tgoop.com/sayehsokhan/37576
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۳)
باید عجله میکردم. وقت رسیدگی کمتر از دو ماه دیگر بود .باید میرفتم زندان تا از متهمی که در بازداشت موقت بود وکالت بگیرم. دو روز بعد در اولین ساعت اداری در بزرگ و آهنین زندان برویم گشوده شد.
هیچوقت زندان را دوست نداشتم، شاید چون ارجمندترین عنصر حیات معنوی یک انسان را از او سلب میکند؛ آزادی را. سربازان جوان اوراق هویتیام را کنترل کرده و قاضی مستقر اجازه ملاقات را صادر نمود. در اتاقی که وکلا برای دیدار با موکلین خود آمده بودند، به انتظار نشسته بودم. یکی از آنها را میشناختم و سر و دستی برای هم تکان دادیم. موکلم را نمیشناختم.
زندانی جوانی وارد شد، به دنبال یک چهره آشنا میگشت. جلو آمد: "شما رامین اسدی هستید؟". لبخند که زد یعنی خودش بود. خوب در چهرهاش نگریستم. بیست و چند ساله مینمود. خوشقیافه و میانه بالا بود، یکی از آن چهرههای شرقی، با آن موهای سیاه و پرپشت و چشمهای سیاه. نقاش ازل نقشی زیبا بر رخسارهاش زده بود. دست دادیم.
دستی را فشردم که خونی ریخته بود؛ باورم نمیشد که آن دست، دست جان ستانی است. از مسعود پرسید. صدایش متناسب با چهرهاش بود. خوشطنین. گفتم که حالش خوب نیست و دفاع از او دیگر بر عهده من است. از وضعیت زندان پرسیدم، جواب داد که: "عادت کردهام. اولش سخت بود، باورتان میشود که شب اول و دوم گریه میکردم ولی آدم به همه چیز عادت میکند، من هم زود عادت کردم. فقط نگرانی از دادگاه و حکم قاضی دارم. این اذیتم میکند.
چطور میشود؟ آیا راه خلاصی برای من میبینید؟. "نمیخواستم بیهوده امیدواری دهم و قصد آن هم نداشتم که جوانی را مایوس سازم و یا بر اندوه و نگرانیاش بیافزایم: "باید تلاش کنیم ؛ هردو نفرمان. تو هم باید به من کمک کنی. کارمان آسان نیست ولی راهمان یکی است". خودکار و چند ورق سفید از کیفم در آوردم.
تا کاغذها را دید گفت: "ولی من همه داستان را با جزئیات برای بازپرس و آقای وکیل توضیح دادم". شاید آن قدر یک داستان را به کرات گفته بود که تکرار آن برایش ملال آور شده بود. خندیدم که: "حالا برای من هم بگو. از زبان تو که بشنوم گرم است ولی خواندن از روی کاغذ بیجان، سرد و بیحس. کاری هم نداری؛ گپی هم زدهایم و با هم بیشتر آشنا میشویم". تبسم که کرد یعنی قبول است.
شکلاتی از جیب در آوردم و تعارف کردم. نگاهی به آن کرد و گفت: "این جا دروبین دارد، اگر ببینند ایراد میگیرند. برای مواد مخدر است. خیلی سخت میگیرند ولی فایدهای ندارد و آخرش مواد وارد میشود و میرسد به دست آدمش". راست می گفت، چند لحظه بعد ماموری آمد و شکلات را از من گرفت و وارسی کرد و ان را باخود برد.
اشتباه کرده بودم، عذر خواستم؛ وکیل هم که باشی و مقررات زندان را ندانی تفاوتی با دیگران نخواهی داشت. باز از مسعود پرسید، گفتم که حالش خوب نیست و برای همین از من خواسته تا کار نیمه تمام او را دنبال کنم؛ ادامه دادم: "من مانند وکیل اول تو نیستم، او بر پروندههای جنایی متمر کز است و تجارب زیادی داره، ولی من را هم دست کم نگیر؛ مثل یک کرگدن پوست کلفتم و زود میدان را خالی نمیکنم.
".به این حرف اخرم خندید:" خوب؛ بگو، آمادهی شنیدنم. تو متهم به قتل حامد هستی؛ آن هم قتل عمد؛ هرچه لازمه بگو، هرچه میتواند به من در دفاع از تو کمک کند". چشمانش به روبرو خیره شد و بر پیشانیاش چروک افتاد، این یعنی که اماده واگویی بود، گفتن از آن چه تلخ بود و یادآوری از آن چه برایش هیچ حلاوتی نداشت.
لبانش که باز شد، چراغ قصهی پر غصه او روشن شد؛ روغن آن چراغ ماجرایی بود که بر او رفته بود....
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37576