Telegram Web
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_سوم


بابام کارمند یه اداره دولتی بود..... حقوق کارمندی داشت و مثل عمو کمال نبود که بازاری باشه ...مامان همیشه از این موضوع شاکی بود همیشه میگفت :چرا تو هم نمیری مثل داداشت تو کار بازار ؟
و بابا میگفت :خانم کار اداری ارامشش بیشتره ،از صبح میرم تا ظهر بعدش برای خودمم ..
_بله ولی اون وقتی که تو برای خودتی، بقیه پول در میارن، وضع داداشت رو ببین وضع خودمون رو هم ببین ....
_چی کم و کسری داریم ؟
_همین که خونه داداشت نشستیم ...
_خودش خواسته من که  میخواستم خونه بگیرم ،اون نگذاشت ،حالا هم نگران نباش یه کم بگذره خودمون خونه میخریم و میریم ....
صحبت‌هاشون همیشه همینجا و بعد از خرید خونه خیالی بابا تموم میشد... اون روز مامان بشقاب غذا رو که دست بابا داد گفت :چی شد جمال پول جور شد ؟!
بابا طبق عادت همیشگیش لیوان سر پری آب خورد و گفت: جور میشه همین یکی دو ماهه !
مامان چهارزانو نشست و بالبخند گفت :
باورم نمیشه یعنی پول جور بشه میریم دنبال خونه درسته ؟
_ایشالا ،ولی خب نمیتونیم این اطراف بگیریم ،مجبوریم یه کم پایین تر بشینیم ...
_اونش مهم نیس همین که خونه خودمون باشیم کافیه...
درسته بچه بودم ،ولی درک واضحی از اطرافم داشتم، فهمیدم دارن در مورد جدا شدن از خونه عمو حرف میزنن خواستم بگم:من از اینجا جایی نمیرم....
ولی صدای مامان باز اومد که گفت :میدونی جمال خوب کردی به فکر خونه افتادی ،کمال دیر یا زود برای پسرش استین بالا میزنه و اونوقت خودش بهمون میگفت بلند بشید، اینجوری با عزت و احترام میریم ...
و بابا سری تکون داد به معنی اره ،حالم گرفته شده یود با غذای توی بشقاب بازی می‌کردم بابا گفت :چرا نمیخوری شهین ؟
بعد خودش خندید و گفت:حتما سیری !!!خانم بزرگ اونقدری صبح به خوردتون داده که تا دو روز سیری نه ؟
گفتم:نه!!! بابا ما میخوایم از اینجا بریم ؟
_اگه خدا بخواد ...
_من دوست ندارم... اخه بریم من و مریم از هم جدا میشیم.
مامان انگار به مذاقش خوش نیومده بود گفت: تا حالا بابا رو راضی میکردم ،حالا باید دختر رو راضی کنم ،اصلا این کارا رو چه به بچه ؟
بابا اروم گفت :خانم ؟!
_والا مگه دروغ میگم، انگار مریم خواهر تنیشه که نمیتونه ازش جدا بشه !
_خانم ،چیزی نگفت که حرف دلش رو زد ...
مامان ساکت شد ...ولی غم عالم به دل من بود اگه ما از اون خونه میرفتیم... شرایطم میشد مثل زری ...هرچی که بود بچه بودم و حق اعتراضی نداشتم ...مدارس باز شد و ما باز رفتیم مدرسه ...اونسال کلاس سوم بودیم ،من و مریم ،و زری کلاس پنجم بود خوب بود توی مدرسه غیر از خودمون دوست دیگه ای نداشتیم... هر سه تا باهم بودیم ،
مریم درسهاش خوب بود ،دختر خوب و باادبی هم بود و همه از دستش راضی بودن ...یکی از دلایلش هم این بود برادر دومی مریم خیلی بچه باهوش و با استعدادی بود و اونموقع سال اخر دبیرستان بود و به مریم خیلی توی درسهاش کمک میکرد.. منهم بد نبود درسهام، ولی مثل مریم هم نبودم، همیشه اون شاگرد اول بود ....
محمود برادر مریم به منهم توی درسها کمک میکرد، ولی انگار اون هوش ذاتی رو من نداشتم، ولی زری نه هم از نظر درسی،هم اخلاقی همه ازش شاکی بودن، وقت و بی وقت عمه یا شوهرش رو مدرسه میخواستن،ولی فرقی به حال زری نداشت... اون کار خودش رو میکرد، یه جورایی اون انرژی رو که نمیتونست توی خونه خالی کنه،با فشارهای روانی که روش بود رو توی مدرسه با درس نخوندن و آزار واذیت دیگرون تخلیه میکرد ....
مامان و زن عمو مدام به من و مریم نق میزدن که :با زری نگردید،این بچه با این اخلاقش آخرش شماها رو هم از درس خوندن می اندازه ...
ولی زری واقعا بچه خوبی بود ...شاید نه، حتما، محیط خانوادگیش باعث میشد که اون رفتارها رو داشته باشه ،هرچی که بود من و مریم به دوستیمون با زری ادامه میدادیم ....
یه شب اواخر آذر ماه بود هوا سرد بود و من دفتر و کتابم رو پهن کرده بودم پای بخاری و مشق می‌نوشتم، مامان استکان چایی رو جلو بابا گذاشت و گفت :جمال خونه رو از دست میدیم، پولت جور نشد ؟!
_نه خانم فردا با پس فردا جورش میکنم نگران نباش ...
پس هنوز توی فکر عوض کردن خونه بودن ،باز دمغ شدم چیزی نگفتم و دفتر و کتابم رو جمع کردم و رفتم توی اتاق نشستم به دعا کردن مثل خانم بزرگ از خدا میخواستم پول بابام جور نشه و ما خونه امون رو عوض نکنیم ولی دعاهام مستجاب نشد و چند روز بعد بابا با خوشحالی به مامان مژده داد که:پول خونه رو جور کردم، قولنامه اش کنیم دیگه باید اسباب ببریم ....
همونجوری که مامان خوشحال شد من ناراحت شدم از شنیدن این خبر !!!
از اون روز که خبر جور شدن پول رو بابا داد چند روزی گذشت و من همه اون روزا عزا گرفته بودم ،چون میخواستیم از اون خونه بریم ...


ادامه‌دادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5👍2
خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی

نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)

پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...

اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما........ 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
۱۰۰ تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد؛
۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!

آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2👌1
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

#داستان_کوتاه_امشب 📚

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می‌خرد نگاه می کردم. چه مانکن‌هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنابرانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می‌رفت و شاخه‌های اضافی را می‌گرفت و برگ‌های خشک شده را جدا می‌کرد.

از دیدن اندام گرد و قلنبه‌اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده‌ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.

گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل‌ها هیچ شکل رزهای تازه‌ای نیستند که دیروز خریده‌ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل‌های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می‌دانی تفاوتشان چیست؟»

بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره‌ای به خاک گلدان کرد و گفت:«اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه‌هایی که توی خاک‌اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می‌دهند و بعد پژمرده می‌شوند، ولی این شمعدانی‌ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی‌ها از بین نمی‌روند. سعی می‌کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه‌اش را به دست گرفت.


💢پی نوشت: اما کسانی هستند که اهمیتی به ریشه نمی دهند و زیبایی ظاهری برایشان کافی است

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍4
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
5
امام ابن‌قيم رحمه‌الله می‌فرماید

سه چیز است که بدن انسان را بیمار و ناتوان می‌سازد: پرگویی بی‌جا، پرخوابی بی‌حد، و پرخوری بی‌اندازه. زیرا زیاده‌روی در هرکدام، تعادل جسم و روح را برهم می‌زند.

