FAGHADKHADA9 Telegram 78741
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_پنجم


ظهر که برگشتیم خونه، دم در خونه عمو چند جفت کفش غریبه بود به مریم گفتم :خوب شد رسیدیم ،عمه و زهره اینجان، بریم ببینیم چه خبره‌‌‌....
پس گردنی بهم زد و گفت :درست نمیشی؟
وارد شدیم، آقا بزرگ طبق معمول بالای هال نشسته بود و خانم بزرگ کنارش بود، عمو کمال طرف دیگه آقا بزرگ بود و عمه و زهره و این طرف هال با زن عمو نشسته بودن ...مامان سینی به دست از اشپزخونه بیرون اومد و ما رو که دید گفت :زود دست و روتون رو بشورید و بیاید...
هول هولکی آبی به سرو صورتم زدم و مریم رو دنبال خودم کشیدم نشستیم پیش مامان آقا بزرگ ،همونطور که تسبیح می‌گردوند گفت :تو چی میگی بابا؟
زهره نگاهی به عمه شمسی انداخت و من دیدم که عمه چشم غره ای بهش رفت، اونم سرش رو زیر انداخت و گفت :هرچی بابا و مامانم بگن ....
_این که نشد حرف دختر ..دیگه هم تو پسر عموت رو میشناسی، هم ماها، این آدم وصله تو نیست، من موندم چرا ننه بابات هیچی نمیگن، بابات فقط برا ماها زبون داره ...
عمه شمسی گفت: نه آقابزرگ پسر خوبیه !
_چطور یه شبه خوب شد؟ من این آدمها رو سالهاس میشناسم ،از همین حالا هم دارم میگم زندگی این دختر صد پله از تو بدتر میشه، تو بابایی داشتی پشتت باشه، ولی این دختر همونم نداره ...
زهره زد زیر گریه و آقا بزرگ گفت :بیا تحویل بگیر، داره با زبون بی زبونی میگه نمیخوام چطور دلتون میاد ؟
_آقا بزرگ‌ بحث خواستن و نخواستن نیست ب،اباش گفته اینکار باید بشه، میشناسیدش که حرف حرف خودشه ....
_بیخود کرده ...زهره با ما میاد خونه باغ و اونجا میمونه، باباش حرفی زد بفرستش اونجا، تا وقتی هم که ندونم با صدق دل رضا به این کاره یا نه،نمیفرستمش خونه اتون ...
زهره اشکهاش رو پاک کرد و عمه ناراضی گفت :ولی آقا بزرگ ؟!
_ولی بی ولی ...میدونم برات مشکل درست میکنم و دعوا میشه، ولی نمیتونم بذارم  این دختر رو بدبخت کنید.
عمو کمال که تا اونوقت ساکت بود گفت :آقا بزرگ دردسر میشه ،بذار برم با غلام حرف بزنم شاید تونستم مشکلش رو حل کنم، اینجوری که پیداس بحث شوهر دادن زهره نیست ،درسته شمسی؟
عمه شمسی جوابی نداد و فقط سرش رو انداخت پایین آقا بزرگ اما گفت :نمیشه کمال این بچه اولشونه ،اگه کوتاه بیام برا بقیه هم میخواد همین نسخه رو بپیچه و ۶ تا بچه رو بدبخت میکنه ...
_خب پس بذار با پسره حرف بزنیم، شاید تونستیم اونو راضی کنیم که کوتاه بیاد ...
_نمیدونم والا ،من چند سالیه ندیدم بچه های برادر غلام رو اونموقع هاش که شر بود ،ولی اگه میگی فایده داره بگو بیادش ...
_باشه پس زهره بره خونشون درگیری نشه، من پسره رو پیدا میکنم میارم ...
آقا بزرگ دیگه چیزی نگفت و عمه و زهره رفتن خونه، عصر همون روز عمو کمال در خونه رو زد و وقتی وارد شد گفت: یاالله مهمون داریم ...
اول خودش وارد شد ..من و مریم گوشه ای مشق می نوشتیم دیدم عمو رفت سمت آقا بزرگ و گفت :آقا بزرگ پسره رو اوردم..
_خوبه بگو بیاد ...
عمو رو به من و مریم گفت :جمع کنید برید توی اتاق زود باشید ...
با مریم تندتند کتابها رو جمع کردیم‌ و رفتیم توی اتاق با حرفهایی که در مورد اون پسر زده بودن کنجکاو بودم ببینمش، فکر میکردم یه پسر لات زشت با موهای چرب و کثیف و لباسهای کثیف و جای زخم روی سر و صورتش وارد میشه... پشت در اتاق ایستادم و از لای در نگاه میکردم مریم تشر زد :بیا کنار زشته !
