FAGHADKHADA9 Telegram 78744
#دوقسمت سیزده وچهارده
📔دلبر
من فکر میکنم دیگه پدرت سخت گیریش رو کم کنه و به حرف خودت و احساست بیشتر اهمیت بده الان تو یه دختر کم سن و سالی که پدرت میترسه و حق داره .رامین حرفاش عاقلانه بود و نوع رفتار و برخوردش با محبت و با کلاس بود هیچ وقت خواسته ی نابه جایی نداشت و اصلا حرف بی ربط یا فعل بی ربط انجام نمیداد بالاخره وقته کنکور شد و با کمکه رامین و فرشاد تو رشته ی پرستاری تو یکی از شهرستان های اطراف محل زندگی قبول شدم از جنگی که تو خونه داشتیم بابته رفتنه من به اون شهرستان نگم براتون که روز و شب بابا غر میزد و میگفت دلبر باید بیخیال بشه و سال دیگه دوباره شرکت کنه و تو همین شهر درس بخونه و اصلا راضی نبود من برم شهری دیگه با وجودی که کلا از دانشگاه تا محل زندگیه ما دو ساعت بیشتر راه نبودامابابا کوتاه نمیومد که نمیومد هر چی مامان وفرشاد باهاش حرف میزدن انگارنه انگار منم غصه دار ومستاصل بودم چون واقعادلم میخواست برم دانشگاه وزودترتکلیفم بارامین مشخص میشدازدست زورگویی هاوخودخواهی های باباخسته شده بودم واقعا دلم نمیخواست تواون خونه بمونم دلم میخواست برم دانشگاه وهمونجا خوابگاه بگیرم ودیگه دیربه دیر بیام خونه مون البته دلم برای فرشادومامان باباتنگ میشداما ترجیحم این بودازاون همه استبداددوری کنم اون شب همه جمع بودیم وشام روکه خوردیم به بابا گفتم پدر جان من برای قبولی تودانشگاه خیلی زحمت کشیدم خودت هم میدونی قبولی تودانشگاه دولتی سخته و هر کسی نمیتونه قبول بشه خواهش میکنم کمی منصفانه تربه این موضوع فکر کنیدمن اگه شمااصرار به نرفتن داشته‌باشیدنمیرم دانشگاه اماقول هم نمیدم سال دیگه همین شهروهمین رشته روقبول بشم اصلاممکنه تاسال دیگه ذوق و شوق من ازبین بره به نظرم شمابه جای مخالفت بیایین باهم بریم اون دانشگاه و خوابگاهش روببینید بعداگه به نظرتون مناسب نبودبارفتنم مخالفت کنیدباباسکوت کرده بودشاید توقع نداشت دختر کوچولوش همچین حرفای گنده گنده ای بزنه البته خودمم باورم نمیشدیه روزی بتونم اینجوری قاطعانه باپدرم صحبت کنم مامان گوشه ی لبش رواز بس به دندون گرفته بودزخم شده بودباچشم اشاره کردکه دیگه برم اتاقم وحرفی نزنم آروم از سر سفره بلند شدم ورفتم سمته اتاقم که بابا گفت فردا صبح آماده شوباهم بریم اونجا رو ببینیم فوقش تاتومدرک بگیری ما هم میاییم همون شهر زندگی میکنیم برگشتم وتوصورته بابا یه لبخند زدموتودلم گفنم پدرسخت گیره من چقدرگفتنه این حرف برات سخته امابه زبون آوردی بالبخند ازباباتشکر کردم ورفتم اتاقم خوشحال بودم که بالاخره بابا یک بارهم که شده به حرف مااهمیت داده بودوحرف خودش روقانون نکرده بودباذوق اینکه فردامیریم دانشگاه وباباهم قبول میکنه خوابم بردفردای اون روزراس ساعت هشت همراهه فرشادوبابارفتیم سمته دانشگاهه من باباحرفی نمیزدوفرشاد هم خیره به جاده درحال رانندگی بودکلا ما تومسافرت ها هم همین طوربودیم هیچ کس بااون یکی حرف نمیزد ودرحد ضرورت صحبت میکردیم بالاخره رسیدیم دانشگاهه من باباازظاهر دانشگاه خوشش اومدوبه بهونه ی ثبت نام بامن اومد داخل همین جور که من مشغول تماشای محوطه ی دانشگاه و ..