Telegram Web
📩 #از_شما


رسوایی(۱۲)

روزهایی که نگین برای بردن غذا  نمی‌آمد چون درازگوشی  که نعل کهنه و فرسوده و بار بسیار بر پشت دارد تا مزرعه خاموش و خسته  راه می‌سپردم  و روزهایی که او همراهیم می‌کرد، اسب تیز تکی را می‌مانستم که از شوق رهایی در دشتی فراخ سم بر سر ابرها می‌کوبیدم.

کم کم حال روحیم دگرگون شد. میل هم نفسی و هم سخنی با نگین را در درونم احساس می‌کردم. چه بگویم که دل از دست داده و مفتون شده بودم. من که غزال گریز پای صحرای بی‌نام و نشان  بودم، آن زمان به بره‌ای دست‌آموز بدل شده بودم که قلاده عشق مرا به دنبال محبوب می‌کشاند.

گاهی خودم را سرزنش می‌کردم‌ : "تو دیگه بچه نیستی پسر! به خودت بیا. چشمهایت را باز کن نگین یک زن مطلقه اس. مُهر شوهر اول در شناسنامه او خورده و هیچ وقت پاک نمی‌شود. اینجا تهران بی در و پیکر  نیست که دیدی؛ همه با هم غریبه، همه باهم بیگانه و خاموش، ان‌جا همه در حال فرار از هم هستند. اینجا برعکس همه چشم‌ها به هم دوخته و همه زبان‌ها حکایت از حال هم دارند و تمام  قلب‌ها اسرار مگوی هم را در خود پنهان کرده‌اند.

به خودت بیا! نگذار کار به تاسف دوست و ریشخند و زخم زبان دشمن برسد؛ از رسوایی بترس....". این نهیب‌ها تا زمانی مرا به خود مشغول می‌داشت که آن چشمان جادویی و آن کلمات مسحور کننده را نمی‌شنیدم. با دیدن دوباره نگین و آن حرف‌هایی که در میانه راه با هم می‌زدیم دوباره آتش جذبه او در دلم شعله می‌کشید و باطل السحر تمام تشويش‌هایی می‌شد که از برملا شدن آن شور شیرین در خودم احساس می کردم.

نگین با غریزه زنانگی نفس‌هایی گرم که از درون‌ شعله‌ور  یک پسر شيدا برمی‌خاست را بر پشت گردن خود حس می‌کرد. او کار خود را کرده بود؛ به خوبی و تمام. از یک نفر که قراری جز کتاب و درس نداشت، بیقراری ساخته بود که تمرین درس عشق می‌کرد.

تقریبا از خواندن بازمانده بودم و  شوق علم در دلم جای خود را به شور عشق داده بود. پدرم سرش به کار و سر وسامان دادن به مزارع و کارگران و بالا بردن کیفیت محصول گرم بود و از پسری که هوایی تازه از زندگی را تجربه می‌کرد غافل مانده بود. نگار تیز بود و هوشیار؛ گرفتاری زیاد باعث نشده بود که از  من و خواهرش غفلت کند. گاهی نگاه‌های خشک و سرد او را به خود حس می‌کردم؛ به خصوص اوقاتی که در نگین و حرکات او خیره می ماندم.

نگاه های نگار بر من و نگین سنگین‌تر می شد. نه تشویش از چشم‌هایی داشتم  که مرا می‌پایید و نه دلهره از  زبانی که شاید به ملالتم گشوده می‌شد، آن‌چه به قلب من راه  یافته و آن را به تسخیر خود در آورده  بود  شماتت هر ملالت‌گری را به هیچ می‌گرفت...