چهار چیز است که بدن را به‌تدریج نابود می‌کند: ناراحتی‌های پی‌درپی، غم‌های طولانی، گرسنگی شدید، و دیرخوابیدن مداوم. اینها نه‌تنها بدن را ضعیف می‌سازند، بلکه روح انسان را نیز افسرده می‌کنند

چهار چیز است که سیمای انسان را زشت و چهره را بی‌نور و بی‌صفا می‌سازد: دروغ گفتن، گستاخی و بی‌ادبی، زیاد پرسیدن بدون علم و فهم، و کثرت گناه. چنین اعمالی شادابی را از رخ انسان می‌گیرد و او را در نگاه دیگران بی‌ارزش می‌سازد

و در مقابل، چهار چیز است که به چهره روشنی و دلنشینی می‌بخشد: تقوای الهی، وفاداری به عهد و پیمان، مردانگی و جوانمردی (مروت)، و سخاوت و بخشندگی. این صفات نیک نه‌تنها انسان را در چشم دیگران زیبا می‌سازد، بلکه دلش را نیز آرام و باصفا نگه می‌داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
من به شخصه
هر کسی حالمو بد کنه
با هر سمت و جایگاهی که باشه
حذفش میکنم بدون هیچ تعارفی
بهتون پیشنهاد میکنم
آدمهای رو مخ رو حذف کنید
تا جا برای آدم حسابیا باز بشه
البته که سخته
اما شدنی ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#حکایت_قدیمی

عمل خالصانه

شخصی از اهالی بصره می گوید؛
روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
بسیار در برابر گرسنگی صبر کردم... پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم!

در راه یکی از دوستانم به اسم
ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
او دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت ؛ برو و به خانواده ات بده!

به طرف خانه راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند!

آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم...

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند!

اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای!
در خانه ات خیر و ثروت است!
گفتم: از کجا ای ابانصر؟

گفت : مردی از خراسان درباره تو و پدرت می پرسد و ثروت فراونی دارد.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد!
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده است!

خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم.
مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد!

کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم !

شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند!

به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.
گناهانم را در کفه ای و نیکی هایم را درکفه دیگر قرار دادند.
کفه نیکی ها بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از کارهای خوبم که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر کار خوب ، شهوت پنهانی وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل : ریاء ، غرور ، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش،
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم ...

آیا چیزی برایش باقی نمانده؟

گفتند : این برایش باقی مانده!
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.

سپس آن را در کفه نیکی هایم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به او کرده بودم، در همان کفه قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سوم

از اطاق بیرون شد. نسیمی سرد صورتش را نوازش کرد.
در حویلی هیچکس نبود. ولی صدای ساز و‌ آواز از داخل خانه و از حویلی همسایه که مردان آنجا بودند می آمد
ماهرخ به‌ سوی درخت بزرگی که گوشه ای حویلی بود رفت. بر گاز چوبی آویخته از شاخه‌ ها نشست. چادر را از سر برداشت و گذاشت که باد، اندکی موهایش را نوازش کند. به برگ‌ های درخت خیره شد.
اما این آرامش دیری نپایید. ناگهان صدایی بم و آشنا، چون صاعقه‌ ای در سکوت فرود آمد: اینجا چه میکنی، ماهرخ؟
دختر با وحشت از جا پرید. چادرش از شانه ‌اش سر خورد و موهای سیاه و بلندش چون پردهٔ شبی ظلمانی دو طرف صورتش افتادند. برگشت. جبارخان را مقابلش دید
نزدیکش شد بی‌ درنگ چادر را از زمین برداشت، بر سرش انداخت، و با لحنی پُر از خشم گفت چرا اینجا نشستی؟ چرا داخل کنار مادرت نیستی؟
ماهرخ به سختی قورت داد بغضش را. آرام گفت دلم گرفت خواستم کمی هوا تازه تنفس کنم. حالا میروم.
خواست از کنار او بگذرد، اما جبار دستش را چون زنجیر گرفت. سرش را به گوش او نزدیک کرد، با صدای آهسته و خشن گفت چند روز دیگر، شرعاً زن من می‌ شوی. و زن من باید قدر و جایگاه خود را بداند. من نمی‌ خواهم زنم اینطور آزاد در حویلی بگردد. از امروز به بعد، حتی سایه‌ ات هم باید پشت دیوار باشد. تنها من حق دارم چهره‌ ات را ببینم. فهمیدی؟
ماهرخ به سختی نفس کشید. و با شنیدن این حرف جبارخات چشمانش پُر از شرم، خشم شد و گویی نیرویی از درونش برخاست. با صدایی که دیگر لرز نداشت، نگاهش را در نگاه جبار دوخت و گفت زن تو؟ نخیر جبار! من هرگز زن تو نمی‌ شوم! اگر مرگ چارهٔ رهاییست، با آغوش باز آن را می‌پذیرم، اما ننگ نام تو را نمی‌ پذیرم! تو برایم هیچگاه چیزی جز برادر بزرگ نبوده‌ ای و همین‌ گونه هم باقی خواهی ماند!
جبار نیشخندی زد؛ نگاهی کرد که میان تحقیر و تهدید در نوسان بود. سپس به آرامی، همچون زهر، زمزمه کرد خوب است این سخن را شب زفاف‌ ما به یادت می‌ آورم ماهرخ جان.
قلب ماهرخ تپید. با تمام توان دستش را از میان چنگال او بیرون کشید و بی‌ آنکه حرفی بزند، چادر نیم‌ افتاده‌ اش را بر سر کشید و با شتاب داخل خانه دوید.
جبار چند لحظه ایستاد، سپس قدم‌ های سنگینش را برداشت و از حویلی بیرون رفت.
یک ساعت گذشت صدای خنده‌ ها و همهمهٔ زنانه در فضای خانه می‌ پیچید، اما ذهن ماهرخ جای دیگری پرسه میزد؛ جایی میان واهمه و انتظار، میان جبار و سهراب، میان یک اجبار تلخ و عشقی خاموش.

ادامه دارد ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
📖 {فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّاراً (10)} 🌿

💧 همانطور که آب، آلودگی‌ها را می‌شوید، توبه نیز قلب را از گناهانی که آن را کدر می‌کنند، پاک می‌کند...
🌸 نه تنها اشتباهات را پاک می‌کند، بلکه درهای معیشت و آسودگی را نیز به رویتان می‌گشاید که تصورش را هم نمی‌کردید.

💖 با قلبی پاک، پشیمانی واقعی و عزمی راسخ برای تغییر، طلب بخشش کنید و شاهدِ خیر و برکتی باشید که خداوند برایتان به ارمغان خواهد آورد. 🕊🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
*امروز چند بار دیدم پیام های در گروه ها ارسال می شود درباره ماه خونین حالا ببینیم اسلام چه* نظری دارد در این زمینه👇
🔹 *ماه خونین؛ نگاه اسلام و اهل سنت*
*در تاریخ یکشنبه شب ۱۶ شهریور ۱۴۰۴ (۷ سپتامبر ۲۰۲۵)، مردم* *ایران و بسیاری از نقاط جهان شاهد پدیده‌ای* *طبیعی خواهند بود: ماه‌گرفتگی کامل یا همان ماه خونین. این* *واقعه حدود سه ساعت طول می‌کشد و در اوج خود، ماه به رنگ سرخ مسی* *درخواهد آمد.*
📌 *نگاه علمی 👇*
*این پدیده از نظر علمی، چیزی جز عبور ماه از سایه زمین* *نیست. نور خورشید هنگام عبور از جو زمین شکسته و به ماه می‌رسد و به همین* *دلیل ماه به رنگ سرخ درمی‌آید. بنابراین، خسوف و «ماه* *خونین» هیچ ارتباطی با حوادث شوم و تغییرات تقدیری جهان ندارد.*

