tgoop.com/sayehsokhan/37581
Last Update:
📩 #از_شما
رسوایی(۴)
"نمیدونم شهر کوچک ما را دیدهاید یا نه؛ آب و هوا و مردم خوبی داره، پدرم زراعت میکنه، اینقدر زمین و آب داریم که محتاج کسی نباشیم. من زود مادرم را از دست دادم، چیز زیادی از اون به خاطرم نمونده جز یک جور تصنیف که موقع خواباندن من به زبان محلی برایم میخواند.
گیلانی بود؛ اهل فومن. بلدید کجاست؟ "سرم را پایین آوردم تا جواب مثبت داده باشم. ادامه داد: "بابام سرباز بوده ،میافته گیلان، خودش میگفت که روی برجک نگهبانی مشرف به شالیزار، زنها و دخترها رو هر روز میدیده که برای کار میامدند روی زمین کنار پادگان. بابام اون جا مادرم رو میبینه و زیر نظرش میگیره. از اون خوشش میآد.
خودش میگفت که خدا خدا میکردم شوهر یا نامزد نداشته باشه که همین طور هم بوده و اون دختر هیچ مردی در زندگی نداشته؛ نه پدر و نه شوهر. مادرم، یتیم بوده و با خواهرای دیگرش برای گذران زندگی روی زمینای مردم کار میکردند. بالاخره با هم آشنا میشند و بابام که اخرای خدمتش بوده مادرم را خواستگاری میکنه. اولش مادر بزرگم موافق نبوده؛ مادرم کمک خرج زندگیش بوده و تازه بیچاره چیزی از مال دنیا نداشته تا جهیزیه دخترش کنه. بابام پافشاری میکنه.پدر و مادرخودش هم موافق نبودند. نمیتونستند یک دختری را ازیک جای دور با زبان و رسوم متفاوت به راحتی قبول کنند.
سماجت پدرم همه مانع ها را از سر راه ازدواجش بر میداره. عروسی سرمیگیره و مادرم با یک چمدون لباس ومقداری خرت و پرت میآد به ولایت ما. بابام میگفت تو طول راه همش گریه میکرده و اون مجبور بوده هی قربان صدقه عروس جوان برود تا او دوری از بستگان و شهر و دیارش را فراموش کنه.
زندگی مادرم عوض شد، خودش میشه خانوم خانه و چون زن زحمتکش و ساده و بیریایی بوده فامیل و آشنایان بابام زود قبولش میکنند. سال بعد من به دنیا میام. همه میگویند که خیلی شبیه مادرم هستم. راست میگند؛ چون وقتی با دقت به عکسش نگاه میکنم، مثل این که نسخه زنانه من است. "خندید و صورت من هم به لبخند باز شد:" مادرم زود من و بابام را ترک کرد. مثل این که فقط اومده بود که من را روانه این دنیا کنه و خودش بره به دنیایی دیگه.
سه سال بعد از به دنیا اومدن من بیمار میشه؛ یک بیماری سخت که کاری از دست کسی بر نمیاومده، حتی دکترهای تهران. بابام خیلی خرجش میکنه؛ میبردش پیش پزشکای خوب، ولی فایدهای نداشته. گفته بودند که سرطان خونه؛ زده به طحال و معالجه فقط مرگ را به تاخیر میاندازه.
بابام اصرار میکند و در تهران مادرم جراحی میشه، طحالش را برمیدارند ولی سرطان از خانه جان مادرم بیرون نمیره. یک روز سرد در اواخر پاییز مادرم، من و بابام و این دنیا رو تَرک کرد. ازش تصویر مبهمی در ذهن دارم. زن جوانی که در بستر دراز کشیده و دور برش زنها و مردهای فاميل دل نگران وغمگین نشستهاند و من کودکانه و سرخوشانه جست و خیز میکردم. سه سال بیشتر نداشتم. شمع وجود مادرم در حال خاموشی بود و من غرق در دوران کودکی به بازی و شادی مشغول بودم. "مردجوان اندکی سکوت کرد.
عضلات صورتش درهم فشرده شد و معلوم بود که یادآوری آن چه میگوید برایش تلخ است:" مادرم چند روز بعد مُرد و چهره زیبایش برای همیشه در خاک سیاه پنهان شد. بعدها وقتی بزرگتر شدم عکسی از او که من را در بغل گرفته بود به دیوار اتاقم نصب کردم. تو عکس لباس محلی گیلانی تنشه و من رو سخت به خودش چسبونده، مثل این که کسی میخواهد من را از او جدا کند.
بسیاری وقتها پای اون تصویر ایستادم و آن لالایی را که مادرم به گیلکی میخوند با بغض و گاهی گریه با خودم زمزمه کردهام ......
بوخوس می جانه دیل جانه زای
میکش تی گاواره
ماری تی ره بیداره .............
(ادامه دارد)
✍#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
➖➖➖➖
اگر خواسته باشی با داستانهای کوتاه آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد میکنم
🎁 لذت مطالعهی کتابهای دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی
🆔 @Sayehsokhan
BY نشر سایه سخن

Share with your friend now:
tgoop.com/sayehsokhan/37581