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
7👍1👏1
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی

کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید

جلسه اول

تیر 97

.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#از_شما

آن سوی فصل‌ها

بعداز ظهر ِ پنجشنبه‌ی یک روز آبان بود، مشق می‌نوشتم، خسته شدم و دراز کشیدم، نمی‌دانم چه مدت از اطرافم غافل بودم، وقتی به خود آمدم متوجه‌ی سکوت خانه شدم، انگار همه یواشکی از خانه رفته بودند، مادرم را صدا کردم، جوابی نیامد، در لحظه به ذهنم رسید که بروم خانه‌ی عمو، کتاب و دفترم را برداشتم و به ایوان رفتم،

باران بند آمده بود، اما ابرها هنوز در آسمان بودند، میان شالیزار ِ کاهی رنگ، گاوها در جستجوی علف بودند و صدای مرغ‌های آبی رنگ مگس خوار در آسمان آن، تا سکوت غریب روستا  پیش می‌آمد. از پله‌ها پایین رفتم، دیوار  خانه‌ی همسایه سکوت را سنگین‌تر می‌کرد، چند روز پیش شنیده بودم که حال پسر جوانشان نعمت، که در بیمارستان بستری بود، خوب نیست، همه رفته بودند.

تا به جاده‌ی اصلی ِ سر راه خانه‌ی عمو برسم، چند خانه‌ی دیگر را هم رد کردم، هیچکس را ندیدم، راه پر آب و گِل بود، گفتم از سبزه زار ِ کنار جاده بروم که انتهای آن به خانه‌ی عمو می‌رسید. خم شدم رشته سیم خارداری را گرفتم، قدری بالا کشیدم و خم شدم و سعی کردم خودم را به آن طرف بکشانم، دقیقاً وقتی که بدنم نیمی در جاده و نیمی در سبزه زار بود، از سمت ِ شرق محله صدای بلند ِ  شیون ِ جیغ مانند ِ زن‌ها را شنیدم، با وحشت و دلهره به میان ِ جاده برگشتم.
صدای بلند ِ دردآلودی انگار نعمت را صدا می زد.

به یاد غروب ِ اواخر یک روز شهریور افتادم، بچه‌ها یک گوشه‌ای بودیم زیر درخت بلند آزاد، و جوان‌ها قدری آن طرف‌تر در گوشه‌ای دیگر، کنار همین سبزه زار. سنجاقک‌ها ی بالای سرمان همهمه‌ای داشتند.

جوان‌ها حلقه مانند ایستاده بودند و حرف می‌زدند، نعمت هم میانشان بود، شنیده بودم می‌خواهند فردا ببرندش بیمارستان بستری‌اش کنند،  شلوار دمپا گشاد مد بود، نگاه‌ام به دمپای شلوار او افتاد، پاهایش مثل دو تا چوب نازک بود، استخوان‌ گونه‌هایش در آن غروب غمناک از  چهره‌ی سبزه‌ی رنگ باخته‌ی فرونشسته‌اش بیرون زده بود، حرف می‌زد، دوستانش می‌خندیدند.

یک نفرشان گفت: "بعد از شام میایم پیشت."
نعمت با شوخی گفت: " نه، پیش از شام بیاین!"
و صدای خنده‌ها بالا رفت.
- " اون باشه برای شب ِ دامادی‌ات."
نعمت گفت: " به اونجا نمی رسم."
جوان‌ها ساکت شدند، تاریکی میانشان را پر کرده بود.

می‌دویدم به سمت شیون، تا رسیدم به آخرین خانه‌ی روستا، جمعیت بزرگی کنار و پیشاپیش یک ماشین را دیدم، که  گریه‌کنان می‌آمدند، دائی ِ نعمت جلوی ماشین، پابرهنه بود و با دو دست رو سرش می‌کوبید، موهای بلندش خیس و آشفته بود، شلوارش تا زانو خیس و گِلی بود و بدون توجه به اطراف و چاله چوله‌های پر آب، قدم برمی‌داشت، دست‌هایش گاهی قدری تو هوا معلق می‌ماند و قدم هم بر نمی‌داشت، نعمت ِ غروب شهریور با پاهای ِ لاغر از فصل‌ها گذشته بود، نعمت مرده بود.

رشت۱۴۰۴/۶/۳

با سپاس از استاد فرضی عزیز

🆔 @Sayehsokhan
10👏2
🎁 #عشق_چیست#در_یک_نگاه
    اینو به شما
هدیه میده:

🔸 دکتر ویلیام گلسر می‌گوید:

👌 «عشق واقعی یعنی انتخابی آگاهانه برای ایجاد رابطه‌ای مبتنی بر احترام، مسئولیت و آزادی، نه تملک و اجبار.»
«عشق زمانی پایدار است که آزادی و احترام در آن نفس بکشند.»