📌 *نگاه اسلامی👇*
*اسلام ما را از خرافه‌پرستی و نسبت دادن رویدادهای طبیعی* *به وقایع غیبی بر حذر داشته است. در زمان رسول‌الله ﷺ هم یک بار خورشید گرفت و* *بعضی‌ها گمان کردند که به دلیل وفات ابراهیم، فرزند پیامبر ﷺ است.* *پیامبر اکرم ﷺ فوراً مردم را اصلاح کرد و فرمود:*
*إِنَّ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَا يَنْكَسِفَانِ لِمَوْتِ أَحَدٍ وَلَا لِحَيَاتِهِ، وَلَكِنَّهُمَا* *آيَتَانِ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ، فَإِذَا رَأَيْتُمُوهُمَا فَصَلُّوا وَادْعُوا حَتَّى يَنْجَلِيَ*
( *صحیح بخاری و صحیح مسلم)*
*خورشید و ماه برای مرگ یا زندگی کسی نمی‌گیرند، بلکه* *آن‌ها نشانه‌هایی از نشانه‌های خداوند هستند. پس هرگاه* *گرفتگی دیدید، نماز بخوانید و دعا کنید تا برطرف شود.*

📌 *وظیفه مسلمان👇*
*اهل سنت بر اساس این حدیث شریف، وظیفه دارند هنگام* *خسوف و کسوف:*
*1️⃣نماز آیات (نماز کسوف/خسوف) بخوانند. این نماز دو رکعت است با قنوت‌ها و* *رکوع‌های طولانی.*
2️⃣ *ذکر و دعا و استغفار بسیار کنند.*
*3️⃣به یاد قدرت و عظمت خداوند بیفتند و از گناهان توبه کنند.*
4️⃣ *به جای ترس‌های خرافی، ایمان خود را تقویت کنند و* *یقین داشته باشند که همه‌چیز در دست خداست.*
*ماه خونین گرچه صحنه‌ای شگفت‌انگیز و تاریخی است، اما برای مسلمان اهل سنت پیامش* *روشن است:*
*نه نشانه شومی است، نه دلیل تغییرات سیاسی یا جهانی.*
*بلکه نشانه‌ای از نشانه‌های قدرت الهی است که باید ما را به یاد قیامت و عظمت پروردگار* *بیندازد*
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*[[ بهترین واکنش ما همان است که پیامبر ﷺ دستور دادند: نماز، دعا، ذکر ]]*
1👌1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_چهارم


عمو کمال که خبردار شده بود یه شب با
زن عمو اومد خونمون و بعد از حرفای معمول گفت :خب به سلامتی خونه دار شدید ....
بابا گفت :با اجازه اتون دیگه اینهمه سال زحمتتون دادیم ،آدم رفتنی هم باید بره ...
_مراحم بودی داداش جان، این چه حرفیه، با اینکه عادت کرده بودیم بهتون و دلم نمیخواد برید، ولی همین که مستقل میشید برای من مهم تره ....
زن عمو  ادامه حرفش رو گرفت و گفت :
والا دلمون تنگ میشه براتون!
مامان گفت :وا اعظم خانم مگه کجا میریم دو تا خیابون پایین تریم ...
_میدونم، ولی همینکه هر روز صدا تون رو نمی‌شنویم سخته دیگه ...
_ایشالا برا مصیب خان عروس میاری و دوروبرتون شلوغ میشه ...
_خدا از دهنت بشنوه ،ما که از خدامونه ...
مریم و من اونشب گوشه ای کز کرده بودیم و نشسته بودیم‌ عمو کمال رو به ما دو تا گفت :چیه شما دو تا کز کردین اونجا ؟
بابا زد زیر خنده ‌گفت :ناراحتن میخوان از هم جدا بشن !
_نترسید نمیذارم جدا بمونید، بازم مثل الان میرید و میاید‌‌‌...
سر به زیر گفتم :میشه مثل زری که همیشه پیش ما نیست ...
انگار منتظر شنیدن اسم زری بودن تا یاد اتفاقات بیفتن ...زن عمو اعظم گفت :راستی شمسی رو دیروز دیدم‌، به کمال گفتم حال خوبی نداشت ،انگار از چیزی ناراحت بود شما خبر ندارید ازش ؟
مامان گفت :نه والا!!! ولی طفلک شمسی کی حالش خوبه که این بار خوب نبوده ...
_نه خب حالش زیادی میزون نبود ...
بابا گفت :داداش خبری شده؟ چیزی شده ؟
_والا اعظم که گفت شمسی تو این حال بوده رفتم سراغش، انگار برا زهره خواستگار اومده ...
_خب اینکه ناراحتی نداره ...
_پسر برادرشوهر شمسیه ،انگار زهره هم رضایت نداره، ولی میدونی که حرف حرف شوهرشه...
_چیزی نیست که بشه زهره رو مجبور کرد ‌..
_میدونم ...
_خب نمیشه کاری کرد ؟میدونی که پسرای برادرش چطور ادمایین...
_اینم میدونم...
بابا گفت :خب باید راهی باشه نمیشه که دختره رو بدبخت کرد ...
_میرم پیش آقا بزرگ، بلکه اون بتونه کاری کنه، البته میدونم کاسه کوزه ها سر من میشکنه ،ولی زهره گناه داره و البته شمسی ...
_فکر میکنی آقا بزرگ حریفش میشه ؟
_نمیدونم، ولی بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم و بشینیم ...
اونشب مریم خونه ما موند و وقتی کنار هم دراز کشیدیم گفت :خوبه که نمیخوان ماها رو شوهر بدن، من اصلا دلم نمیخواد از خونه بابام برم ‌..
_بالاخره بزرگ بشی باید بری ‌‌.
مامان سرگرم جمع کردن وسایل خونه بود و از خوشی روی پا بند نبود ،گاهی خاله هم می اومد کمکش، ولی بیشتر زن عمو کمک حالش بود ...با وجود دو تا پسر بچه شیطون جمع کردن اسباب خونه سخت بود ...خونه ای که خریده بودیم رو دیده بودم، یه خونه یک طبقه با حیاط نسبتا بزرگی که پر از باغچه بود‌‌‌ داخل ساختمون هم خوب بود و همه امیدم این بود که بودن توی خونه جدید باعث بشه اون دوری از مریم رو زیاد حس نکنم ...
توی گیرو دار اسباب کشی دیگه حرفی از زهره و خواستگارش و اینا نشنیده بودم، فقط آقا بزرگ و خانم بزرگ اومده بودن تهران و این نشون میداد که اوضاع زیاد خوب نیست که اونها راهی تهران شدن ...آقا بزرگ و خانم بزرگ هر موقع می اومدن مهمون خونه عمو کمال بودن، خونه ما هم نمی اومدن آقا بزرگ میگفت :از پله ها نمیتونم بالا و پایین کنم ...
خونه عمه شمسی هم نمیرفتن به خاطر شوهرش...اون روز من و مریم کنار هم نشسته بودیم و تکلیفمون رو انجام میدادیم، مامان و زن عمو هم توی اشپزخونه مشغول پختن شام بودن ..آقا بزرگ رو به عمو کمال گفت :چیکار کردی، پسره رو دیدی ؟
_نه آقا بزرگ ،واقعیت نرفتم  حرف بزنم، برم بگم چی؟ بگم چرا رفتی خواستگاری دختر عموت ؟میگه به تو چه!!! بهتره با غلام (شوهر عمه شمسی)حرف بزنیم ...
_فکر میکنی به اون بگیم میگه خیلی ممنون که دخالت کردید، اون بدتر میگه ...
_پس چیکار کنیم ؟
_بگو زهره و شمسی بیان من باهاشون حرف دارم ...
_باشه آقا بزرگ ،فردا خبرشون میکنم
رو به مریم گفتم :اههه کاش همین امشب می اومدن، نفهمیدیم چی میشه، فردا ما مدرسه ایم ...
_شهین به ما چه اخه ...
_بی ذوق نباش دیگه ،یه دعوایی راه می افته ..
_سرت به کارت باشه ...
مواقعی که آقا بزرگ و خانم بزرگ می اومدن تهران ،ما هم شام و ناهار خونه عمو کمال بودیم ،خواست خانم بزرگ بود میگفت :لااقل تا اینجام شماها رو کنار هم ببینم.
روز بعد که رفتیم مدرسه از زری درباره زهره پرسیدیم، برخلاف همیشه که خیلی آروم و دوستانه جواب میداد عصبانی شد و گفت :به شماها چه که زهره چیکار میکنه و قراره چیکار کنه ؟
بعدم گذاشت و رفت ‌‌‌ناراحت شده بودم مریم رو بهم گفت :دیدی گفتم تو کاری که بهمون ربط نداره فضولی نکنیم ...
ولی من مطمئنم بودم چیزی هست که زری اینجوری واکنش نشون داد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_پنجم


