در خودش ادغام میکرد…مامان و فریبا هیچ جوره نمیخواستند با عسل کنار بیاند برای همین من هر جا عسل رو تنها گیرش میاوردم ازش معذرت خواهی میکردم و میبوسیدمش.میخواستم بدونه که من میفهم چقدر اذیت میشه.میخواستم بدونه که من عاشقانه کنارشم.بالاخره خانواده ام میرفتند و دوباره دو نفره عاشقانه زندگی میکردیم……

واقعا کلمات عاجزه که احساسات منو نسبت به عسل بیان کنه..خلاصه خانواده ام برگشتند شهرستان و چند وقت بعد خبر رسید که برای فریبا خواستگار اومد و طبق معمول بابا مخالفت میکنه….من نتونستم برم شهرستان اما مثل اینکه فریبا سفت و سخت و با همراهی مامان به پای اون پسر مونده بود تا مامان بتونه بابارو راضی کنه…مامان حتی به‌ من متوسل شد و زنگ زد و ازم خواست با بابا صحبت و راضیش کنم.بخاطر مامان مجبور شدم و زنگ زدم به بابا…بابا نه تنها راضی نشد بلکه کلی حرف بارم کرد و در نهایت گفت:زمین بره آسمون و آسمون بیاد زمین راضی نمیشم چون اون پسر در شأن خانواده ی ما نیست…دیگه همه از راضی شدن بابا ناامید شده بودند الی فریبا و اون پسر….حق هم داشتند چون بعد از گذشت چند وقت بصورت باور نکردنی بابا قبول کرد.همه متعجب مونده بودیم که چطور امکان داره…؟؟؟
بگذریم….برگردیم به سرگذشت خودم…

یکماه گذشت،یادمه اوایل ابان ماه بود که دوباره مامان و فریبا همراه بابا اومدند خونه ی ما،دلیل اومدنشونو نمیدونستم آخه هم فریبا اونجا سرگرم نامزدش بود و هم مامان،…تعجب کردم ولی مثل قبل با روی باز ازشون استقبال کردیم…شب اول همه چی به خوبی و خوشی گذشت حتی رفتار فریبا و مامان با عسل نسبتا بهتر شده بود.شب دوم بعد از شام فریبا عسل رو صدا زد و گفت:بیا توی اتاق کارت دارم…من به خیال اینکه کم‌کم دارند باهم دوست میشند لبخندی به عسل زدم و با بابا مشغول تماشای تلویزیون شدم.همزمان که اونا داخل اتاق میشدند مامان هم پشت سرشون رفت توی اتاق….بنظرم پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که با صدای جیغ بلند عسل از جام پریدم،صدای عسل بقدری بلند بود که کل ساختمون رو برداشته بود،گفته بودم که روح من با روح عسل ادغام شده بود.طوری که با صدای جیغ و گریه ی عسل قلبم از جا کنده شده و کم مونده بود پس بیفتم..با سرعتی مثل برق و باد خودمو رسوندم جلوی در اتاق...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_10
قسمت دهم

توی آستانه ی در ایستادم خواستم بگم چه خبره ؟.،ولی نتونستم حرفی بزنم.دیدم که موهای فریبا کنده شده و روی زمینه و عسل هم یه گوشه ی اتاق ایستاده و گریه میکنه.من‌ خواهرمو خوب میشناختم،،همونجا متوجه شدم که فریبا داره فیلم بازی و وانمود میکنه که عسل موهای اونو کنده اما توان اعتراض نداشتم،انگار یه نیرویی مانع ام میشد تا از عسل دفاع کنم..توی همون حال و بی تحرک ایستاده بودم که مامان و بابا به دفاع از فریبا حمله کردن به عسلم..به عسل بی دفاع من و بشدت کتکش زدند،شاهد بودم اما قدرتی از خودم نداشتم،توی همون حال و بی تحرک ایستاده بودم که مامان و بابا به دفاع از فریبا حمله کردن به عسلم.به عسل بی دفاع من و بشدت کتکش زدند.شاهد بودم اما قدرتی از خودم نداشتم…چرا نتونستم از همسر مهربون و بی ازارم دفاع کنم؟؟؟چرا جلوی کتکهای مامان و بابارو نگرفتم؟؟؟اون نیرو چی بود که منو مثل یه مترسک میخکوب کرده بود به زمین…؟؟گریه های عسل روحمو ازار میداد اما جسمم هیچ عکس العملی نشون نمیداد…

