tgoop.com/faghadkhada9/78869
Last Update:
#من_بعداز_تو
#سرگذشت_سدرا_10
قسمت دهم
توی آستانه ی در ایستادم خواستم بگم چه خبره ؟.،ولی نتونستم حرفی بزنم.دیدم که موهای فریبا کنده شده و روی زمینه و عسل هم یه گوشه ی اتاق ایستاده و گریه میکنه.من خواهرمو خوب میشناختم،،همونجا متوجه شدم که فریبا داره فیلم بازی و وانمود میکنه که عسل موهای اونو کنده اما توان اعتراض نداشتم،انگار یه نیرویی مانع ام میشد تا از عسل دفاع کنم..توی همون حال و بی تحرک ایستاده بودم که مامان و بابا به دفاع از فریبا حمله کردن به عسلم..به عسل بی دفاع من و بشدت کتکش زدند،شاهد بودم اما قدرتی از خودم نداشتم،توی همون حال و بی تحرک ایستاده بودم که مامان و بابا به دفاع از فریبا حمله کردن به عسلم.به عسل بی دفاع من و بشدت کتکش زدند.شاهد بودم اما قدرتی از خودم نداشتم…چرا نتونستم از همسر مهربون و بی ازارم دفاع کنم؟؟؟چرا جلوی کتکهای مامان و بابارو نگرفتم؟؟؟اون نیرو چی بود که منو مثل یه مترسک میخکوب کرده بود به زمین…؟؟گریه های عسل روحمو ازار میداد اما جسمم هیچ عکس العملی نشون نمیداد…
اینقدر کتک زدند که خودشون خسته شدند.بلافاصله هم تصمیم گرفتند برگردند شهرستان.خانواده ام رفتند..عسل حتی نایی نداشت که گریه کنه یا از جاش بلند بشه.منم فقط نگاهش میکردم…نیم ساعتی گذشت و یهو عسل از شدت بیحالی ،بیهوش شد.نمیدونم چطوری بردمش بیمارستان…..
چون من ادم سرشناس و معروفی بودم ازم نپرسیدند که چه اتفاقی برای عسل افتاده….؟
حال عسل که بهتر شد ترخیصش کردند….کارای ترخیصشو انجام دادم و اومدم پیشش تا باهم برگردیم خونه اما عسل گفت:میخواهم چند روزی خونه ی بابا اینا بمونم…هیچ وقت به عسل نه نگفته بودم برای همین با خودم گفتم:ارره اونجا باشه بهتره… مادرش بهش رسیدگی میکنه و زودتر خوب میشه….گفتم:چشم..!…با ماشین بردمش خونه ی پدرش.مامان و باباش وقتی وضعیت عسل رودیدند خیلی ازم شاکی شدند و ازم توضیح خواستند…حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت کردم،پدرش بسمتم اومد تا باهام درگیر بشه که عسل گفت:بابا،…!..کار سدرا نبوده….
پدرش عصبی گفت:پس کار کی بوده؟؟؟شوهرت کجا بوده که تورو به این روز در اوردند..؟؟؟عسل و پدرش در حال حرف زدن بودند که سریع سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.اون روزها هیچ کدوم از کارهام و حرفهام دست خودم نبود.مثل یه زندانی بودم که منو با دستبند هر طرفی میکشیدند.حالات روحیم روند کارمو هم مختل کرده بود و یه روز در میون میرفتم یگان…چند هفته گذشت و عسل خودش برگشت خونه.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.حتی شروع کرد به نظافت کل خونه و شست و شو و آشپزی و غیره اما اینبار مشکل من بودم…نمیدونستم چم شده…؟..از درون احساس فروپاشی میکردم..طفلک عسل مثل سابق اروم و عاشق داشت زندگیشو میکرد اما من دیگه نمیدیدمش….بی اعتناییهای من باعث شد صدای عسل در بیاد و من که منتظر همین بودم شروع به بحث و دعوا کردم….
دوباره تاکید میکنم که حرفها و کارام دست خودم نبود..قلبم عاشقش بود ولی ناخواسته اذیتش میکردم .عسل اوایل از رفتارم تعجب میکرد ولی کم کم شروع به گریه کرد.باورش نمیشد بعد از چهار سال زندگی مشترک یه شبه تغییر اخلاق و رفتار داده باشم…گاهی وقتها ساعتها اشک میریخت و دلیل رفتارمو میپرسید.جوابی بهش نمیدادم و به خودم میگفتم:عسل راس میگه،،چرا من با عشقم دعوا میکنم؟؟چرا گریه اشو در میارم؟؟مگه خطایی کرده؟؟غذا نپخته یا نظافت نکرده؟؟آخه چرا؟؟؟مدام از خودم سوال میکردم اما به جوابی نمیرسیدم….بقدری آزارش دادم که یه شب عسل گفت:سدرا..!..من دیگه هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که انجام بدم بلکه تو اروم بشی…نکنه دوست داری طلاقم بدی؟؟شاید رفتار خانواده ات روی تو تاثیر گذاشته و از ازدواج با من پشیمونی؟؟؟اخمی کردم و خیلی تند و خشن ،فحشی نثارش کردم و گفتم:با خانواده ی من کاری نداشته باش….میخواهی طلاق بگیری راه باز و جاده دراز…عسل شروع به گریه کرد و منم از دورن متلاشی شدم و به خودم تشر زدم :این چه حرفی بود به عسل گفتی؟؟مگه میخواهی طلاقش بدی؟؟؟؟؟فکر و عقل و دلم یکی بود و حرف و رفتارم یه چیز دیگه .باور میکنید؟؟؟؟میدونم نه، ولی واقعیته،یه واقعیت تلخ…..
حرف آخرمو به عسل زده بودم و چند هفته بعد بدون اینکه حق و حقوقی بگیره،،توافقی از هم جدا شدیم….در حقیقت زندگی اروم و عاشقانه ی من در عرض ۲-۳ماه از هم پاشید و تموم شد….عسل توی جلسات اول دادگاه اصرار به ادامه زندگی داشت و میگفت:من جدا نمیشم اما وقتی دید من بی تفاوت هستم وتوافقی جدا شدیم…….
شاید باور نکنید ولی تمام روزهایی که توی دادگاه رفت و آمد میکردم، عاشقانه عسل رو دوست داشتم ولی نیرویی منو بسمت طلاق هدایت میکرد…..
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78869