tgoop.com/faghadkhada9/78456
Last Update:
#دوقسمت دویست وشصت ویک ودویست وشصت ودو
📖سرگذشت کوثر
به سمتش برگشتیم باهامون سلام علیک کرد
بهمون گفت خانم اهالی به من گفتن که دو تا خانم غریبه اومدن اینجا که پوشششون مال زنهای جنوبی هستش نگاهتون که میکنم میبینم شما پوشش جنوبی دارین گفتم بله ما از جنوب اومدیم ما ساکن شهر اهواز هستیم و اومدیم اینجا با لبخند پرسید من دهیار اینجا هستم اگه کمکی چیزی از دست من برمیاد بگین من بهتون کمک کنم اگه دنبال خونهای چیزی میگردین من در خدمتتونم
گفتم ما خودمون اینجا خونه داریم آقا ما دنبال خونمون میگردیم من سالهاست اینجا نیومدم گفت شما مال اینجا هستین گفتم بله من ساکن اینجا بودم اهل همین جا هستم پدر و مادرمو خواهر برادرام مال اینجا هستند ازم اسم و نشونم پرسیدیه لحظه ترسیدم دلم نمیخواست خودم رومعرفی کنم ولی مجبور شدم گفتم یه لحظه با تعجب منو نگاه کردراحله ازش پرسید حاج آقا چی شده مگه شما روح دیدین گفت نه روح ندیدم آشنا شدم
اسم پدرمو ازم پرسیده بهش گفتم گفت من شما رو میشناسم گفتم شما منو از کجا میشناسین گفت از اونجایی که من
خواهرزاده شما هستم با تعجب فقط نگاش کردم نمیدونستم چی بگم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم خواهرمو سالها بود که ندیده بودم فقط لبخندی زدم گفتم خیلی از آشنایی با شما خوشبختم گفت مادرم قبلاً درباره شما با من صحبت کرده بود گفتم مادرتون الان کجاست خونه است گفت نه به رحمت خدا رفته سالهاست که به رحمت خدا رفته گفتم عجب دنیای کوچیکیه فکر نمیکردم تو اولین قدم آشنایی ببینم که خواهرزاده خودمه
گفت به هر حال شما خاله من هستید و برای من عزیز هستیدفقط یه لطفی در حق من بکنید میشه مدرک شناسایی به من نشون بدین به هر حال شما اینجا غریبهاید اینجا هم محیط کوچیکه
مردم اینجا هم نسبت به غریبه ها یک خورده حساس هستن و واکنش خوبی نسبت به غریبهها نشون نمیدن از نظر شون شما غریبه هستید. بهش شناسنامهامو نشون دادم تشکر کردازش خواستم ما رو ببره جلوی خونه پدریه مراد گفتش که حالا بریم خونه من یه خورده استراحت کنیدفردا صبح میبرمتون گفتم من ممنونم الان میخوایم بریم ببینیم رفتم دیدم تبدیل به خرابه شده بوداز اون پسر که اسمش بهنام بود پرسیدم بهنام جان من اینجارودست کسی سپرده بودم گفت میدونم خاله ولی تا اونجایی که خبر دارم انقدر جزءچند سال اول مراقبش بودن و دیگه از این خونه مراقبت نشدفقط یه خورده خندیدم خودم باورم نمیشه یه روزی بیام جلوی این خونه وایسم رفتیم داخل خیلی مخروبه نشده بود یه اتاقش کاملا سالم بودراحله بهم گفت آبجی فکر نمیکنم اینجا جا واسه زندگی کردن باشه باید تعمیر بشه گفتم اشکال نداره تو همین یه اتاق میمونیم بقیشو تعمیر میکنیم ولی خواهرزادهام اجازه ندادبهنام مارو برد به خونش خونه اش خیلی شیک و تر و تمیز بود زنش اول از دیدن ما زیاد خوشحال نشد براش غریبه بودیم
ولی کم کم یخش آب شد ولی من احساس میکردم همه چیز یه خورده غیر عادیه احساس میکردم ما رو داره به زور تحمل میکنه انگار ما سربارش بودیم با راحله تصمیم گرفتیم که اون خونه رو ترمیم کنیم بازسازی کنیم خیلی زود کارگرگرفتم پول دادم و شروع به بازسازی اونجا کردم
راحله بهم گفت نکنه تصمیم گرفتی که اینجا بمونی گفتم آره میخوام اینجا بمونم دیگه نمیخوام برگردم میخوام آخرای عمرمو تو همین روستا بگذرونم بهم گفت این کارو نکن تو جات خونته گفتم میخوام تو روستای خودم بمیرم ✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78456