اینقدر کتک زدند که خودشون خسته شدند.بلافاصله هم تصمیم گرفتند برگردند شهرستان.خانواده ام رفتند..عسل حتی نایی نداشت که گریه کنه یا از جاش بلند بشه.منم فقط نگاهش میکردم…نیم ساعتی گذشت و یهو عسل از شدت بیحالی ،بیهوش شد.نمیدونم چطوری بردمش بیمارستان…..
چون من ادم سرشناس و معروفی بودم ازم نپرسیدند که چه اتفاقی برای عسل افتاده….؟
حال عسل که بهتر شد ترخیصش کردند….کارای ترخیصشو انجام دادم و اومدم پیشش تا باهم برگردیم خونه اما عسل گفت:میخواهم چند روزی خونه ی بابا اینا بمونم…هیچ وقت به عسل نه نگفته بودم برای همین با خودم گفتم:ارره اونجا باشه بهتره… مادرش بهش رسیدگی میکنه و زودتر خوب میشه….گفتم:چشم..!…با ماشین بردمش خونه ی پدرش.مامان و باباش وقتی وضعیت عسل رودیدند خیلی ازم شاکی شدند و ازم توضیح خواستند…حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت کردم،پدرش بسمتم اومد تا باهام درگیر بشه که عسل گفت:بابا،…!..کار سدرا نبوده….

پدرش عصبی گفت:پس کار کی بوده؟؟؟شوهرت کجا بوده که تورو به این روز در اوردند..؟؟؟عسل و پدرش در حال حرف زدن بودند که سریع سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.اون روزها هیچ کدوم از کارهام و حرفهام دست خودم نبود.مثل یه زندانی بودم که منو با دستبند هر طرفی میکشیدند.حالات روحیم روند کارمو هم مختل کرده بود و یه روز در میون میرفتم یگان…چند هفته گذشت و عسل خودش برگشت خونه.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.حتی شروع کرد به نظافت کل خونه و شست و شو و آشپزی و غیره اما اینبار مشکل من بودم…نمیدونستم چم شده…؟..از درون احساس فروپاشی میکردم..طفلک عسل مثل سابق اروم و عاشق داشت زندگیشو میکرد اما من دیگه نمیدیدمش….بی اعتناییهای من باعث‌ شد صدای عسل در بیاد و من که منتظر همین بودم شروع به بحث و دعوا کردم….

دوباره تاکید میکنم که حرفها و کارام دست خودم نبود..قلبم عاشقش بود ولی ناخواسته اذیتش میکردم .عسل اوایل از رفتارم تعجب میکرد ولی کم کم شروع به گریه کرد.باورش نمیشد بعد از چهار سال زندگی مشترک یه شبه تغییر اخلاق و رفتار داده باشم…گاهی وقتها ساعتها اشک میریخت و دلیل رفتارمو میپرسید.‌جوابی بهش نمیدادم و به خودم میگفتم:عسل راس میگه،،چرا من با عشقم دعوا میکنم؟؟چرا گریه اشو در میارم؟؟مگه خطایی کرده؟؟غذا نپخته یا نظافت نکرده؟؟آخه چرا؟؟؟مدام از خودم سوال میکردم اما به جوابی نمیرسیدم….بقدری آزارش دادم که یه شب عسل گفت:سدرا..!..من دیگه هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که انجام بدم بلکه تو اروم بشی…نکنه دوست داری طلاقم بدی؟؟شاید رفتار خانواده ات روی تو تاثیر گذاشته و از ازدواج با من پشیمونی؟؟؟اخمی کردم و خیلی تند و خشن ،فحشی نثارش کردم و گفتم:با خانواده ی من کاری نداشته باش….میخواهی طلاق بگیری راه باز و جاده دراز…عسل شروع به گریه کرد و منم از دورن متلاشی شدم و به خودم تشر زدم :این چه حرفی بود به عسل گفتی؟؟مگه میخواهی طلاقش بدی؟؟؟؟؟فکر و عقل و دلم یکی بود و حرف و رفتارم یه چیز دیگه .باور میکنید؟؟؟؟میدونم نه، ولی واقعیته،یه واقعیت تلخ…..