#عشق_چیست
#دکتر_ویلیام_گلسر
ترجمه:#دکتر_علی_صاحبی و #حشمت_اباسهل
چاپ: #ششم
#ویلیام_گلسر #ما_چگونه_رفتار_می‌کنیم
#روانشناسی_رابطه #تئوری_انتخاب #زندگی_مشترک #عشق_ماندگار
#عشق_چیست
#انتشارات_سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
9👏1
📩 #از_شما

رسوایی(۱۳)

آمدن شور محبت یک بیگانه اشنا، شری شد برای  وظیفه‌ای که باید به آن می‌پرداختم؛ خواندن و خواندن و خواندن. عشق که امد، عقل رفت، همه چیز برایم رنگ احساس گرفته بود، حس شاعری پیدا کرده بودم، رویا زده‌ بودم و هرچه رنگی از خرد در آن بود  را خوار می‌شمردم.

البته گاهی به خود می‌آمدم و سعی می‌کردم که به واقعیت‌های دور و برم بی‌اعتنا نباشم. بیشتر بعد از ناهار ظهر پدرم خسته از کار نیم روز زیر سایه درخت بزرگ و پیر گردو می‌خوابید، ان وقت فرصتی بود تا من در صورت آفتاب سوخته و دستان زمخت او دقیق شوم.

دستان پر پینه پدر شلاق نهیبی می‌شد که بر روح و روان من فرود می‌امد: "چه می‌کنی پسر؟ می‌خواهی چه کنی؟ از خدا شرم نداری از دستان آبله گرفته این پدر زحمتکش حیا کن. نان بی‌مزد و منت او را می‌خوری و به جای آن چه خواست دل اوست  در باتلاق اوهام گرفتار شده‌ای. به خود بیا ..."

در جدال میان دل و عقل گرفتار بودم که...
یک روز نگین آمد مانند همیشه؛ ولی زودتر. من   مشق علم می‌کردم که معلم عشق آمد. برخلاف همیشه که من به سراغ او می‌رفتم و باب سخن را می‌گشودم، او به سر وقت من آمد. در را که باز کرد و پا به درن اتاقم گذاشت دلم تپید. استقبال کردم و نشست.

نگاهی به کتاب‌های دور و برم کرد:
"خسته نمی‌شی؟ خوب حوصله‌ای داری به خدا. خودت را حبس کرده‌ای، مثل زندانی‌ها؛ کی آزاد میشی از این قفس؟" و خندید و من هم. نگاهش کردم؛ پروا رفته بود، جسارت آمده بود. نگاه‌ها به هم خیره ماند. دستش را که بر روی دستم گذاشت، قلبم چون قلب گنجشکی اسیر به تپش افتاد، آن چنان می‌زد که صدایش  را به وضوح می‌شنیدم.

دست‌ها در هم حلقه شد و صورت‌ها نزدیک .تا آن موقع هیچگاه به  این حد زنی را در کنار خود نیافته بودم. حیا از میانه برخاست و التهابی جنون آمیز  برجایش نشست. میل  وصال بود که  گلوی شرم را می فشرد و در حال کشتن او بود. از خود بی‌خود شده بودم، دیگر زمان و مکان برایم بی‌معنی شده بود. تا به حال مستی را تجربه نکرده بودم ولی می‌فهمیدم که جرعه جرعه از  باده‌ای  می‌نوشم که در آخر  مخمور و خراب بر جای خواهم ماند.

بوس و کنار بود و در هم غلطیدن ، نام بود که  ازپی ننگ می‌رفت، حس غریبی داشتم، چیزی داشت  از  وجودم جدا می‌شد؛ پسری. در میانه آن غوغا وشور، آن حرارت همهمه و همنفسی، به یکباره  همه چیز پایان یافت.......

