ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر میشود؟
ﺗﺮﺱِ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ میشود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم میشود! تا جایی که شیر میتواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ طعمه ﺷﯿﺮ نمیشود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪﯼ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.
ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ میمانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر میشود؟
ﺗﺮﺱِ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ میشود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم میشود! تا جایی که شیر میتواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ طعمه ﺷﯿﺮ نمیشود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪﯼ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.
ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ میمانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👌1
خدایا شکرت
من هروقت حالم بده که یادم رفته به تو اعتماد کنم، در اصل تو رو یادم رفته. اینکه همه چیز دست توئه،زیاد که کار میکنم فکر میکنم هرچیزی رو بدست آوردم خودم بدست آوردم. بعدش که زندگی بالا پایینهاشو بهم نشون میده یادم میاد تو بهم میرسونی اینها رو. چه اونها که براشون تلاش کردم، چه اونها که هیچوقت براشون تلاش نکردم. همش کار خودته🌸🎀💗••الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من هروقت حالم بده که یادم رفته به تو اعتماد کنم، در اصل تو رو یادم رفته. اینکه همه چیز دست توئه،زیاد که کار میکنم فکر میکنم هرچیزی رو بدست آوردم خودم بدست آوردم. بعدش که زندگی بالا پایینهاشو بهم نشون میده یادم میاد تو بهم میرسونی اینها رو. چه اونها که براشون تلاش کردم، چه اونها که هیچوقت براشون تلاش نکردم. همش کار خودته🌸🎀💗••الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2👌1
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست ویک
همون شب با عباس در مورد بچه صحبت کردم و عباس با خوشحالی گفت منم خیلی دلم میخواد فقط گذاشته بودم هر وقت خودت آماده بودی اقدام کنیم ..
بعد از اون شب همه اش احساس میکردم حامله ام و با دیدن برادرزاده ام دعا میکردم زودتر حامله بشم ..
زیاد انتظار نکشیدم و دو ماه بعد با دادن آزمایش فهمیدم که حامله ام ..
وقتی عباس فهمید که قراره به زودی پدر بشه خیلی خوشحال شد و همون شب یه جشن دو نفره گرفتیم ..
مامان و بابا از یه طرف ، عمو و زنعمو هم از طرف دیگه به قدری بهم میرسیدند و توجه میکردند که دلم نمیخواست دوران بارداریم بگذره ..
چهار ماهه بودم که برای تعیین جنسیت رفتیم .. بچه مون پسر بود.. هر چند برامون فرقی نمیکرد ولی ته دلم دوست داشتم پسر باشه و همبازی برادرزاده ام ...
هر وقت که میرفتم خونه مامان، باهم به بازار میرفتیم و مامان به انتخاب و سلیقه ی من کلی وسایل برای پسرمون میخرید و در عرض یک ماه سیسمونیم رو تکمیل کرد ...
رسممون بود که تو هفت ماهگی سیسمونی رو بیارند ولی مامان گفت حالا که خریدیم زودتر بیارم...
چند نفری از فامیل درجه یک رو دعوت کردیم و جشن سیسمونی گرفتیم .. اتاق پسرم رو آماده کردیم .. کمی خسته شده بودم و با این که خوش میگذشت دلم میخواست زودتر همه بروند و استراحت کنم ..
با رفتن مهمونها روی تخت ولو شدم و خیلی زود خوابم برد ولی نصفه های شب با درد شدید از خواب بیدار شدم.. نمیخواستم عباس رو بیدار کنم به سختی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ولی چنان دردی توی وجودم پیچید که بی اختیار داد بلندی کشیدم و روی زمین افتادم ..
عباس سراسیمه به آشپزخونه اومد و با دیدن من دستپاچه شده بود.. به سختی آماده شدم و به بیمارستان رفتیم ..
توی راه حس کردم شلوارم خیس شد.. با گریه داد زدم عباس .. زود باش خونریزی دارم ..
عباس با ناراحتی گفت مریم گریه نکن .. طوری نمیشه .. من مطمئنم .. پسرمون عجوله میخواد زودتر ما رو ببینه...
داد زدم عباس .. من شش ماهه ام .. بچه زنده نمیمونه ...
عباس دستم رو گرفت و گفت نترس مریم .. اگه دنیا بیاد میزارن تو این دستگاه ها چیه .. تو همونا ... هیچیش نمیشه...
به محض رسیدن به بیمارستان من رو روی تخت خوابوندند و به اتاق عمل بردند...
عباس تا در اتاق عمل دستم رو گرفته بود و دلداریم میداد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت بیست ویک
همون شب با عباس در مورد بچه صحبت کردم و عباس با خوشحالی گفت منم خیلی دلم میخواد فقط گذاشته بودم هر وقت خودت آماده بودی اقدام کنیم ..
بعد از اون شب همه اش احساس میکردم حامله ام و با دیدن برادرزاده ام دعا میکردم زودتر حامله بشم ..
زیاد انتظار نکشیدم و دو ماه بعد با دادن آزمایش فهمیدم که حامله ام ..
وقتی عباس فهمید که قراره به زودی پدر بشه خیلی خوشحال شد و همون شب یه جشن دو نفره گرفتیم ..
مامان و بابا از یه طرف ، عمو و زنعمو هم از طرف دیگه به قدری بهم میرسیدند و توجه میکردند که دلم نمیخواست دوران بارداریم بگذره ..
چهار ماهه بودم که برای تعیین جنسیت رفتیم .. بچه مون پسر بود.. هر چند برامون فرقی نمیکرد ولی ته دلم دوست داشتم پسر باشه و همبازی برادرزاده ام ...
هر وقت که میرفتم خونه مامان، باهم به بازار میرفتیم و مامان به انتخاب و سلیقه ی من کلی وسایل برای پسرمون میخرید و در عرض یک ماه سیسمونیم رو تکمیل کرد ...
رسممون بود که تو هفت ماهگی سیسمونی رو بیارند ولی مامان گفت حالا که خریدیم زودتر بیارم...
چند نفری از فامیل درجه یک رو دعوت کردیم و جشن سیسمونی گرفتیم .. اتاق پسرم رو آماده کردیم .. کمی خسته شده بودم و با این که خوش میگذشت دلم میخواست زودتر همه بروند و استراحت کنم ..
با رفتن مهمونها روی تخت ولو شدم و خیلی زود خوابم برد ولی نصفه های شب با درد شدید از خواب بیدار شدم.. نمیخواستم عباس رو بیدار کنم به سختی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ولی چنان دردی توی وجودم پیچید که بی اختیار داد بلندی کشیدم و روی زمین افتادم ..
عباس سراسیمه به آشپزخونه اومد و با دیدن من دستپاچه شده بود.. به سختی آماده شدم و به بیمارستان رفتیم ..
توی راه حس کردم شلوارم خیس شد.. با گریه داد زدم عباس .. زود باش خونریزی دارم ..
عباس با ناراحتی گفت مریم گریه نکن .. طوری نمیشه .. من مطمئنم .. پسرمون عجوله میخواد زودتر ما رو ببینه...
داد زدم عباس .. من شش ماهه ام .. بچه زنده نمیمونه ...
عباس دستم رو گرفت و گفت نترس مریم .. اگه دنیا بیاد میزارن تو این دستگاه ها چیه .. تو همونا ... هیچیش نمیشه...
به محض رسیدن به بیمارستان من رو روی تخت خوابوندند و به اتاق عمل بردند...
عباس تا در اتاق عمل دستم رو گرفته بود و دلداریم میداد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت بیست ودو
"عباس"
مریم رو به اتاق عمل بردند .. تا لحظه ای که منو می دید ، سعی کردم چهره ای آروم داشته باشم ولی تو دلم غوغا بود..
نمیدونستم چکار کنم .. میخواستم به مامانم خبر بدم .. به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود .. نخواستم بیدارشون کنم ..
کلافه پشت در، راه میرفتم و تو دلم دعا میکردم که مریم و پسرم سالم برگردند ..
نمیدونم چقدر گذشته بود که دکتر از اتاق عمل خارج شد و وقتی حال مریم رو ازش پرسیدم گفت لطفا بیایید اتاقم تا صحبت کنیم ...
پشت سرش وارد اتاقش شدم و قبل از نشستن گفتم تو رو خدا ، اتفاقی افتاده ؟ مریم...
دکتر میون حرفم پرید و گفت حال خانومتون خوبه ..
نشستم و پرسیدم بچه ام چی؟
دکتر تو چشمهام زل زد و گفت بچه تون .. میتونیم کاری کنیم که زنده بمونه ولی...
با عصبانیت گفتم یعنی چی؟؟؟میتونید و انجام نمی دید؟؟
دکتر دستش رو بالا آورد و گفت لطفا آروم باشید .. بچه ی شما ، یه بچه ی طبیعی نیست... معلولیت داره..
چند ثانیه طول کشید تا جمله ی آخر دکتر رو حلاجی کنم ..
دهانم رو به سختی باز کردم و پرسیدم چه معلولیتی؟؟؟
دکتر آهی کشید و گفت معلولیت ذهنی..
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد .. زل زده بودم به دکتر ..
با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم یعنی .. عقب مونده است؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت بله متاسفانه... اگر شما مایل باشید میتونیم تو بخش NICU ،توی دستگاه نگهداری کنیم تا سی و هشت هفته کامل بشه ..
مات دکتر رو نگاه میکردم .. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین موضوع بود ..
دکتر گفت میدونم بچه ی اولتونه و کلی براش خوشحال بودید ولی.. اینطور بچه ها عمر زیادی نمیکنند و خودشون هم عذاب میکشند .. هزینه ی نگهداری در بیمارستان رو هم در نظر بگیرید... خوب .. چی میگید؟ تصمیمتون چیه؟؟؟
سرم رو بین دو تا دستهام گرفتم و گفتم هر کار صلاح میدونید همون رو انجام بدید ..
دکتر پرسید صلاح نیست طفل معصوم رو عذاب بدیم.. اگر موافقید این برگه رو امضاء کنید..
