FAGHADKHADA9 Telegram 78855
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوهفت


_هیچکی نمیاد خواستگاریم خب!!! _مسخره هم نکن واقعا بگو!
_نمیدونم اونموقع ها به خاطر بابا بزرگ‌ دلم نمیخواست ازش جدا بشم یه جوری بهش احساس دین میکردم و دوست داشتم پیشش باشم حالا هم که ...
_حالا چی ؟!
_دیگه مورد مناسب پیش نمیاد، یه دختر ۳۷_۳۸ساله ام ،پیر دخترم دیگه !!!
_مسخره!!! همین حالا هم جوونی و خوشگل، به نظرم موقعیتی پیش اومد شوهر کن !!
_دیگه از من گذشته شهین، آدم توی یه سنی میتونه خودش رو تطبیق بده با شرایط، بعد از اون سن خیلی سخته ...
_تنهایی هم سخته آمنه خانم، به قول مامانم آدم همیشه جوون نیست، پیری هم در پیشه !
_شاید ..
بعدم سرگرم کارش شد !!!سالگرد پدر بزرگ رو که دادن دو هفته بعد آمنه اسباب کشی کرد...
سیاوش میگفت :
عجب آدمهایی هستن دختر بیچاره رو آواره کردن !!!
_خودشم راضیه ،میگه دیگه نمیتونم زحمت به همسایه ها بدم تنهایی هم سخته...
سیاوش اما معتقد بود :آدمی یادگار اجدادش رو نمیفرشه ...
_سیاوش خان حتما احتیاج دارن، نمیشه به مردم ایراد گرفت ....
_بزرگ شدی شهین خانم !!!حرفای بزرگانه میزنی!
_بزرگ نه! پیر شدم ...
_هیچم پیر نشدی، دل باید جوون باشه که جوونه ...
روز و روزگار بر وفق مراد بود، زندگیم رو دوست داشتم و ادمهای دورو برم رو، از خدا میخواستم این خوشی و خوشبختی همیشه ادامه دار باشه و اون‌شرایط برای همیشه ثابت بمونه ...
حوالی سال ۸۴ بود ...سه سالی بود ساکن شیراز بودیم ،سیاوش توی اون مدت یا با ماریا صحبت نمیکرد ،یا زمانهایی صحبت می‌کرد که من نبودم، میدونست حساسیت نشون میدم، برای همین مراعات میکرد ..
یه شب پاییزی که هوا نه سرد بود ،نه گرم ،کنارش نشسته بودم و داشت تکه ای از کتابی که دستش بود رو برام میخوند.. متن کتاب انگلیسی بود،ولی سیاوش ترجمه اش رو برام میخوند،متنی بود در مورد عاشقی های نابهنگام: عشق نسبت به نقص ها همیشه کور است، همواره به سمت شادی متمایل است، بی قانون، بال و پردار و نامحدود، عشق تمام زنجیرهای ذهن را می شکند.

