tgoop.com/faghadkhada9/78740
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_چهارم
عمو کمال که خبردار شده بود یه شب با
زن عمو اومد خونمون و بعد از حرفای معمول گفت :خب به سلامتی خونه دار شدید ....
بابا گفت :با اجازه اتون دیگه اینهمه سال زحمتتون دادیم ،آدم رفتنی هم باید بره ...
_مراحم بودی داداش جان، این چه حرفیه، با اینکه عادت کرده بودیم بهتون و دلم نمیخواد برید، ولی همین که مستقل میشید برای من مهم تره ....
زن عمو ادامه حرفش رو گرفت و گفت :
والا دلمون تنگ میشه براتون!
مامان گفت :وا اعظم خانم مگه کجا میریم دو تا خیابون پایین تریم ...
_میدونم، ولی همینکه هر روز صدا تون رو نمیشنویم سخته دیگه ...
_ایشالا برا مصیب خان عروس میاری و دوروبرتون شلوغ میشه ...
_خدا از دهنت بشنوه ،ما که از خدامونه ...
مریم و من اونشب گوشه ای کز کرده بودیم و نشسته بودیم عمو کمال رو به ما دو تا گفت :چیه شما دو تا کز کردین اونجا ؟
بابا زد زیر خنده گفت :ناراحتن میخوان از هم جدا بشن !
_نترسید نمیذارم جدا بمونید، بازم مثل الان میرید و میاید...
سر به زیر گفتم :میشه مثل زری که همیشه پیش ما نیست ...
انگار منتظر شنیدن اسم زری بودن تا یاد اتفاقات بیفتن ...زن عمو اعظم گفت :راستی شمسی رو دیروز دیدم، به کمال گفتم حال خوبی نداشت ،انگار از چیزی ناراحت بود شما خبر ندارید ازش ؟
مامان گفت :نه والا!!! ولی طفلک شمسی کی حالش خوبه که این بار خوب نبوده ...
_نه خب حالش زیادی میزون نبود ...
بابا گفت :داداش خبری شده؟ چیزی شده ؟
_والا اعظم که گفت شمسی تو این حال بوده رفتم سراغش، انگار برا زهره خواستگار اومده ...
_خب اینکه ناراحتی نداره ...
_پسر برادرشوهر شمسیه ،انگار زهره هم رضایت نداره، ولی میدونی که حرف حرف شوهرشه...
_چیزی نیست که بشه زهره رو مجبور کرد ..
_میدونم ...
_خب نمیشه کاری کرد ؟میدونی که پسرای برادرش چطور ادمایین...
_اینم میدونم...
بابا گفت :خب باید راهی باشه نمیشه که دختره رو بدبخت کرد ...
_میرم پیش آقا بزرگ، بلکه اون بتونه کاری کنه، البته میدونم کاسه کوزه ها سر من میشکنه ،ولی زهره گناه داره و البته شمسی ...
_فکر میکنی آقا بزرگ حریفش میشه ؟
_نمیدونم، ولی بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم و بشینیم ...
اونشب مریم خونه ما موند و وقتی کنار هم دراز کشیدیم گفت :خوبه که نمیخوان ماها رو شوهر بدن، من اصلا دلم نمیخواد از خونه بابام برم ..
_بالاخره بزرگ بشی باید بری .
مامان سرگرم جمع کردن وسایل خونه بود و از خوشی روی پا بند نبود ،گاهی خاله هم می اومد کمکش، ولی بیشتر زن عمو کمک حالش بود ...با وجود دو تا پسر بچه شیطون جمع کردن اسباب خونه سخت بود ...خونه ای که خریده بودیم رو دیده بودم، یه خونه یک طبقه با حیاط نسبتا بزرگی که پر از باغچه بود داخل ساختمون هم خوب بود و همه امیدم این بود که بودن توی خونه جدید باعث بشه اون دوری از مریم رو زیاد حس نکنم ...
توی گیرو دار اسباب کشی دیگه حرفی از زهره و خواستگارش و اینا نشنیده بودم، فقط آقا بزرگ و خانم بزرگ اومده بودن تهران و این نشون میداد که اوضاع زیاد خوب نیست که اونها راهی تهران شدن ...آقا بزرگ و خانم بزرگ هر موقع می اومدن مهمون خونه عمو کمال بودن، خونه ما هم نمی اومدن آقا بزرگ میگفت :از پله ها نمیتونم بالا و پایین کنم ...
خونه عمه شمسی هم نمیرفتن به خاطر شوهرش...اون روز من و مریم کنار هم نشسته بودیم و تکلیفمون رو انجام میدادیم، مامان و زن عمو هم توی اشپزخونه مشغول پختن شام بودن ..آقا بزرگ رو به عمو کمال گفت :چیکار کردی، پسره رو دیدی ؟
_نه آقا بزرگ ،واقعیت نرفتم حرف بزنم، برم بگم چی؟ بگم چرا رفتی خواستگاری دختر عموت ؟میگه به تو چه!!! بهتره با غلام (شوهر عمه شمسی)حرف بزنیم ...
_فکر میکنی به اون بگیم میگه خیلی ممنون که دخالت کردید، اون بدتر میگه ...
_پس چیکار کنیم ؟
_بگو زهره و شمسی بیان من باهاشون حرف دارم ...
_باشه آقا بزرگ ،فردا خبرشون میکنم
رو به مریم گفتم :اههه کاش همین امشب می اومدن، نفهمیدیم چی میشه، فردا ما مدرسه ایم ...
_شهین به ما چه اخه ...
_بی ذوق نباش دیگه ،یه دعوایی راه می افته ..
_سرت به کارت باشه ...
مواقعی که آقا بزرگ و خانم بزرگ می اومدن تهران ،ما هم شام و ناهار خونه عمو کمال بودیم ،خواست خانم بزرگ بود میگفت :لااقل تا اینجام شماها رو کنار هم ببینم.
روز بعد که رفتیم مدرسه از زری درباره زهره پرسیدیم، برخلاف همیشه که خیلی آروم و دوستانه جواب میداد عصبانی شد و گفت :به شماها چه که زهره چیکار میکنه و قراره چیکار کنه ؟
بعدم گذاشت و رفت ناراحت شده بودم مریم رو بهم گفت :دیدی گفتم تو کاری که بهمون ربط نداره فضولی نکنیم ...
ولی من مطمئنم بودم چیزی هست که زری اینجوری واکنش نشون داد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78740