بودم دیدم باباداره بایه آقا صحبت میکنه و گرم گرفتن جلونرفتم تاحرفهاشون تموم بشه حرفای باباکه تموم شدصدام کردو گفت خوبه دانشگاهه خوبیه این آقا یکی از اساتید اینجاست ودوست قدیمیه منه کلی از دانشگاه ومحیطش وریاستش تعریف کرد خوبیش اینه که خوابگاهه اختصاصیه اساتید هم داره واین دوستم قول دادکه تواون محیط واست یه جارزرو کنه واسه روزایی که کلاس پشت هم داری وگرنه روزای عادی من خودم میارمت وتوشهر میمونم و با خودم برمیگردونمت چشمام گرد شده بود بابا میخواست هرروزمنوبیاره و ببره ؟حرف چهار سال درس خوندن بودچیزی نگفتم همین که دلش راضی شده بودبرام خیلی بود نهایت این بودکه بعد از یکی دوترم بابا خسته میشد منم راحت تررفت وآمدمیکردم اصلا شایدبارامین عقدمیکردم تا همین جاکه باباهمراهی کرده بودموافق بود خودش یه برگ برنده بودبرام باخوشحالی گفتم خب خداروشکرکه موافقی باباجان بریم خونه این خِبرخوش روبه مامان بدیم بابا گفت کارهای اولیه ی ثبت نام ازهفته ی دیگه است خودم باهات میام وکارها رو ردیف میکنیم مادرت هم میاریم تااونم خیالش راحت بشه دست باباروبوسیدم ‌وبا هم ازدانشگاه اومدیم بیرون فرشادبادیدنه صورته خوشحال من فهمید که کار ردیف شده یه بوق زدولبخندی بهم زدواومد سمتمون وگفت بیاییدبالا تعریف کنیدببینم چی شد؟بابانشست صندلیه جلوومنم پشت سرفرشادنشستم وگفتم خب خواهرت دانشجوشددددبابا ازمحیط دانشگاه خوشش اومدددباباگفت راه بیفت پسرخواهرت توراه برات تعریف میکنه تابرسیم خونه ظهره فرشاددستش روروی چشمش گذاشت وگفت چشم قربان همین الان با سرعت صدوبیست میریم به سمته خونه بابا نگاهه معنی داری به فرشاد کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78744
Create:
Last Update:

#دوقسمت سیزده وچهارده
📔دلبر
من فکر میکنم دیگه پدرت سخت گیریش رو کم کنه و به حرف خودت و احساست بیشتر اهمیت بده الان تو یه دختر کم سن و سالی که پدرت میترسه و حق داره .رامین حرفاش عاقلانه بود و نوع رفتار و برخوردش با محبت و با کلاس بود هیچ وقت خواسته ی نابه جایی نداشت و اصلا حرف بی ربط یا فعل بی ربط انجام نمیداد بالاخره وقته کنکور شد و با کمکه رامین و فرشاد تو رشته ی پرستاری تو یکی از شهرستان های اطراف محل زندگی قبول شدم از جنگی که تو خونه داشتیم بابته رفتنه من به اون شهرستان نگم براتون که روز و شب بابا غر میزد و میگفت دلبر باید بیخیال بشه و سال دیگه دوباره شرکت کنه و تو همین شهر درس بخونه و اصلا راضی نبود من برم شهری دیگه با وجودی که کلا از دانشگاه تا محل زندگیه ما دو ساعت بیشتر راه نبودامابابا کوتاه نمیومد که نمیومد هر چی مامان وفرشاد باهاش حرف میزدن انگارنه انگار منم غصه دار ومستاصل بودم چون واقعادلم میخواست برم دانشگاه وزودترتکلیفم بارامین مشخص میشدازدست زورگویی هاوخودخواهی های باباخسته شده بودم واقعا دلم نمیخواست تواون خونه بمونم دلم میخواست برم دانشگاه وهمونجا خوابگاه بگیرم ودیگه دیربه دیر بیام خونه مون البته دلم برای فرشادومامان باباتنگ میشداما ترجیحم این بودازاون همه استبداددوری کنم اون شب همه جمع بودیم وشام روکه خوردیم به بابا گفتم پدر جان من برای قبولی تودانشگاه خیلی زحمت کشیدم خودت هم میدونی قبولی تودانشگاه دولتی سخته و هر کسی نمیتونه قبول بشه خواهش میکنم کمی منصفانه تربه این موضوع فکر کنیدمن اگه شمااصرار به نرفتن داشته‌باشیدنمیرم دانشگاه اماقول هم نمیدم سال دیگه همین شهروهمین رشته روقبول بشم اصلاممکنه تاسال دیگه ذوق و شوق من ازبین بره به نظرم شمابه جای مخالفت بیایین باهم بریم اون دانشگاه و خوابگاهش روببینید بعداگه به نظرتون مناسب نبودبارفتنم مخالفت کنیدباباسکوت کرده بودشاید توقع نداشت دختر کوچولوش همچین حرفای گنده گنده ای بزنه البته خودمم باورم نمیشدیه روزی بتونم اینجوری قاطعانه باپدرم صحبت کنم مامان گوشه ی لبش رواز بس به دندون گرفته بودزخم شده بودباچشم اشاره کردکه دیگه برم اتاقم وحرفی نزنم آروم از سر سفره بلند شدم ورفتم سمته اتاقم که بابا گفت فردا صبح آماده شوباهم بریم اونجا رو ببینیم فوقش تاتومدرک بگیری ما هم میاییم همون شهر زندگی میکنیم برگشتم وتوصورته بابا یه لبخند زدموتودلم گفنم پدرسخت گیره من چقدرگفتنه این حرف برات سخته امابه زبون آوردی بالبخند ازباباتشکر کردم ورفتم اتاقم خوشحال بودم که بالاخره بابا یک بارهم که شده به حرف مااهمیت داده بودوحرف خودش روقانون نکرده بودباذوق اینکه فردامیریم دانشگاه وباباهم قبول میکنه خوابم بردفردای اون روزراس ساعت هشت همراهه فرشادوبابارفتیم سمته دانشگاهه من باباحرفی نمیزدوفرشاد هم خیره به جاده درحال رانندگی بودکلا ما تومسافرت ها هم همین طوربودیم هیچ کس بااون یکی حرف نمیزد ودرحد ضرورت صحبت میکردیم بالاخره رسیدیم دانشگاهه من باباازظاهر دانشگاه خوشش اومدوبه بهونه ی ثبت نام بامن اومد داخل همین جور که من مشغول تماشای محوطه ی دانشگاه و ..بودم دیدم باباداره بایه آقا صحبت میکنه و گرم گرفتن جلونرفتم تاحرفهاشون تموم بشه حرفای باباکه تموم شدصدام کردو گفت خوبه دانشگاهه خوبیه این آقا یکی از اساتید اینجاست ودوست قدیمیه منه کلی از دانشگاه ومحیطش وریاستش تعریف کرد خوبیش اینه که خوابگاهه اختصاصیه اساتید هم داره واین دوستم قول دادکه تواون محیط واست یه جارزرو کنه واسه روزایی که کلاس پشت هم داری وگرنه روزای عادی من خودم میارمت وتوشهر میمونم و با خودم برمیگردونمت چشمام گرد شده بود بابا میخواست هرروزمنوبیاره و ببره ؟حرف چهار سال درس خوندن بودچیزی نگفتم همین که دلش راضی شده بودبرام خیلی بود نهایت این بودکه بعد از یکی دوترم بابا خسته میشد منم راحت تررفت وآمدمیکردم اصلا شایدبارامین عقدمیکردم تا همین جاکه باباهمراهی کرده بودموافق بود خودش یه برگ برنده بودبرام باخوشحالی گفتم خب خداروشکرکه موافقی باباجان بریم خونه این خِبرخوش روبه مامان بدیم بابا گفت کارهای اولیه ی ثبت نام ازهفته ی دیگه است خودم باهات میام وکارها رو ردیف میکنیم مادرت هم میاریم تااونم خیالش راحت بشه دست باباروبوسیدم ‌وبا هم ازدانشگاه اومدیم بیرون فرشادبادیدنه صورته خوشحال من فهمید که کار ردیف شده یه بوق زدولبخندی بهم زدواومد سمتمون وگفت بیاییدبالا تعریف کنیدببینم چی شد؟بابانشست صندلیه جلوومنم پشت سرفرشادنشستم وگفتم خب خواهرت دانشجوشددددبابا ازمحیط دانشگاه خوشش اومدددباباگفت راه بیفت پسرخواهرت توراه برات تعریف میکنه تابرسیم خونه ظهره فرشاددستش روروی چشمش گذاشت وگفت چشم قربان همین الان با سرعت صدوبیست میریم به سمته خونه بابا نگاهه معنی داری به فرشاد کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78744

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. "Doxxing content is forbidden on Telegram and our moderators routinely remove such content from around the world," said a spokesman for the messaging app, Remi Vaughn. Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week. Write your hashtags in the language of your target audience. Image: Telegram.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American