من تنها نبودم.....آن اتاق صاحب دیگری هم داشت....آن که من سال‌ها با او زندگی کرده بودم، شادی و غم را تجربه کرده بودم، خندیده و گریسته  بودم و او در همه حال با من بود......مادرم . عکس او، خود او بود؛ عکس نبود، سایه ظهور بود.

نمی‌دانم که چه شد که  لحظه‌ای نگاهم به عکس افتاد، حس کردم  مادرم سخت‌تر از قبل مرا در آغوش خود می‌فشارد. ایا کسی یا چیزی می‌خواست طفل دلبند او را برباید؟ مادرم ترسیده بود؛ از چه؟ از که؟ چرا چشمانش به نگین خیره شده بود؟ چرا صورتش درهم شده بود؟ زن زیبای گیلک چه دیده بود که این چنین طفلش را در خود می فشرد؟ 

دست‌هایش را بر دور سینه‌ام حلقه کرده بود؟ نمی‌توانستم نفس بکشم، حس کردم دارم خفه می‌شوم: "رهایم کن مادر؛ چقدر می‌خواهی چشمانت را بر من بدوزی؛ هرکجا می‌روم چشمان تو همراه من است.آسوده‌ام بگذار؛ مرا زاده‌ای، از تو بیرون شده‌ام دیگر؛ زنجیر محبتم را از گردنت باز کن؛ برو؛در بیکرانه ارامش دنیای دیگر  دور شو؛در منتهای کهکشان سکون ناپدید شو؛

در ابدیت تنهاییت فراموشم کن؛ رهایم کن ای جوان مرده مادر...."  آن عکس و آن نگاه آبی شد بر آتش شهوت. درمانده و اشفته از نگین جدا شدم، چون صیدی بودم که صیاد او را از بند رها کرده بود؛ مبهوت بودم و سر درگم. بیشتر از من نگین بود که حال مرا در نمی‌یافت. از اتاق بیرون آمدم، هوای تازه، حال تازه؛ چشم به آسمان  دوختم، حال خوشی را در خود می یافتم، سبک شده بودم چون  کاه مواج در حرکت بادی سبک ،چون پر جدا شده کبوتر .....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
6👏3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجرای زنده " هفت حوض" سینا بطحایی در نمایشگاه ون گوک در کانادا با عود، هندپان(هنگ درام) ، یوکللی(خیلی شبیه گیتار) و سنتور
این اجرا بدون بلندگو انجام شده و هر یک از شنوندگان یک هدفون به گوش دارد و در واقع یک کنسرت سایلنت رو اجرا نموده اند
.
@ForghaniArchitect
🆔 @Sayehsokhan
8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍5👏5
✍️  یک ماه پیش، پدرم — یکی از کارشناسان برجسته ادبیات روم باستان — هشتاد ساله شد.

از او پرسیدم چه نصیحتی باید به نسل بعدی منتقل کنم.
او سه نصیحت به من داد:

1️⃣ با الگو بودن رهبری کن.
مردم — به ویژه کودکان — از آنچه انجام می‌دهی پیروی می‌کنند، نه از آنچه می‌گویی.
دیدن تلاش بی‌وقفه پدرم روی کتاب‌ها و مقالات علمی متعدد، به من و برادرم معنای تعهد را نشان داد و ما را به سخت‌کوشی ترغیب کرد.

2️⃣  روی نکات مثبت تمرکز کن.
پدرم که در لنینگراد پس از جنگ بزرگ شده بود، یاد گرفت احساساتش را کنترل کند تا نیروی مثبتی برای خانواده، همکاران و جامعه باشد. او به من آموخت که افکار را به گونه‌ای چارچوب‌بندی کنم که بیشترین خیر را حتی در زمان‌های سخت به همراه داشته باشد.

3️⃣ وجدان را در اولویت قرار بده.
با مطالعه و ترجمه اندیشمندانی از ژولیوس سزار تا سنکا، پدرم دید که اخلاق از استعداد پایدارتر است. قطب‌نمای اخلاقی، برخلاف هوش یا خلاقیت، بالاترین ویژگی انسانی است که حتی در عصر هوش مصنوعی ارزش خود را از دست نخواهد داد.

