FAGHADKHADA9 Telegram 78858
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوازده

ده دقیقه‌ ای نگذشته بود که ناگهان ماهرخ ایستاد. بغضی ناپیدا در گلو داشت. به‌ سوی سهراب دید و با صدایی که در شب پنهان شد، گفت سهراب… آیا کار من اشتباه نیست؟ آیا من با آبروی پدرم بازی نمیکنم؟
سهراب نفس عمیقی کشید و گفت ماهرخ تو جواب این سوال را بهتر از من میدانی. ما اگر بمانیم، آینده ‌ات را به دست مردی می‌ سپارند که تو نمیخواهی این تصمیم ما آسان نیست، اما گاهی برای نجات، باید از آتش گذشت. ما باید برویم بخاطر تو، بخاطر ما، بخاطر فردایی که حق ما توست.
ماهرخ با گوشهٔ چادر اشک چشمش را پاک کرد. و دوباره به راه افتادند..
یک ساعت از گریزشان گذشته بود و سرانجام به سرک رسیدند. نور کمرنگ چراغ‌ های سرک چون فانوس‌ های دور، خطوطی لرزان بر روی خاک ترسیم کرده بودند. سهراب، در حالی که دستش را بلند میکرد تا موتر بگیرد، زیر لب گفت فکر کنم دیگر دست شان به ما نمی رسد.
موتر زرد رنگی از دور نزدیک شد و با صدای ترمزی نرم، در برابرشان ایستاد. سهراب خم شد، آدرس جایی را به راننده گفت. بعد به‌ سوی ماهرخ برگشت. با صدای نرم اما جدی گفت ماهرخ، بیا سوار شو.
ماهرخ چند لحظه ایستاد. نگاهش را به پشت سر انداخت،
سهراب با نگرانی گفت ماهرخ؟ چی میکنی؟ زود باش جانم، وقت نداریم.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک اما لبانی بسته، نفس بلندی کشید و آهسته سوار موتر شد. قلبش از ترس میلرزید، اما در ته دلش شعله‌ ای بود که با هر لحظه بیشتر جان می‌ گرفت؛ شعلهٔ امیدی که از سهراب، از آینده، از نجات سرچشمه می‌ گرفت.
موتر حرکت کرد. کوچه ‌های تاریک در آینه‌ ای عقب محو شدند. هیچکدام چیزی نگفتند. ماهرخ از شیشه به بیرون خیره شده بود و به این فکر میکرد وقتی خانواده اش متوجه نبود او شوند چی قیامتی در آنجا بر پا میشود…
موتر از میان کوچه‌ های خلوت و خاموش شهر گذشت، تا سرانجام در برابر خانه‌ ای دو طبقه و آرام ایستاد. سهراب پول موتر را پرداخت و با نگاهی مراقب به اطراف سهراب کلید را از زیر گلدان کوچکی برداشت و در را گشود. وقتی داخل شدند دوست سهراب، پسر خوش‌برخوردی به نام نبیل، با لباس خواب از اطاقش بیرون آمد. وقتی سهراب و ماهرخ را دید، لبخند زد و گفت خوش آمدید. خیالم راحت شد.
سهراب با صدای آرام گفت تشکر نبیل جان. واقعاً لطف بزرگی به ما کردی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78858
Create:
Last Update:

رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوازده

ده دقیقه‌ ای نگذشته بود که ناگهان ماهرخ ایستاد. بغضی ناپیدا در گلو داشت. به‌ سوی سهراب دید و با صدایی که در شب پنهان شد، گفت سهراب… آیا کار من اشتباه نیست؟ آیا من با آبروی پدرم بازی نمیکنم؟
سهراب نفس عمیقی کشید و گفت ماهرخ تو جواب این سوال را بهتر از من میدانی. ما اگر بمانیم، آینده ‌ات را به دست مردی می‌ سپارند که تو نمیخواهی این تصمیم ما آسان نیست، اما گاهی برای نجات، باید از آتش گذشت. ما باید برویم بخاطر تو، بخاطر ما، بخاطر فردایی که حق ما توست.
ماهرخ با گوشهٔ چادر اشک چشمش را پاک کرد. و دوباره به راه افتادند..
یک ساعت از گریزشان گذشته بود و سرانجام به سرک رسیدند. نور کمرنگ چراغ‌ های سرک چون فانوس‌ های دور، خطوطی لرزان بر روی خاک ترسیم کرده بودند. سهراب، در حالی که دستش را بلند میکرد تا موتر بگیرد، زیر لب گفت فکر کنم دیگر دست شان به ما نمی رسد.
موتر زرد رنگی از دور نزدیک شد و با صدای ترمزی نرم، در برابرشان ایستاد. سهراب خم شد، آدرس جایی را به راننده گفت. بعد به‌ سوی ماهرخ برگشت. با صدای نرم اما جدی گفت ماهرخ، بیا سوار شو.
ماهرخ چند لحظه ایستاد. نگاهش را به پشت سر انداخت،
سهراب با نگرانی گفت ماهرخ؟ چی میکنی؟ زود باش جانم، وقت نداریم.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک اما لبانی بسته، نفس بلندی کشید و آهسته سوار موتر شد. قلبش از ترس میلرزید، اما در ته دلش شعله‌ ای بود که با هر لحظه بیشتر جان می‌ گرفت؛ شعلهٔ امیدی که از سهراب، از آینده، از نجات سرچشمه می‌ گرفت.
موتر حرکت کرد. کوچه ‌های تاریک در آینه‌ ای عقب محو شدند. هیچکدام چیزی نگفتند. ماهرخ از شیشه به بیرون خیره شده بود و به این فکر میکرد وقتی خانواده اش متوجه نبود او شوند چی قیامتی در آنجا بر پا میشود…
موتر از میان کوچه‌ های خلوت و خاموش شهر گذشت، تا سرانجام در برابر خانه‌ ای دو طبقه و آرام ایستاد. سهراب پول موتر را پرداخت و با نگاهی مراقب به اطراف سهراب کلید را از زیر گلدان کوچکی برداشت و در را گشود. وقتی داخل شدند دوست سهراب، پسر خوش‌برخوردی به نام نبیل، با لباس خواب از اطاقش بیرون آمد. وقتی سهراب و ماهرخ را دید، لبخند زد و گفت خوش آمدید. خیالم راحت شد.
سهراب با صدای آرام گفت تشکر نبیل جان. واقعاً لطف بزرگی به ما کردی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78858

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.” With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." 2How to set up a Telegram channel? (A step-by-step tutorial) Telegram offers a powerful toolset that allows businesses to create and manage channels, groups, and bots to broadcast messages, engage in conversations, and offer reliable customer support via bots.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American