tgoop.com/faghadkhada9/78444
Last Update:
#داستان مریم و عباس
#قسمت بیست ودو
"عباس"
مریم رو به اتاق عمل بردند .. تا لحظه ای که منو می دید ، سعی کردم چهره ای آروم داشته باشم ولی تو دلم غوغا بود..
نمیدونستم چکار کنم .. میخواستم به مامانم خبر بدم .. به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود .. نخواستم بیدارشون کنم ..
کلافه پشت در، راه میرفتم و تو دلم دعا میکردم که مریم و پسرم سالم برگردند ..
نمیدونم چقدر گذشته بود که دکتر از اتاق عمل خارج شد و وقتی حال مریم رو ازش پرسیدم گفت لطفا بیایید اتاقم تا صحبت کنیم ...
پشت سرش وارد اتاقش شدم و قبل از نشستن گفتم تو رو خدا ، اتفاقی افتاده ؟ مریم...
دکتر میون حرفم پرید و گفت حال خانومتون خوبه ..
نشستم و پرسیدم بچه ام چی؟
دکتر تو چشمهام زل زد و گفت بچه تون .. میتونیم کاری کنیم که زنده بمونه ولی...
با عصبانیت گفتم یعنی چی؟؟؟میتونید و انجام نمی دید؟؟
دکتر دستش رو بالا آورد و گفت لطفا آروم باشید .. بچه ی شما ، یه بچه ی طبیعی نیست... معلولیت داره..
چند ثانیه طول کشید تا جمله ی آخر دکتر رو حلاجی کنم ..
دهانم رو به سختی باز کردم و پرسیدم چه معلولیتی؟؟؟
دکتر آهی کشید و گفت معلولیت ذهنی..
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد .. زل زده بودم به دکتر ..
با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم یعنی .. عقب مونده است؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت بله متاسفانه... اگر شما مایل باشید میتونیم تو بخش NICU ،توی دستگاه نگهداری کنیم تا سی و هشت هفته کامل بشه ..
مات دکتر رو نگاه میکردم .. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین موضوع بود ..
دکتر گفت میدونم بچه ی اولتونه و کلی براش خوشحال بودید ولی.. اینطور بچه ها عمر زیادی نمیکنند و خودشون هم عذاب میکشند .. هزینه ی نگهداری در بیمارستان رو هم در نظر بگیرید... خوب .. چی میگید؟ تصمیمتون چیه؟؟؟
سرم رو بین دو تا دستهام گرفتم و گفتم هر کار صلاح میدونید همون رو انجام بدید ..
دکتر پرسید صلاح نیست طفل معصوم رو عذاب بدیم.. اگر موافقید این برگه رو امضاء کنید..
برگه و خودکار رو به سمتم هول داد .. تصمیم سختی بود .. میتونستم زنده نگهش دارم ولی ... کاغذ رو امضاء کردم و از اتاق زدم بیرون .. اشکهام روان شده بود .. با پشت دستم چشمهای خیسم رو پاک کردم و زیر لب گفتم منو ببخش پسرم .. ببخش .. بخاطر خودت بود .. ولی دروغ میگفتم .. بخاطر خودم بود .. من نمیخواستم بچه ام مشکل دار باشه... رفتم تو ماشینم و با خیال راحت ، با صدای بلند گریه کردم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78444