برگه و خودکار رو به سمتم هول داد .. تصمیم سختی بود .. میتونستم زنده نگهش دارم ولی ... کاغذ رو امضاء کردم و از اتاق زدم بیرون .. اشکهام روان شده بود .. با پشت دستم چشمهای خیسم رو پاک کردم و زیر لب گفتم منو ببخش پسرم .. ببخش .. بخاطر خودت بود .. ولی دروغ میگفتم .. بخاطر خودم بود .. من نمیخواستم بچه ام مشکل دار باشه... رفتم تو ماشینم و با خیال راحت ، با صدای بلند گریه کردم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت بیست ودو
"عباس"
مریم رو به اتاق عمل بردند .. تا لحظه ای که منو می دید ، سعی کردم چهره ای آروم داشته باشم ولی تو دلم غوغا بود..
نمیدونستم چکار کنم .. میخواستم به مامانم خبر بدم .. به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود .. نخواستم بیدارشون کنم ..
کلافه پشت در، راه میرفتم و تو دلم دعا میکردم که مریم و پسرم سالم برگردند ..
نمیدونم چقدر گذشته بود که دکتر از اتاق عمل خارج شد و وقتی حال مریم رو ازش پرسیدم گفت لطفا بیایید اتاقم تا صحبت کنیم ...
پشت سرش وارد اتاقش شدم و قبل از نشستن گفتم تو رو خدا ، اتفاقی افتاده ؟ مریم...
دکتر میون حرفم پرید و گفت حال خانومتون خوبه ..
نشستم و پرسیدم بچه ام چی؟
دکتر تو چشمهام زل زد و گفت بچه تون .. میتونیم کاری کنیم که زنده بمونه ولی...
با عصبانیت گفتم یعنی چی؟؟؟میتونید و انجام نمی دید؟؟
دکتر دستش رو بالا آورد و گفت لطفا آروم باشید .. بچه ی شما ، یه بچه ی طبیعی نیست... معلولیت داره..
چند ثانیه طول کشید تا جمله ی آخر دکتر رو حلاجی کنم ..
دهانم رو به سختی باز کردم و پرسیدم چه معلولیتی؟؟؟
دکتر آهی کشید و گفت معلولیت ذهنی..
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد .. زل زده بودم به دکتر ..
با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم یعنی .. عقب مونده است؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت بله متاسفانه... اگر شما مایل باشید میتونیم تو بخش NICU ،توی دستگاه نگهداری کنیم تا سی و هشت هفته کامل بشه ..
مات دکتر رو نگاه میکردم .. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین موضوع بود ..
دکتر گفت میدونم بچه ی اولتونه و کلی براش خوشحال بودید ولی.. اینطور بچه ها عمر زیادی نمیکنند و خودشون هم عذاب میکشند .. هزینه ی نگهداری در بیمارستان رو هم در نظر بگیرید... خوب .. چی میگید؟ تصمیمتون چیه؟؟؟
سرم رو بین دو تا دستهام گرفتم و گفتم هر کار صلاح میدونید همون رو انجام بدید ..
دکتر پرسید صلاح نیست طفل معصوم رو عذاب بدیم.. اگر موافقید این برگه رو امضاء کنید..
برگه و خودکار رو به سمتم هول داد .. تصمیم سختی بود .. میتونستم زنده نگهش دارم ولی ... کاغذ رو امضاء کردم و از اتاق زدم بیرون .. اشکهام روان شده بود .. با پشت دستم چشمهای خیسم رو پاک کردم و زیر لب گفتم منو ببخش پسرم .. ببخش .. بخاطر خودت بود .. ولی دروغ میگفتم .. بخاطر خودم بود .. من نمیخواستم بچه ام مشکل دار باشه... رفتم تو ماشینم و با خیال راحت ، با صدای بلند گریه کردم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
📘#داستان_کوتاه
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند،
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!
مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد!
حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ...
سال ها گذشت و آن خیابان، جاده ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر
همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،
مسیر بسیار بدی بود!
در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند،
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!
مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد!
حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ...
سال ها گذشت و آن خیابان، جاده ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر
همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،
مسیر بسیار بدی بود!
در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🛑پدر و مادر ها هشدار
بلوغ زودرس در نوجوانان ❗️
■ خطیب: استاد فرهیخته، مولانا خیرشاهی (حفظهالله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلوغ زودرس در نوجوانان ❗️
■ خطیب: استاد فرهیخته، مولانا خیرشاهی (حفظهالله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت یازدهم›
نفسم را عمیق بیرون دادم و چشمانم را بستم؛ در آن لحظه که چشمان ترسیده و مظلومش را دیدم که چادرش در دستان شعیب بود، غیرت اسلامی و بعد غیرت مجاهدانه و در آخر غیرت مردانهام جوشید. من بخاطر چادر زنان مسلمان قیام کردم، نمیتوانستم بگذارم حتی به گوشهٔ چادرشان بیحرمتی شود. فرقی نمیکند با اسلحه باشد یا با ریختن خونم.
سرم را بر بالش گذاشتم. افکارم را به سمت خاطراتم با دوستانم بردم، تا با مرورش شاید حالم کمی بهتر شود.
به یاد خاطرهای افتادم؛ چند سال پیش وقتی معاویه زخمی شده بود وِرد زبانش این بود:
من الان شهید میشم خداروشکر... بعد از چند ثانیه میگفت: چرا هنوز شهید نشدم؟!
معاذ با مزاح گفت: خوبه حالا یه تَرکِش خوردی! به این راحتی درِ بهشت رو برات باز نمیکنن پسر! فکر نکن تو منی که هنوز شهید نشدم در بهشت برام بازه!...
همه با یک تای ابروی بالارفته به او نگاه کردیم همزمان گفتیم: معاذ دلت کتک می خواد اخی؟
به چهرهاش حالتی مظلومی داد و گفت: من یک طالب مِسکینم، کاری به کار کسی ندارم. نگاه به قدوقوَارهام نکنین! من خیلی مظلومم...
صدای قهقهه ما فضا را پر میکرد. جمعمان بوی جنّت میداد. جمعی که برادران مجاهد بیتوجه به سختیها، حتی زخمهای وَخیمشان با یاد و شوق دیدار الله و رسولش شاد بودند. آن عدّهای از مردم که با دید حقارت به ما مینگرند، فکر میکنند ما یک مُشت انسانهای بیچاره هستیم، چون چیزی برای از دست دادن نداریم برای خودکشی در این راه میآییم! گمان میکنند ما همیشه غمگین و افسرده هستیم! ولی باید بگویم: اگر از نزدیک نظاره کنید میبینید؛ ما انسانهای خوشبختی هستیم که پروردگار جنّت را به همراه حورانش در همین دنیا برای ما نمایان کرده است. میدان مردان، خود جنّتی بیانتها است و مجاهدینش، حورانی هستند که زُلفهایشان با نسیم لشکر اسلام در هوا پریشان میشود. ما چنان سعادتمندانی هستیم که در شبهای سرد وقتی در کنار هم از شوق شهادت صحبت میکنیم چنان گرم میشویم که احساس میکنیم تابستان است. ما ثروتمندترین مردانِ جهان هستیم؛ زیرا ما لطف و احسان الله را به همراه داریم. گام نهادن در میدانِ عشق حتی برای یک لحظهٔ، بزرگترین نظرِ لطف الله است.
با وجود تمام سختیها؛ اسیری، شکنجه، گرسنگی، زخمیشدن و مریضی، باز هم ما بیغمترین و خوشبختترین انسانهای این عالم هستیم. تنها غم ما در این راه این است که مبادا اسم ما از لیست "عُشاقالشهادت" جا بیفتد.
ما با جانهایمان معامله کردهایم، در عوض پروردگارم "فوزالعظیم" یعنی جنتجاودانه و دیدارش را نصیبمان میکند، چرا که ما در این راهِ "جهادفیسبیلالله" با هدفِ برقراری عدالتِ عمری، امنیت و خدمت به مسلمین، جانهای خود را قربان میکنیم تا در عوض، دیدار ربّمان را در جنّتالفردوس حاصل کنیم... آه شهادت، چقدر شیرین هستی! اگر من تکهتکه شوم باز هم در شوقِ دستیابی به تو، دردها را متوجه نخواهم شد...
چشمانم گرم گرفته بود و داشتم خواب میرفتم؛ بهیکباره چشمان هراسان صفیه در مقابلم ترسیم شد!...
این دست و آن دست کردم اما فایدهٔ نداشت. با آشفتگی رو به سقف کردم و زمزمهوار تکرار کردم:
یعقوب نمیتونه صفیه رو به زور به کسی بده اونم به شعیب که چند لحظه پیش خودم متوجه دروغش شدم! صفیه دختری دلیر، شجاع، با ایمان...
با صدایی آرام ادامه دادم: و مجاهده است!
باز در دل ادامه دادم: شعیب اصلأ اینطوری نیست، نمیتونه اونو به اوج خوشبختی در دایرهٔ اسلام برسونه! خب اگه به شعیب ندن، بعد کی همسفرِ این مجاهده نترس میشه؟!...
در این فکرها بودم که خواب بر چشمانم غالب شد...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت یازدهم›
نفسم را عمیق بیرون دادم و چشمانم را بستم؛ در آن لحظه که چشمان ترسیده و مظلومش را دیدم که چادرش در دستان شعیب بود، غیرت اسلامی و بعد غیرت مجاهدانه و در آخر غیرت مردانهام جوشید. من بخاطر چادر زنان مسلمان قیام کردم، نمیتوانستم بگذارم حتی به گوشهٔ چادرشان بیحرمتی شود. فرقی نمیکند با اسلحه باشد یا با ریختن خونم.
سرم را بر بالش گذاشتم. افکارم را به سمت خاطراتم با دوستانم بردم، تا با مرورش شاید حالم کمی بهتر شود.
به یاد خاطرهای افتادم؛ چند سال پیش وقتی معاویه زخمی شده بود وِرد زبانش این بود:
من الان شهید میشم خداروشکر... بعد از چند ثانیه میگفت: چرا هنوز شهید نشدم؟!
معاذ با مزاح گفت: خوبه حالا یه تَرکِش خوردی! به این راحتی درِ بهشت رو برات باز نمیکنن پسر! فکر نکن تو منی که هنوز شهید نشدم در بهشت برام بازه!...
همه با یک تای ابروی بالارفته به او نگاه کردیم همزمان گفتیم: معاذ دلت کتک می خواد اخی؟
به چهرهاش حالتی مظلومی داد و گفت: من یک طالب مِسکینم، کاری به کار کسی ندارم. نگاه به قدوقوَارهام نکنین! من خیلی مظلومم...
صدای قهقهه ما فضا را پر میکرد. جمعمان بوی جنّت میداد. جمعی که برادران مجاهد بیتوجه به سختیها، حتی زخمهای وَخیمشان با یاد و شوق دیدار الله و رسولش شاد بودند. آن عدّهای از مردم که با دید حقارت به ما مینگرند، فکر میکنند ما یک مُشت انسانهای بیچاره هستیم، چون چیزی برای از دست دادن نداریم برای خودکشی در این راه میآییم! گمان میکنند ما همیشه غمگین و افسرده هستیم! ولی باید بگویم: اگر از نزدیک نظاره کنید میبینید؛ ما انسانهای خوشبختی هستیم که پروردگار جنّت را به همراه حورانش در همین دنیا برای ما نمایان کرده است. میدان مردان، خود جنّتی بیانتها است و مجاهدینش، حورانی هستند که زُلفهایشان با نسیم لشکر اسلام در هوا پریشان میشود. ما چنان سعادتمندانی هستیم که در شبهای سرد وقتی در کنار هم از شوق شهادت صحبت میکنیم چنان گرم میشویم که احساس میکنیم تابستان است. ما ثروتمندترین مردانِ جهان هستیم؛ زیرا ما لطف و احسان الله را به همراه داریم. گام نهادن در میدانِ عشق حتی برای یک لحظهٔ، بزرگترین نظرِ لطف الله است.
با وجود تمام سختیها؛ اسیری، شکنجه، گرسنگی، زخمیشدن و مریضی، باز هم ما بیغمترین و خوشبختترین انسانهای این عالم هستیم. تنها غم ما در این راه این است که مبادا اسم ما از لیست "عُشاقالشهادت" جا بیفتد.
ما با جانهایمان معامله کردهایم، در عوض پروردگارم "فوزالعظیم" یعنی جنتجاودانه و دیدارش را نصیبمان میکند، چرا که ما در این راهِ "جهادفیسبیلالله" با هدفِ برقراری عدالتِ عمری، امنیت و خدمت به مسلمین، جانهای خود را قربان میکنیم تا در عوض، دیدار ربّمان را در جنّتالفردوس حاصل کنیم... آه شهادت، چقدر شیرین هستی! اگر من تکهتکه شوم باز هم در شوقِ دستیابی به تو، دردها را متوجه نخواهم شد...
چشمانم گرم گرفته بود و داشتم خواب میرفتم؛ بهیکباره چشمان هراسان صفیه در مقابلم ترسیم شد!...
این دست و آن دست کردم اما فایدهٔ نداشت. با آشفتگی رو به سقف کردم و زمزمهوار تکرار کردم:
یعقوب نمیتونه صفیه رو به زور به کسی بده اونم به شعیب که چند لحظه پیش خودم متوجه دروغش شدم! صفیه دختری دلیر، شجاع، با ایمان...
با صدایی آرام ادامه دادم: و مجاهده است!
باز در دل ادامه دادم: شعیب اصلأ اینطوری نیست، نمیتونه اونو به اوج خوشبختی در دایرهٔ اسلام برسونه! خب اگه به شعیب ندن، بعد کی همسفرِ این مجاهده نترس میشه؟!...
در این فکرها بودم که خواب بر چشمانم غالب شد...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
♥️به نام بابا ♥️
بابام همیشه میگه منُ با خودت مقایسه نکن دخترم؛ من دیگه پیر شدم ؛ تو اولِ جوونیته
بهش گفتم ولی همه چی ریشه دارش محکم تره؛
شما یه درختی؛ ریشه داری؛ شاخ و برگ داری؛ سایه داری؛ میوه داری؛ من یه نهالم ؛ ممکنه طوفان بشه من بشکنم اما شما از جات تکون نمیخوری
بهش گفتم : بابا ؛ شاید هیچوقت گریه هاتُ ندیدم.
شاید هیچوقت گِله نکردی از این دنیا؛ شاید خستگیاتُ ندیدم ؛ شاید باهات قهرم میکردم؛ شاید بعضی وقتا جلوت وایمیستادم ؛ ولی شما بذار پای همون نهال بودن من؛ شما ببخش ؛ حالا اینبار شما خودتُ با من مقایسه نکن ....
شما دقیقا ستون وسط خونه مونی ؛ همون که همه ی سقفُ نگه میداره همون که خودش تَرک برمیدارم ولی نمیذاره سقف. بریزه...
همون ستونه که همه تکیه بهش میدیم
بهش گفتم بابا نکنه یه وقت خسته بشی از سنگینی سقف خونه .. اگه ستون خونه مون یه طوریش بشه همه مون زیر آوار میمونیم و از بین میریم
ببین بابا همه ی در و دیوار خونه مون داره با زبون بی زبونی صدات میزنه .. ما که جای خود داریم.
یه روز بابام بهم گفت :
باد کولر کَمرمو و پاهام اذیت میکنه تو جوونیم من پیر شدم زود پا درد میگیرم ولی الان ببین کمر مون خم شده از اینکه حالت خوب نیست .. بهش گفتم حالا دیدی بابا شمایی که اگه سرپا نشی کمر همه مون خم میشه؛ این پاهامون قوت راه رفتن نداره..
بابامه دیگه.. همیشه از بچگی تا الان روی حرفش حرف نزدیم؛ الانم هرچی شما بگی ولی این همه سال ما گوش به حرفای شما دادیم یه بار هم تو دنیای پدر و دختری شما به حرف من گوش بده و بگو چشم و قوی باش و کم نیار .....
این همه سال بخاطر ما دووم آوردی این یه بارم روش..
یادت نره بابا خونه ای که چراغش کم نور بشه خیلی ترسناکه شما که نمیخوای ما بترسیم.....
چراغ خونه مون؛ همیشه پر نور باشی♥️🥺
اواخر روزهای مرداد
✍️#سپیده۰زاهدی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بابام همیشه میگه منُ با خودت مقایسه نکن دخترم؛ من دیگه پیر شدم ؛ تو اولِ جوونیته
بهش گفتم ولی همه چی ریشه دارش محکم تره؛
شما یه درختی؛ ریشه داری؛ شاخ و برگ داری؛ سایه داری؛ میوه داری؛ من یه نهالم ؛ ممکنه طوفان بشه من بشکنم اما شما از جات تکون نمیخوری
بهش گفتم : بابا ؛ شاید هیچوقت گریه هاتُ ندیدم.
شاید هیچوقت گِله نکردی از این دنیا؛ شاید خستگیاتُ ندیدم ؛ شاید باهات قهرم میکردم؛ شاید بعضی وقتا جلوت وایمیستادم ؛ ولی شما بذار پای همون نهال بودن من؛ شما ببخش ؛ حالا اینبار شما خودتُ با من مقایسه نکن ....
شما دقیقا ستون وسط خونه مونی ؛ همون که همه ی سقفُ نگه میداره همون که خودش تَرک برمیدارم ولی نمیذاره سقف. بریزه...
همون ستونه که همه تکیه بهش میدیم
بهش گفتم بابا نکنه یه وقت خسته بشی از سنگینی سقف خونه .. اگه ستون خونه مون یه طوریش بشه همه مون زیر آوار میمونیم و از بین میریم
ببین بابا همه ی در و دیوار خونه مون داره با زبون بی زبونی صدات میزنه .. ما که جای خود داریم.
یه روز بابام بهم گفت :
باد کولر کَمرمو و پاهام اذیت میکنه تو جوونیم من پیر شدم زود پا درد میگیرم ولی الان ببین کمر مون خم شده از اینکه حالت خوب نیست .. بهش گفتم حالا دیدی بابا شمایی که اگه سرپا نشی کمر همه مون خم میشه؛ این پاهامون قوت راه رفتن نداره..
بابامه دیگه.. همیشه از بچگی تا الان روی حرفش حرف نزدیم؛ الانم هرچی شما بگی ولی این همه سال ما گوش به حرفای شما دادیم یه بار هم تو دنیای پدر و دختری شما به حرف من گوش بده و بگو چشم و قوی باش و کم نیار .....
این همه سال بخاطر ما دووم آوردی این یه بارم روش..
یادت نره بابا خونه ای که چراغش کم نور بشه خیلی ترسناکه شما که نمیخوای ما بترسیم.....
چراغ خونه مون؛ همیشه پر نور باشی♥️🥺
اواخر روزهای مرداد
✍️#سپیده۰زاهدی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2❤1
◻️گمان بد در حق دختران مسلمان!
🔹امام رافعی میگوید: «کسیکه فاسق باشد، در حق هر دخترِ پاکدامن مسلمان؛ گمان بد میکند»
(📚وحي القلم184/1)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹امام رافعی میگوید: «کسیکه فاسق باشد، در حق هر دخترِ پاکدامن مسلمان؛ گمان بد میکند»
(📚وحي القلم184/1)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
📘#داستان_پندآموز
داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.
او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود.
از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.
معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.
زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .
👌وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ….
ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.
او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود.
از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.
معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.
زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .
👌وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ….
ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
فلانی شانس بزرگی دارد ،
چه میدانی شاید همیشه استغفار میکند.
فلانی به هر چه بخواهد می رسد ،
چه میدانی شاید از رحمت الله تعالی ناامید نیست و در هر لحظه او را می خواند.
فلانی همیشه خوشحال است ،
چه میدانی شاید قلب پاکی دارد و برای مردم خیر و خوبی می خواهد.
فلانی چشم نمی خورد ،
چه میدانی شاید بر خواندن اذکار مداومت میکند و قرآن خواندن را ترک نمیکند .
هر نعمت ظاهری که میبینی ،
شاید در پس آن یک کار خوب نهفته باشد
بیاد داشته باش
من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها
هر کس کار نیکی انجام دهد 10 برابر پاداش می گیرد .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چه میدانی شاید همیشه استغفار میکند.
فلانی به هر چه بخواهد می رسد ،
چه میدانی شاید از رحمت الله تعالی ناامید نیست و در هر لحظه او را می خواند.
فلانی همیشه خوشحال است ،
چه میدانی شاید قلب پاکی دارد و برای مردم خیر و خوبی می خواهد.
فلانی چشم نمی خورد ،
چه میدانی شاید بر خواندن اذکار مداومت میکند و قرآن خواندن را ترک نمیکند .
هر نعمت ظاهری که میبینی ،
شاید در پس آن یک کار خوب نهفته باشد
بیاد داشته باش
من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها
هر کس کار نیکی انجام دهد 10 برابر پاداش می گیرد .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👌2
دلم میخواد بدونی ؛
هیچ چیز وسط این دنیا دائمی نیست ؛
نه حال بد ، نه روزای بد ، نه حال خوب ، نه روزای خوب
نه حرفای قشنگ ، نه آدمای دوستداشتنی ،نه نفرت
نه خشم ، نه حس کینه و بدبختی ، نه آرامش و خوشبختی ،
پس آروم باش ،
غصه نخور و خودت رو اذیت نکن و اجازه بده زمان ، خودش به بهترین نحو ممکن درستش کنه ، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید راز آرامش توی دونستن همین باشه .
هیچ چیز وسط این دنیا دائمی نیست ؛
نه حال بد ، نه روزای بد ، نه حال خوب ، نه روزای خوب
نه حرفای قشنگ ، نه آدمای دوستداشتنی ،نه نفرت
نه خشم ، نه حس کینه و بدبختی ، نه آرامش و خوشبختی ،
پس آروم باش ،
غصه نخور و خودت رو اذیت نکن و اجازه بده زمان ، خودش به بهترین نحو ممکن درستش کنه ، الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید راز آرامش توی دونستن همین باشه .
❤1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (135)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸تعهدات اخلاقی عایشۀ صدیقه(رضیاللهعنها)
▫️دومین خصلت، رابطۀ خوب با مردم است. امالمؤمنین عایشه(رضیاللهعنها) درست مانند پدرش، معاشرت شیرینی داشت، نخستین جاییکه این خصلت در آن تجلی یافت، اطاعت از شوهر، عشق ورزیدن به او و اظهار شادمانی کردن نزد وی بود.
پس از آن، این خصلت در تماس با خویشاوندان ظهور یافت، او از هر کسی که نزدش میآمد، به گرمی استقبال مینمود و فضل هیچکسی را انکار نمیکرد.
او با وسواس و امانتداریِ ویژۀ دعوتگران، سخن میگفت، اقوام شوهرش را میستود و به برتری آنان گواهی میداد. در مورد فاطمه(رضیاللهعنها) میگفت:
«هرگز کسی بهتر از فاطمه، بهجز پدرش ندیدهام».
گذشته از این، او در فضیلت امالمؤمنین خدیجه(رضیاللهعنها) و محبت پیامبرﷺ نسبت به او مطالبی گفته که دیگران نقل نکردهاند. با اینکه او نخستین هووی عایشه بوده، عایشه اعتراف میکند که خدیجه از او بهتر بوده است. او این موضوع را ـ هرچند برایش دردناک است ـ خود از زبان پیامبرﷺ نقل نموده است، اما امانتداری و ایمان زن مسئول، نزد او جایگاهی برای هوسها و کششهای نفس، باقی نمیگذارد؛ گویی عایشه برای عموم چنین اعلام میکند: درست است که نسبت به خدیجه دچار غیرت و حسادت میشوم، اما این مرا از گفتن حقیقت که او از ابتدای بعثت، مال و جان خود را فدای پیامبرﷺ نموده، او را تصدیق کرده و با او همدردی نموده، باز نمیدارد.
🔸عظمت روح عایشه، در روابطش با هووهایش تجلی مییابد. دوست دارم اندکی اینجا درنگ کنم تا روان و اخلاق عایشه را از نظر خودمان ـ دیدگاه ما زنان ـ بکاوم. این عمل را برای آن انجام میدهم تا ادعاهای خاورشناسان و دیگر نویسندگانی را که پا به پای آنان حرکت میکنند، رد کنم؛ چون این گروه، عایشه را بهصورت زنی ترسیم نمودهاند که غیرت و حسادت او را به نارو و نیرنگ زدن به هووهایش و خرده گرفتن بر آنان و ضایع نمودن حقوقشان وا میدارد و تمام چیزیکه در زندگی او وجود دارد و هم و غمش همین است و بس!
من هرگز منکر این حقیقت نیستم که او دچار غیرت و حسادت شده است؛ چرا که غیرت و حسادت، قلب جوان و عاشق او را میفشرد و میگزید و این یک پدیدۀ طبیعی و بدیهی برای دختران حوا میباشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸تعهدات اخلاقی عایشۀ صدیقه(رضیاللهعنها)
▫️دومین خصلت، رابطۀ خوب با مردم است. امالمؤمنین عایشه(رضیاللهعنها) درست مانند پدرش، معاشرت شیرینی داشت، نخستین جاییکه این خصلت در آن تجلی یافت، اطاعت از شوهر، عشق ورزیدن به او و اظهار شادمانی کردن نزد وی بود.
پس از آن، این خصلت در تماس با خویشاوندان ظهور یافت، او از هر کسی که نزدش میآمد، به گرمی استقبال مینمود و فضل هیچکسی را انکار نمیکرد.
او با وسواس و امانتداریِ ویژۀ دعوتگران، سخن میگفت، اقوام شوهرش را میستود و به برتری آنان گواهی میداد. در مورد فاطمه(رضیاللهعنها) میگفت:
«هرگز کسی بهتر از فاطمه، بهجز پدرش ندیدهام».
گذشته از این، او در فضیلت امالمؤمنین خدیجه(رضیاللهعنها) و محبت پیامبرﷺ نسبت به او مطالبی گفته که دیگران نقل نکردهاند. با اینکه او نخستین هووی عایشه بوده، عایشه اعتراف میکند که خدیجه از او بهتر بوده است. او این موضوع را ـ هرچند برایش دردناک است ـ خود از زبان پیامبرﷺ نقل نموده است، اما امانتداری و ایمان زن مسئول، نزد او جایگاهی برای هوسها و کششهای نفس، باقی نمیگذارد؛ گویی عایشه برای عموم چنین اعلام میکند: درست است که نسبت به خدیجه دچار غیرت و حسادت میشوم، اما این مرا از گفتن حقیقت که او از ابتدای بعثت، مال و جان خود را فدای پیامبرﷺ نموده، او را تصدیق کرده و با او همدردی نموده، باز نمیدارد.
🔸عظمت روح عایشه، در روابطش با هووهایش تجلی مییابد. دوست دارم اندکی اینجا درنگ کنم تا روان و اخلاق عایشه را از نظر خودمان ـ دیدگاه ما زنان ـ بکاوم. این عمل را برای آن انجام میدهم تا ادعاهای خاورشناسان و دیگر نویسندگانی را که پا به پای آنان حرکت میکنند، رد کنم؛ چون این گروه، عایشه را بهصورت زنی ترسیم نمودهاند که غیرت و حسادت او را به نارو و نیرنگ زدن به هووهایش و خرده گرفتن بر آنان و ضایع نمودن حقوقشان وا میدارد و تمام چیزیکه در زندگی او وجود دارد و هم و غمش همین است و بس!
من هرگز منکر این حقیقت نیستم که او دچار غیرت و حسادت شده است؛ چرا که غیرت و حسادت، قلب جوان و عاشق او را میفشرد و میگزید و این یک پدیدۀ طبیعی و بدیهی برای دختران حوا میباشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.
👍1
روش صحیح انتقاد کردن :
- بدون دانستن کل قضیه از کسی انتقاد نکنید.
اول اجازه دهید فرد مقابل درباره رفتار خود به شما توضیح دهد.
- از موقعیت انتقاد کنید نه از شخص.
وقتی انتقاد میکنید از بکار بردن کلمه "تو" یا "شما" خودداری کنید.
بطور مثال به جای گفتن جملهی «خیلی تنبل هستی یا کارت رو
هیچوقت به موقع انجام نمیدی» مثلا بگویید خوشحال میشم
اگر دفعه بعد کار رو به موقع تحویل بدی.
- مراقب زمان انتقاد کردنتان باشید
- در خلوت انتقاد کنید نه در مقابل جمع.
- همیشه آماده باشید از شما هم انتقاد شود.
اگر خودتان آماده دریافت انتقاد نیستید، از کسی انتقاد نکنید.
به یاد داشته باشید شما برای بهتر شدن فرد مقابلتان انتقاد میکنید نه برای حمله کردن به او...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بدون دانستن کل قضیه از کسی انتقاد نکنید.
اول اجازه دهید فرد مقابل درباره رفتار خود به شما توضیح دهد.
- از موقعیت انتقاد کنید نه از شخص.
وقتی انتقاد میکنید از بکار بردن کلمه "تو" یا "شما" خودداری کنید.
بطور مثال به جای گفتن جملهی «خیلی تنبل هستی یا کارت رو
هیچوقت به موقع انجام نمیدی» مثلا بگویید خوشحال میشم
اگر دفعه بعد کار رو به موقع تحویل بدی.
- مراقب زمان انتقاد کردنتان باشید
- در خلوت انتقاد کنید نه در مقابل جمع.
- همیشه آماده باشید از شما هم انتقاد شود.
اگر خودتان آماده دریافت انتقاد نیستید، از کسی انتقاد نکنید.
به یاد داشته باشید شما برای بهتر شدن فرد مقابلتان انتقاد میکنید نه برای حمله کردن به او...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🌺🌱🌸🌱
❄️قدر اونایی که بخاطرتون صبر میکنن رو بدونین.
اونایی که برای دیدنتون، برای حرف زدن باهاتون،
برای داشتنتون تلاش میکنن.
باور کنین خیلی کم پیش میاد کسی شمارو
با همهی نقصهاتون دوس داشته باشه.
کم پیش میاد کسی نبودن شمارو
به بودن یکی دیگه ترجیح بده.
کم پیش میاد کسی اونقد دوستون داشته باشه
که مثل یه مادر توی هر لحظهی زندگیش نگران شما باشه.
اگه یکی از اینارو داری، قدرشو بدون؛
و بهش بگو که قدرشو میدونی،
بذار بدونه.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❄️قدر اونایی که بخاطرتون صبر میکنن رو بدونین.
اونایی که برای دیدنتون، برای حرف زدن باهاتون،
برای داشتنتون تلاش میکنن.
باور کنین خیلی کم پیش میاد کسی شمارو
با همهی نقصهاتون دوس داشته باشه.
کم پیش میاد کسی نبودن شمارو
به بودن یکی دیگه ترجیح بده.
کم پیش میاد کسی اونقد دوستون داشته باشه
که مثل یه مادر توی هر لحظهی زندگیش نگران شما باشه.
اگه یکی از اینارو داری، قدرشو بدون؛
و بهش بگو که قدرشو میدونی،
بذار بدونه.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت دویست وشصت ویک ودویست وشصت ودو
📖سرگذشت کوثر
به سمتش برگشتیم باهامون سلام علیک کرد
بهمون گفت خانم اهالی به من گفتن که دو تا خانم غریبه اومدن اینجا که پوشششون مال زنهای جنوبی هستش نگاهتون که میکنم میبینم شما پوشش جنوبی دارین گفتم بله ما از جنوب اومدیم ما ساکن شهر اهواز هستیم و اومدیم اینجا با لبخند پرسید من دهیار اینجا هستم اگه کمکی چیزی از دست من برمیاد بگین من بهتون کمک کنم اگه دنبال خونهای چیزی میگردین من در خدمتتونم
گفتم ما خودمون اینجا خونه داریم آقا ما دنبال خونمون میگردیم من سالهاست اینجا نیومدم گفت شما مال اینجا هستین گفتم بله من ساکن اینجا بودم اهل همین جا هستم پدر و مادرمو خواهر برادرام مال اینجا هستند ازم اسم و نشونم پرسیدیه لحظه ترسیدم دلم نمیخواست خودم رومعرفی کنم ولی مجبور شدم گفتم یه لحظه با تعجب منو نگاه کردراحله ازش پرسید حاج آقا چی شده مگه شما روح دیدین گفت نه روح ندیدم آشنا شدم
اسم پدرمو ازم پرسیده بهش گفتم گفت من شما رو میشناسم گفتم شما منو از کجا میشناسین گفت از اونجایی که من
خواهرزاده شما هستم با تعجب فقط نگاش کردم نمیدونستم چی بگم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم خواهرمو سالها بود که ندیده بودم فقط لبخندی زدم گفتم خیلی از آشنایی با شما خوشبختم گفت مادرم قبلاً درباره شما با من صحبت کرده بود گفتم مادرتون الان کجاست خونه است گفت نه به رحمت خدا رفته سالهاست که به رحمت خدا رفته گفتم عجب دنیای کوچیکیه فکر نمیکردم تو اولین قدم آشنایی ببینم که خواهرزاده خودمه
گفت به هر حال شما خاله من هستید و برای من عزیز هستیدفقط یه لطفی در حق من بکنید میشه مدرک شناسایی به من نشون بدین به هر حال شما اینجا غریبهاید اینجا هم محیط کوچیکه
مردم اینجا هم نسبت به غریبه ها یک خورده حساس هستن و واکنش خوبی نسبت به غریبهها نشون نمیدن از نظر شون شما غریبه هستید. بهش شناسنامهامو نشون دادم تشکر کردازش خواستم ما رو ببره جلوی خونه پدریه مراد گفتش که حالا بریم خونه من یه خورده استراحت کنیدفردا صبح میبرمتون گفتم من ممنونم الان میخوایم بریم ببینیم رفتم دیدم تبدیل به خرابه شده بوداز اون پسر که اسمش بهنام بود پرسیدم بهنام جان من اینجارودست کسی سپرده بودم گفت میدونم خاله ولی تا اونجایی که خبر دارم انقدر جزءچند سال اول مراقبش بودن و دیگه از این خونه مراقبت نشدفقط یه خورده خندیدم خودم باورم نمیشه یه روزی بیام جلوی این خونه وایسم رفتیم داخل خیلی مخروبه نشده بود یه اتاقش کاملا سالم بودراحله بهم گفت آبجی فکر نمیکنم اینجا جا واسه زندگی کردن باشه باید تعمیر بشه گفتم اشکال نداره تو همین یه اتاق میمونیم بقیشو تعمیر میکنیم ولی خواهرزادهام اجازه ندادبهنام مارو برد به خونش خونه اش خیلی شیک و تر و تمیز بود زنش اول از دیدن ما زیاد خوشحال نشد براش غریبه بودیم
ولی کم کم یخش آب شد ولی من احساس میکردم همه چیز یه خورده غیر عادیه احساس میکردم ما رو داره به زور تحمل میکنه انگار ما سربارش بودیم با راحله تصمیم گرفتیم که اون خونه رو ترمیم کنیم بازسازی کنیم خیلی زود کارگرگرفتم پول دادم و شروع به بازسازی اونجا کردم
راحله بهم گفت نکنه تصمیم گرفتی که اینجا بمونی گفتم آره میخوام اینجا بمونم دیگه نمیخوام برگردم میخوام آخرای عمرمو تو همین روستا بگذرونم بهم گفت این کارو نکن تو جات خونته گفتم میخوام تو روستای خودم بمیرم ✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
به سمتش برگشتیم باهامون سلام علیک کرد
بهمون گفت خانم اهالی به من گفتن که دو تا خانم غریبه اومدن اینجا که پوشششون مال زنهای جنوبی هستش نگاهتون که میکنم میبینم شما پوشش جنوبی دارین گفتم بله ما از جنوب اومدیم ما ساکن شهر اهواز هستیم و اومدیم اینجا با لبخند پرسید من دهیار اینجا هستم اگه کمکی چیزی از دست من برمیاد بگین من بهتون کمک کنم اگه دنبال خونهای چیزی میگردین من در خدمتتونم
گفتم ما خودمون اینجا خونه داریم آقا ما دنبال خونمون میگردیم من سالهاست اینجا نیومدم گفت شما مال اینجا هستین گفتم بله من ساکن اینجا بودم اهل همین جا هستم پدر و مادرمو خواهر برادرام مال اینجا هستند ازم اسم و نشونم پرسیدیه لحظه ترسیدم دلم نمیخواست خودم رومعرفی کنم ولی مجبور شدم گفتم یه لحظه با تعجب منو نگاه کردراحله ازش پرسید حاج آقا چی شده مگه شما روح دیدین گفت نه روح ندیدم آشنا شدم
اسم پدرمو ازم پرسیده بهش گفتم گفت من شما رو میشناسم گفتم شما منو از کجا میشناسین گفت از اونجایی که من
خواهرزاده شما هستم با تعجب فقط نگاش کردم نمیدونستم چی بگم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم خواهرمو سالها بود که ندیده بودم فقط لبخندی زدم گفتم خیلی از آشنایی با شما خوشبختم گفت مادرم قبلاً درباره شما با من صحبت کرده بود گفتم مادرتون الان کجاست خونه است گفت نه به رحمت خدا رفته سالهاست که به رحمت خدا رفته گفتم عجب دنیای کوچیکیه فکر نمیکردم تو اولین قدم آشنایی ببینم که خواهرزاده خودمه
گفت به هر حال شما خاله من هستید و برای من عزیز هستیدفقط یه لطفی در حق من بکنید میشه مدرک شناسایی به من نشون بدین به هر حال شما اینجا غریبهاید اینجا هم محیط کوچیکه
مردم اینجا هم نسبت به غریبه ها یک خورده حساس هستن و واکنش خوبی نسبت به غریبهها نشون نمیدن از نظر شون شما غریبه هستید. بهش شناسنامهامو نشون دادم تشکر کردازش خواستم ما رو ببره جلوی خونه پدریه مراد گفتش که حالا بریم خونه من یه خورده استراحت کنیدفردا صبح میبرمتون گفتم من ممنونم الان میخوایم بریم ببینیم رفتم دیدم تبدیل به خرابه شده بوداز اون پسر که اسمش بهنام بود پرسیدم بهنام جان من اینجارودست کسی سپرده بودم گفت میدونم خاله ولی تا اونجایی که خبر دارم انقدر جزءچند سال اول مراقبش بودن و دیگه از این خونه مراقبت نشدفقط یه خورده خندیدم خودم باورم نمیشه یه روزی بیام جلوی این خونه وایسم رفتیم داخل خیلی مخروبه نشده بود یه اتاقش کاملا سالم بودراحله بهم گفت آبجی فکر نمیکنم اینجا جا واسه زندگی کردن باشه باید تعمیر بشه گفتم اشکال نداره تو همین یه اتاق میمونیم بقیشو تعمیر میکنیم ولی خواهرزادهام اجازه ندادبهنام مارو برد به خونش خونه اش خیلی شیک و تر و تمیز بود زنش اول از دیدن ما زیاد خوشحال نشد براش غریبه بودیم
ولی کم کم یخش آب شد ولی من احساس میکردم همه چیز یه خورده غیر عادیه احساس میکردم ما رو داره به زور تحمل میکنه انگار ما سربارش بودیم با راحله تصمیم گرفتیم که اون خونه رو ترمیم کنیم بازسازی کنیم خیلی زود کارگرگرفتم پول دادم و شروع به بازسازی اونجا کردم
راحله بهم گفت نکنه تصمیم گرفتی که اینجا بمونی گفتم آره میخوام اینجا بمونم دیگه نمیخوام برگردم میخوام آخرای عمرمو تو همین روستا بگذرونم بهم گفت این کارو نکن تو جات خونته گفتم میخوام تو روستای خودم بمیرم ✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست وسه
نباید مریم میفهمید .. اگر این موضوع رو بهش بگن ، ممکنه هیچ وقت منو نبخشه..
صورتم رو پاک کردم و به بیمارستان برگشتم ..
مریم رو به بخش آوردند .. کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم ..
خم شدم روی صورتش و پرسیدم مریم جان .. مریم گلی .. بهتری؟؟
چشمهاش رو کمی باز کرد و گفت عباس بچمون ... بچمون ...
از پیشونیش بوسیدم و گفتم آروم باش .. الان زنگ میزنم مامانت هم میاد..
مریم دستمو فشار داد و با بغض گفت پسرم مرده؟؟؟
اشکی که از کنار چشمم جوشید ، جواب مریم بود ..
مریم دستم رو رها کرد .. نمیتونستم گریه هاش رو ببینم ..
از اتاق بیرون اومدم و زنگ زدم مامانم ..
مادر هردوتامون به بیمارستان اومدند.. مامانم اعتقاد داشت که چشم خوردیم ولی مامان مریم میگفت حتما دیروز خسته شده ...
در مورد مشکل بچه حرفی نزدم .. نمیدونستم چرا دلم نمیخواست کسی از این موضوع مطلع بشه ..
مریم رو مرخص کردیم ولی زنعمو اصرار کرد که ببره خونه ی خودشون تا بهش رسیدگی کنه .. مریم قبول نکرد و همگی برگشتیم خونه ی خودمون...
به محض وارد شدن به خونه مریم چشمش به اتاق پسرمون افتاد که درش باز بود ... بدون حرف به همون اتاق رفت و در رو بست ..
با صدای گریه هاش زنعمو هم گریه می کرد ..
ای کاش یک روز زودتر این اتفاق می افتاد و این اتاق اینطور تبدیل به آینه ی دق نمیشد ...
به زنعمو گفتم وانت میگیرم سیسمونی رو میفرستم خونتون
زنعمو ناراحت شد و گفت این حرف رو نزن ... این نشد چند ماه دیگه ، مریم دوباره حامله میشه .. این بار بیشتر مراقبت میکنیم ..
اون روزهای سخت ترین روزهای زندگیم بود ..
آدم وقتی دردی تو سینه اش داره و نمیتونه در موردش با کسی حرف بزنه ، فشار اون درد صد برابر میشه ... کاش میتونستم همه چیز رو به مریم بگم ..
مریم تو اون روزها کمتر حرف میزد و خنده به لبهاش نمیامد.
مامان بهم میگفت دوباره که حامله بشه ، خوب میشه و همه چی رو فراموش میکنه .
مادر مریم دکتری رو پیدا کرد و با اصرارش مریم رو بردم پیشش
دکتر برای مریم آزمایش و سونوگرافی نوشت که همه اش سالم بود .. دکتر وقتی فهمید که فامیل هستیم گفت حتما مشکل ژنتیکی داشتید چون من مشکل خاصی پیدا نکردم ..
ویتامین داد به مریم و گفت تا شش ماه حق بارداری نداری و تمام مراحل بارداریت زیر نظر خودم باش..
با شنیدن کلمه ی مشکل ژنتیکی تنم لرزید .. مبادا برای بچه ی بعدیمون هم همین مشکل وجود داشته باشه..
هر دو بلند شدیم که از مطب خارج بشیم . ایستادم و از دکتر پرسیدم اگر مشکل ژنتیکی باشه ، چه اتفاقی میوفته؟؟ ممکنه بازم همین اتفاق بیوفته؟
دکتر گفت اگر میخواهید مطمئن بشی که هست یا نه آزمایش ژنتیک بدید کاری که قبل از عقد باید میکردید...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت بیست وسه
نباید مریم میفهمید .. اگر این موضوع رو بهش بگن ، ممکنه هیچ وقت منو نبخشه..
صورتم رو پاک کردم و به بیمارستان برگشتم ..
مریم رو به بخش آوردند .. کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم ..
خم شدم روی صورتش و پرسیدم مریم جان .. مریم گلی .. بهتری؟؟
چشمهاش رو کمی باز کرد و گفت عباس بچمون ... بچمون ...
از پیشونیش بوسیدم و گفتم آروم باش .. الان زنگ میزنم مامانت هم میاد..
مریم دستمو فشار داد و با بغض گفت پسرم مرده؟؟؟
اشکی که از کنار چشمم جوشید ، جواب مریم بود ..
مریم دستم رو رها کرد .. نمیتونستم گریه هاش رو ببینم ..
از اتاق بیرون اومدم و زنگ زدم مامانم ..
مادر هردوتامون به بیمارستان اومدند.. مامانم اعتقاد داشت که چشم خوردیم ولی مامان مریم میگفت حتما دیروز خسته شده ...
در مورد مشکل بچه حرفی نزدم .. نمیدونستم چرا دلم نمیخواست کسی از این موضوع مطلع بشه ..
مریم رو مرخص کردیم ولی زنعمو اصرار کرد که ببره خونه ی خودشون تا بهش رسیدگی کنه .. مریم قبول نکرد و همگی برگشتیم خونه ی خودمون...
به محض وارد شدن به خونه مریم چشمش به اتاق پسرمون افتاد که درش باز بود ... بدون حرف به همون اتاق رفت و در رو بست ..
با صدای گریه هاش زنعمو هم گریه می کرد ..
ای کاش یک روز زودتر این اتفاق می افتاد و این اتاق اینطور تبدیل به آینه ی دق نمیشد ...
به زنعمو گفتم وانت میگیرم سیسمونی رو میفرستم خونتون
زنعمو ناراحت شد و گفت این حرف رو نزن ... این نشد چند ماه دیگه ، مریم دوباره حامله میشه .. این بار بیشتر مراقبت میکنیم ..
اون روزهای سخت ترین روزهای زندگیم بود ..
آدم وقتی دردی تو سینه اش داره و نمیتونه در موردش با کسی حرف بزنه ، فشار اون درد صد برابر میشه ... کاش میتونستم همه چیز رو به مریم بگم ..
مریم تو اون روزها کمتر حرف میزد و خنده به لبهاش نمیامد.
مامان بهم میگفت دوباره که حامله بشه ، خوب میشه و همه چی رو فراموش میکنه .
مادر مریم دکتری رو پیدا کرد و با اصرارش مریم رو بردم پیشش
دکتر برای مریم آزمایش و سونوگرافی نوشت که همه اش سالم بود .. دکتر وقتی فهمید که فامیل هستیم گفت حتما مشکل ژنتیکی داشتید چون من مشکل خاصی پیدا نکردم ..
ویتامین داد به مریم و گفت تا شش ماه حق بارداری نداری و تمام مراحل بارداریت زیر نظر خودم باش..
با شنیدن کلمه ی مشکل ژنتیکی تنم لرزید .. مبادا برای بچه ی بعدیمون هم همین مشکل وجود داشته باشه..
هر دو بلند شدیم که از مطب خارج بشیم . ایستادم و از دکتر پرسیدم اگر مشکل ژنتیکی باشه ، چه اتفاقی میوفته؟؟ ممکنه بازم همین اتفاق بیوفته؟
دکتر گفت اگر میخواهید مطمئن بشی که هست یا نه آزمایش ژنتیک بدید کاری که قبل از عقد باید میکردید...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست و چهار
دکتر گفت اگر میخواهید مطمئن بشید که هست یا نه آزمایش ژنتیک بدید... کاری که قبل از عقد باید میکردید...
قدمی به سمت میز دکتر برداشتم و گفتم ولی هیچ کدوم از خانواده های ما مشکلی ندارند.. اصلا تو فامیلمون مشکلی وجود نداشت که ما رو نگران کنه و بخواهیم آزمایش بدیم ..
دکتر ایستاد و گفت الان میخواهید من از نظر علمی توضیح بدم ؟؟میدونید مشکل ژنتیک حتی ممکن در ازدواجهای غیر فامیلی هم رخ بده ، البته امکان و درصدش خیلی خیلی کمه ، ولی هست... شما که فامیل بودید باید انجام میدادید .. الان هم اجباری نیست ...
جوابی به دکتر ندادم و همراه مریم از مطب خارج شدم ..
تا وسطهای راه هر دو سکوت کرده بودیم ..
مریم به سمتم برگشت و پرسید عباس بریم آزمایش بدیم .. حتما دکتر یه چی میدونه که میگه...
عصبانی گفتم دکتر بیخود کرده.. اینا فقط میخوان مردم رو بفرستن دنبال عکس و آزمایش ، تا جیب خودشون و همکارهاش پر بشه...
مریم چشمهاش پر شده و با بغض گفت پس چرا بچمون...
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم خواست خدا بوده.. همین .. این همه آدم بچشون سقط میشه ، مرده به دنیا میاد ، زایمان بعدی بچه صحیح و سالم میزاین .. ما هم یکی مثل همونا..
مریم دیگه حرفی نزد ولی صدای فین فینش نشون میداد که باز داره گریه میکنه ..
دستش رو گرفتم و گفتم مریم .. ببخشید .. عصبانی شدم صدام رفت بالا...
جواب نداد .. دستش رو بالا آوردم و پشت دستش رو بوسیدم و گفتم مریم من طاقت ندارم بیشتر از این ناراحتیت رو ببینم .. تمومش کن ..
دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم و گفتم دو سه روز مرخصی میگیرم آخر هفته بریم شمال .. ها... چی میگی؟؟
مریم دستمالی برداشت و چشمهاش رو پاک کرد و آروم گفت باشه...
چند دقیقه بعد گفت میشه به جای شمال بریم مشهد؟؟
با لبخند نگاهش کردم و گفتم معلومه که میشه.. هر چی تو بخواهی همون میشه مریم گلی... حالا من از تو یه چی میخوام ..
مریم منتظر نگاهم کرد .. ادامه دادم بخند.. مریم به خدا دلم پوسید .. الان دو، سه ماهه همش گریه ، همش غصه.. به خدا دیگه دارم دیوونه میشم از این شرایط...
نگاهش کردم با تعجب نگاهم میکرد گفت مگه تو ناراحت نیستی؟ بچه مون مرده...
+چرا نیستم؟ .. از تو بیشتر نباشه کمترم نیست ولی.. ولی میدونی چند وقته تو حتی پیش منم نمیای... همش تو اون اتاق .. اینقدرگریه میکنی تا خوابت میبره.. بابا فکر منم باش.. منم آدمم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت بیست و چهار
دکتر گفت اگر میخواهید مطمئن بشید که هست یا نه آزمایش ژنتیک بدید... کاری که قبل از عقد باید میکردید...
قدمی به سمت میز دکتر برداشتم و گفتم ولی هیچ کدوم از خانواده های ما مشکلی ندارند.. اصلا تو فامیلمون مشکلی وجود نداشت که ما رو نگران کنه و بخواهیم آزمایش بدیم ..
