FAGHADKHADA9 Telegram 78860
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وچهارم›

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!

***

"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نذار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بذار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظه آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌ذارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...

***

"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقه منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یا الله شکرت... الحمدلله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و با عزت باشم. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78860
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیست‌وچهارم›

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!

***

"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نذار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌ذارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بذار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظه آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌ذارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...

***

"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقه منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یا الله شکرت... الحمدلله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و با عزت باشم. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78860

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The creator of the channel becomes its administrator by default. If you need help managing your channel, you can add more administrators from your subscriber base. You can provide each admin with limited or full rights to manage the channel. For example, you can allow an administrator to publish and edit content while withholding the right to add new subscribers. best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg More>> Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.! To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American