متن رو که خوند گفت :قبولش داری؟
_قبول؟! من این متن رو دارم زندگی میکنم ،حواست هست !!
_شهین واقعا هیچوقت پشیمون نشدی از ازدواج با من ؟!
_تو شدی ؟!
_من که باید از خدامم باشه ،ولی تو چی ؟تو هیچوقت احساس نکردی کاش این کار رو نکرده بودی !
حرف دلم رو زدم و‌گفتم :از اصل کار نه !!! واقعا هیچوقت از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون نیستم. یه جاهایی خب دلخور شدم، ناراحت شدم‌ ،ولی پشیمون نه! اصلا !!اگه صد بار دیگه هم برگردم باز همین تصمیم رو میگیرم ...
_خوشحالم !!!میدونم یه جاهایی در حقت کم لطفی کردم ،مخصوصا قضیه بچه!!! ولی یه روزی به این نتیجه میرسی که خوبیت رو میخواستم ....
_دیگه به اون قضیه فکر نمیکنم !!!
_خوبه!!! تو شانس بزرگی توی زندگی من بودی، اگه اون روز حیاط رو جارو نمیزدی من تا ابد تنها میموندم
گفتم :فقط به خاطر جارو ؟!
_اره گفتم زن زندگیه !!!
_ولی شاید اگه من نبودم بعد از برگشتن به خارج با ماریا....
_نه نه ...ماریا و من یه دوره احساسی جوانی داشتیم ،ولی برای زندگی به درد هم نمیخوردیم، فکر نمی‌کنم کسی مثل تو میتونست با من کنار بیاد توی همه زمینه ها ،خیلی خوب باهام کنار اومدی، یکیش همین بچه !!!هر کسی بود تهش من رو رها میکرد و میرفت، با اینکه هیچوقت هیچ کاری نکردم !
_این واقعا رو مخه!!! آخه مرد مگه میشه کار نکنه خدایی ،اگه از لحاظ مالی تامین نبودی چیکار میکردی؟!
_یکی از دلایل کار نکردن من تامین بودن بود دیگه ،اگه مجبور بودم منم مثل همه کار میکردم، ولی هیچوقت نیازی نداشتم و همین تنبلم کرد...
_بازم خوبه خودت میدونی تنبلی !
شاید یکماه بعد از اونشب که من و سیاوش اون حرفا رو زدیم بود که یه شب تلفن زنگ خورد، جواب دادم و اونی که پشت خط بود شروع کرد به زبون دیگه ای صحبت کردن، اگه زن بود میگفتم ماریاس، ولی پشت خط مرد بود گوشی رو سمت سیاوش گرفتم و گفتم :انگار از اون وره!!!
گوشی رو گرفت و چند دقیقه ای صحبت کرد بعد از تموم شدن حرفهاش دیدم که ناراحته گفتم :چیزی شده ؟
_اره ...
_خب ؟
_ماریا فوت شده ...
_ای وای!! چرا اونکه سن و سالی نداشت ؟!
_مرگ سن و سال نمیشناسه ...
_متاسفم ...
سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت :اینم دوره ای از زندگیه !!!
سیاوش تا دو سه روزی پکر بود ،بهش حق میدادم، بالاخره زنی مرده بود که یه زمانی سیاوش اون رو دوست داشته و میشه گفت مادر بچه اش بوده ....
سال ۸۸ بود و من یه زن ۴۱ ساله بودم و سیاوش مردی ۶۶ ساله ،زندگیمون روی روال آرامش پیش میرفت، آمنه همچنان تنها زندگی میکرد، گاهی میرفتم و بهش سر میزدم ...خونه پدربزرگ رو فروخته بودن و خریدار ،اون خونه ی خاص و دلنشین رو کوبیده بود و به جاش آپارتمان بالا می‌برد...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78855
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_بیستوهفت


_هیچکی نمیاد خواستگاریم خب!!! _مسخره هم نکن واقعا بگو!
_نمیدونم اونموقع ها به خاطر بابا بزرگ‌ دلم نمیخواست ازش جدا بشم یه جوری بهش احساس دین میکردم و دوست داشتم پیشش باشم حالا هم که ...
_حالا چی ؟!
_دیگه مورد مناسب پیش نمیاد، یه دختر ۳۷_۳۸ساله ام ،پیر دخترم دیگه !!!
_مسخره!!! همین حالا هم جوونی و خوشگل، به نظرم موقعیتی پیش اومد شوهر کن !!
_دیگه از من گذشته شهین، آدم توی یه سنی میتونه خودش رو تطبیق بده با شرایط، بعد از اون سن خیلی سخته ...
_تنهایی هم سخته آمنه خانم، به قول مامانم آدم همیشه جوون نیست، پیری هم در پیشه !
_شاید ..
بعدم سرگرم کارش شد !!!سالگرد پدر بزرگ رو که دادن دو هفته بعد آمنه اسباب کشی کرد...
سیاوش میگفت :
عجب آدمهایی هستن دختر بیچاره رو آواره کردن !!!
_خودشم راضیه ،میگه دیگه نمیتونم زحمت به همسایه ها بدم تنهایی هم سخته...
سیاوش اما معتقد بود :آدمی یادگار اجدادش رو نمیفرشه ...
_سیاوش خان حتما احتیاج دارن، نمیشه به مردم ایراد گرفت ....
_بزرگ شدی شهین خانم !!!حرفای بزرگانه میزنی!
_بزرگ نه! پیر شدم ...
_هیچم پیر نشدی، دل باید جوون باشه که جوونه ...
روز و روزگار بر وفق مراد بود، زندگیم رو دوست داشتم و ادمهای دورو برم رو، از خدا میخواستم این خوشی و خوشبختی همیشه ادامه دار باشه و اون‌شرایط برای همیشه ثابت بمونه ...
حوالی سال ۸۴ بود ...سه سالی بود ساکن شیراز بودیم ،سیاوش توی اون مدت یا با ماریا صحبت نمیکرد ،یا زمانهایی صحبت می‌کرد که من نبودم، میدونست حساسیت نشون میدم، برای همین مراعات میکرد ..
یه شب پاییزی که هوا نه سرد بود ،نه گرم ،کنارش نشسته بودم و داشت تکه ای از کتابی که دستش بود رو برام میخوند.. متن کتاب انگلیسی بود،ولی سیاوش ترجمه اش رو برام میخوند،متنی بود در مورد عاشقی های نابهنگام: عشق نسبت به نقص ها همیشه کور است، همواره به سمت شادی متمایل است، بی قانون، بال و پردار و نامحدود، عشق تمام زنجیرهای ذهن را می شکند.

متن رو که خوند گفت :قبولش داری؟
_قبول؟! من این متن رو دارم زندگی میکنم ،حواست هست !!
_شهین واقعا هیچوقت پشیمون نشدی از ازدواج با من ؟!
_تو شدی ؟!
_من که باید از خدامم باشه ،ولی تو چی ؟تو هیچوقت احساس نکردی کاش این کار رو نکرده بودی !
حرف دلم رو زدم و‌گفتم :از اصل کار نه !!! واقعا هیچوقت از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون نیستم. یه جاهایی خب دلخور شدم، ناراحت شدم‌ ،ولی پشیمون نه! اصلا !!اگه صد بار دیگه هم برگردم باز همین تصمیم رو میگیرم ...
_خوشحالم !!!میدونم یه جاهایی در حقت کم لطفی کردم ،مخصوصا قضیه بچه!!! ولی یه روزی به این نتیجه میرسی که خوبیت رو میخواستم ....
_دیگه به اون قضیه فکر نمیکنم !!!
_خوبه!!! تو شانس بزرگی توی زندگی من بودی، اگه اون روز حیاط رو جارو نمیزدی من تا ابد تنها میموندم
گفتم :فقط به خاطر جارو ؟!
_اره گفتم زن زندگیه !!!
_ولی شاید اگه من نبودم بعد از برگشتن به خارج با ماریا....
_نه نه ...ماریا و من یه دوره احساسی جوانی داشتیم ،ولی برای زندگی به درد هم نمیخوردیم، فکر نمی‌کنم کسی مثل تو میتونست با من کنار بیاد توی همه زمینه ها ،خیلی خوب باهام کنار اومدی، یکیش همین بچه !!!هر کسی بود تهش من رو رها میکرد و میرفت، با اینکه هیچوقت هیچ کاری نکردم !
_این واقعا رو مخه!!! آخه مرد مگه میشه کار نکنه خدایی ،اگه از لحاظ مالی تامین نبودی چیکار میکردی؟!
_یکی از دلایل کار نکردن من تامین بودن بود دیگه ،اگه مجبور بودم منم مثل همه کار میکردم، ولی هیچوقت نیازی نداشتم و همین تنبلم کرد...
_بازم خوبه خودت میدونی تنبلی !
شاید یکماه بعد از اونشب که من و سیاوش اون حرفا رو زدیم بود که یه شب تلفن زنگ خورد، جواب دادم و اونی که پشت خط بود شروع کرد به زبون دیگه ای صحبت کردن، اگه زن بود میگفتم ماریاس، ولی پشت خط مرد بود گوشی رو سمت سیاوش گرفتم و گفتم :انگار از اون وره!!!
گوشی رو گرفت و چند دقیقه ای صحبت کرد بعد از تموم شدن حرفهاش دیدم که ناراحته گفتم :چیزی شده ؟
_اره ...
_خب ؟
_ماریا فوت شده ...
_ای وای!! چرا اونکه سن و سالی نداشت ؟!
_مرگ سن و سال نمیشناسه ...
_متاسفم ...
سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت :اینم دوره ای از زندگیه !!!
سیاوش تا دو سه روزی پکر بود ،بهش حق میدادم، بالاخره زنی مرده بود که یه زمانی سیاوش اون رو دوست داشته و میشه گفت مادر بچه اش بوده ....
سال ۸۸ بود و من یه زن ۴۱ ساله بودم و سیاوش مردی ۶۶ ساله ،زندگیمون روی روال آرامش پیش میرفت، آمنه همچنان تنها زندگی میکرد، گاهی میرفتم و بهش سر میزدم ...خونه پدربزرگ رو فروخته بودن و خریدار ،اون خونه ی خاص و دلنشین رو کوبیده بود و به جاش آپارتمان بالا می‌برد...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78855

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police. With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings. Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators. Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American