ظهر که برگشتیم خونه، دم در خونه عمو چند جفت کفش غریبه بود به مریم گفتم :خوب شد رسیدیم ،عمه و زهره اینجان، بریم ببینیم چه خبره‌‌‌....
پس گردنی بهم زد و گفت :درست نمیشی؟
وارد شدیم، آقا بزرگ طبق معمول بالای هال نشسته بود و خانم بزرگ کنارش بود، عمو کمال طرف دیگه آقا بزرگ بود و عمه و زهره و این طرف هال با زن عمو نشسته بودن ...مامان سینی به دست از اشپزخونه بیرون اومد و ما رو که دید گفت :زود دست و روتون رو بشورید و بیاید...
هول هولکی آبی به سرو صورتم زدم و مریم رو دنبال خودم کشیدم نشستیم پیش مامان آقا بزرگ ،همونطور که تسبیح می‌گردوند گفت :تو چی میگی بابا؟
زهره نگاهی به عمه شمسی انداخت و من دیدم که عمه چشم غره ای بهش رفت، اونم سرش رو زیر انداخت و گفت :هرچی بابا و مامانم بگن ....
_این که نشد حرف دختر ..دیگه هم تو پسر عموت رو میشناسی، هم ماها، این آدم وصله تو نیست، من موندم چرا ننه بابات هیچی نمیگن، بابات فقط برا ماها زبون داره ...
عمه شمسی گفت: نه آقابزرگ پسر خوبیه !
_چطور یه شبه خوب شد؟ من این آدمها رو سالهاس میشناسم ،از همین حالا هم دارم میگم زندگی این دختر صد پله از تو بدتر میشه، تو بابایی داشتی پشتت باشه، ولی این دختر همونم نداره ...
زهره زد زیر گریه و آقا بزرگ گفت :بیا تحویل بگیر، داره با زبون بی زبونی میگه نمیخوام چطور دلتون میاد ؟
_آقا بزرگ‌ بحث خواستن و نخواستن نیست ب،اباش گفته اینکار باید بشه، میشناسیدش که حرف حرف خودشه ....
_بیخود کرده ...زهره با ما میاد خونه باغ و اونجا میمونه، باباش حرفی زد بفرستش اونجا، تا وقتی هم که ندونم با صدق دل رضا به این کاره یا نه،نمیفرستمش خونه اتون ...
زهره اشکهاش رو پاک کرد و عمه ناراضی گفت :ولی آقا بزرگ ؟!
_ولی بی ولی ...میدونم برات مشکل درست میکنم و دعوا میشه، ولی نمیتونم بذارم  این دختر رو بدبخت کنید.
عمو کمال که تا اونوقت ساکت بود گفت :آقا بزرگ دردسر میشه ،بذار برم با غلام حرف بزنم شاید تونستم مشکلش رو حل کنم، اینجوری که پیداس بحث شوهر دادن زهره نیست ،درسته شمسی؟
عمه شمسی جوابی نداد و فقط سرش رو انداخت پایین آقا بزرگ اما گفت :نمیشه کمال این بچه اولشونه ،اگه کوتاه بیام برا بقیه هم میخواد همین نسخه رو بپیچه و ۶ تا بچه رو بدبخت میکنه ...
_خب پس بذار با پسره حرف بزنیم، شاید تونستیم اونو راضی کنیم که کوتاه بیاد ...
_نمیدونم والا ،من چند سالیه ندیدم بچه های برادر غلام رو اونموقع هاش که شر بود ،ولی اگه میگی فایده داره بگو بیادش ...
_باشه پس زهره بره خونشون درگیری نشه، من پسره رو پیدا میکنم میارم ...
آقا بزرگ دیگه چیزی نگفت و عمه و زهره رفتن خونه، عصر همون روز عمو کمال در خونه رو زد و وقتی وارد شد گفت: یاالله مهمون داریم ...
اول خودش وارد شد ..من و مریم گوشه ای مشق می نوشتیم دیدم عمو رفت سمت آقا بزرگ و گفت :آقا بزرگ پسره رو اوردم..
_خوبه بگو بیاد ...
عمو رو به من و مریم گفت :جمع کنید برید توی اتاق زود باشید ...
با مریم تندتند کتابها رو جمع کردیم‌ و رفتیم توی اتاق با حرفهایی که در مورد اون پسر زده بودن کنجکاو بودم ببینمش، فکر میکردم یه پسر لات زشت با موهای چرب و کثیف و لباسهای کثیف و جای زخم روی سر و صورتش وارد میشه... پشت در اتاق ایستادم و از لای در نگاه میکردم مریم تشر زد :بیا کنار زشته !
_باشه بذار ببینیم چه شکلیه ...
عمو همراه با پسری همسن و سال مصیب حدودا ۲۰ ساله وارد شد، پسر قد بلند و خوش چهره ای بود، بلوز و شلوار قشنگی پوشیده بود و موهاش رو مرتب شونه زده بود ....منتظر بودم اونی که منتظرش هستم وارد بشه، ولی کسی نبود.. پس خواستگار زهره این بود ...چرا باهاش مخالفت میکردن، اینکه به نظر پسر خیلی خوبی می اومد...
با آقا بزرگ سلام علیک کرد و گوشه ای نشست، دیگه بعد از اون رو متوجه نشدم ..
اون پسر کی رفت رو نمیدونم ،همینقدر سر شام از حرفای بزرگترا فهمیدم که آقا بزرگ گفت: این بچه با اونی که من میشناختم دو تا آدم مجزاس، معقول و منطقی هم حرف زد، ولی یه مشکلی هست اونم اینکه چرا زهره ناراضیه ؟!
بابا گفت :کار این جووناس ،دیگه حتما یکیو دوست داره !
حواسم جمع مصیب شد که با غذاش بازی می‌کرد و هیچ خوشایندش نبود اون صحبت‌ها و بحث ها رو!!!
آقا بزرگ ادامه داد :با اینحال وقتی دختره راضی نیست ،اگه پسر وزیر وزرا هم باشه به دردش نمیخوره، حالا مشکل غلام چیه که به زور میخواد دختر شوهر بده نمیدونم ؟!
بابا گفت :بچه برادرش هست ،حتما میخواد دختر به آشنا بده ...
کسی حرفی نزد، انگار آقا بزرگ با دیدن پسره خیالش راحت شده بود که ادم بدی نیست و زهره الکی ادا میاد...
دیگه کسی پیگیر ماجرا نشد و آقا بزرگ و خانم بزرگ برگشتن خونه باغ و ماهم اسباب کشی کردیم خونه جدید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_ششم