👤  پاول دوروف  / مدیر تلگرام

🆔 @Sayehsokhan
👏104👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اجرای نی‌نامه اثر فاخر مولانا در سازمان ملل (یونسکو)
توسط سه کشور ایران، تاجیکستان و افغانستان. ببینید و بشنوید واقعا زیباست!

🆔 @Sayehsokhan
19👏1
📩 #از_شما

رسوایی(۱۴)

بعد از آن روز مقداری از نگین فاصله گرفتم. او رفتارش تغییر نکرد و مرا با سخنان و دلبری‌هایش  به هیجان می‌آورد ولی من ترسیده بودم. هراسم آن بود که کار عشق من و خواهر نامادریم به رسوایی بکشد. در شهر کوچک ما  همه زیر ذره بین نگاه‌های دیگران هستند، مثل این که هر کس با  چند پاسبان زندگی می‌کند.

یک داستان از نوعی که من و نگین درگیر آن بودیم  برای نابودی اعتبار یک خانواده کافی بود. بالاخره روز کنکور رسید و امتحان دادم؛ چندان شوق و رغبتی نداشتم، برایم موفقیت یا شکست تفاوت چندانی نداشت. بعد از آن به جد مشغول کار در مزرعه شدم. رفتم سراغ دام‌ها؛ دوست داشتم با موجوداتی روز را به سر آورم که در جنب و جوش هستند. این کار را دوست داشتم و دل به آن می‌دادم.

صبح‌های زود بر می‌خاستم و تا وقتی هوا روشن بود به چرانیدن حیوانات در دامنه کوه مشغول بودم. تعداد گوسفندهایمان زیاد شده بود و مراقبت از آن‌ها کار آسانی نبود.

نتایج اعلام شد، قبول شدم ولی نتیجه برایم  مایوس کننده بود و مرا دلزده ساخت. نه رشته‌ای را که قبول شده بودم دوست داشتم و نه شهری را که می بایست چند سال از عمرم را در آن سپری می کردم؛ شهری دور با هوایی گرم و شرجی و  مردمی که زبان و فرهنگی متفاوت داشتند. نگین تشویقم کرد که از خیر درس خواندن بگذرم و خودم نیز چنین نظری داشتم؛ نمی‌خواست از کنارش دور شوم. نه دلم با رشته‌ایی بود که آخر و عاقبت درس خواندن در آن برایم نامعلوم بود و نه مکان تحصیل که مرا از شهر و دیار و مهمتر از آن یاری که دیگر چون جان شیرینش می‌داشتم، دور می‌ساخت.

در یک عصر پایان تابستان زمانی که باد خنکی شروع به وزیدن کرده و شاخه‌های درختان را به جنبش در آورده بود، پدرم را  سرحال یافتم. نشسته بود و به زمینی که محصولش درو شده  و گوسفندانمان به آرامی در حال چرا در آن بودند، نگاه می‌کرد. مثل همیشه سیگار ارزان قیمت و پر دودش را در میان انگشتانش می‌فشرد:

"مطلب مهمیه که باید به شما بگم". چشم از زمین و حیوانات برداشت و با محبت به من نگاه کرد: "نمی‌خوام دنبال درس و دانشگاه برم. می‌خوام همین‌جا باشم؛ رو زمین کار کنم. دوست ندارم آواره یه شهر دور بشم، من آخرش باید نونم رو از  همین زمین و روی این صحرا در بیارم". ابروهای بابام تو هم رفت و گفت: "روزگارعوض شده، دیگه مثل سابق نیس، دوست دارم تو هم براخودت کسی بشی" و پک محکمی به سیگار زد.

گفتم: "چرا من رو به چیزی که علاقه ندارم مجبور می‌کنید. چرامن باید چوب از  روزگار  بخورم؟ چون عوض شده؟ وقتی دلم با کاری نیست، از موفقیت در آن کار هم خبری نیست". پدرم لجباز و خود رای نبود، حرفش را تحمیل نمی‌کرد و چون من تنها یادگار زن اول و مورد علاقه‌اش  بودم بیشتر از فرزندان دیگرش به من محبت داشت.

قدری به من نگاه کرد و گفت: "آرزوم اینه که تو به جایی برسی، کار تو بیابون خدا  وچروندن حیونا بد نیس، خدا راشکر وضعمون هم بد نیس ولی دوست داشتم تو راه دیگه‌ای رو بری ..." بعد سرش را بلند کرد و بی‌آن که به من نگاه کند ته مانده سیگارش را انداخت کنار و گفت: "من نمی‌خوام اجبارت کنم، می‌فهمم که با جبر و زور هیچی به دست نمی‌آد، اگه هم بیاد زود از دست میره، هر جور که خودت میدونی".

این حرف آخرش یعنی رها شدن  از قفس دودلی، تردید و سرگردانی. گویی از زنجیری  نامریی که به دور دست و پایم بسته شده است ازاد شده‌ام؛بدرود فرمولهای خشک و نچسب و آزار دهنده؛سلام زمین، آب، گندم، شالیزار، بزهای تیز پا ،گاوهای فربه تنبل......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من



اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
9👏2
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

سلسله درسگفتار دکتر #محمد_رضا_سرگلزایی

کلاس بازخوانی #تاریخ_روانکاوی
#میراث #زیگموند_فروید

جلسه دوم

تیر 97

لینک جلسه قبل 👇
https://www.tgoop.com/sokhanranihaa/19734
.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍11👏41
#از_شما

*❣️ با درود و تقدیم مهر ❣️*

*🌿💐 آدینه‌تان آکنده از عشق، مهربانی و سرشار از شادی باد❤️🌼🌾*

💠 «پیروزی»، تنها به معنای نباختن نیست؛ پیروزی آن است که پس از هر بار افتادن، با نیرویی بیشتر و عزمی راسخ‌تر برخیزیم. هر چالش و ناکامی، در حقیقت درسی ژرف و فرصتی گرانبها برای بالندگی است، اگر با آگاهی و خرد به استقبال آن برویم.

هر سقوطی، ما را به توانایی‌ها و ظرفیت‌های درونی‌مان آشناتر می‌سازد و به ما می‌آموزد که چگونه دوباره به سوی اهداف خود بازگردیم. همین برخاستن پس از افتادن، نشانه‌ی روشنِ قدرت جان آدمی و اراده‌ای است که نمی‌گذارد تیرگیِ ناامیدی بر ما سایه افکند.

* زندگی، آکنده از فراز و فرودهاست؛ آنچه سرانجام ما را به کامیابی می‌رساند، توانِ آموختن از شکست‌ها و ادامه دادن مسیر با امید و اراده‌ای تازه است. هر بار که برمی‌خیزیم، به خویش یادآور می‌شویم که چه گوهر گرانبهایی در وجودمان نهفته است. «آری، هر افتادن، فرصتی دوباره برای رشد و شکوفایی بیشتر است.»*

💞🌸🍃💞🌸🍃💞

محمدحسین فرقانی


با سپاس از مهندس فرقانی عزیز

🆔 @Sayehsokhan
7👏2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آی بانو

گروه موسیقی بهار نارنج

خواننده: بهار محمدی

@TreatmentofGrief
🆔 @Sayehsokhan
6👏1
📩 #از_شما

رسوایی (۱۵)

بوسه‌ای بر پیشانی دانشگاه و کلاس و کتاب، یعنی خلاصی از ان چه  نمی‌خواستم و دلم با آن  نبود؛ این راهی بود که خودم انتخاب کردم. نگین خوشحال بود و من نیز. پدرم  دیگر از ارزوهای خود در مورد من سخنی به میان نیاورد و من شدم آن چه خودم  می‌خواستم.

زندگیم شد کار بر روی زمین و جستن تصویر نگین در آسمان. کار آینده مرا و عشق دلم را گرم می‌ساخت. نگین را دوست داشتم چون دوست داشتنی بود؛ زیبا، خوش‌بیان، کم توقع و یک زن واقعی. بعد از آن ماجرای اتاق و غلیان شور و جنون  سعی کردم میان خودم و او حریمی قرار دهم. گرچه گاه چنان از رفتار و گفتارش مست و بی‌خود می‌شدم که فقط دربرگرفتنش می‌توانست  آبی بر آتش التهاب درونی من باشد.

دوست نداشتم که رنگ محبت من به نگین آلوده به  پلیدی شود. مشکل من مطلقه بودن او بود. از این که باب سخن  را با پدرم در رابطه با ازدواج با نگین  باز کنم، نگران بودم. او به حکم دادگاه طلاق داده‌ شده بود و شوهر سابقش که راضی به این کار نبوده به جبر قلم قاضی زنش را از دست داده بود.

روزی که بار غذای روزانه کارگران را بر سر و دست  حمل می‌کردم و نگار با فاصله کمی از پشت سرم می‌آمد بدون مقدمه گفت: "بین تو نگین سَر و سِری هس؟". این سوال ناگهانی میخکوبم کرد. برگشتم و به او نگاه کردم: "گوش کن پسرجان!نگین مناسب تو نیس. یعنی بابات هیچ‌وقت  راضی به ازدواج شماها نمی‌شه. این را خوب  بفهم".

ایستادم تا به من رسید: "بله من خاطرش را می‌خوام، ایرادی داره؟". نگاه عجیبی به من کرد. مثل این که به  پسر بچه‌ای نگاه می‌کند: "حرف همان بود که گفتم. بابات برات خیالات داره. تازه اگه اون هم قبول کنه، با حرف مردم چیکار می‌کنی؟ همین الانش هم بعضیا هِر و کِر شما را با هم دیدند و پشت سرتان حرف در اومده. اون پسره عوضی هم که تو زندونه دست از سرتون ور نمی‌داره. اون یک حیون احمق و زبون نفهمه. به این راحتی چشم از نگین ور نمی‌داره.

گوشات را باز کن. با زندگی خودت و نگین بازی نکن. اون لقمه دهن تو نیس". از حرف‌هایش ناراحت شدم ولی جوابی ندادم. شاید درست می‌گفت، او بدخواه من یا خواهرش نبود. هیچ وقت از او بدجنسی ندیده بودم. تمام طول راه به آن چه شنیده بودم فکر می‌کردم. این طور که معلوم بود برای رسیدن به نگین  راه طولانی و پر خطری را پیش رو داشتم. می‌دانید! من آدم مقاومی هستم. شاید مرگ زودهنگام مادرم باعث شد که زود روی پای خودم بایستم و برای همین  در مقابل مشکلات و حوادث زود میدان را خالی نکنم.بعد از کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به جنگ هرچه سد راه وصل من به نگین بشود، بروم.

نمی توانستم به این راحتی نگین را از دست بدهم، اوجزیی از وجود من شده بود، من با حس بودن او زنده بودم، نبود او یعنی مرگ من....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
5👏1
Forwarded from The School of Happiness
🎧 اپیزود یازدهم پادکست «مدرسه‌ی شادمانی» منتشر شد!

🎙 توی اپیزود جدید «مدرسه‌ی شادمانی»، رفتیم سراغ موضوعی که خیلی‌هامون باهاش درگیریم: اهمال‌کاری.
چرا کارهامون رو عقب می‌ندازیم؟ پشت این عادت چه احساسی پنهانه؟
و مهم‌تر از همه، چطور از این چرخه‌ی تکراری بیرون بیایم؟

📌 توی این قسمت، درباره‌ی:

تکنیک «فقط ۱۰ دقیقه»

قورباغه‌ات را قورت بده!

بسته‌بندی وسوسه‌ها

گفت‌وگوی درونی منفی

اولویت‌بندی کارها

و... تمرکز با کمک تقویم و محیط

حرف زدیم.

💡 اگه شما هم گاهی کارها رو می‌ذارین برای دقیقه نود، این اپیزود برای شماست.

🎧 Spotify | Castbox | Apple Podcasts

لینک اپیزود یازدهم در اپلیکیشن کست‌باکس:
https://castbox.fm/vi/831951489

Channel: @school_of_happiness
👍4
2025/09/06 02:14:24
Back to Top
HTML Embed Code: