tgoop.com/faghadkhada9/78866
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستونه
اتاقی که آماده کرده بودم براشون رو نشون مریم دادم و گفتم:اگه نیاز به استراحت دارید میتونید اینجا بمونید !
مریم رو پسرهاش گفت :شما برید بخوابید ...
اون دو تا که رفتن کنار مریم نشستم و گفتم: خوبی ؟!
_نه اصلا خوب نیستم ...
دستش رو از زیر چادر در آوردم تا مثلا بهش تسلی بدم، ولی دستهاش کبود بود، ناخوداگاه پس کشیدم و گفتم: مریم دستهات!!!
_میدونم !
سیاوش عصبی گفت :کار اونه ؟!
_سیاه روزی من کار کسی نیست،دست پیشونیمه....
_اینا حرفه!!! چرا اجازه دادید این کار رو باهاتون بکنه ؟!
_زورش میرسید و زور منم نمیرسید همین !!!
_عجب ...
چادرش از صورتش کنار رفته بود،جای جای صورتش سیاه وکبود بود ،جای چند تا بخیه گوشه کنار صورتش بود گفتم :
دستش بشکنه !!!
مریم اروم گریه میکرد،سیاوش عصبی گفت :این آدم مشکل داره، من برای بار اول شما رو می بینم، ولی باور اینکه شما با این آدم چند سالی زندگی کرده باشید خارج از تصورمه!!
_اجبار سیاوش خان، اجبار !!!
_هیچ اجباری نمیتونه ادمی رو وادار کنه توی همچین شرایطی دووم بیاره !
گفتم :بار اولش بوده ؟!
_نه بابا خوراک روزانه اش بود !
_پس چرا تا حالا صدات در نیومده؟!نالید:به کی میگفتم شهین ؟!نه پدر دارم، نه مادر ،خواهر و برادر هم طردم کردن...
_به بابا میگفتی !
_خودم کرده بودم، چی میگفتم ؟!
سیاوش گفت:دیگه گذشته،به فکر فردا باشید، بهتره استراحت کنید نگران چیزی هم نباشید،اینجا در امانید...
سیاوش بلند شد و رفت، من موندم ومریم !!!دختر عمویی که یه روزی از خواهر بهم نزدیک تر بود و زمونه چقدر بیرحمانه ما رو از هم دور کرده بود... دستش رو گرفتم و گفتم :مریم ؟!
_چرا اینجوری شد شهین ؟؟
_مریم تو کاری نکردی که منتظر عواقبش باشی ،تصمیماتت اشتباه بود !
_زری برات گفته ؟
_چی رو ؟
_اینکه من به رضا علاقمند شده بودم...
_بیخیال گذشته !!!پاشو برو استراحت کن !
_من طلاق بگیرم چی میشه؟ اواره میشم با دو تا بچه ؟
انگار اصلا حرفهای من رو نمی شنید ،چون واقعیتهای ذهن خودش رو بازگو میکرد...
گفتم :نه چرا آواره بشی ؟! به این چیزا فکر نکن،بذار اول از بند این آدم آزاد بشی، بعد به بقیه اش فکر کن...
مریم و بچه هاش موندگار شدن، تا دو هفته اوضاع اروم بود،بچه های مریم بی سرو صدا بودن و همه اش یه گوشه نشسته بودن...
یه روز بهش گفتم :اینا مدرسه نمیرن؟!
_میرفتن ،ولی وقتی اینجوری شد و مجبور شدم بیارمشون، امسال رو عقب میمونن ...
_باباشون سراغی ازشون نمیگیره ؟
_نه زن داره و بچه ،دیگه چیکارش به ما؟!
دو هفته که گذشت یک روز مثل هر روزی که زری زنگ میزد و احوالپرسی میکرد، زنگ زد ،ولی صداش میزون نبود
گفتم:زری خوبی ؟!
_نه والا شهین نمیدونم از کجا،ولی مصیب فهمیده مریم پیش توئه و الان توی راهه داره میاد شیراز !!!
_ای بابا!!! بیاد هم از کجا خونه ما رو بلده ؟
_زرنگه از دایی آدرس گرفته....
_ای وای پس بابا هم فهمیده ؟!
_حتما دیگه ...
زری که گوشی رو قطع کرد بلافاصله پشتش گوشی زنگ خورد برداشتم صدای بابا پیچید توی گوشی،پیدا بود عصبانیه حتی نگذاشت سلام علیکی کنم و گفت :
معلوم هست دارید چیکار میکنید؟ شما بچه اید ،اون شوهرتم بچه اس؟! گوشی رو بده بهش ببینم ...
اون روزا سیاوش به خاطر راحتی مریم بساط کتاب خوندن رو توی اتاق به پا میکرد، در کل براش فرقی نداشت کجا باشه ،فقط کسی مزاحم کتاب خوندنش نشه ،بی هیچ حرفی سیاوش رو صدا کردم و اروم گفتم:باباس و عصبانی !
چشمهاش رو به نشونه آرامش روی هم گذاشت و گوشی رو گرفت.. مریم هم فهمید باباس و نگران بود، کنار مریم نشستم و گفتم :نگران نباش ارومش میکنه!!
سیاوش تلفن رو روی آیفون گذاشت، چون من و مریم رو هم منتظر دید ...با بابا سلام علیکی کرد و بابا گفت :دستت درد نکنه سیاوش خان، ازت توقع نداشتم وارد بچه بازی اینا بشی !!!
_چه بچه بازی آقا جمال ؟دختر عموی شهین به ما پناه آورد،ما هم پناهش دادیم، شما بودی چیکار میکردی ؟!بیرونش میکردی ؟
_نه ولی به بزرگترش خبر میدادم !!!
_ببخشید جمال جان، رک میگم، ولی اینجوری که من این دو هفته فهمیدم، همین بزرگترها این بلا رو سرش آوردن، الان به خاطر اخلاق شوهرش میخواد جدا بشه ...
_بزرگترهاش خیر و صلاحش رو میخواستن ...
_ولی اشتباه کردن ،قبول کنید این دختر پشت و پناه میخواد !!!حامی میخواد!!! نه تنهایی، که هر کی از راه رسید هرجوری خواست باهاش رفتار کنه ...
_مریم بی کس و کار نیست، دختر داداش کمال خدابیامرزه !!
_خدا رحمت کنه آقا کمال رو !درسته دختره اون خدابیامرزه،ولی الان تنهاس، همه گذاشتنش کنار ،اون رضا چی چی شده هم تا تونسته اسبش رو تازونده...
_مصیب داره میاد شیراز !!!
مریم که خبر نداشت دست من رو گرفت ، گفتم :اروم باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78866