tgoop.com/faghadkhada9/78868
Last Update:
🍁🥭
🍁
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_9
قسمت نهم
شهری که رفتیم بسیار اب و هوا و مناظر خوبی داشت و روح هر انسانی رو به ارامش میرسوند اما اگه مامان و فریبا نبودند….توی اون مسافرت مامان و فریبا بشدت اوقات تلخی کردند و حتی حاضر نبودند ثانیه ایی شاهد عشق و علاقه ی منو عسل باشند…کاری کردند که نه به خودشون خوش گذشت و نه به منو عسل….البته تمام اذیتهاشون مخفیانه و زیرزیرکی بود طوری که فقط منو عسل متوجه میشدیم…یک هفته گذشت با این حال که چند روز از مرخصیم مونده بود اما بخاطر عسل دیگه تحمل نکردم….بالاخره برگشتیم تهران خونه ی خودمون….اون یه هفته، یه عمر برای عسل تموم شده بود ولی هیچ اعتراضی به من نکرد….نه گفت زودتر برگردیم و نه گفت خانواده ات ازارم میدند.تا تونست محبت کرد بلکه دل خانواده امو بدست بیاره ولی موفق نشد.یک ماهی گذشت….هنوز تابستون تموم نشده بود که مامان با من تماس گرفت و گفت:ما میخواهیم بیاییم تهرون….فریبا میگه چند روز تعطیلات رو بیاییم پیش شما…توی دلم گفتم:حتما فریبا هم عاشق عسل شد.امیدوارم مثل دو تا خواهر باهم دوست بشند…از فکر و خیال اومدم بیرون و به مامان گفتم:قدمتون روی چشم…میدونم که عسل هم از دیدنتون خوشحال میشه….مامان گفت:خبه باباااا ….تو هم با عسلت….ما داریم میاییم خونه ی پسرم…..
ناراحت تماس رو قطع کردم و زنگ زدم به عسل و بهش خبر دادم که مهمون داریم….خدایی عسل خیلی خوشحال شد و کلی سفارش دادتا خرید کنم و براش ببرم،،،میدونستم عسل میزبان خیلی خوبیه….
وقتی خانواده ام رسیدند عسل بهترین لباسشو پوشید و با خوشرویی به استقبالشون رفت اما مامان و فریبا اصلا نمیدیدنش،همش نادیده میگرفتنش….عسل بدون توجه به رفتارها و تیکه پرونی اونا به نحو احسن میزبانی کرد و همین رفتار عسل منو بیشتر از قبل در خودش ادغام میکرد…مامان و فریبا هیچ جوره نمیخواستند با عسل کنار بیاند برای همین من هر جا عسل رو تنها گیرش میاوردم ازش معذرت خواهی میکردم و میبوسیدمش.میخواستم بدونه که من میفهم چقدر اذیت میشه.میخواستم بدونه که من عاشقانه کنارشم.بالاخره خانواده ام میرفتند و دوباره دو نفره عاشقانه زندگی میکردیم……
واقعا کلمات عاجزه که احساسات منو نسبت به عسل بیان کنه..خلاصه خانواده ام برگشتند شهرستان و چند وقت بعد خبر رسید که برای فریبا خواستگار اومد و طبق معمول بابا مخالفت میکنه….من نتونستم برم شهرستان اما مثل اینکه فریبا سفت و سخت و با همراهی مامان به پای اون پسر مونده بود تا مامان بتونه بابارو راضی کنه…مامان حتی به من متوسل شد و زنگ زد و ازم خواست با بابا صحبت و راضیش کنم.بخاطر مامان مجبور شدم و زنگ زدم به بابا…بابا نه تنها راضی نشد بلکه کلی حرف بارم کرد و در نهایت گفت:زمین بره آسمون و آسمون بیاد زمین راضی نمیشم چون اون پسر در شأن خانواده ی ما نیست…دیگه همه از راضی شدن بابا ناامید شده بودند الی فریبا و اون پسر….حق هم داشتند چون بعد از گذشت چند وقت بصورت باور نکردنی بابا قبول کرد.همه متعجب مونده بودیم که چطور امکان داره…؟؟؟
بگذریم….برگردیم به سرگذشت خودم…
یکماه گذشت،یادمه اوایل ابان ماه بود که دوباره مامان و فریبا همراه بابا اومدند خونه ی ما،دلیل اومدنشونو نمیدونستم آخه هم فریبا اونجا سرگرم نامزدش بود و هم مامان،…تعجب کردم ولی مثل قبل با روی باز ازشون استقبال کردیم…شب اول همه چی به خوبی و خوشی گذشت حتی رفتار فریبا و مامان با عسل نسبتا بهتر شده بود.شب دوم بعد از شام فریبا عسل رو صدا زد و گفت:بیا توی اتاق کارت دارم…من به خیال اینکه کمکم دارند باهم دوست میشند لبخندی به عسل زدم و با بابا مشغول تماشای تلویزیون شدم.همزمان که اونا داخل اتاق میشدند مامان هم پشت سرشون رفت توی اتاق….بنظرم پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که با صدای جیغ بلند عسل از جام پریدم،صدای عسل بقدری بلند بود که کل ساختمون رو برداشته بود،گفته بودم که روح من با روح عسل ادغام شده بود.طوری که با صدای جیغ و گریه ی عسل قلبم از جا کنده شده و کم مونده بود پس بیفتم..با سرعتی مثل برق و باد خودمو رسوندم جلوی در اتاق...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78868