دکتر ایستاد و گفت الان میخواهید من از نظر علمی توضیح بدم ؟؟میدونید مشکل ژنتیک حتی ممکن در ازدواجهای غیر فامیلی هم رخ بده ، البته امکان و درصدش خیلی خیلی کمه ، ولی هست... شما که فامیل بودید باید انجام میدادید .. الان هم اجباری نیست ...
جوابی به دکتر ندادم و همراه مریم از مطب خارج شدم ..
تا وسطهای راه هر دو سکوت کرده بودیم ..
مریم به سمتم برگشت و پرسید عباس بریم آزمایش بدیم .. حتما دکتر یه چی میدونه که میگه...
عصبانی گفتم دکتر بیخود کرده.. اینا فقط میخوان مردم رو بفرستن دنبال عکس و آزمایش ، تا جیب خودشون و همکارهاش پر بشه...
مریم چشمهاش پر شده و با بغض گفت پس چرا بچمون...
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم خواست خدا بوده.. همین .. این همه آدم بچشون سقط میشه ، مرده به دنیا میاد ، زایمان بعدی بچه صحیح و سالم میزاین .. ما هم یکی مثل همونا..
مریم دیگه حرفی نزد ولی صدای فین فینش نشون میداد که باز داره گریه میکنه ..
دستش رو گرفتم و گفتم مریم .. ببخشید .. عصبانی شدم صدام رفت بالا...
جواب نداد .. دستش رو بالا آوردم و پشت دستش رو بوسیدم و گفتم مریم من طاقت ندارم بیشتر از این ناراحتیت رو ببینم .. تمومش کن ..
دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم و گفتم دو سه روز مرخصی میگیرم آخر هفته بریم شمال .. ها... چی میگی؟؟
مریم دستمالی برداشت و چشمهاش رو پاک کرد و آروم گفت باشه...
چند دقیقه بعد گفت میشه به جای شمال بریم مشهد؟؟
با لبخند نگاهش کردم و گفتم معلومه که میشه.. هر چی تو بخواهی همون میشه مریم گلی... حالا من از تو یه چی میخوام ..
مریم منتظر نگاهم کرد .. ادامه دادم بخند.. مریم به خدا دلم پوسید .. الان دو، سه ماهه همش گریه ، همش غصه.. به خدا دیگه دارم دیوونه میشم از این شرایط...
نگاهش کردم با تعجب نگاهم میکرد گفت مگه تو ناراحت نیستی؟ بچه مون مرده...
+چرا نیستم؟ .. از تو بیشتر نباشه کمترم نیست ولی.. ولی میدونی چند وقته تو حتی پیش منم نمیای... همش تو اون اتاق .. اینقدرگریه میکنی تا خوابت میبره.. بابا فکر منم باش.. منم آدمم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان مریم و عباس
#قسمت بیست وپنج
"مریم"
به عباس حق میدادم .. کلا عباس و نیازهاش رو فراموش کرده بودم .. نمیخواستم عباس رو بیشتر از این ناراحت کنم .
به محض رسیدن به خونه غذا پختم و بعد از مدتها لباسم رو عوض کردم و کمی آرایش کردم ..
هر چند ته دلم داغون بودم ولی اون شب بخاطر عباس میخندیدم ..
فردا عباس با بلیطهای قطار به خونه برگشت و از همون لحظه شروع به جمع کردن چمدونمون کردم.. اولین سفر زندگیمون بود ..
در واقع ما به خاطر قسطهای خونه حتی ماه عسل هم نرفته بودیم ...
سوار قطار که شدم دلم لرزید .. بغض کردم .. تمام مسیر دعا میخوندم .. به مشهد که رسیدیم و جا گرفتیم به حرم رفتیم ..
تا رسیدم نزدیک حرم بغضم ترکید و تمام اشکهایی که این چند روز بخاطر عباس، نریخته بودم جاری شدند...
امام رضا رو قسم دادم به امام جواد و ازش خواستم به من و عباس به زودی فرزند سالم بده ..
سه چهار روزی که مشهد بودیم اکثر ساعتها رو تو حرم بودم ..
احساس سبکی میکردم و مطمئن بودم که خدا دعاهای من رو بی جواب نمیزاره.. دلم آروم شده بود .. اون چند روز خیلی زود گذشت و برگشتیم تهران ..
چند روز بعد از برگشتنمون بود که عمه زنگ زد و گفت که عروسی فرزانه است .. فرزانه چند ماهی بود که با همون پسری که مغازه لوازالتحریری داشت عقد کرده بود ...
واسه عروسی به اصرار آبجی فاطمه برای اولین بار موهام رو رنگ کردم ..
خیلی تغییر کرده بودم و به گفته ی بقیه خیلی خوشگل شده بودم ..
شب عروسی پیرهن مشکی پوشیدم و موهام رو صاف دورم ریختم ..
فرزانه هم عروس خوشگلی شده بود .. کمی که رقصیدم کنارش نشستم و گفتم فرزانه .. کاش میزاشتی دو ماه دیگه عروسی میگرفتید ، کمی هوا خنک میشد ..
فرزانه با شیطنت لبخندی زد و گفت نمیشد دیگه ...
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم یعنی چی؟؟
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حامله شدم بخاطر همون سریع عروسی گرفتیم ..
لبم رو گزیدم و گفتم مبارکت باشه ..
تمام مدت مراسم به فکر حاملگی فرزانه بودم ..
تصمیمم رو گرفته بودم .. مطمئن بودم که این بار مشکلی پیش نمیاد..
همون شب تصمیمم رو به عباس گفتم .. عباس کمی فکر کرد و گفت هنوز شش ماه نشده .. بهتر نیست کمی صبر کنیم ؟؟
کنارش نشستم و گفتم نه.. صبر نمیکنم .. من بچه میخوام...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت بیست وپنج
"مریم"
به عباس حق میدادم .. کلا عباس و نیازهاش رو فراموش کرده بودم .. نمیخواستم عباس رو بیشتر از این ناراحت کنم .
به محض رسیدن به خونه غذا پختم و بعد از مدتها لباسم رو عوض کردم و کمی آرایش کردم ..
هر چند ته دلم داغون بودم ولی اون شب بخاطر عباس میخندیدم ..
فردا عباس با بلیطهای قطار به خونه برگشت و از همون لحظه شروع به جمع کردن چمدونمون کردم.. اولین سفر زندگیمون بود ..
در واقع ما به خاطر قسطهای خونه حتی ماه عسل هم نرفته بودیم ...
سوار قطار که شدم دلم لرزید .. بغض کردم .. تمام مسیر دعا میخوندم .. به مشهد که رسیدیم و جا گرفتیم به حرم رفتیم ..
تا رسیدم نزدیک حرم بغضم ترکید و تمام اشکهایی که این چند روز بخاطر عباس، نریخته بودم جاری شدند...
امام رضا رو قسم دادم به امام جواد و ازش خواستم به من و عباس به زودی فرزند سالم بده ..
سه چهار روزی که مشهد بودیم اکثر ساعتها رو تو حرم بودم ..
احساس سبکی میکردم و مطمئن بودم که خدا دعاهای من رو بی جواب نمیزاره.. دلم آروم شده بود .. اون چند روز خیلی زود گذشت و برگشتیم تهران ..
چند روز بعد از برگشتنمون بود که عمه زنگ زد و گفت که عروسی فرزانه است .. فرزانه چند ماهی بود که با همون پسری که مغازه لوازالتحریری داشت عقد کرده بود ...
واسه عروسی به اصرار آبجی فاطمه برای اولین بار موهام رو رنگ کردم ..
خیلی تغییر کرده بودم و به گفته ی بقیه خیلی خوشگل شده بودم ..
شب عروسی پیرهن مشکی پوشیدم و موهام رو صاف دورم ریختم ..
فرزانه هم عروس خوشگلی شده بود .. کمی که رقصیدم کنارش نشستم و گفتم فرزانه .. کاش میزاشتی دو ماه دیگه عروسی میگرفتید ، کمی هوا خنک میشد ..
فرزانه با شیطنت لبخندی زد و گفت نمیشد دیگه ...
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم یعنی چی؟؟
فرزانه سرش رو نزدیکتر آورد و گفت حامله شدم بخاطر همون سریع عروسی گرفتیم ..
لبم رو گزیدم و گفتم مبارکت باشه ..
تمام مدت مراسم به فکر حاملگی فرزانه بودم ..
تصمیمم رو گرفته بودم .. مطمئن بودم که این بار مشکلی پیش نمیاد..
همون شب تصمیمم رو به عباس گفتم .. عباس کمی فکر کرد و گفت هنوز شش ماه نشده .. بهتر نیست کمی صبر کنیم ؟؟
کنارش نشستم و گفتم نه.. صبر نمیکنم .. من بچه میخوام...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_82 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و دو
آخر هفته بود، اردیبهشت ماه، هوای روستا هنوز سوز داشت که مادرم زنگ زد و گفت می خوایم بند و بساط عروسی مارال را راه بندازیم.منم راهی روستا شدم تا به مادرم کمک بدم، البته می دونستم به خاطر وضعیت بد اقتصادیمون جشن آنچنانی نمیشه گرفت.یادمه یک هفته به تاریخ عروسی مارال مونده بود که از وحید اجازه گرفتم تا برم روستا، وحید هم که انگاری از خداش بود چند وقت تنها باشه و توی تنهایی به خرابکاری هاش بهتر برسه قبول کرد و یه روز صبح زود منو بچه ها را رسوند روستا و خودش به شهر برگشت.درست همون روزی که من رفتم روستا، زن عمو و صمد با کلی ناز و افاده چند دست لباس برای مارال گرفته بودند و آوردند.البته رسم هست که قبل عروسی، لباس و کلی وسیله خوراکی مثل قند و روغن و برنج و رب و... با طلا برای عروس بیارن، اما زن عمو سر و ته تمام اینا را با یه ساک لباس به هم آورده بود.بعد غروب آفتاب بود که پسر کوچک عمو حشمت دوان دوان اومد و خبر آورد که مادرش و صمد دارن میان برای مارال لباس بیارن.سفره شام وسط بود، با دست پاچگی سفره را جمع کردم و اتاق را مرتب کردم، درسته که زن عمو آشنا بود و باهاش رودربایسی آنچنانی نداشتیم اما بالاخره الان میومدن برای عروس لباس بیارن...زن عمو اومد داخل اتاق و شروع کرد به کِل کشیدن و سراغ مارال را گرفت.من رفتم توی آشپزخونه و مارال را به زور دنبال خودم کشیدم و آوردم توی اتاق، وارد اتاق شدیم نیش زن عمو طیبه تا بنا گوش باز شد و شروع کرد به کل کشیدن و یه مشت نقل ریز سفید از توی جیبش بیرون اورد و ریخت روی سر مارال....
دلم به حال مارال سوخت و در عوضِ زن عمو من خجالت کشیدم، آخه یعنی مارال اینقدر براش ارزش نداشت که از همین نقل های ریز یه پاکت کوچک بگیرن و بیارن ؟! اما چه میشه کرد.ساک را گذاشتن روی زمین، چشمم به ساک افتاد قضیه نقل ها را فراموش کردم، اخه یه چمدون مسافرتی سورمه ای شیک و پیک اورده بودن که خیلی قشنگ بود، آهسته تو گوش مارال گفتم: مبارکه نگاه چه چمدون قشنگی، از این جدیداست هااا،مارال لبخندی زد و گفت آره...
زن عمو می خواست در ساک را باز کنه، انگار رمز داشت و نمی تونست، که زن داداش زیبا رو بهش گفت: زن عمو کیف رمز داره، رمزش چنده؟!صمد نگاهی به مادرش کرد وگفت: خاله گفت رمزش دو تا ده هست..زن عمو خنده بلندی کرد و گفت: اره یادم رفته بود و بعد رو به صمد گفت: ببین پسرم من که سر در نمیارم اما درست بازش کن، چمدون مردم دستمون امانته...
با شنیدن این حرف انگار تشت آبی سرد روی سرم ریختن، اما سعی کردم خودم را عادی جلوه بدم، کسی چیزی نگفت، در چمدون را که باز کردن، چشمتون روز بد نبینه، چند دست لباس از مد افتاده که یکیشون را من خوب یادم بود توی یه جشن، زن عمو تن خودش کرده بود را به چشمم آشنا اومد، از یه طرف خنده و از طرف دیگه گریه ام گرفته بود، آخه زن عمو با این هیکل چاق و گوشتالودش چه جوری راضی شده بود لباس گشاد خودش را برای مارال که یک تکه گوشت و استخون بود بیاره، توی دلم دعا می کردم که مارال متوجه این قضیه نشه و اصلا نفهمه اون پیراهن زن عمو بوده اما انگار مارال هم متوجه شده بود آخه با دیدن لباس ها اخمهاش را در هم کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من این لباسا را نمی خوام.
زن عمو چشماش را ریز کرد وگفت: واه واه چه اداهااا دخترهٔ بی چشم و رو...که ناگهان میثم از جا بلند شد و رو به زن عمو و صمد گفت: پاشین گم شین از خونه ما بیرون...پدرم با حالتی نگران نگاه میثم می کرد انگار با نگاهش التماس می کرد چیزی نگه و مادرم رو به میثم گفت: پسرم این حرفا...که ناگهان..میثم که انگار زیادی بهش بر خورده بود خودش را بیرون اتاق انداخت و ما فکر کردیم قضیه تمام شده و مادرم می خواست حرف بین مارال و زن عمو به خیر و خوشی تمام بشه که یک هو میثم با اسلحه شکاری که داشت جلوی در اتاق ظاهر شد و با صدای بلند گفت: صمد و مادرش، سریع از خونه ما برین بیرون، اینجا شما عروسی به اسم مارال ندارید، دیگه شما حق ندارید پاتون را توی این خونه بگذارید و من اجازه نمی دم که حتی جنازه مارال را روی دوش شما بزارن.زن عمو طیبه با دیدن اسلحه خیلی ترسیده بود و همانطور که دست صمد را گرفته بود و به دنبال خود می کشید، بدون اینکه هیچ حرفی بزند، دوان دوان از خونه ما بیرون رفت.بعد از رفتن زن عمو و صمد، میثم نفسش را محکم بیرون داد و همان جلوی در روی زمین نشست، من نگاهی به پدرم کردم.انگار شوکه شده بود،، رنگش مثل زرد چوبه زرد شده بود و به میثم خیره شده بود و پلک نمیزد.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_82 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و دو
آخر هفته بود، اردیبهشت ماه، هوای روستا هنوز سوز داشت که مادرم زنگ زد و گفت می خوایم بند و بساط عروسی مارال را راه بندازیم.منم راهی روستا شدم تا به مادرم کمک بدم، البته می دونستم به خاطر وضعیت بد اقتصادیمون جشن آنچنانی نمیشه گرفت.یادمه یک هفته به تاریخ عروسی مارال مونده بود که از وحید اجازه گرفتم تا برم روستا، وحید هم که انگاری از خداش بود چند وقت تنها باشه و توی تنهایی به خرابکاری هاش بهتر برسه قبول کرد و یه روز صبح زود منو بچه ها را رسوند روستا و خودش به شهر برگشت.درست همون روزی که من رفتم روستا، زن عمو و صمد با کلی ناز و افاده چند دست لباس برای مارال گرفته بودند و آوردند.البته رسم هست که قبل عروسی، لباس و کلی وسیله خوراکی مثل قند و روغن و برنج و رب و... با طلا برای عروس بیارن، اما زن عمو سر و ته تمام اینا را با یه ساک لباس به هم آورده بود.بعد غروب آفتاب بود که پسر کوچک عمو حشمت دوان دوان اومد و خبر آورد که مادرش و صمد دارن میان برای مارال لباس بیارن.سفره شام وسط بود، با دست پاچگی سفره را جمع کردم و اتاق را مرتب کردم، درسته که زن عمو آشنا بود و باهاش رودربایسی آنچنانی نداشتیم اما بالاخره الان میومدن برای عروس لباس بیارن...زن عمو اومد داخل اتاق و شروع کرد به کِل کشیدن و سراغ مارال را گرفت.من رفتم توی آشپزخونه و مارال را به زور دنبال خودم کشیدم و آوردم توی اتاق، وارد اتاق شدیم نیش زن عمو طیبه تا بنا گوش باز شد و شروع کرد به کل کشیدن و یه مشت نقل ریز سفید از توی جیبش بیرون اورد و ریخت روی سر مارال....
دلم به حال مارال سوخت و در عوضِ زن عمو من خجالت کشیدم، آخه یعنی مارال اینقدر براش ارزش نداشت که از همین نقل های ریز یه پاکت کوچک بگیرن و بیارن ؟! اما چه میشه کرد.ساک را گذاشتن روی زمین، چشمم به ساک افتاد قضیه نقل ها را فراموش کردم، اخه یه چمدون مسافرتی سورمه ای شیک و پیک اورده بودن که خیلی قشنگ بود، آهسته تو گوش مارال گفتم: مبارکه نگاه چه چمدون قشنگی، از این جدیداست هااا،مارال لبخندی زد و گفت آره...
زن عمو می خواست در ساک را باز کنه، انگار رمز داشت و نمی تونست، که زن داداش زیبا رو بهش گفت: زن عمو کیف رمز داره، رمزش چنده؟!صمد نگاهی به مادرش کرد وگفت: خاله گفت رمزش دو تا ده هست..زن عمو خنده بلندی کرد و گفت: اره یادم رفته بود و بعد رو به صمد گفت: ببین پسرم من که سر در نمیارم اما درست بازش کن، چمدون مردم دستمون امانته...
با شنیدن این حرف انگار تشت آبی سرد روی سرم ریختن، اما سعی کردم خودم را عادی جلوه بدم، کسی چیزی نگفت، در چمدون را که باز کردن، چشمتون روز بد نبینه، چند دست لباس از مد افتاده که یکیشون را من خوب یادم بود توی یه جشن، زن عمو تن خودش کرده بود را به چشمم آشنا اومد، از یه طرف خنده و از طرف دیگه گریه ام گرفته بود، آخه زن عمو با این هیکل چاق و گوشتالودش چه جوری راضی شده بود لباس گشاد خودش را برای مارال که یک تکه گوشت و استخون بود بیاره، توی دلم دعا می کردم که مارال متوجه این قضیه نشه و اصلا نفهمه اون پیراهن زن عمو بوده اما انگار مارال هم متوجه شده بود آخه با دیدن لباس ها اخمهاش را در هم کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من این لباسا را نمی خوام.
زن عمو چشماش را ریز کرد وگفت: واه واه چه اداهااا دخترهٔ بی چشم و رو...که ناگهان میثم از جا بلند شد و رو به زن عمو و صمد گفت: پاشین گم شین از خونه ما بیرون...پدرم با حالتی نگران نگاه میثم می کرد انگار با نگاهش التماس می کرد چیزی نگه و مادرم رو به میثم گفت: پسرم این حرفا...که ناگهان..میثم که انگار زیادی بهش بر خورده بود خودش را بیرون اتاق انداخت و ما فکر کردیم قضیه تمام شده و مادرم می خواست حرف بین مارال و زن عمو به خیر و خوشی تمام بشه که یک هو میثم با اسلحه شکاری که داشت جلوی در اتاق ظاهر شد و با صدای بلند گفت: صمد و مادرش، سریع از خونه ما برین بیرون، اینجا شما عروسی به اسم مارال ندارید، دیگه شما حق ندارید پاتون را توی این خونه بگذارید و من اجازه نمی دم که حتی جنازه مارال را روی دوش شما بزارن.زن عمو طیبه با دیدن اسلحه خیلی ترسیده بود و همانطور که دست صمد را گرفته بود و به دنبال خود می کشید، بدون اینکه هیچ حرفی بزند، دوان دوان از خونه ما بیرون رفت.بعد از رفتن زن عمو و صمد، میثم نفسش را محکم بیرون داد و همان جلوی در روی زمین نشست، من نگاهی به پدرم کردم.انگار شوکه شده بود،، رنگش مثل زرد چوبه زرد شده بود و به میثم خیره شده بود و پلک نمیزد.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9