هر روز از مدرسه میرفتم خونه عمو کمال، انگار نه انگار که خونمون عوض شده بود ،منکه خونه عمو بودم ،گاهی صدای مامان در می اومد و میگفت :دختر بیا خونه لااقل ببینیمت !
نه عمو شکایتی داشت، نه زن عمو و من و مریم هم خوش تر بودیم که باهم باشیم ..یه روز وقتی از مدرسه اومدیم توی حیاط بودیم، ولی صدای زن عمو می اومد که داشت بلند بلند با کسی حرف میزد، زن عمو گفت :دست بردار پسر مگه دختر قحطه!
و صدای مصیب پسر بزرگه عمو اومد که گفت :برا من قحطه!
_خب جرا از قبل نگفتی؟ حالا که دختره نشون شده ،یادت اومده ؟
_من چمیدونستم به این زودی شوهرش میدن...
_حالا که دادن کاری از کسی برنمیاد ....
_چرا برنمیاد؟ ما بریم خواستگاری خودشم راضیه ...
_وای به من با خودشم حرف زدی ؟!
مریم دست برد تا دستگیره در رو باز کنه دستش رو کشیدم ‌‌گفتم :بذار ببینیم کی رو میگن !
مریم زیر گوشم گفت :خیلی فضولی شهین!
بعدم در رو باز کرد و وارد شد زن عمو و مصیب ساکت شدن، انگار نمیخواستن جلو من حرف بزنن، راستش برای اولین بار اونجا بود که از بودن و رفتن خونه عمو معذب بودم ...رفتم توی اتاق و تا موقع ناهار بیرون نیومدم... سر سفره هم پیدا بود که همه حرفی دارن برای زدن، ولی ساکت بودن... درسته بچه بودم ولی اونقدری سرم میشد که نمیخواستن جلو  من حرف بزنن... اونروز برخلاف روزهای دیگه به مامان زنگ زدم و گفتم‌:میشه بیای دنبال من میخوام بیام خونمون ...
مامان عصر اونروز اومد دنبالم، برای خودش هم تعجب برانگیز بود که چرا خودم خواستم برگردم خونه، برای همین به محض اینکه از خونه عمو زدیم بیرون گفت :چی شده کسی چیزی گفته که خواستی بیام دنبالت ؟!
_نه کسی چیزی نگفته ...
_پس چی ؟.
قضیه اون روز صبح رو تعریف کردم برای مامان و مامان هم که انگار بیخبر بود گفت: نشنیدی کی بوده دختره ؟
_نه ولی زن عمو گفت دختره نشون کرده اس ...
_کی بوده یعنی؟
انگار مامان هم کنجکاو شد که بدونه اون دختر کیه ...چند روزی گذشت دیگه با اینکه مریم اصرار میکرد برم خونشون ،ولی دوست نداشتم برم... مریم رو که اوردم خونه خودمون... یه روز غروب مامان من و مریم رو صدا کرد و گفت: حاضر بشید میریم خونه عمو کمال ...
باهم راهی خونه مریم اینها شدیم، زن عمو به محض باز کردن در گفت :شهین جان، زن عمو چرا نمیای اینجا ؟
مامان به جای من گفت :چه فرقی داره مریم میاد اونجا ،معلوم نیست چش شده ...
_بچه ان دیگه کم کم بزرگتر هم میشن ادا  اصولهاشون بیشتر میشه ....
مامان و زن عمو طبق معمول که کنار هم قرار  میگرفتن و شروع به غیبت درباره عمه شمسی میکردن، شروع کردن در مورد اونها حرف زدن مامان گفت :میگم زهره رو میخوان عقد کنن!!؟؟
_والا خبر ندارم ،میدونی که شمسی فقط دردسرهاش برا کماله ،کاش زودتر عقد میکردن تموم میشد ...
مامان انگار  معطل این حرف بود حرف زن عمو رو قاپید و گفت: دیرو زود داره ولی سوخت و سوز نداره، شما هم دست بجنبونید برا مصیب !
زن عمو صداش رو پایین آورد و گفت :
دست رو دلم نذار که خونه !
_خدا نکنه چرا ؟
_دست گذاشته رو زهره ....
مامان زد پشت دستش و من گوشهام رو تیز کردم تا بقیه حرفشون رو بشنوم مامان همونطور هاج و واج گفت :وای زهره شمسی ؟!
_اره هرچی میگم نشونش کردن میگه الا و بلا باید بریم خواستگاری
_میگم اعظم خانم جون نکنه زهره هم به همین خاطر ناراضی بود ؟
_وای نگو توروخدا هیچ دلم نمیخواد دختر از شمسی عروس بگیرم ...
_حالا که اون نشون کرده اس....
_به پسر من بگو ،هرشب دعوا داریم، اوایل نمی‌گذاشتم باباش بفهمه ،ولی الان چند وقته علنا جلو باباش هم میگه...
مامان گفت:آقا کمال چی میگه ؟
_چی داره بگه؟ اونم میگه باید زودتر میگفتی ،الان وقتش نیست البته ناگفته نمونه همون بهتر که زودتر نگفت ،وگرنه آقا بزرگ سریع کار رو جوش میداد ...
_حالا کوتاه اومده یا نه ؟
_نه والا ،انگار از جانب دختره خیلی مطمئنه که اینجوری سفت ایستاده، موندم به خدا....
_حالا ایشالله زود عقد میکنه از سر مصیب هم می افته، بگردید براش دختر بهتر پیدا کنید یادش میره ....
_هر کی رو میگم یه عیب روش میذاره ...
اونشب زن عمو هرچی اصرا کرد مامان نموند و گفت :باید بریم خونه !
انگار اون حس کنجکاوی تموم شده بود و میخواست برگرده نقطه امن خودش، تا همه چی رو برای خودش تجزیه و تحلیل کنه ...من هم همراه مامان برگشتم ،ولی مریم موند خونشون، اونشب مامان سر شام قضیه مصیب رو تعریف کرد و بابا گفت :مقصر مصیبه، باید زودتر میگفت، حالا دیگه دختره نشون کرده اس نمیشه کاری کرد ....
مامان همونطور که ظرفها رو توی سفره می‌چید گفت: به قول اعظم خانم همون بهتر که زودتر نگفته ،حیف مصیب بیفته زیر دست غلام ،دختر خوب برا مصیب فراوونه، اینا عقد کنن از سرش بیافته دختر آبجیم رو پیشنهاد میدم ...



ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#فرم_ازدواج_1

قسمت ا
ول

سلام به اعضای کانال داستان و پند🌹

اسمم ستاره ست دختری که تو خونواده کم جمعیت و مذهبی  و آرام بدنیا اومدم سومین فرزند خونواده بودم به عبارتی ته تغاری خونواده، دختری که تو رفاه بزرگ شده بودم، اون دوتا خواهرهامم ازدواج کرده بودند و خوشبخت بودند و الان من با هزار امید و آرزو میخواستم ازدواج کنم زیر بار هر خواستگاری نمی‌رفتم، کلا سخت گیر بودم و طوری شده بود که از خواستگار خسته شده بودم ،یه روز تو فضای مجازی یه فرم همسریابی دیدم، که همه سلیقه های طرف هم تو فرم ذکر شده بود منم گفتم شانسی پر کنم شاید کِیس بهتری بهم پیشنهاد داد و یکی که تفاهم های زیادی بهم داشته باشیم و ویژگی و اخلاقمون بهم بخوره و آشنا بشیم ، نمیدونم چی شد یکنفر که قبلا ازدواج کرده بود اومد تو زندگیم نمیدونم امتحان خدا بود ، خریت و سادگی خودم بود بعد ۱۱ جلسه خواستگاری و وعده وعید های فراوان جواب بله را به طرف دادم...