حرف آخرمو به عسل زده بودم و چند هفته بعد بدون اینکه حق و حقوقی بگیره،،توافقی از هم جدا شدیم….در حقیقت زندگی اروم و عاشقانه ی من در عرض ۲-۳ماه از هم پاشید و تموم شد….عسل توی جلسات اول دادگاه اصرار به ادامه زندگی داشت و میگفت:من جدا نمیشم اما وقتی دید من بی تفاوت هستم وتوافقی جدا شدیم…….
شاید باور نکنید ولی تمام روزهایی که توی دادگاه رفت و آمد میکردم، عاشقانه عسل رو دوست داشتم ولی نیرویی منو بسمت طلاق هدایت میکرد…..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😭1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حق الناس یعنی حق مردم رو باید سر جاش بذاریم، حق کسی نخوریم و دل کسی نشکنیم . تقاص همیشه دیر یا زود میاد! خدا هست و می بیند ⚡️
.
خدایا شکرت🙏
.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹#داستان_شب🌹

🧦روى پاگرد پله هاى پل عابر نزديك خانه، خانمى ميانسال جوراب و ليف مى فروشد كه باهم سلام عليك داريم.

🧦 اغلب روى پله ها، رو به بالا كه ميروم قبل از اينكه به پاگرد برسم مى گويم "سلام" و هميشه جواب ميدهد "سلام مادر". يعنى ميدانم كه تازه جوراب خريدى، يعنى فداى سرت كه الان نمى خواهى جوراب بخرى. يعنى برو بسلامت پسرم خدا به همراهت.

🧦 اما ديشب گفت "سلام مادر كرايه خونه ام عقب افتاده". گفتم "خدا بزرگه! چقدرى هست كرايه خونه؟" گفت "سيصد و پنجاه تومن كم دارم". ايستاده بودم داشتم حساب و كتاب ميكردم كه چند جفت جوراب بخرم تا بخشى از كرايه اش جور بشود.

🧦پشت سر من مرد ميانسالى روى پله قبل پاگرد پشت سرم ايستاده بود. انگار راه بنده خدا را بند آورده بودم. نمى دانم چقدر آنجا معطل مانده بود. راه دادم كه برود.

🧦از كنارم گذشت؛ روى پاگرد كه رسيد نشست جلوى بساط خانم ميانسال. گفت "خانم جورابا جفتى چند؟" مثل هميشه گفت "جفتى نه تومن". هميشه نه تومن ميگويد كه اگر پا بدهد باقى ده هزار تومن را پس ندهد. مرد ميانسال گفت حالا كه نه تومنه، سى و نه جفت جوراب ميخوام" زن دستفروش ساك اش را باز كرد، چند جفت جوراب ديگر بيرون آورد و گذاشتشان روى همه جوراب هاى روى بساطش و گفت "بفرمايين اينم سى و نه جفت". پريدم وسط كه ميشه "سيصد و پنجاه و يك تومن". مرد ميانسال گفت آفرين "معلومه كه خيلى..." خانم دستفروش صحبت را قطع كرد و گفت "خدا خيرت بده".

🧦مرد ميانسال هفت اسكناس پنجاه هزار تومنى و يك اسكناس هزار تومنى از كيفش بيرون كشيد و داد به دستفروش. تقريبا همه بساطش را خريده بود و فروشنده داشت سى و نه جفت جوراب را ميگذاشت داخل يك كيسه بزرگ، كه مرد ميانسال گفت "لطفا اون هزار تومن رو به من برگردون!" اسكناس هزار تومنى را گرفت، از جايش بلند شد و گفت "ميدونى كه به سى و نه جفت جوراب احتياج ندارم، همه شون رو بهت فروختم هزار تومن". و رفت.

👤کیوان نقاش پورالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
2025/09/13 03:10:36
Back to Top
HTML Embed Code: