tgoop.com/faghadkhada9/78460
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_82 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد و دو
آخر هفته بود، اردیبهشت ماه، هوای روستا هنوز سوز داشت که مادرم زنگ زد و گفت می خوایم بند و بساط عروسی مارال را راه بندازیم.منم راهی روستا شدم تا به مادرم کمک بدم، البته می دونستم به خاطر وضعیت بد اقتصادیمون جشن آنچنانی نمیشه گرفت.یادمه یک هفته به تاریخ عروسی مارال مونده بود که از وحید اجازه گرفتم تا برم روستا، وحید هم که انگاری از خداش بود چند وقت تنها باشه و توی تنهایی به خرابکاری هاش بهتر برسه قبول کرد و یه روز صبح زود منو بچه ها را رسوند روستا و خودش به شهر برگشت.درست همون روزی که من رفتم روستا، زن عمو و صمد با کلی ناز و افاده چند دست لباس برای مارال گرفته بودند و آوردند.البته رسم هست که قبل عروسی، لباس و کلی وسیله خوراکی مثل قند و روغن و برنج و رب و... با طلا برای عروس بیارن، اما زن عمو سر و ته تمام اینا را با یه ساک لباس به هم آورده بود.بعد غروب آفتاب بود که پسر کوچک عمو حشمت دوان دوان اومد و خبر آورد که مادرش و صمد دارن میان برای مارال لباس بیارن.سفره شام وسط بود، با دست پاچگی سفره را جمع کردم و اتاق را مرتب کردم، درسته که زن عمو آشنا بود و باهاش رودربایسی آنچنانی نداشتیم اما بالاخره الان میومدن برای عروس لباس بیارن...زن عمو اومد داخل اتاق و شروع کرد به کِل کشیدن و سراغ مارال را گرفت.من رفتم توی آشپزخونه و مارال را به زور دنبال خودم کشیدم و آوردم توی اتاق، وارد اتاق شدیم نیش زن عمو طیبه تا بنا گوش باز شد و شروع کرد به کل کشیدن و یه مشت نقل ریز سفید از توی جیبش بیرون اورد و ریخت روی سر مارال....
دلم به حال مارال سوخت و در عوضِ زن عمو من خجالت کشیدم، آخه یعنی مارال اینقدر براش ارزش نداشت که از همین نقل های ریز یه پاکت کوچک بگیرن و بیارن ؟! اما چه میشه کرد.ساک را گذاشتن روی زمین، چشمم به ساک افتاد قضیه نقل ها را فراموش کردم، اخه یه چمدون مسافرتی سورمه ای شیک و پیک اورده بودن که خیلی قشنگ بود، آهسته تو گوش مارال گفتم: مبارکه نگاه چه چمدون قشنگی، از این جدیداست هااا،مارال لبخندی زد و گفت آره...
زن عمو می خواست در ساک را باز کنه، انگار رمز داشت و نمی تونست، که زن داداش زیبا رو بهش گفت: زن عمو کیف رمز داره، رمزش چنده؟!صمد نگاهی به مادرش کرد وگفت: خاله گفت رمزش دو تا ده هست..زن عمو خنده بلندی کرد و گفت: اره یادم رفته بود و بعد رو به صمد گفت: ببین پسرم من که سر در نمیارم اما درست بازش کن، چمدون مردم دستمون امانته...
با شنیدن این حرف انگار تشت آبی سرد روی سرم ریختن، اما سعی کردم خودم را عادی جلوه بدم، کسی چیزی نگفت، در چمدون را که باز کردن، چشمتون روز بد نبینه، چند دست لباس از مد افتاده که یکیشون را من خوب یادم بود توی یه جشن، زن عمو تن خودش کرده بود را به چشمم آشنا اومد، از یه طرف خنده و از طرف دیگه گریه ام گرفته بود، آخه زن عمو با این هیکل چاق و گوشتالودش چه جوری راضی شده بود لباس گشاد خودش را برای مارال که یک تکه گوشت و استخون بود بیاره، توی دلم دعا می کردم که مارال متوجه این قضیه نشه و اصلا نفهمه اون پیراهن زن عمو بوده اما انگار مارال هم متوجه شده بود آخه با دیدن لباس ها اخمهاش را در هم کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من این لباسا را نمی خوام.
زن عمو چشماش را ریز کرد وگفت: واه واه چه اداهااا دخترهٔ بی چشم و رو...که ناگهان میثم از جا بلند شد و رو به زن عمو و صمد گفت: پاشین گم شین از خونه ما بیرون...پدرم با حالتی نگران نگاه میثم می کرد انگار با نگاهش التماس می کرد چیزی نگه و مادرم رو به میثم گفت: پسرم این حرفا...که ناگهان..میثم که انگار زیادی بهش بر خورده بود خودش را بیرون اتاق انداخت و ما فکر کردیم قضیه تمام شده و مادرم می خواست حرف بین مارال و زن عمو به خیر و خوشی تمام بشه که یک هو میثم با اسلحه شکاری که داشت جلوی در اتاق ظاهر شد و با صدای بلند گفت: صمد و مادرش، سریع از خونه ما برین بیرون، اینجا شما عروسی به اسم مارال ندارید، دیگه شما حق ندارید پاتون را توی این خونه بگذارید و من اجازه نمی دم که حتی جنازه مارال را روی دوش شما بزارن.زن عمو طیبه با دیدن اسلحه خیلی ترسیده بود و همانطور که دست صمد را گرفته بود و به دنبال خود می کشید، بدون اینکه هیچ حرفی بزند، دوان دوان از خونه ما بیرون رفت.بعد از رفتن زن عمو و صمد، میثم نفسش را محکم بیرون داد و همان جلوی در روی زمین نشست، من نگاهی به پدرم کردم.انگار شوکه شده بود،، رنگش مثل زرد چوبه زرد شده بود و به میثم خیره شده بود و پلک نمیزد.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78460