_باشه بذار ببینیم چه شکلیه ...
عمو همراه با پسری همسن و سال مصیب حدودا ۲۰ ساله وارد شد، پسر قد بلند و خوش چهره ای بود، بلوز و شلوار قشنگی پوشیده بود و موهاش رو مرتب شونه زده بود ....منتظر بودم اونی که منتظرش هستم وارد بشه، ولی کسی نبود.. پس خواستگار زهره این بود ...چرا باهاش مخالفت میکردن، اینکه به نظر پسر خیلی خوبی می اومد...
با آقا بزرگ سلام علیک کرد و گوشه ای نشست، دیگه بعد از اون رو متوجه نشدم ..
اون پسر کی رفت رو نمیدونم ،همینقدر سر شام از حرفای بزرگترا فهمیدم که آقا بزرگ گفت: این بچه با اونی که من میشناختم دو تا آدم مجزاس، معقول و منطقی هم حرف زد، ولی یه مشکلی هست اونم اینکه چرا زهره ناراضیه ؟!
بابا گفت :کار این جووناس ،دیگه حتما یکیو دوست داره !
حواسم جمع مصیب شد که با غذاش بازی می‌کرد و هیچ خوشایندش نبود اون صحبت‌ها و بحث ها رو!!!
آقا بزرگ ادامه داد :با اینحال وقتی دختره راضی نیست ،اگه پسر وزیر وزرا هم باشه به دردش نمیخوره، حالا مشکل غلام چیه که به زور میخواد دختر شوهر بده نمیدونم ؟!
بابا گفت :بچه برادرش هست ،حتما میخواد دختر به آشنا بده ...
کسی حرفی نزد، انگار آقا بزرگ با دیدن پسره خیالش راحت شده بود که ادم بدی نیست و زهره الکی ادا میاد...
دیگه کسی پیگیر ماجرا نشد و آقا بزرگ و خانم بزرگ برگشتن خونه باغ و ماهم اسباب کشی کردیم خونه جدید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78741
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_پنجم


ظهر که برگشتیم خونه، دم در خونه عمو چند جفت کفش غریبه بود به مریم گفتم :خوب شد رسیدیم ،عمه و زهره اینجان، بریم ببینیم چه خبره‌‌‌....
پس گردنی بهم زد و گفت :درست نمیشی؟
وارد شدیم، آقا بزرگ طبق معمول بالای هال نشسته بود و خانم بزرگ کنارش بود، عمو کمال طرف دیگه آقا بزرگ بود و عمه و زهره و این طرف هال با زن عمو نشسته بودن ...مامان سینی به دست از اشپزخونه بیرون اومد و ما رو که دید گفت :زود دست و روتون رو بشورید و بیاید...
هول هولکی آبی به سرو صورتم زدم و مریم رو دنبال خودم کشیدم نشستیم پیش مامان آقا بزرگ ،همونطور که تسبیح می‌گردوند گفت :تو چی میگی بابا؟
زهره نگاهی به عمه شمسی انداخت و من دیدم که عمه چشم غره ای بهش رفت، اونم سرش رو زیر انداخت و گفت :هرچی بابا و مامانم بگن ....
_این که نشد حرف دختر ..دیگه هم تو پسر عموت رو میشناسی، هم ماها، این آدم وصله تو نیست، من موندم چرا ننه بابات هیچی نمیگن، بابات فقط برا ماها زبون داره ...
عمه شمسی گفت: نه آقابزرگ پسر خوبیه !
_چطور یه شبه خوب شد؟ من این آدمها رو سالهاس میشناسم ،از همین حالا هم دارم میگم زندگی این دختر صد پله از تو بدتر میشه، تو بابایی داشتی پشتت باشه، ولی این دختر همونم نداره ...
زهره زد زیر گریه و آقا بزرگ گفت :بیا تحویل بگیر، داره با زبون بی زبونی میگه نمیخوام چطور دلتون میاد ؟
_آقا بزرگ‌ بحث خواستن و نخواستن نیست ب،اباش گفته اینکار باید بشه، میشناسیدش که حرف حرف خودشه ....
_بیخود کرده ...زهره با ما میاد خونه باغ و اونجا میمونه، باباش حرفی زد بفرستش اونجا، تا وقتی هم که ندونم با صدق دل رضا به این کاره یا نه،نمیفرستمش خونه اتون ...
زهره اشکهاش رو پاک کرد و عمه ناراضی گفت :ولی آقا بزرگ ؟!
_ولی بی ولی ...میدونم برات مشکل درست میکنم و دعوا میشه، ولی نمیتونم بذارم  این دختر رو بدبخت کنید.
عمو کمال که تا اونوقت ساکت بود گفت :آقا بزرگ دردسر میشه ،بذار برم با غلام حرف بزنم شاید تونستم مشکلش رو حل کنم، اینجوری که پیداس بحث شوهر دادن زهره نیست ،درسته شمسی؟
عمه شمسی جوابی نداد و فقط سرش رو انداخت پایین آقا بزرگ اما گفت :نمیشه کمال این بچه اولشونه ،اگه کوتاه بیام برا بقیه هم میخواد همین نسخه رو بپیچه و ۶ تا بچه رو بدبخت میکنه ...
_خب پس بذار با پسره حرف بزنیم، شاید تونستیم اونو راضی کنیم که کوتاه بیاد ...
_نمیدونم والا ،من چند سالیه ندیدم بچه های برادر غلام رو اونموقع هاش که شر بود ،ولی اگه میگی فایده داره بگو بیادش ...
_باشه پس زهره بره خونشون درگیری نشه، من پسره رو پیدا میکنم میارم ...
آقا بزرگ دیگه چیزی نگفت و عمه و زهره رفتن خونه، عصر همون روز عمو کمال در خونه رو زد و وقتی وارد شد گفت: یاالله مهمون داریم ...
اول خودش وارد شد ..من و مریم گوشه ای مشق می نوشتیم دیدم عمو رفت سمت آقا بزرگ و گفت :آقا بزرگ پسره رو اوردم..
_خوبه بگو بیاد ...
عمو رو به من و مریم گفت :جمع کنید برید توی اتاق زود باشید ...
با مریم تندتند کتابها رو جمع کردیم‌ و رفتیم توی اتاق با حرفهایی که در مورد اون پسر زده بودن کنجکاو بودم ببینمش، فکر میکردم یه پسر لات زشت با موهای چرب و کثیف و لباسهای کثیف و جای زخم روی سر و صورتش وارد میشه... پشت در اتاق ایستادم و از لای در نگاه میکردم مریم تشر زد :بیا کنار زشته !
_باشه بذار ببینیم چه شکلیه ...
عمو همراه با پسری همسن و سال مصیب حدودا ۲۰ ساله وارد شد، پسر قد بلند و خوش چهره ای بود، بلوز و شلوار قشنگی پوشیده بود و موهاش رو مرتب شونه زده بود ....منتظر بودم اونی که منتظرش هستم وارد بشه، ولی کسی نبود.. پس خواستگار زهره این بود ...چرا باهاش مخالفت میکردن، اینکه به نظر پسر خیلی خوبی می اومد...
با آقا بزرگ سلام علیک کرد و گوشه ای نشست، دیگه بعد از اون رو متوجه نشدم ..
اون پسر کی رفت رو نمیدونم ،همینقدر سر شام از حرفای بزرگترا فهمیدم که آقا بزرگ گفت: این بچه با اونی که من میشناختم دو تا آدم مجزاس، معقول و منطقی هم حرف زد، ولی یه مشکلی هست اونم اینکه چرا زهره ناراضیه ؟!
بابا گفت :کار این جووناس ،دیگه حتما یکیو دوست داره !
حواسم جمع مصیب شد که با غذاش بازی می‌کرد و هیچ خوشایندش نبود اون صحبت‌ها و بحث ها رو!!!
آقا بزرگ ادامه داد :با اینحال وقتی دختره راضی نیست ،اگه پسر وزیر وزرا هم باشه به دردش نمیخوره، حالا مشکل غلام چیه که به زور میخواد دختر شوهر بده نمیدونم ؟!
بابا گفت :بچه برادرش هست ،حتما میخواد دختر به آشنا بده ...
کسی حرفی نزد، انگار آقا بزرگ با دیدن پسره خیالش راحت شده بود که ادم بدی نیست و زهره الکی ادا میاد...
دیگه کسی پیگیر ماجرا نشد و آقا بزرگ و خانم بزرگ برگشتن خونه باغ و ماهم اسباب کشی کردیم خونه جدید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78741

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Channel login must contain 5-32 characters Polls In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option. Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week. Among the requests, the Brazilian electoral Court wanted to know if they could obtain data on the origins of malicious content posted on the platform. According to the TSE, this would enable the authorities to track false content and identify the user responsible for publishing it in the first place.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American