سه ماه اول زندگیمون خوب بود، شوهرم پدر و مادرش فوت شده بودند و ۶ تا خواهر و برادر بودند .خلاصه تو این مدت کم کم فهمیدم همسرم از کارت بانکی من استفاده میکنه از کارت خودش استفاده نمیکنه، از پول تو جیبی های من استفاده میکرد حتی پول سیگارش از پول تو جیبی من بود هیچوقت نمیزاشت خواهرهاش و ببینم ، خودشم فقط با یک خواهر چاخان و شیاد عین خودش در رابطه بود بعد قضیه این خواهرش هم میگم....یه بار دلم زدم ب دریا رفتم از اون خواهرهاش پرسیدم چرا کارت های بانکی اش مسدوده ؟دیگه خواهرها و شوهر خواهرهاش همه چی بهم گفتند: داره مهریه همسر سابقش و میده در صورتی که خود پست فطرتش گفت خانمم طلاق دادم ، مهریه اش هم دادم و تموم شده ، این اولین دروغش بمن بود.بهم گفته بود فقط ۴ ماه باهاش بودم ولی فهمیدم ۸سال باهاش بوده ، حتی تو فرمی که اونم پر کرده بود خودش لیسانس و با حقوق بالا و بیمه دار معرفی کرده بود ، از شانس بد من تحقیق هم کردیم ولی همسایه ها از ترسش اونو آدم خوبی معرفی کردند.

وقتی فهمیدم چه کلاهی سرم گذاشته ،اشکام دیگه بند نمیومد وقتی با پیامک همچی بهش گفتم , همون موقع بدون کوچکترین اعتراضی گفت طلاق...
و زندگی ناسازگاری با من گذاشت و زندگی برام زهرمار کرد از اون جهت ما اصلا رسم طلاق تو خونواده مون نداشتیم ، نمیخواستم طلاق بگیرم.گفتم به خونواده ام چی بگم به فامیل چی بگم دیگه چپ میرفتم راست میرفتم میگفت طلاق... بعدها فهمیدم با ۵ تا خواهرهاش قهره با تموم فامیلاش قهر چون میخواست سهم الارث بکش بالا دیگه خواهرهاش برا من هرروز یکیشون پیغام می اوردند ما راضی نیستیم تو اون خونه نشستی، آبی که می‌ریزی حموم میری ما راضی نیستیم سهممون میخوایم... شکایت پشت شکایت ابلاغیه پشت ابلاغیه و منی که تو حلال و حروم بودم و اونی که معنی حلال و حروم نمی‌دونست.خودش و به خریت میزد باز میگفتم خوب میشه مشاوره میرفتم کمک میگرفتم ازش تا اینکه کم کم خشونت هاش شروع شد دست بزن هاش شروع شد ،منی که تا حالا انگشت بابام بهم نخورده بود کتک هاش اینطوری بود مشت میزد تو قفسه سینه ام مشت میزد تو سرم بلندم میکرد میزدم زمین ، عین یک گوسفند میکشیدم رو زمین همش هم از پشت سر بهم حمله میکرد،تموم دست و پاهام زخم بود
نمیزاشت برم خونه بابام تا زخم هام خوب شه به یک عبارتی زندانیم میکرد تو خونه اش بعد کم کم فهمیدم مشروب مصرف میکنه میخورد و بعد نمیفهمید کتک میزد در حد مرگ..بعد هر چی جلوتر میرفت فهمیدم پول نزول میکنه به نزول خور زنگ میزد ، چندباری هم منو برده بود خونه اش که بعدها فهمیدم اون خونه ای که میرفتم خونه نزول خور بوده به جای رسیده بودیم که وسایل سهم الارث خواهرهاش که تو خونمون بود میفروخت برا مخارج زندگی، با هر اعتراض من کتک میخوردم ..کم کم به سرش زد خونه سهم الارث که توش زندگی میکردیم بازسازی کنه..

هر چقدر باهاش حرف زدم خونه را خراب نکن همین خونه زندگی می‌کنیم فایده نداشت ، گفت میخوام خونه را خراب کنم برات خونه نو بسازم شیک ترین خونه و جهیزیه ات بیاری تو خونه و بالاخره خونه سهم الارث خانوادگی رو خراب کرد خونه دوطبقه بود طبقه پایین داد اجاره و از پول اجاره ، خونه را خراب کرد، طبقه پایین به بهترین شکل ممکن درآورد هر چی پول گرفته بود ریخت طبقه پایین و هر چی پول کم می آورد میفتاد به تموم درهای آهنی خونه طبقه بالا که ما توش زندگی میکردیم...برا مخارج زندگی تموم ضایعات درها که آهنی بود میفروخت ، کابینت ها را می‌کند و میفروخت یعنی واحد خودش شده بود لخت، یادمه در حموم کنده بود پرده زده بود...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#دوقسمت سیزده وچهارده
📔دلبر
من فکر میکنم دیگه پدرت سخت گیریش رو کم کنه و به حرف خودت و احساست بیشتر اهمیت بده الان تو یه دختر کم سن و سالی که پدرت میترسه و حق داره .رامین حرفاش عاقلانه بود و نوع رفتار و برخوردش با محبت و با کلاس بود هیچ وقت خواسته ی نابه جایی نداشت و اصلا حرف بی ربط یا فعل بی ربط انجام نمیداد بالاخره وقته کنکور شد و با کمکه رامین و فرشاد تو رشته ی پرستاری تو یکی از شهرستان های اطراف محل زندگی قبول شدم از جنگی که تو خونه داشتیم بابته رفتنه من به اون شهرستان نگم براتون که روز و شب بابا غر میزد و میگفت دلبر باید بیخیال بشه و سال دیگه دوباره شرکت کنه و تو همین شهر درس بخونه و اصلا راضی نبود من برم شهری دیگه با وجودی که کلا از دانشگاه تا محل زندگیه ما دو ساعت بیشتر راه نبودامابابا کوتاه نمیومد که نمیومد هر چی مامان وفرشاد باهاش حرف میزدن انگارنه انگار منم غصه دار ومستاصل بودم چون واقعادلم میخواست برم دانشگاه وزودترتکلیفم بارامین مشخص میشدازدست زورگویی هاوخودخواهی های باباخسته شده بودم واقعا دلم نمیخواست تواون خونه بمونم دلم میخواست برم دانشگاه وهمونجا خوابگاه بگیرم ودیگه دیربه دیر بیام خونه مون البته دلم برای فرشادومامان باباتنگ میشداما ترجیحم این بودازاون همه استبداددوری کنم اون شب همه جمع بودیم وشام روکه خوردیم به بابا گفتم پدر جان من برای قبولی تودانشگاه خیلی زحمت کشیدم خودت هم میدونی قبولی تودانشگاه دولتی سخته و هر کسی نمیتونه قبول بشه خواهش میکنم کمی منصفانه تربه این موضوع فکر کنیدمن اگه شمااصرار به نرفتن داشته‌باشیدنمیرم دانشگاه اماقول هم نمیدم سال دیگه همین شهروهمین رشته روقبول بشم اصلاممکنه تاسال دیگه ذوق و شوق من ازبین بره به نظرم شمابه جای مخالفت بیایین باهم بریم اون دانشگاه و خوابگاهش روببینید بعداگه به نظرتون مناسب نبودبارفتنم مخالفت کنیدباباسکوت کرده بودشاید توقع نداشت دختر کوچولوش همچین حرفای گنده گنده ای بزنه البته خودمم باورم نمیشدیه روزی بتونم اینجوری قاطعانه باپدرم صحبت کنم مامان گوشه ی لبش رواز بس به دندون گرفته بودزخم شده بودباچشم اشاره کردکه دیگه برم اتاقم وحرفی نزنم آروم از سر سفره بلند شدم ورفتم سمته اتاقم که بابا گفت فردا صبح آماده شوباهم بریم اونجا رو ببینیم فوقش تاتومدرک بگیری ما هم میاییم همون شهر زندگی میکنیم برگشتم وتوصورته بابا یه لبخند زدموتودلم گفنم پدرسخت گیره من چقدرگفتنه این حرف برات سخته امابه زبون آوردی بالبخند ازباباتشکر کردم ورفتم اتاقم خوشحال بودم که بالاخره بابا یک بارهم که شده به حرف مااهمیت داده بودوحرف خودش روقانون نکرده بودباذوق اینکه فردامیریم دانشگاه وباباهم قبول میکنه خوابم بردفردای اون روزراس ساعت هشت همراهه فرشادوبابارفتیم سمته دانشگاهه من باباحرفی نمیزدوفرشاد هم خیره به جاده درحال رانندگی بودکلا ما تومسافرت ها هم همین طوربودیم هیچ کس بااون یکی حرف نمیزد ودرحد ضرورت صحبت میکردیم بالاخره رسیدیم دانشگاهه من باباازظاهر دانشگاه خوشش اومدوبه بهونه ی ثبت نام بامن اومد داخل همین جور که من مشغول تماشای محوطه ی دانشگاه و ..بودم دیدم باباداره بایه آقا صحبت میکنه و گرم گرفتن جلونرفتم تاحرفهاشون تموم بشه حرفای باباکه تموم شدصدام کردو گفت خوبه دانشگاهه خوبیه این آقا یکی از اساتید اینجاست ودوست قدیمیه منه کلی از دانشگاه ومحیطش وریاستش تعریف کرد خوبیش اینه که خوابگاهه اختصاصیه اساتید هم داره واین دوستم قول دادکه تواون محیط واست یه جارزرو کنه واسه روزایی که کلاس پشت هم داری وگرنه روزای عادی من خودم میارمت وتوشهر میمونم و با خودم برمیگردونمت چشمام گرد شده بود بابا میخواست هرروزمنوبیاره و ببره ؟حرف چهار سال درس خوندن بودچیزی نگفتم همین که دلش راضی شده بودبرام خیلی بود نهایت این بودکه بعد از یکی دوترم بابا خسته میشد منم راحت تررفت وآمدمیکردم اصلا شایدبارامین عقدمیکردم تا همین جاکه باباهمراهی کرده بودموافق بود خودش یه برگ برنده بودبرام باخوشحالی گفتم خب خداروشکرکه موافقی باباجان بریم خونه این خِبرخوش روبه مامان بدیم بابا گفت کارهای اولیه ی ثبت نام ازهفته ی دیگه است خودم باهات میام وکارها رو ردیف میکنیم مادرت هم میاریم تااونم خیالش راحت بشه دست باباروبوسیدم ‌وبا هم ازدانشگاه اومدیم بیرون فرشادبادیدنه صورته خوشحال من فهمید که کار ردیف شده یه بوق زدولبخندی بهم زدواومد سمتمون وگفت بیاییدبالا تعریف کنیدببینم چی شد؟بابانشست صندلیه جلوومنم پشت سرفرشادنشستم وگفتم خب خواهرت دانشجوشددددبابا ازمحیط دانشگاه خوشش اومدددباباگفت راه بیفت پسرخواهرت توراه برات تعریف میکنه تابرسیم خونه ظهره فرشاددستش روروی چشمش گذاشت وگفت چشم قربان همین الان با سرعت صدوبیست میریم به سمته خونه بابا نگاهه معنی داری به فرشاد کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌻

#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان:
#فرم_ازدواج_2

قسمت دوم و پایان
ی

کم کم حموم هم خراب کرد قرار بود واحد خودش به بهترین شکل در بیاره،همسایه ها برای ساخت و ساز شکایت می‌کردند شهرداری میومد ازش خسارت بگیر در و باز نمی‌کرد پول بناهای بدبخت نمی‌داد، نداشت که بده بناها پشت در خونه مینشستند بنده خدا ها ..کم کم به من می‌گفت تا مستاجر نیومده برو طبقه پایین حموم کن  یا من میرفتم تو کوچه بعد تو خونه مستاجر حموم میکرد ، دیگه به جایی رسید نه غذایی داشتیم برا خودمون غذای من شده بود فقط آب .
مرتیکه لاشی نمیزاشت هم بیام خونه بابام با هر اعتراضی کتک و فحش ناموسی به خونواده ام می داد‌.یه بار ساعت ۱۰ شب بدون گوشی منو رها کرد تو خیابون با چشمی اشکی ، بسیار مرد بی تعهد و بی مسئولیتی بود بعد کم کم فهمیدم طرف یک کلاهبردار شیاد حرفه ای غیر از کارت هاش که مسدود بود تموم چک هاش هم برگشت خورده بود....کم کم کار به جایی رسید ک فهمیدم اصلا کارش اینه با دخترها و زنها چت میکنه ، یکبار ساعت ۶ صبح از کنار من بلند شد به یک بهونه ای یادم نیست چی رفت بیرون وقتی بلند شدم رفتم سر گوشیش دیدم داره چت میکنه با دخترها و زنها،مرتیکه لاشی کثیف کم کم فهمیدم فرم ازدواج پر میکنه میده کانالا برای ازدواج ...یکبار جلو خودم از کانال ازدواج بهش زنگ زدند، اعصابم داغون میکرد.

دیگه مجبور شدم خونواده ام در جریان بذارم و اونا خیلی با مهربانی و ملایمت گفتند طلاق بگیرم پدر و مادرم و خواهرهام گفتند ما پشتتیم تنها نیستی .یه سرهنگ که از  فامیل های دور ما بود در میان گذاشتیم و گفت این آقا ۵۰ تا پرونده باز داره هر چی که بخوای غیر قتل داره و گفت هر چه زودتر طلاق بگیر وقتی فهمیدم با چه آدم شیاد و کلاهبرداری وارد زندگی که هزارتا آرزو داشتم روبرو شدم دنیا برام تاریک شد ، دیگه همش کارم گریه میگفتم چرا من ؟فکر خودکشی به سرم زد بود منی که نمازم قضا نمیشد به مدت یکسال نمازهام ترک کردم چادرم کنار گذاشتم به عبارتی قهر با خدا هنوز نتونستم قبول کنم چرا زندگی من اینطور شد..اون خواهر چاپلوس خدا نشناسش با اون شوهرش تحقیق کردیم همه را دروغ گفت تورو خدا هرکس برا ازدواج تحقیق می کنه راست بگید ،نمیدونم اون موقع خدا را در نظر نگرفت نگفت خودم دختر و پسر دارم سر بچه هام و خودم میاد که امیدوارم یک همچین دومادی عین برادرش سر دخترهاش بیاد که اگه نیاد من به خدا شک میکنم و اینو بگم مهریه ام عندالاستطاعه گرفت با هزار تا فریب بعد که عقد کردیم عندالمطالبه اش میکنم قسطیش میکنم چقدر اون ماه میدم چقدرش اون ماه بعد برات چقدر طلا میخرم مسافرت میبرمت تموم حرفاش دروغ به هیچ کدوم عمل نکرد بعدها فهمیدم ۶ تا زن گرفته طلاق گرفتند بعد تازه عقیم بود رو من و بقیه عیب میزاشت تو نازایی یعنی ۴ تا رسمی ۲ تا صیغه همه طلاق گرفتند ازش..

خواهرهاش وقتی فهمیدند خونه را خراب کرده ازش شکایت کردند و بعد هم زندان حدودا یکسال تو زندان بود ، یک آدم باید چقدر پست و کثیف لاشی تنوع طلب باش که بگه علنا من تو رو نمیخواستم زورکی تحملت میکردم بدنم به بدنت جوش نمی‌خورد به خونواده ام زنگ میزد فحش ناموسی و بعد هم میگفت برید طلاق دخترتون بگیرید دیگه یکجا کم آوردم بریدم رفتم دنبال کار طلاقم ، بعد یکسال که از زندان اومد بیرون گفت دوست دارم بیااا پیشم میخوامت گفتم یک کلمه طلاق من نمیخوامت و درگیر دادگاه و طلاق شدم تو هیچ کدوم جلسات دادگاه حاضر نشد این ب نفع من البته چون حکم جلب داریم می‌ترسه حاضر شه ،بلاخره طلاق گرفتم ولی نه مهریه بهم تعلق گرفت نه دیه نه نفقه ، نصیحت خواهرانه من حداقل با طرف ۳ ماه باشید تا اخلاق طرف بیاد دستتون قهر آشتی هاش ببینید دست و دلبازیش ببینید ببینید با تعهد با مسئولیت یا نه در برابرتون اخلاقش با خونواده اش چجوریه و اینکه تحقیق تا جای که میتونید تحقیق کنید حتی اگ طرف زن قبلی داشته از زن قبلیش تحقیق کنید ک اشتباه بزرگ من این بود تحقیق خوبی نکردیم .و هیچوقت با فرم و کانال های همسریابی و فلان ازدواج نکنید چون چهره واقعی خودشون رو اونجا بیان نمی کنند ، و امیدوارم ظلم های که در حقم شد تقاصش خدا ازش بگیره.

#پایان

التماس دعا از اعضای کانال داستان و پند..ممنون از مدیر محترم...امیدوارم داستان زندگیم درس عبرتی برای جوانان باشه.با احترام کوچک شما ستاره
خدا یار و یاورتان

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کپی بدون ذکر منبع  ممنوع
2👏1😢1
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت بیستم›

نزدیک رودخانه رسیدیم.
- ببینم تو این مدت چقدر پیشرفت کردی!
- تندتر شدم.
- یعنی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که احمد به سرعت حمله‌ور شد. او بسیار سریع حمله می‌کرد و من هم با سرعت جا خالی می‌دادم. وقتی جایمان عوض شد پایش را با پایم قفل و زیر پایش را خالی کردم که باعث شد به جلو بیفتد. دستاهایش را از پشت قفل کردم.
- خب آقای پلنگ حالا چی؟
- اوه... مگه یهودی گرفتی! ول کن دستو که شیکست. منو باش فکر می‌کردم تو این چند روز استخوون شدی. این‌ همه زورو از کجا میاری تو آخه؟!
- بچه که بودم مامان‌بزرگم خیلی شیر شتر به خوردم می‌داد برای همین استخوون بندیم درشته.
- الان کار می‌کنه من بخورم؟
- نه تو فعلا فقط از من کتک بخور.
از او جدا شدم و دستش را گرفتم تا بلند شود، نامرد دستم را کشید و نقش بر زمینم کرد.
- یادت باشه که حواستو جمع کنی.
خنده‌ای سر دادم و بلند شدم. باز مشغول تمرین شدیم. مسابقه دو می‌دادیم یا باز تن به تن می‌جنگیدیم. بسیار خسته شدیم و کنار آب دراز کشیدیم. احمد گفت:
یادش بخیر وقتی با معاذ و معاویه تمرین می‌کردیم، وقت استراحت حلقه‌وار کنار هم دراز می‌کشیدیم.
- یادته آخرین باری که با هم تمرین می‌کردیم معاویه گفت: گل جمع منم و بقیه... تا نگاش به من افتاد گفت: غیر از فائز همتون خُلین؛ خصوصأ معاذ.
- آره بعد معاذ گفت: نه داداش کم لطفی نکن تو علف جمعی، ما بقیه گلیم.
- آه برادران غیورِ شهیدم خوشا به سعادتتان. به بالاترین مقام عشق به خدا رسیدین.
- آره الله نصیب ما هم بکنه. کم کم آماده شو تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم برای...
سکوت کرد که گفتم: حرفتو کامل کن.
احمد بلند شد نشست من هم روبه‌رویش نشستم. به چشمانم زل زد و گفت: برای اتمام ماموریت با "موفقیت" یا "شهادت" یا "اسارت" که دوست دارم یکی از دو مورد اول نصیبمون بشه.
- ان‌شاءالله‌العزیز اخی.
برخواستم، دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: بلند شو برادر مجاهدم بریم و ماموریت اسلام رو تموم کنیم.
همراه احمد به سمت خانه به راه افتادیم. نزدیک خانه بچه‌های معصوم چه مظلومانه و زیبا بازی می‌کردند.
ما اول بخاطر اعلای کلمة‌الله و بعد برای برقراری عدالت الهی، شریعت و سنت الله و رسول، و آزادی و شادی این بچه‌ها به پا خواسته بودیم.
ما مردانی از نسل قعقاع فرمانده گروه اسد، از دیار امیرمثنیِٰ شامی، با شجاعت حیدری، با عدالت عمری، با صداقت صدیقی و حیای عثمانی در راه خدا قیام کرده بودیم. قسم به ذات الله "پیروزی" وعده پروردگار ما توسط نبی‌ِ ماست.
احمد رفت تا آمادگی‌های لازم را انجام دهد. من هم نزد مجاهده‌ام برای خداحافظی رفتم؛ برای مدتی نامعلوم از او دور می‌شدم.
با یا الله وارد اتاق شدم. مجاهده با ایمانم قرآن به دست نشسته و خوابش برده بود. برای یک مجاهد و مرد مسلمان این صحنه زیباترین منظره بود. در قلبم زمزمه کردم: خوشا به سعادت من.
آرام به سمتش رفتم، کنارش نشستم. بر دستانش که کلامِ الله در آن همچون ستاره‌ای می‌درخشید بوسه‌ای آرام زدم. نجواکنان گفتم: مجاهده‌جان نمی‌خوای مجاهدتو راهی میدان کنی؟
وقتی چشمانش را باز کرد سراسیمه بلند شد گفت:
شرمنده... نمی‌دونم چطوری وقت قرائت خوابم برد. شما کی اومدین؟
- اشکالی نداره. با منم رسمی حرف نزن من فائزم مجاهد تو! الان اومدم. کم‌کم باید راهی بشم. ازت می‌خوام مثل یک مجاهده قوی و صبور باشی.
- از خدا می‌خوام همونطور که قفل‌ها رو برای حضرت یوسف و راه رو از دل دریا برای حضرت موسی باز کرد، راه‌ها رو برات باز کنه. مثل ابراهیم علیه السلام که از آتش نمرود حفاظتش کرد، ازت در مقابل ظالمان حفاظت کنه.
- الله حفظت کنه. صفیه اگه من اسیر یا شهید شدم صبور باش. صبر کن که می خوام در سرای آخرت هم برای من باشی.
- تا آخرین نفس‌هام بهت وفادارم مجاهد. الله ما رو در دنیا و آخرت در کنار هم قرار بده.
- اللهم آمین. خب دیگه باید راه بیوفتم. به خدا میسپارمت. همونطور مثل قبل حتی بیشتر در مقابل کفار دلیر باش و نترس. مواظب چادرت باش که بخاطرش قیام کردم.
بر گوشهٔ چادرش بوسه‌ای زدم. صورتم را برگرداندم تا راه بیوفتم که گفت: ابومحمّد یه لحظه‌ صبر کن کارت دارم. خندان برگشتم و گفتم: عجب! پس اسمشم انتخاب کردی! چه اسم زیبایی.
- بشین.
- احمد منتظره.
- فقط دو دقیقه بشین.
متعجب نشستم که به پشت سرم رفت. چادر فلسطینی را بر روی سرم گذاشت و به صورت چادر مجاهدان شامی آن را بست.
- حالا در امان خدا، مثل خالد ثابت قدم برو که اسلام و مسلمین بهت نیاز دارن. فی امان الله.

با لبخندی پیروزمندانه و با نهایت خوشحالی بیرون رفتم. با یعقوب هم مثل پدر و پسر خداحافظی کردیم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
إِلٰهِى إِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِكَ لَمُسْتَنِيرٌ
وَ إِنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِكَ لَمُسْتَجِيرٌ

معبودم
آن ‌که به تو راه جوید راهش روشن است
و آن ‌که به تو پناه جوید در پناه توست
..!



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
2
2025/09/11 23:20:14
Back to Top
HTML Embed Code: