👆👆👆
- هرچی داری بپوش فرقی نداره.
- یکی دارم ولی تنگه.
- خوبه اگه شوهرت حساس نیست. اون زنه مکزیکیه رو ندیدی ازین لباسای سوراخ میپوشه چربیاش از سوراخا میزنه بیرون بعد با لهجهی مکزیکی میگه چربیام تو حلقتون هویجخورای متعفن. اعتمادبنفس داشته باش خاهر.
خاهر عروس رفت و مرد روی دستم ماند. انگشتهام لای استخانهاش گیر کرده بود. با تمام زورم او را پرت کردم. پیچید دور پام. به لاستیک ماشین لگد زدم. سعید لعنت به تو. بیخاصیت. بدردنخور. آخرین لگد را توی هوا زدم. پرت شد افتاد ته آسمان. یک صدای مردانه که از پختگی ته گرفته بود پخش شد: «زن قوی با کفش بلا». دوربینها و گروه فیلمبرداری از گوشه و کنار بیرون آمدند. کارگردان دست میزد. از من تشکر کردند و خداقوت گفتند.
برگشتم ویلا. همه خابیده بودند. سه مرد مجرد سیوهفتهشت ساله توی حیاط منتظرم بودند سیگار بکشیم.
#داستان
#سارا_خوشابی
- هرچی داری بپوش فرقی نداره.
- یکی دارم ولی تنگه.
- خوبه اگه شوهرت حساس نیست. اون زنه مکزیکیه رو ندیدی ازین لباسای سوراخ میپوشه چربیاش از سوراخا میزنه بیرون بعد با لهجهی مکزیکی میگه چربیام تو حلقتون هویجخورای متعفن. اعتمادبنفس داشته باش خاهر.
خاهر عروس رفت و مرد روی دستم ماند. انگشتهام لای استخانهاش گیر کرده بود. با تمام زورم او را پرت کردم. پیچید دور پام. به لاستیک ماشین لگد زدم. سعید لعنت به تو. بیخاصیت. بدردنخور. آخرین لگد را توی هوا زدم. پرت شد افتاد ته آسمان. یک صدای مردانه که از پختگی ته گرفته بود پخش شد: «زن قوی با کفش بلا». دوربینها و گروه فیلمبرداری از گوشه و کنار بیرون آمدند. کارگردان دست میزد. از من تشکر کردند و خداقوت گفتند.
برگشتم ویلا. همه خابیده بودند. سه مرد مجرد سیوهفتهشت ساله توی حیاط منتظرم بودند سیگار بکشیم.
#داستان
#سارا_خوشابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دو مورد و یه درس از #اردلان_سرفراز:
ولی افسوس تو ز من، خیلی دوری! میدونم!
مثل قلّههای سخت و بیعبوری! میدونم!
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش
تو هر دو مورد مصرع اوّل خیلی معمولیه. حتا تو مورد اوّل اون «ز» رو مخه! ولی تو مصرع دوّم رسماً میترکونه! «بیعبور»؟ «بذر فریاد»؟ بعدشم «خاک خوب سرزمین»؟ از کجات درآوردی عشقی؟
نکتهش کجاست؟ اتفاقاً معمولی بودن مصرع اوّل «کار میکنه»! ذهن دراز میکشه و باز و پذیرا میشه تا تعابیر مصرع بعدی توش جاگیر بشن.
#داریوش_اقبالی
#پرویز_مقصدی
ولی افسوس تو ز من، خیلی دوری! میدونم!
مثل قلّههای سخت و بیعبوری! میدونم!
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش
تو هر دو مورد مصرع اوّل خیلی معمولیه. حتا تو مورد اوّل اون «ز» رو مخه! ولی تو مصرع دوّم رسماً میترکونه! «بیعبور»؟ «بذر فریاد»؟ بعدشم «خاک خوب سرزمین»؟ از کجات درآوردی عشقی؟
نکتهش کجاست؟ اتفاقاً معمولی بودن مصرع اوّل «کار میکنه»! ذهن دراز میکشه و باز و پذیرا میشه تا تعابیر مصرع بعدی توش جاگیر بشن.
#داریوش_اقبالی
#پرویز_مقصدی
داستانی از #رهام_گیلاسیان:
همه از قتلی که کرده بودیم ناراحت بودیم. هر کی از قتل خودش ناراحت بود و من و عباس از قتل همدیگه. با این حال سر سفره شام کنار هم نشسته بودیم. فرهنگ گفت: شما اول باید شامتون رو بخورید بعد از روی شامی که خوردید به قتلی برسید که هنوز نرسیده. فرهنگ چیز میگفت. واسه همین ما فقط شام خوردیم و من نمکدون رو کوبیدم جلوش. از رگش معلوم بود پر خونه. و از انگشتاش میشد گلوهایی که اشتباهن گرفته بود رو تشخیص داد. پاشید. مامان گفت: هر کی بشقاب خودش رو بشوره. بعد چراغا رو خاموش کرد و جاشو جلوی تلویزیون انداخت و خوابید. به سر حاجی که نگاه میکردی یاد باب اسفنجی میفتادی که تو تاریکی تنشو میماله به بشقابا. صد بار بهش گفتم کلهی اون خدابیامرز رو روی دیوار نذارین. گفتم فرهنگ چیز نگو دیگه، بالا سر تلویزیون باشه آدم حس میکنه هر کانالی که میگیره داره آقاجون داره حرف میزنه. خواهرم گفت اینا رو من گفتم. ولی خوب کاری کردی این دفعه ننوشتی آبجی. عباس بود یا مرتضا که گفت همهشو شستم. مرتضا بود یا عباس که گفت: رهام باز نزنی اشتباهی ما رو بکشی. شب بخیر گفتیم بعد از اینکه آبجی کوچیکه با سوزن ته گرد پلکای حاجی رو بست و من ته این جمله لجشو درآوردم.
قوقولیقوقو صب اومده. خب اینم از مسخره بازیای سهشنبههاشه. کی اینو کشته؟ نه خداییش کی اینو اینقدر بد کشته؟ لوس ِ عنینه. مامان گفت: من. گفتم مادر من اگه دلت نمیاد بچهتُ درست و درمون بکشی، ما که گناه نکردیم که... یه چاقوئه خرجش دیگه. مامان گفت: من دیگه دستم قوه نداره. تو که برادرشی اگه دلت میسوخت خودت میومدی دوتا برش درست و حسابی میدادی. مردهشور این خونه رو ببرن. اه. فرهنگ گفت مرتضا میگه خودمون میشوریم، الکی مزد مردهشور ندیم. مامان گفت: مرتضا گه خورد با دهن تو. من عباس رو کشته بودم با دستهای خواهرم. پدرم همهمون رو کشته بود با کاندوم سوراخش. مادرم گفت اون موقع کاندوم نبود، بیخود گه زیادی نخور با دهن اون خدابیامرز. گفتم تو چرا با چشمای من داری همه اینا رو میگی؟ گفت چون این داستان توئه الاغ. ولی واقعیت داره. واقعیت با قافهای قبل ِ قاعده و عین ِ عین ِ خودش. و واو ِربط که با دهن من و خون تو ( آقا این تو کیه؟ عاشقانهس؟ مجهوله؟ یا همون دوم شخص مفرد؟) کدوم دوم شخص مفرد رو میگی؟ همون یارو خونی دیگه. مامان گفت: صبونه میخورین یا خونبازی میکنین؟! گناه نداره سر سفره؟!!! سر سفره رو بلند کردیم. هنوز نفس نمیکشید. گفتیم این نفس نمیکشه که باز. مامان اومد گرفتش بردش. پنجره رو باز کرد و اونور پنجره تکونش داد. بلند شدم گفتم برادرا و خواهرا جمیع ِ کشتهها خدااافظ. از اینجا به بعد رو یکی از خواهرام گهخوری میکنه با دهن من. همه جا سیاس. دس میکشم به صورتی که سیاس. به دیواره لابد که از بس سیاس سفت شده. آی پام... کور شده. صدای مادرم سیاس. پای سیاهشو ندیدم تو این سیاهی که پای خودمم نمیبینم از بس سیاس. اینجوری بود که فهمیدیم این خواهرم کوره. گفتم تو که کوری چرا نگفتی دهنمو بدم به یکی دیگه؟ گفت من اینقدر صورتم از دهن پره که فک کردم دهنت چشمه. فرهنگ گفت دهنتو بده به من. دهنم از صورت خواهرم گفت: تو دهنتو ببند. فرهنگ به مرتضا گفت دهنمو ببند. من گفتم میذارین برم سر کارم یا نه؟ مامان خندید گفت نه. منم رفتم. پاهای تو رو گرفتم و رفتم. مامان موند با یه مشت عضویت که خروسخون هر سهشنبه از پنجره تکونشون میداد. بعد جاشُ از جلوی تلویزیون جمع میکرد و فکر میکرد همهی اینها یه داستان وحشتناکه که همهشو از چشم ما میدید. دستش رو گرفتم. و از مچ قطع کردم. همه خوشحال شدیم که شبا میتونیم از تلویزیون فوتبال ببینیم. مامان با دهن خودش گفت دستامو بذارین رو سر حاجی. بابا شاخ درآورد. من خیلی وقت بود که رفته بودم. و همهی این چیزها رو توی آینه میدیدم که باور میکردم.
همه از قتلی که کرده بودیم ناراحت بودیم. هر کی از قتل خودش ناراحت بود و من و عباس از قتل همدیگه. با این حال سر سفره شام کنار هم نشسته بودیم. فرهنگ گفت: شما اول باید شامتون رو بخورید بعد از روی شامی که خوردید به قتلی برسید که هنوز نرسیده. فرهنگ چیز میگفت. واسه همین ما فقط شام خوردیم و من نمکدون رو کوبیدم جلوش. از رگش معلوم بود پر خونه. و از انگشتاش میشد گلوهایی که اشتباهن گرفته بود رو تشخیص داد. پاشید. مامان گفت: هر کی بشقاب خودش رو بشوره. بعد چراغا رو خاموش کرد و جاشو جلوی تلویزیون انداخت و خوابید. به سر حاجی که نگاه میکردی یاد باب اسفنجی میفتادی که تو تاریکی تنشو میماله به بشقابا. صد بار بهش گفتم کلهی اون خدابیامرز رو روی دیوار نذارین. گفتم فرهنگ چیز نگو دیگه، بالا سر تلویزیون باشه آدم حس میکنه هر کانالی که میگیره داره آقاجون داره حرف میزنه. خواهرم گفت اینا رو من گفتم. ولی خوب کاری کردی این دفعه ننوشتی آبجی. عباس بود یا مرتضا که گفت همهشو شستم. مرتضا بود یا عباس که گفت: رهام باز نزنی اشتباهی ما رو بکشی. شب بخیر گفتیم بعد از اینکه آبجی کوچیکه با سوزن ته گرد پلکای حاجی رو بست و من ته این جمله لجشو درآوردم.
قوقولیقوقو صب اومده. خب اینم از مسخره بازیای سهشنبههاشه. کی اینو کشته؟ نه خداییش کی اینو اینقدر بد کشته؟ لوس ِ عنینه. مامان گفت: من. گفتم مادر من اگه دلت نمیاد بچهتُ درست و درمون بکشی، ما که گناه نکردیم که... یه چاقوئه خرجش دیگه. مامان گفت: من دیگه دستم قوه نداره. تو که برادرشی اگه دلت میسوخت خودت میومدی دوتا برش درست و حسابی میدادی. مردهشور این خونه رو ببرن. اه. فرهنگ گفت مرتضا میگه خودمون میشوریم، الکی مزد مردهشور ندیم. مامان گفت: مرتضا گه خورد با دهن تو. من عباس رو کشته بودم با دستهای خواهرم. پدرم همهمون رو کشته بود با کاندوم سوراخش. مادرم گفت اون موقع کاندوم نبود، بیخود گه زیادی نخور با دهن اون خدابیامرز. گفتم تو چرا با چشمای من داری همه اینا رو میگی؟ گفت چون این داستان توئه الاغ. ولی واقعیت داره. واقعیت با قافهای قبل ِ قاعده و عین ِ عین ِ خودش. و واو ِربط که با دهن من و خون تو ( آقا این تو کیه؟ عاشقانهس؟ مجهوله؟ یا همون دوم شخص مفرد؟) کدوم دوم شخص مفرد رو میگی؟ همون یارو خونی دیگه. مامان گفت: صبونه میخورین یا خونبازی میکنین؟! گناه نداره سر سفره؟!!! سر سفره رو بلند کردیم. هنوز نفس نمیکشید. گفتیم این نفس نمیکشه که باز. مامان اومد گرفتش بردش. پنجره رو باز کرد و اونور پنجره تکونش داد. بلند شدم گفتم برادرا و خواهرا جمیع ِ کشتهها خدااافظ. از اینجا به بعد رو یکی از خواهرام گهخوری میکنه با دهن من. همه جا سیاس. دس میکشم به صورتی که سیاس. به دیواره لابد که از بس سیاس سفت شده. آی پام... کور شده. صدای مادرم سیاس. پای سیاهشو ندیدم تو این سیاهی که پای خودمم نمیبینم از بس سیاس. اینجوری بود که فهمیدیم این خواهرم کوره. گفتم تو که کوری چرا نگفتی دهنمو بدم به یکی دیگه؟ گفت من اینقدر صورتم از دهن پره که فک کردم دهنت چشمه. فرهنگ گفت دهنتو بده به من. دهنم از صورت خواهرم گفت: تو دهنتو ببند. فرهنگ به مرتضا گفت دهنمو ببند. من گفتم میذارین برم سر کارم یا نه؟ مامان خندید گفت نه. منم رفتم. پاهای تو رو گرفتم و رفتم. مامان موند با یه مشت عضویت که خروسخون هر سهشنبه از پنجره تکونشون میداد. بعد جاشُ از جلوی تلویزیون جمع میکرد و فکر میکرد همهی اینها یه داستان وحشتناکه که همهشو از چشم ما میدید. دستش رو گرفتم. و از مچ قطع کردم. همه خوشحال شدیم که شبا میتونیم از تلویزیون فوتبال ببینیم. مامان با دهن خودش گفت دستامو بذارین رو سر حاجی. بابا شاخ درآورد. من خیلی وقت بود که رفته بودم. و همهی این چیزها رو توی آینه میدیدم که باور میکردم.
«بازم درباره نقد»
#نیما_صفار - اوّل بگم با اون موضع #سارا_سعیدی که تو یه گفتگومون مطرح کرد، که ترجیح میده بیشتر بهعنوان کسی که داستاننویسی رو دوست داره و دوست داره دربارهش صحبت کنه دیده بشه تا عنوان دهنپرکن #منتقد، تا خیلی جاها همراهم. در واقع اینو که نوشت، چون گفتگو بهصورت چت بود که بعدتر #علیرضا_ابن_قاسم لطف کرد و چاپش کرد، فکر کردم «آره دیگه! چرا نه؟» ولی بازم در ضمن موضع انتقادی رو دور نمیندازم چون جهان جای دعواست. حالا میگم!
دوّم اینکه چون باز یه تنشی پیش اومد و باز همون گیر همیشگی که «شما که چیزی رو معتبرتر از چیزای دیگه نمیدونین، پس چطوری ترجیح میدین؟» که بارها جوابش رو دادم و یهبار مفصّل به سفارش #امین_مرئی که چاپشم کرد ولی انگار لازمه بازم بگم.
سوّم اینکه وقتی حدود هزارتا #گپنوشت نوشته باشی، گاهی یادت نیست کدوم حرفا رو گفتی و کدوما رو نه، که ملالیَم نیست چون من #محمد_قائد نیستم که خیلیا جستاراش رو خونده باشن و یادشون باشه که کدوم حرف رو قبلن گفتهم و کدوم رو نه و سوای این خاصیّت «عمل فکر» اینه که پیش که توش میری مازاد تولید میکنه و چیزایی دیگه درمیاد از توش و باقی قضایا ...
برگردم به «حالا میگم!»: با «هالهزدایی» از مفاهیم و موقعیّتا خیلی موافقم. دقت کن لطفن! نمیگم این هالهزدایی ممکن و مقدوره! ولی میلش میتونه باشه و میشه در جهتش پیش رفت و حالا لغت «منتقد» تو عصر مدرن فقط هاله نداره که! عین ماه شب چارده چاقوچلّه و توچشمه! تو دوران پیشامدرن تا جایی که میدونم، وضعیّتی بهعنوان «منتقد» تعریف نشده بوده و این اوضاع گره خورده با ایدهی تکامل انگار ... برمیگردیم به این. با این کنش و منش سارا که وضعیّتا رو سبک میکنه و نمیذاره اضافهبار مفهومی روشون سوار بمونه خیلی موافقم و اینجا لازمه توضیح بدم که: الزامن شرایط و مناظر رو تجزیهپذیر نمیدونم و تو لوپ جزء و کل نمیُفتم. یعنی: همونطور که بارها گفتم وضوح و دقت رو نه تنها همپوشان نمیدونم، خیلی وقتا در تقابل هم میبینم پس دچار این توهّم نمیشم که همیشه میشه با تفکیک شرایط تنیده، مرحله به مرحله شناختش. بههمین خاطر این موضع سارا رو چون نه روش جایگزین که فیگوریه کمینهگرا، هستمش. ولی: حالا از همین نقطهعزیمت میتونم بگم که همچنان «گارد» منتقد رو دارم چون این جهان گندوگه جای سپر انداختن نیست.
خب نقد، مقابل نسیه، مجازی از سکّه بوده و چون مهم میشده دونستن ارزش سکّه سرایت به مفاهیمم کرده و شده تشخیص سره از ناسره تو فارسی که طبیعتن دستکم چهل سالی میشه اهلش نیستم چون نه «تعریفمدار»م نه «معیاربردار» ... ولی #critic جذابه برام چون «بحرانسازی» اصل جنس کاریه که میتونیم تو مواجهه با این جهانِ فاجعه بکنیم ولی بعد حرف سارا، با خودم فکر کردم دلیلی نداره آموختهوآمیختهی این فیگور و گارد بشم و توش جا خوش کنم. یعنی خودمونیش «نذار اون روی سگ منتقدم بالا بیادا!»
پاسخ به مدّعی:
سوأل: خب تو که قائل به «تعریف» و «معیار» نیستی، پس چطوری درباره کارا نظر میدی؟
جواب: بهسادگی! راستش باید بپرسم تو که قائلی به «تعریف» و «معیار» چطور نظر درباره کارا میدی؟ چون تو در نهایت میتونی «کارگزار» اون تعاریف و معیارا باشی و ببینی اثر میگنجه توشون و جور درمیاد یا نه ...
تعریف: وقتی چیزی رو تعریف میکنیم از «هست» داریم میگیم یا «باید باشد»؟ هر چی چشم چرخوندم و تعریفمدارجماعت رو دیدم، دیدم انگار خیلی تمایزی بین این دو نیست براشون. مثلن وقتی #شعر رو تعریف میکنن، معلوم نیست اشارهشون به «وضع موجود»ه یا «وضع مطلوب»! و تمام قدرت سلیطهی (سلطهجو) تعریف هم از همین ابهام میاد و تولید دالّ اعظم و کلانروایت و اینا میکنه. حالا بعضیاشون میگن «حالا اونقدرا هم دقیق و سفتوسخت که نه، ولی بالاخره یه تعریفی هست!» که اتفاقن درد اونا که سعی میکنن تعاریفشون رو به سمت دقت ببرن (که قدم اوّلش تلاش تمایزسازیه بین هست و باید) خوردنیتره چون جای یکیبهدو باقی میذارن. در نهایت اگه بخایم تعریف رو مبتنی کنیم بر مشاهده، فوق فوق فوقش میتونیم بگیم «من از هزاران شعری که خوندم یه «فصل مشترک» گرفتم که شامل این خصیصههاست!» که البته محاله چون تعریف باید جامع و مانع باشه و وقتی پای شعر میونه، تو مثلن چطوری میتونی ثابت کنی که پای «عنصر خیال» وسطه یا نه؟ ثانین تو نمیتونی این فصل مشترک رو بگیری. تو همین مشاهیر معاصر، از لحاظ «تثبیتشدگی» #یدالله_رؤیایی و #مهدی_اخوان_ثالث رو با دویست من سریشم نمیشه چسبوند به هم چه برسه صداهای کمتر مطرح، و سوای اینا، اگه بتونی کلّ تجربهی شعری تا این لحظه رو هم صورتبندی کنی، میگم «خب! دستت درست! من از همینجا زاویه میگیرم با این انباشته!» مگه اینکه بیای مثل #احمد_شاملو و خیلیای دیگه، بگی خیلی از چیزایی که بهعنوان شعر ثبت شدن، از نظرت شعر نیستن، 👇👇👇
#نیما_صفار - اوّل بگم با اون موضع #سارا_سعیدی که تو یه گفتگومون مطرح کرد، که ترجیح میده بیشتر بهعنوان کسی که داستاننویسی رو دوست داره و دوست داره دربارهش صحبت کنه دیده بشه تا عنوان دهنپرکن #منتقد، تا خیلی جاها همراهم. در واقع اینو که نوشت، چون گفتگو بهصورت چت بود که بعدتر #علیرضا_ابن_قاسم لطف کرد و چاپش کرد، فکر کردم «آره دیگه! چرا نه؟» ولی بازم در ضمن موضع انتقادی رو دور نمیندازم چون جهان جای دعواست. حالا میگم!
دوّم اینکه چون باز یه تنشی پیش اومد و باز همون گیر همیشگی که «شما که چیزی رو معتبرتر از چیزای دیگه نمیدونین، پس چطوری ترجیح میدین؟» که بارها جوابش رو دادم و یهبار مفصّل به سفارش #امین_مرئی که چاپشم کرد ولی انگار لازمه بازم بگم.
سوّم اینکه وقتی حدود هزارتا #گپنوشت نوشته باشی، گاهی یادت نیست کدوم حرفا رو گفتی و کدوما رو نه، که ملالیَم نیست چون من #محمد_قائد نیستم که خیلیا جستاراش رو خونده باشن و یادشون باشه که کدوم حرف رو قبلن گفتهم و کدوم رو نه و سوای این خاصیّت «عمل فکر» اینه که پیش که توش میری مازاد تولید میکنه و چیزایی دیگه درمیاد از توش و باقی قضایا ...
برگردم به «حالا میگم!»: با «هالهزدایی» از مفاهیم و موقعیّتا خیلی موافقم. دقت کن لطفن! نمیگم این هالهزدایی ممکن و مقدوره! ولی میلش میتونه باشه و میشه در جهتش پیش رفت و حالا لغت «منتقد» تو عصر مدرن فقط هاله نداره که! عین ماه شب چارده چاقوچلّه و توچشمه! تو دوران پیشامدرن تا جایی که میدونم، وضعیّتی بهعنوان «منتقد» تعریف نشده بوده و این اوضاع گره خورده با ایدهی تکامل انگار ... برمیگردیم به این. با این کنش و منش سارا که وضعیّتا رو سبک میکنه و نمیذاره اضافهبار مفهومی روشون سوار بمونه خیلی موافقم و اینجا لازمه توضیح بدم که: الزامن شرایط و مناظر رو تجزیهپذیر نمیدونم و تو لوپ جزء و کل نمیُفتم. یعنی: همونطور که بارها گفتم وضوح و دقت رو نه تنها همپوشان نمیدونم، خیلی وقتا در تقابل هم میبینم پس دچار این توهّم نمیشم که همیشه میشه با تفکیک شرایط تنیده، مرحله به مرحله شناختش. بههمین خاطر این موضع سارا رو چون نه روش جایگزین که فیگوریه کمینهگرا، هستمش. ولی: حالا از همین نقطهعزیمت میتونم بگم که همچنان «گارد» منتقد رو دارم چون این جهان گندوگه جای سپر انداختن نیست.
خب نقد، مقابل نسیه، مجازی از سکّه بوده و چون مهم میشده دونستن ارزش سکّه سرایت به مفاهیمم کرده و شده تشخیص سره از ناسره تو فارسی که طبیعتن دستکم چهل سالی میشه اهلش نیستم چون نه «تعریفمدار»م نه «معیاربردار» ... ولی #critic جذابه برام چون «بحرانسازی» اصل جنس کاریه که میتونیم تو مواجهه با این جهانِ فاجعه بکنیم ولی بعد حرف سارا، با خودم فکر کردم دلیلی نداره آموختهوآمیختهی این فیگور و گارد بشم و توش جا خوش کنم. یعنی خودمونیش «نذار اون روی سگ منتقدم بالا بیادا!»
پاسخ به مدّعی:
سوأل: خب تو که قائل به «تعریف» و «معیار» نیستی، پس چطوری درباره کارا نظر میدی؟
جواب: بهسادگی! راستش باید بپرسم تو که قائلی به «تعریف» و «معیار» چطور نظر درباره کارا میدی؟ چون تو در نهایت میتونی «کارگزار» اون تعاریف و معیارا باشی و ببینی اثر میگنجه توشون و جور درمیاد یا نه ...
تعریف: وقتی چیزی رو تعریف میکنیم از «هست» داریم میگیم یا «باید باشد»؟ هر چی چشم چرخوندم و تعریفمدارجماعت رو دیدم، دیدم انگار خیلی تمایزی بین این دو نیست براشون. مثلن وقتی #شعر رو تعریف میکنن، معلوم نیست اشارهشون به «وضع موجود»ه یا «وضع مطلوب»! و تمام قدرت سلیطهی (سلطهجو) تعریف هم از همین ابهام میاد و تولید دالّ اعظم و کلانروایت و اینا میکنه. حالا بعضیاشون میگن «حالا اونقدرا هم دقیق و سفتوسخت که نه، ولی بالاخره یه تعریفی هست!» که اتفاقن درد اونا که سعی میکنن تعاریفشون رو به سمت دقت ببرن (که قدم اوّلش تلاش تمایزسازیه بین هست و باید) خوردنیتره چون جای یکیبهدو باقی میذارن. در نهایت اگه بخایم تعریف رو مبتنی کنیم بر مشاهده، فوق فوق فوقش میتونیم بگیم «من از هزاران شعری که خوندم یه «فصل مشترک» گرفتم که شامل این خصیصههاست!» که البته محاله چون تعریف باید جامع و مانع باشه و وقتی پای شعر میونه، تو مثلن چطوری میتونی ثابت کنی که پای «عنصر خیال» وسطه یا نه؟ ثانین تو نمیتونی این فصل مشترک رو بگیری. تو همین مشاهیر معاصر، از لحاظ «تثبیتشدگی» #یدالله_رؤیایی و #مهدی_اخوان_ثالث رو با دویست من سریشم نمیشه چسبوند به هم چه برسه صداهای کمتر مطرح، و سوای اینا، اگه بتونی کلّ تجربهی شعری تا این لحظه رو هم صورتبندی کنی، میگم «خب! دستت درست! من از همینجا زاویه میگیرم با این انباشته!» مگه اینکه بیای مثل #احمد_شاملو و خیلیای دیگه، بگی خیلی از چیزایی که بهعنوان شعر ثبت شدن، از نظرت شعر نیستن، 👇👇👇
👆👆👆
که بازم همونطور که گفتم دردت خوردنیتره ولی حتا تو این موردم به «معیار»ی نمیرسی و تهش میتونی یه تصویر مبهم مبتنی بر مصادیق بدی!
معیار: به عهدهی مدّعی! کسی که میگه معیاری هست، بگه چطور و چرا ...
خب پس ما که معیاردار و تعریفمدار نیستیم، بهمراتب بیشتر میتونیم تفاوتا رو تو متن «پیدا٫تولید» کنیم و حرف و متن رو گسترش بدیم. دیگه اینجا رخدادجماعت، خرج ارجاع به مفاهیم «از پیش موجود» نمیشه و پس اتفاقن خیلی خیلی بیشتر از حضرات غالب و تریبوندار حرف برای گفتن داریم که میبینی داریم میزنیم. حالا سوای این، «ترجیحات» و «سوگیریها» و ... هستن که میتونن با یا بی دلیل باشن و نفر به نفر فرق کنن و ...
اشتباهه اگه این شرایط رو به سلیقه تقلیل بدیم!
فکر کنم پیشپیرارسال یه گپنوشت داشتم درباره اون اختلافی که #میلان_کوندرا داره با #رولان_بارت داره. طبیعیه که طرفدار #کوندرا بودم مقابل چرندی به اسم «دانش ادبیّات» که #بارت میگفت ولی اطمینان میلان به «ذوق سلیم»م رو مخم بود.
«سلیقه» معمولن تو موقعیّت مصرفی کار زده میشه و جایی که حضور مفهوم اینقدر علنیه، معمولن تثبیتکنندهی باور به «معیار علمی»ه! بالاتر اشاره کردم به نگاه غالب که از معیار و تعریف و علم و اینا میگه و تهش سر ماجرا رو گرد میکنه که آره، اینا هستن ولی تبصره میخورن و ... وقتی قائل باشی به معیار، تو جهان واقعی ناچار میشی یه اسمی روی چیزایی که بیرون میمونن ازش بذاری چون قراره پای التذاذ فردی هم بیاد وسط! یکی از اسامی ملس میتونه «سلیقه» یا «ذائقه» و از این دست باشه و این یعنی تن دادن به جهان مستقر. البته من الزامن مخالف محافظهکاری نیستم ولی اگه قائل به #هنر_متعهد نیستم، که نیستم، چون نگاهم بیشتر پارادایمیکه تا تکاملی، پی آشتی هم نیستم. دعوا دارم. تو همین قفس دعوا دارم. منظورم نفس بود.
که بازم همونطور که گفتم دردت خوردنیتره ولی حتا تو این موردم به «معیار»ی نمیرسی و تهش میتونی یه تصویر مبهم مبتنی بر مصادیق بدی!
معیار: به عهدهی مدّعی! کسی که میگه معیاری هست، بگه چطور و چرا ...
خب پس ما که معیاردار و تعریفمدار نیستیم، بهمراتب بیشتر میتونیم تفاوتا رو تو متن «پیدا٫تولید» کنیم و حرف و متن رو گسترش بدیم. دیگه اینجا رخدادجماعت، خرج ارجاع به مفاهیم «از پیش موجود» نمیشه و پس اتفاقن خیلی خیلی بیشتر از حضرات غالب و تریبوندار حرف برای گفتن داریم که میبینی داریم میزنیم. حالا سوای این، «ترجیحات» و «سوگیریها» و ... هستن که میتونن با یا بی دلیل باشن و نفر به نفر فرق کنن و ...
اشتباهه اگه این شرایط رو به سلیقه تقلیل بدیم!
فکر کنم پیشپیرارسال یه گپنوشت داشتم درباره اون اختلافی که #میلان_کوندرا داره با #رولان_بارت داره. طبیعیه که طرفدار #کوندرا بودم مقابل چرندی به اسم «دانش ادبیّات» که #بارت میگفت ولی اطمینان میلان به «ذوق سلیم»م رو مخم بود.
«سلیقه» معمولن تو موقعیّت مصرفی کار زده میشه و جایی که حضور مفهوم اینقدر علنیه، معمولن تثبیتکنندهی باور به «معیار علمی»ه! بالاتر اشاره کردم به نگاه غالب که از معیار و تعریف و علم و اینا میگه و تهش سر ماجرا رو گرد میکنه که آره، اینا هستن ولی تبصره میخورن و ... وقتی قائل باشی به معیار، تو جهان واقعی ناچار میشی یه اسمی روی چیزایی که بیرون میمونن ازش بذاری چون قراره پای التذاذ فردی هم بیاد وسط! یکی از اسامی ملس میتونه «سلیقه» یا «ذائقه» و از این دست باشه و این یعنی تن دادن به جهان مستقر. البته من الزامن مخالف محافظهکاری نیستم ولی اگه قائل به #هنر_متعهد نیستم، که نیستم، چون نگاهم بیشتر پارادایمیکه تا تکاملی، پی آشتی هم نیستم. دعوا دارم. تو همین قفس دعوا دارم. منظورم نفس بود.
Forwarded from روزنوشتههای مهرداد جهانگیری
فلسطین؛ داستان رنجی بی پایان
داستان فلسطین و رنج بیپایان فلسطینیان تلخترین تراژدی جهان در یک قرن اخیر است. در طول قرن بیستم، جهان جنگهای فراوانی را به خود دید و میلیونها انسان از کشورهای مختلف زیر آتش بیرحم مدرنترین تسلیحات جنگی جان خود را از دست دادند. نکته اما اینجاست که علیرغم گستردگی این جنگها، بسیاری از کشورهای ویرانشده به مدد کمکهای مختلف جهانی پس از یکی دو دهه از بحران و ویرانی درآمده و حتی در زمرهی ممالک پیشرفته و صنعتی قرار گرفتند. اوضاع فلسطینیان اما هیچ تغییری نکرده و گویا زمان برای آنان متوقف شده است. برای مثال، آلمان، فرانسه یا ژاپن نیز همزمان با آغاز بحران در فلسطین، در جریان جنگ جهانی اول و دوم زیر آتش بمبهای جنگی قرار گرفتند و تا آستانهی ویرانی کامل پیش رفتند. اما پس از یکی دو دهه از بحران خارج شدند. فلسطینیان اما هنوز زیر باران آتشی هستند که در طول قریب به یک قرن، یک لحظه نیز خاموش نشده است.
آنچه این تراژدی را تلختر میکند، این نکته است که فلسطینیان بر خلاف مردم آلمان یا ژاپن هیچ نقشی در برافروختن آتشی که به جانشان افتاده، نداشتند. آنها فارغ از تمام جنگها و خونریزیهای جهانی، در گوشهی آرامی از خاورمیانه به کشت زیتون و پرتقال خود مشغول بودند که ناگهان زیر زور اسلحهها ناگزیر به ترک کاشانهی خود شدند و از خانه چیزی بیش از کلیدی قدیمی در گوشهی چمدانهای آوارگی برایشان نماند.
از ۱۹۴۸ تا امروز فلسطینیان نسل پشت نسل در اردوگاههای آوارگان به دنیا میآیند و با رویای بازپسگیری خانه پیر میشوند و از دنیا میروند و کک هیچ کسی هم نمیگزد! حتی سیاستمداران دغلپیشهای که دههها از نمد آرمان فلسطین برای خود کلاهها بافتهاند.
بقول نزار قبانی:
«اگر زیتونبنی را آزاد کرده
یا شاخه لیمویی را باز گردانده بودند
من قانلان تو را سپاس میگفتم.
اما آنان
فلسطین را رها کرده و آهویی را از پای درآوردند».
همیشه گفتهاند که هر آغازی را پایانیست. اما انگار داستان فلسطین پدید آمده که این باور عمومی را نقض کند! رنجی که هفتاد و هفت سال از شروع آن میگذرد و فعلا هیچ امیدی به پایان آن نیست. این میان اما روسیاهی به آنانی خواهد ماند که در مقام شهروند، از بغض فلان حکومت یا حب بهمان چهره و جریان نهتنها چشم بر وحشیانهترینِ جنایات بستند، که حتی همنوا با جانیان، سوگِ انسانیت را به سور نشستند!
#مهرداد_جهانگیری
پ.ن:
بلقیس الراوی، همسر نزار قبانی در جریان بمبگذاری سفارت عراق در لبنان توسط یکی از گروههای مسلح عرب به قتل رسید. نزار قبانی در سوگ همسرش شعر بلند بلقیس را سرود.
نزار در این شعر، بارها از این دست مبارزین و سؤ استفاده آنان از آرمان فلسطین برائت جست.
لو أنهم حرروا زیتونةً
أو أرجعوا لیمونةً
لشکرتُ من قتلوک یا بلقیس
لکنهم ترکوا فلسطیناً
لیغتالوا غزالة!
بخشی از شعر بلند بلقیس با ترجمه موسی بیدج
https://www.tgoop.com/MehrdadJahangiri64
داستان فلسطین و رنج بیپایان فلسطینیان تلخترین تراژدی جهان در یک قرن اخیر است. در طول قرن بیستم، جهان جنگهای فراوانی را به خود دید و میلیونها انسان از کشورهای مختلف زیر آتش بیرحم مدرنترین تسلیحات جنگی جان خود را از دست دادند. نکته اما اینجاست که علیرغم گستردگی این جنگها، بسیاری از کشورهای ویرانشده به مدد کمکهای مختلف جهانی پس از یکی دو دهه از بحران و ویرانی درآمده و حتی در زمرهی ممالک پیشرفته و صنعتی قرار گرفتند. اوضاع فلسطینیان اما هیچ تغییری نکرده و گویا زمان برای آنان متوقف شده است. برای مثال، آلمان، فرانسه یا ژاپن نیز همزمان با آغاز بحران در فلسطین، در جریان جنگ جهانی اول و دوم زیر آتش بمبهای جنگی قرار گرفتند و تا آستانهی ویرانی کامل پیش رفتند. اما پس از یکی دو دهه از بحران خارج شدند. فلسطینیان اما هنوز زیر باران آتشی هستند که در طول قریب به یک قرن، یک لحظه نیز خاموش نشده است.
آنچه این تراژدی را تلختر میکند، این نکته است که فلسطینیان بر خلاف مردم آلمان یا ژاپن هیچ نقشی در برافروختن آتشی که به جانشان افتاده، نداشتند. آنها فارغ از تمام جنگها و خونریزیهای جهانی، در گوشهی آرامی از خاورمیانه به کشت زیتون و پرتقال خود مشغول بودند که ناگهان زیر زور اسلحهها ناگزیر به ترک کاشانهی خود شدند و از خانه چیزی بیش از کلیدی قدیمی در گوشهی چمدانهای آوارگی برایشان نماند.
از ۱۹۴۸ تا امروز فلسطینیان نسل پشت نسل در اردوگاههای آوارگان به دنیا میآیند و با رویای بازپسگیری خانه پیر میشوند و از دنیا میروند و کک هیچ کسی هم نمیگزد! حتی سیاستمداران دغلپیشهای که دههها از نمد آرمان فلسطین برای خود کلاهها بافتهاند.
بقول نزار قبانی:
«اگر زیتونبنی را آزاد کرده
یا شاخه لیمویی را باز گردانده بودند
من قانلان تو را سپاس میگفتم.
اما آنان
فلسطین را رها کرده و آهویی را از پای درآوردند».
همیشه گفتهاند که هر آغازی را پایانیست. اما انگار داستان فلسطین پدید آمده که این باور عمومی را نقض کند! رنجی که هفتاد و هفت سال از شروع آن میگذرد و فعلا هیچ امیدی به پایان آن نیست. این میان اما روسیاهی به آنانی خواهد ماند که در مقام شهروند، از بغض فلان حکومت یا حب بهمان چهره و جریان نهتنها چشم بر وحشیانهترینِ جنایات بستند، که حتی همنوا با جانیان، سوگِ انسانیت را به سور نشستند!
#مهرداد_جهانگیری
پ.ن:
بلقیس الراوی، همسر نزار قبانی در جریان بمبگذاری سفارت عراق در لبنان توسط یکی از گروههای مسلح عرب به قتل رسید. نزار قبانی در سوگ همسرش شعر بلند بلقیس را سرود.
نزار در این شعر، بارها از این دست مبارزین و سؤ استفاده آنان از آرمان فلسطین برائت جست.
لو أنهم حرروا زیتونةً
أو أرجعوا لیمونةً
لشکرتُ من قتلوک یا بلقیس
لکنهم ترکوا فلسطیناً
لیغتالوا غزالة!
بخشی از شعر بلند بلقیس با ترجمه موسی بیدج
https://www.tgoop.com/MehrdadJahangiri64
Telegram
روزنوشتههای مهرداد جهانگیری
من این حروف نوشتم، چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
@mehrdad_jahaangiri
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
@mehrdad_jahaangiri
دو نکته درباره «معنا»ی #ویکتور_فرانکل:
۱- نمیشه شرایط وحشتناک #آشویتس رو تو میل به «معناسازی» ندید گرفت؛ نه «علیرغم» اردوگاه، که بهخاطرش! تو یه زندگی روتین شاید طیّ نود سال عمر (خود #فرانکل ۹۲ سال عمر کرد) همون معناهای «حیّوحاضر» رو بی هیچ ملالی کار بزنی و کموکسری حس نکنی. لطفن دقت کن که من اینجا اصالت رو نه به زندگیِ روی روال میدم نه فاجعه! دارم از نقش #تروما تو تیز شدن شاخکات میگم.
۲- «آشویتسسازان» هم از قضا دنبال معناسازی بودن! این اشتباهه که بیایم فجایع بزرگ بشری رو به اقتضائات «منافع» تقلیل بدیم و خوبه تو این «جستجو» به اون جنبه هم حواسمون باشه!
۱- نمیشه شرایط وحشتناک #آشویتس رو تو میل به «معناسازی» ندید گرفت؛ نه «علیرغم» اردوگاه، که بهخاطرش! تو یه زندگی روتین شاید طیّ نود سال عمر (خود #فرانکل ۹۲ سال عمر کرد) همون معناهای «حیّوحاضر» رو بی هیچ ملالی کار بزنی و کموکسری حس نکنی. لطفن دقت کن که من اینجا اصالت رو نه به زندگیِ روی روال میدم نه فاجعه! دارم از نقش #تروما تو تیز شدن شاخکات میگم.
۲- «آشویتسسازان» هم از قضا دنبال معناسازی بودن! این اشتباهه که بیایم فجایع بزرگ بشری رو به اقتضائات «منافع» تقلیل بدیم و خوبه تو این «جستجو» به اون جنبه هم حواسمون باشه!
Forwarded from Powerty (محمدحسن نجفی)
رابله،_پانتاگرل،_ک۴،ف۵۶،ترجمه_محنجفی.pdf
843.4 KB
«بازجویی از چپ»
درباره چپ تو سال ۰۴ (۱)
#نیما_صفار - اومدم درباره اون مدّعام تو #گپنوشت پارسالی درباره تتهپتهی #ژیل_دلوز و زبان بدن چپ و راست بنویسم و پای #امین_مرئی و #روزبه_گیلاسیان رو هم بکشم وسط، دیدم این واجبتره! چرا بازجویی؟ چرا مناظره نه مثلن؟ چون ما چپا، حتا منِ چپپلاستیکی، کتکخورمون ملسه و چون راست همیشه تو مناسبتش با قدرت تعریف میشه، تو دوتا قبیله شکل گرفتن تو فارسی و ایران و اینا؛ یکی حکومت راست (دقت کن لطفن که نمیگم راست حکومتی چون کلّن جمهوری اسلامی راسته) و یکی سلطنتطلبا یا بهقول باکلاستراشون طرفداران سامانهی پادشاهی. خب با اوّلیا که نمیشه بحث کرد چون باید دائم حواست باشه یه چی نگی که باز برات پروندهسازی کنن، با دوّمیا هم نمیشه چون قاعدتن یکی نمیتونه بیاد اینجا علنی بگه سلطنتطلبه و راستراست راه بره و دفاع کنه از عقیدهش. میزنن پدرش رو در میارن. پس برای ما چپا که همیشه مرغ عروسی و عزا بودیم، روبرویی وجود نداره، کمااینکه در نهایت مهمترین جدلای شکلگرفته تو این صد ساله بین چپ با چپ بوده. پس داوطلبانه تو موضع متهم مینشینم و دفاع از چپ میکنم. از یه گوشه: تا میگی چپ، میگن جنایات #استالین جنایات #مائو و ... تا جایی که به من با مواضع آنارشیستیکم مربوط میشه، کلّ تجربهی #بلوک_شرق رو تحت شمول چپ نمیدونم و یه توئیت شوخی-جدّی زده بودم که اگه #مبارزه_طبقاتی رو بخایم موتور محرّک جامعه ببینیم، که من میبینم، #بلوک_غرب با تلاش برای حذف «مبارزه» و بلوک شرق با تلاش برای حذف «طبقه» هر دو سهم تو سرکوب این نیروی محرّکه داشتن. ولی اصلن بیا بگیر تجربهی چین و شوروی و اینا مصداق #سوسیالیسم و چپ بوده! سه نکته: ۱- سوزن به خود: بله! این احتمال وجود داره که تو هر شکلی از آرمانگرایی، کش روابط و مناسبات مستقر در بره و منجر به خشونتای ناموجّه بشه! تو جملهی قبلی کلمهی کلیدی «ناموجّه»ه! یعنی اصلن بحث سر میزان خشونت نیست! سر اینه که قدرت مستقر همیشه اشکالی از خشونت رو موجّه و عقلانی و لازم میدونه و تحت عناوینی مثل برقراری نظم، دفاع مشروع، حملهی پیشگیرانه و ... اگه نه بهعنوان «عمل خیر» که دستکم چون «شرّ لازم» جا میندازه؛ مثل #نسل_کشی #اسرائیل تو #فلسطین، و انواعی از خشونت رو ناموجّه میدونه و تحت عناوینی نظیر #تروریسم سرکوبشون میکنه. خب، بله! این احتمال هست که تو رویکردی که آرمانگرایانه باشه، محافظهکارانه نباشه و ... خشونت، خشونت دیده بشه (برعکس اشکال سنتی و متعارف خشونت که بهعنوان لازمهی نظمونسق دادن به امور ستایش میشن) ولی انگار حواست نیست که این «دیدن» تو همین انقطاع ممکن میشه! ۲- #عدالت: میدونیم تاریخ از ته به سر خونده میشه. ما برای چپوندن جواب تو شرایط خودمونه که سراغ پیشینه میریم. پس باید بپرسیم این #هیستری به چپ چرا اینقدر شایعه؟ از یه طرف میگن چپ ورشکست شده و از طرفی دائم توپخونهشون قمپز در میکنه! چرا راست سری که داره میگه درد نمیکنه رو دستمال میبنده؟ چون چیزی که هدف گرفته شده، ایدهی «عدالت»ه. هم ظهور #نئولیبرالیسم و هم تکقطبی شدن جهان، فرصت بیشتری به تریبونداران جهان داد که بگن «عدالت یه فانتزی نوجوانانهست که در همون حد باید بمونه!» و صراحتن میل بشر رو به جهانی عادلانهتر انحرافی میدونن که باید فراموش بشه. خب اینطوری میشه درک کرد که چرا بیوقفه مواضعی رو بمبارون میکنن که میگن به تاریخ پیوسته و دِمُده شده و اینا! هدف، خفه کردنِ میلِ به عدالته در نطفه! میگن «ببین! ببین! آدما هر وقت رفتن دنبال ایدهی عدالت، زدن همدیگه رو کشتن!» در حالیکه اگه بخای چرتکه هم بندازی، یه تاریخ فارغ از عدالت داریم، قرنها بدیهی دونستن سلطه و استیلای قلیلی (بهقول امروزیاشون نخبگان) و استثمار تودهها و هر رقمه حساب کنی قابل قیاس نیست خشونت و کشتار این جهانی که «حق» میدونه ثروت بیحسابی که اون اقلّیت از چپاول دسترنجمون میبرن (به تنها چپی که امکان حیات میدن همین چپ اوّلِ چپاوله!) با جنایاتی که تحت نام #کمونیسم شده و اگه برای من مهمّه بهیاد آوردن اون جنایات، چون در مورد نظامات مبتنی بر نابرابری، جنایتکاری رو «بدیهی» میدونم و مثلن انتظاری جز جنایت از #سرمایه_داری ندارم!*
۳- اضطرار: از همون لحظههای اوّل شکل گرفتن ایدههای سوسیالیستی، از همون لحظهی اوّل تشکیل کشور #شوروی، از همون لحظات اوّل تشکیل سندیکاهای کارگری و ... با تمام قوا، اربابان جهان همهجانبه حمله کردن بهشون. چرا؟ این رو یهمیلیون بارم بگم کمه: مسألهی چپ و راست تو یه فضای نظری موقعیّت نمیگیره. 👇👇👇
درباره چپ تو سال ۰۴ (۱)
#نیما_صفار - اومدم درباره اون مدّعام تو #گپنوشت پارسالی درباره تتهپتهی #ژیل_دلوز و زبان بدن چپ و راست بنویسم و پای #امین_مرئی و #روزبه_گیلاسیان رو هم بکشم وسط، دیدم این واجبتره! چرا بازجویی؟ چرا مناظره نه مثلن؟ چون ما چپا، حتا منِ چپپلاستیکی، کتکخورمون ملسه و چون راست همیشه تو مناسبتش با قدرت تعریف میشه، تو دوتا قبیله شکل گرفتن تو فارسی و ایران و اینا؛ یکی حکومت راست (دقت کن لطفن که نمیگم راست حکومتی چون کلّن جمهوری اسلامی راسته) و یکی سلطنتطلبا یا بهقول باکلاستراشون طرفداران سامانهی پادشاهی. خب با اوّلیا که نمیشه بحث کرد چون باید دائم حواست باشه یه چی نگی که باز برات پروندهسازی کنن، با دوّمیا هم نمیشه چون قاعدتن یکی نمیتونه بیاد اینجا علنی بگه سلطنتطلبه و راستراست راه بره و دفاع کنه از عقیدهش. میزنن پدرش رو در میارن. پس برای ما چپا که همیشه مرغ عروسی و عزا بودیم، روبرویی وجود نداره، کمااینکه در نهایت مهمترین جدلای شکلگرفته تو این صد ساله بین چپ با چپ بوده. پس داوطلبانه تو موضع متهم مینشینم و دفاع از چپ میکنم. از یه گوشه: تا میگی چپ، میگن جنایات #استالین جنایات #مائو و ... تا جایی که به من با مواضع آنارشیستیکم مربوط میشه، کلّ تجربهی #بلوک_شرق رو تحت شمول چپ نمیدونم و یه توئیت شوخی-جدّی زده بودم که اگه #مبارزه_طبقاتی رو بخایم موتور محرّک جامعه ببینیم، که من میبینم، #بلوک_غرب با تلاش برای حذف «مبارزه» و بلوک شرق با تلاش برای حذف «طبقه» هر دو سهم تو سرکوب این نیروی محرّکه داشتن. ولی اصلن بیا بگیر تجربهی چین و شوروی و اینا مصداق #سوسیالیسم و چپ بوده! سه نکته: ۱- سوزن به خود: بله! این احتمال وجود داره که تو هر شکلی از آرمانگرایی، کش روابط و مناسبات مستقر در بره و منجر به خشونتای ناموجّه بشه! تو جملهی قبلی کلمهی کلیدی «ناموجّه»ه! یعنی اصلن بحث سر میزان خشونت نیست! سر اینه که قدرت مستقر همیشه اشکالی از خشونت رو موجّه و عقلانی و لازم میدونه و تحت عناوینی مثل برقراری نظم، دفاع مشروع، حملهی پیشگیرانه و ... اگه نه بهعنوان «عمل خیر» که دستکم چون «شرّ لازم» جا میندازه؛ مثل #نسل_کشی #اسرائیل تو #فلسطین، و انواعی از خشونت رو ناموجّه میدونه و تحت عناوینی نظیر #تروریسم سرکوبشون میکنه. خب، بله! این احتمال هست که تو رویکردی که آرمانگرایانه باشه، محافظهکارانه نباشه و ... خشونت، خشونت دیده بشه (برعکس اشکال سنتی و متعارف خشونت که بهعنوان لازمهی نظمونسق دادن به امور ستایش میشن) ولی انگار حواست نیست که این «دیدن» تو همین انقطاع ممکن میشه! ۲- #عدالت: میدونیم تاریخ از ته به سر خونده میشه. ما برای چپوندن جواب تو شرایط خودمونه که سراغ پیشینه میریم. پس باید بپرسیم این #هیستری به چپ چرا اینقدر شایعه؟ از یه طرف میگن چپ ورشکست شده و از طرفی دائم توپخونهشون قمپز در میکنه! چرا راست سری که داره میگه درد نمیکنه رو دستمال میبنده؟ چون چیزی که هدف گرفته شده، ایدهی «عدالت»ه. هم ظهور #نئولیبرالیسم و هم تکقطبی شدن جهان، فرصت بیشتری به تریبونداران جهان داد که بگن «عدالت یه فانتزی نوجوانانهست که در همون حد باید بمونه!» و صراحتن میل بشر رو به جهانی عادلانهتر انحرافی میدونن که باید فراموش بشه. خب اینطوری میشه درک کرد که چرا بیوقفه مواضعی رو بمبارون میکنن که میگن به تاریخ پیوسته و دِمُده شده و اینا! هدف، خفه کردنِ میلِ به عدالته در نطفه! میگن «ببین! ببین! آدما هر وقت رفتن دنبال ایدهی عدالت، زدن همدیگه رو کشتن!» در حالیکه اگه بخای چرتکه هم بندازی، یه تاریخ فارغ از عدالت داریم، قرنها بدیهی دونستن سلطه و استیلای قلیلی (بهقول امروزیاشون نخبگان) و استثمار تودهها و هر رقمه حساب کنی قابل قیاس نیست خشونت و کشتار این جهانی که «حق» میدونه ثروت بیحسابی که اون اقلّیت از چپاول دسترنجمون میبرن (به تنها چپی که امکان حیات میدن همین چپ اوّلِ چپاوله!) با جنایاتی که تحت نام #کمونیسم شده و اگه برای من مهمّه بهیاد آوردن اون جنایات، چون در مورد نظامات مبتنی بر نابرابری، جنایتکاری رو «بدیهی» میدونم و مثلن انتظاری جز جنایت از #سرمایه_داری ندارم!*
۳- اضطرار: از همون لحظههای اوّل شکل گرفتن ایدههای سوسیالیستی، از همون لحظهی اوّل تشکیل کشور #شوروی، از همون لحظات اوّل تشکیل سندیکاهای کارگری و ... با تمام قوا، اربابان جهان همهجانبه حمله کردن بهشون. چرا؟ این رو یهمیلیون بارم بگم کمه: مسألهی چپ و راست تو یه فضای نظری موقعیّت نمیگیره. 👇👇👇
👆👆👆
یعنی طبقات مرفه و سلطهگر جامعه تو این دویست ساله، نمیان انگشتشون رو بهحالت متفکّر بذارن گوشه پیشونی و بگن «خب! این ایدهها از چپ میان و اون ایدهها از راست! بررسی کنیم کدومشون صوابه!» بدیهیه که با تمام وجود و تن و قوا با ایدههایی که قراره جایگاهش رو متزلزل کنن بجنگه! #کاسترو اوّل که اومد گفت «رنگ انقلاب ما سرخ نیست! سبزه به رنگ جنگلای سیرامائسترا!» ولی #کندی همین رو هم برنتابید و ماجرای #خلیج_خوک_ها و #کوبا رو انداخت تو بغل #خروشچف ... نکته اینه! خودت کاسترو! از یه طرف تجربهی #آلنده رو داری که اومد دموکرات برخورد کرد و منجر شد به کودتای خونین #پینوشه تو #شیلی، از یه طرف میدونی که اگه شل بگیری کودتایی بهمراتب خونینتر در انتظارته! چیکار میکنی؟ نکته همینه. مسائل خطّی نیستن! درسته! چه فیدل و چه سایر رهبرای انقلابی بعد این شرایط اضطراری رو بهونه کردن برای سرکوب منتقداشون ولی از این نمیرسیم به اینکه اضطراری در کار نبوده. ها راستی تا یادم نرفته، یه آماری رو همین راستگراها درآورده بودن تو همون ادامهی سفید کردن پینوشه و سیاستای نئولیبرالی (#تاچر بهصراحت پینوشه رو ستایش میکرد و میگفت «حیف که دموکراسی دستوپای ما رو بسته!» (نقل به مضمون)) که فیدل بیشتر از آگوستو آدم کشته. والا دو روز من و #فرزاد_قدکچی هر چی آمارا رو زیرورو کردیم، اینا رو درنیاوردیم. ببین چقدر بیشرفن بعضی از این حضرات راست! البته من با هر اعدامی مخالفم ولی وقتی حکومت وحشت #باتیستا رو در نظر بگیریم، اون خشونتای بعد از انقلاب، نه قابل تأیید که قابل درکه.
و: اینکه هیییچ دستاوردی برای #جامعه_مدنی از زنان بگیر تا اقوام و ... تو تاریخ معاصر نمیتونی پیدا کنی، مگه اینکه اگه صفر تا صدش کار چپ نباشه، ردّ پای پررنگ چپ راهگشاش بوده، باشه برای گپنوشتای بعدی ...
و: تو #گپنوشت بعدی بیشتر درباره چیزی که راست «مبانی معرفتی»ش میخونه، مینویسم.
*جان من نگو اون تاریخ خونین ربطی به راست نداره و راست مساویه با #لیبرالیسم! خود پیغمبرتون #ترامپ به لیبرالای آمریکا میگه کمونیست!
عکس: #خوزه_موخیکا که نشون داد میشه #خوزه_موهیکا هم بود!
یعنی طبقات مرفه و سلطهگر جامعه تو این دویست ساله، نمیان انگشتشون رو بهحالت متفکّر بذارن گوشه پیشونی و بگن «خب! این ایدهها از چپ میان و اون ایدهها از راست! بررسی کنیم کدومشون صوابه!» بدیهیه که با تمام وجود و تن و قوا با ایدههایی که قراره جایگاهش رو متزلزل کنن بجنگه! #کاسترو اوّل که اومد گفت «رنگ انقلاب ما سرخ نیست! سبزه به رنگ جنگلای سیرامائسترا!» ولی #کندی همین رو هم برنتابید و ماجرای #خلیج_خوک_ها و #کوبا رو انداخت تو بغل #خروشچف ... نکته اینه! خودت کاسترو! از یه طرف تجربهی #آلنده رو داری که اومد دموکرات برخورد کرد و منجر شد به کودتای خونین #پینوشه تو #شیلی، از یه طرف میدونی که اگه شل بگیری کودتایی بهمراتب خونینتر در انتظارته! چیکار میکنی؟ نکته همینه. مسائل خطّی نیستن! درسته! چه فیدل و چه سایر رهبرای انقلابی بعد این شرایط اضطراری رو بهونه کردن برای سرکوب منتقداشون ولی از این نمیرسیم به اینکه اضطراری در کار نبوده. ها راستی تا یادم نرفته، یه آماری رو همین راستگراها درآورده بودن تو همون ادامهی سفید کردن پینوشه و سیاستای نئولیبرالی (#تاچر بهصراحت پینوشه رو ستایش میکرد و میگفت «حیف که دموکراسی دستوپای ما رو بسته!» (نقل به مضمون)) که فیدل بیشتر از آگوستو آدم کشته. والا دو روز من و #فرزاد_قدکچی هر چی آمارا رو زیرورو کردیم، اینا رو درنیاوردیم. ببین چقدر بیشرفن بعضی از این حضرات راست! البته من با هر اعدامی مخالفم ولی وقتی حکومت وحشت #باتیستا رو در نظر بگیریم، اون خشونتای بعد از انقلاب، نه قابل تأیید که قابل درکه.
و: اینکه هیییچ دستاوردی برای #جامعه_مدنی از زنان بگیر تا اقوام و ... تو تاریخ معاصر نمیتونی پیدا کنی، مگه اینکه اگه صفر تا صدش کار چپ نباشه، ردّ پای پررنگ چپ راهگشاش بوده، باشه برای گپنوشتای بعدی ...
و: تو #گپنوشت بعدی بیشتر درباره چیزی که راست «مبانی معرفتی»ش میخونه، مینویسم.
*جان من نگو اون تاریخ خونین ربطی به راست نداره و راست مساویه با #لیبرالیسم! خود پیغمبرتون #ترامپ به لیبرالای آمریکا میگه کمونیست!
عکس: #خوزه_موخیکا که نشون داد میشه #خوزه_موهیکا هم بود!
Forwarded from روزنوشتههای مهرداد جهانگیری
داشت انگاری کسی بر جرثقیلی تاب میبست!
برای مخاطبان جدی شعر امروز ایران #رحیم_رسولی نامی آشنا است. شاعر طنزپردازی توانا و چیرهدست، با نهایت تسلط به وزن و قافیه و با دایرهی واژگانی بسیار گسترده. اینها اما بقول معروف؛ همه مشخصات اوست و این همهی مشخصات او نیست!
رسولی طنزپرداز است اما طنز برای او نه هدف، که تنها یک وسیله است. او طنز را چون آینهای شفاف در مقابل ما میگیرد تا چهرهی پر خطوخش خود را ببینیم و بدون اینکه بگوید، فریاد میزند: های! این چهرهی ماست که به خط و خش افتاده و نگاه نکردن در آینه چیزی از زشتیمان نمیکاهد!
اگر آثار او را دنبال کنیم، بهروشنی میبینیم که جنس دغدغههای او در گذر زمان بسیار تغییر کرده و بهمراتب پختهتر شده است. آنقدر که ظلم به تاریخ شعر طنز فارسی است که بخواهیم آثار سالهای اخیر او را در کنار اشعار طنزی قرار دهیم که اتفاقا این سالها زیاد میشنویم و نهایتاً به نقد تورم و مشکلات دستهچندم میپردازند!
یکی از اصلیترین موضوعاتی که رسولی در این سالها هرگاه مجالی بوده به آن پرداخته و آنقدر که باید به آن توجه نشده، تقبیح اعدام است.
برای مثال، میگوید:
از شوق و فرط بارها، رقصان بهروی دارها
بین زمین و آسمان بودیم و از این حرفها
و یا حتی از حافظ کمک میگیرد و میگوید:
تا که هر گوشه بهپا چوبهی داری بکند
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
بیشک شاعران دیگری نیز به سراغ این موضوع رفتهاند. اما دو مشخصه شعر رسولی را متفاوت میکند. نخست اینکه او با انتخاب هوشمندانهی قالب طنز، ابتدا در ابیاتی که ارتباط مستقیمی با موضوع مورد بحث ندارند، مخاطب را تا سرحد ممکن میخنداند و سپس درست در همان لحظهای که خواننده منتظر تصور بیتی خندهآورتر است، پتک محکم خود را بر سر او آوار میکند. به این دو نمونه توجه کنید:
هزاران سال شاید بیشتر بیکار خوابیده
چه باید کرد فعلا بخت لاکردار خوابیده
دوباره مثل سابق، ساعت قلابی بابا
سر سی ثانیه قبل از شروع کار خوابیده
چرا پیراهن مرد حسابی روی شلوار است
برای ناحسابی داخل شلوار خوابیده؟!
چرا فلفل خیار شور را حالی نمیسازد
که امثال تو در آب نمک بسیار خوابیده؟!
و به یکباره میگوید:
نمیدانم، مگر در این ولایت قحطی جا هست؟
چرا مادر! جوانت رفته روی دار خوابیده؟
و یا در شعر دیگری میگوید:
آرزو دارم که قبل از مرگ شیطان را ببینم
تا نمردم این دگراندیش دوران را ببینم
آن که در آغاز خلقت ریخت طرح گفتمان را
تا منِ نوعی تعامل با خدایان را ببینم
من که نه پایم به کعبه، نه به ترکستان رسیده
پس چطوری لنگ کفشی در بیابان را ببینم؟!
ساقی و پیمانه و می هیچ، مطرب هیچ، حتی
شیخ ما نگذاشت ساز پشت گلدان را ببینم!
و در حالی که مخاطب منتظر ادامهی همین روند طنز است، میگوید:
مادرم از ترس درها را بهرویم قفل میکرد
تا مبادا صحنهی آنسوی میدان را ببینم
داشت انگاری کسی بر جرثقیلی تاب میبست
مادرم نگذاشت بازی بزرگان را ببینم.
اما نکته بسیار مهم دیگر این است که رسولی تنها صدور حکم اعدام را تقبیح نمیکند. بلکه بیش از آن، واکنش تأسفآور جامعه یا لااقل تماشاگران اعدامها را مورد نقد قرار میدهد و میگوید:
مادرم ترسید جشنی ساده را جدی بگیرم
مادرم نگذاشت رقص زیر باران را ببینم
و یا در شعر دیگری میگوید:
جمعی بفرستید از آنور کف و سوت
جمعی بفرستید از اینور صلوات
رقصندهی روی دار را شاد کنید
بر روح جگرگوشهی مادر صلوات!
در واقع او با استفادهای هنرمندانه از تضاد میان شادی و غم، مخاطب را سوار بر موج و حتی فوارهای میکند که قرار است او را در چند ثانیه از عرش خنده بر فرش گریه بکوباند تا مگر از رهگذر این فراز و فرود، علامت سؤال مورد نظر خود را بر ذهن او حک کند.
#مهرداد_جهانگیری
پ.ن: امیدوارم فرصت شود و در نوشتهی دیگری، دغدغهی بسیار مهم دیگر او، سانسور، را مورد بررسی قرار دهم.
https://www.tgoop.com/MehrdadJahangiri64
برای مخاطبان جدی شعر امروز ایران #رحیم_رسولی نامی آشنا است. شاعر طنزپردازی توانا و چیرهدست، با نهایت تسلط به وزن و قافیه و با دایرهی واژگانی بسیار گسترده. اینها اما بقول معروف؛ همه مشخصات اوست و این همهی مشخصات او نیست!
رسولی طنزپرداز است اما طنز برای او نه هدف، که تنها یک وسیله است. او طنز را چون آینهای شفاف در مقابل ما میگیرد تا چهرهی پر خطوخش خود را ببینیم و بدون اینکه بگوید، فریاد میزند: های! این چهرهی ماست که به خط و خش افتاده و نگاه نکردن در آینه چیزی از زشتیمان نمیکاهد!
اگر آثار او را دنبال کنیم، بهروشنی میبینیم که جنس دغدغههای او در گذر زمان بسیار تغییر کرده و بهمراتب پختهتر شده است. آنقدر که ظلم به تاریخ شعر طنز فارسی است که بخواهیم آثار سالهای اخیر او را در کنار اشعار طنزی قرار دهیم که اتفاقا این سالها زیاد میشنویم و نهایتاً به نقد تورم و مشکلات دستهچندم میپردازند!
یکی از اصلیترین موضوعاتی که رسولی در این سالها هرگاه مجالی بوده به آن پرداخته و آنقدر که باید به آن توجه نشده، تقبیح اعدام است.
برای مثال، میگوید:
از شوق و فرط بارها، رقصان بهروی دارها
بین زمین و آسمان بودیم و از این حرفها
و یا حتی از حافظ کمک میگیرد و میگوید:
تا که هر گوشه بهپا چوبهی داری بکند
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
بیشک شاعران دیگری نیز به سراغ این موضوع رفتهاند. اما دو مشخصه شعر رسولی را متفاوت میکند. نخست اینکه او با انتخاب هوشمندانهی قالب طنز، ابتدا در ابیاتی که ارتباط مستقیمی با موضوع مورد بحث ندارند، مخاطب را تا سرحد ممکن میخنداند و سپس درست در همان لحظهای که خواننده منتظر تصور بیتی خندهآورتر است، پتک محکم خود را بر سر او آوار میکند. به این دو نمونه توجه کنید:
هزاران سال شاید بیشتر بیکار خوابیده
چه باید کرد فعلا بخت لاکردار خوابیده
دوباره مثل سابق، ساعت قلابی بابا
سر سی ثانیه قبل از شروع کار خوابیده
چرا پیراهن مرد حسابی روی شلوار است
برای ناحسابی داخل شلوار خوابیده؟!
چرا فلفل خیار شور را حالی نمیسازد
که امثال تو در آب نمک بسیار خوابیده؟!
و به یکباره میگوید:
نمیدانم، مگر در این ولایت قحطی جا هست؟
چرا مادر! جوانت رفته روی دار خوابیده؟
و یا در شعر دیگری میگوید:
آرزو دارم که قبل از مرگ شیطان را ببینم
تا نمردم این دگراندیش دوران را ببینم
آن که در آغاز خلقت ریخت طرح گفتمان را
تا منِ نوعی تعامل با خدایان را ببینم
من که نه پایم به کعبه، نه به ترکستان رسیده
پس چطوری لنگ کفشی در بیابان را ببینم؟!
ساقی و پیمانه و می هیچ، مطرب هیچ، حتی
شیخ ما نگذاشت ساز پشت گلدان را ببینم!
و در حالی که مخاطب منتظر ادامهی همین روند طنز است، میگوید:
مادرم از ترس درها را بهرویم قفل میکرد
تا مبادا صحنهی آنسوی میدان را ببینم
داشت انگاری کسی بر جرثقیلی تاب میبست
مادرم نگذاشت بازی بزرگان را ببینم.
اما نکته بسیار مهم دیگر این است که رسولی تنها صدور حکم اعدام را تقبیح نمیکند. بلکه بیش از آن، واکنش تأسفآور جامعه یا لااقل تماشاگران اعدامها را مورد نقد قرار میدهد و میگوید:
مادرم ترسید جشنی ساده را جدی بگیرم
مادرم نگذاشت رقص زیر باران را ببینم
و یا در شعر دیگری میگوید:
جمعی بفرستید از آنور کف و سوت
جمعی بفرستید از اینور صلوات
رقصندهی روی دار را شاد کنید
بر روح جگرگوشهی مادر صلوات!
در واقع او با استفادهای هنرمندانه از تضاد میان شادی و غم، مخاطب را سوار بر موج و حتی فوارهای میکند که قرار است او را در چند ثانیه از عرش خنده بر فرش گریه بکوباند تا مگر از رهگذر این فراز و فرود، علامت سؤال مورد نظر خود را بر ذهن او حک کند.
#مهرداد_جهانگیری
پ.ن: امیدوارم فرصت شود و در نوشتهی دیگری، دغدغهی بسیار مهم دیگر او، سانسور، را مورد بررسی قرار دهم.
https://www.tgoop.com/MehrdadJahangiri64
Telegram
روزنوشتههای مهرداد جهانگیری
من این حروف نوشتم، چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
@mehrdad_jahaangiri
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
@mehrdad_jahaangiri
تا اطلاع ثانوی
«لحظهی فرارِ عشق تو مایاکوفسکیوارِ عشق تو» 👇👇👇
👆👆
یادمه #کیومرث_سلیمانیان_مقدم میگفت از #علیرضا_نامور_حقیقی خوشش میاد چون چهرهش سیس #رابرت_دنیرو رو داره، البته فکر نکنم اونوقتا اصطلاح سیس رایج بوده و مثلن کیو میتونسته گفته باشه تهچهره، که البته به نظر منم خوشتیپه، نامور رو میگم و پس واسه همینه که عاشق #ژرار_دوپاردیو بوده و هستم. یه نگاه به دماغم تو آینه بسه که حسّ سمپاتی به دماغگندهها رو بیاره برام رو. ولی خداییش این همزمونیِ دیو و فرشته شدن این دوتا هنرپیشهی محشر، که یکی تو #جشنواره_کن تقدیر ویژه شه و اونیکی دستبند به دست به جرم تعرّض جنسی بره حبس نکشه چون تعلیقیه، برام تو باقی عمر یکی از شماتیکترین لحظههای تاریخ سینما میمونه. میتونم مثل بچّهی آدم همینجا یهذرّه مزه بریزم و سروته ماجرا رو هم بیارم و میتونم دو-سهتایی حرفای دیسلایکی بزنم. میزنم: شاید بدونی از مخالفای پابهجفت #Me_too بودهم و چندتایی #گپنوشت علیهش نوشتم و دوتا حرف سرراستتر تو اونا یکی این بود که «چرا ما باید این پیشفرض رو داشته باشیم که زنی که میگه مردی آزارش داده و اینا، راست میگه؟» جواب رایج این بود که «چون زن نیستی، نمیفهمی که زنا تا چیزی وسط نباشه، نمیان بگن!» خب! این استدلال دستکم دوتا باگ داره. یکی از دوستام که یه زن خیلی باهوش و باسواد و ایناست میگفت «چون بچّه نداری، هر نظرت درباره رفتار با بچّه چرته!» یا «چون تو خودت هیچوقت چیزی رو آموزش ندادی، درکی از الزامات تدریس نداری!» که مفصّل نوشتم چرا این باور که نزدیک برتری داره به دور، با این پیشفرض انقلتدار که نقشپذیری میشه نزدیک بودن، میتونه ما رو منجمد کنه تو یه سری باورا و سوای این اعتبار دادن به احتمالی که توشیم، هم تقدیری و هم خودمحورمون میکنه و پس سوای اینکه «چرا یه زن نمیتونه افترا ببنده؟ چرا؟» از قضا کلّی نمونه میبینی که چندتا مؤنث دستبهیکی و دسیسه میکنن برای تخریب یه مذکّر، چیزی که تو خلاف این وضعیّت کمتر اتفاق میُفته چون طبق کلیشههای مسخرهی جنسی مردا معمولن نقش حامی رو برای زنا میگیرن و اینا. سخت نیست فهمیدنش. فرض کنیم معلوم بشه تهمتی که چند نفر به جنس مخالفشون میزنن دروغ و نارواست. اگه اون چند نفر مرد باشن (که البته من تا این سن نمونهش رو ندیدم) احتمالن بهشدّت منفور میشن ولی اگه زن باشن (که زیاد دیدم و شنیدم) در نهایت شاید جامعه تأیید نکنه کارشون رو ولی قضاوت سختی هم در موردشون نمیکنه و میگه (کی میگه؟ جامعه دیگه!) «ببین اون مرتیکه چقدر عوضی بوده که اینا این توطئه رو علیهش کردن!» و یکی دیگه از مشکلات اساسیم با #من_هم مرز آزار جنسی بود که شامل نگاه طولانیمدّت و تعریف جوک سکسی تو جمع مختلطم میشد. میگفتم «حالا اگه یه زن یه جوک سکسی رو تو جمع مختلط بگه چی؟ اینم آزار جنسیه؟» که بعد از گذشتن حدود یه دهه و کلّی جوکای سکسی که زنا تو جمعامون گفتن، هنوز جواب سرراستی نگرفتم. خیلی هم نظری نیست این اوضاعا! یادمه #محمدرضا_شریفی_نیا رو میگفتن آزارگر و ته چیزی که ازش درآورده بودن، گفتن جوکای سکسی تو جمعای مختلط بود که البته چون فیلمای خایهمالی و حکومتی زیاد بازی کرده، واسهم مهم نبود که دارن نامنصفانه میزننش. یا چرا راه دور؟ مگه تا زمزمهش شنیده شد که شاید #سعید_پورصمیمی جایزه #جشنواره_کن رو بگیره، یهو #کتایون_ریاحی درنیومد که این به من تعرّض جنسی کرده و وقتی تیرش خورد به هدف و دوّار جشنواره که دنبال دردسر و حاشیه نیستن، پیرمرد رو فرستادن قاطی باقالیا، گفت که وقتی طرف بازرسی چیزی تو سندیکای تئاتریا بوده، در رابطه با یه تخلّف، با لحن تندی با خانوم صحبت کرده و البته اینم میگفت که با اون مردی که سمت دیگهی ماجرا بوده خیلی برخوردی نشده و اینا که ما نمیدونیم ولی روشن شد کلّ ادّعا کذب بوده؟ جامعه چقدر بهقول امروزیا خانوم رو کنسلکالچر و بایکوت کرد بهخاطر این کارش؟ دقیقن هیچ! فقط فکر کن تو این ماجرا ریاحی قرار بود کن بگیره و #پورصمیمی یه همچین حرکتی سرش میزد! تا ده سالی پسلرزههاش ادامه داشت و تو فارسی کلّی تولید محتوا در موردش میشد. البته شاید بگی ماجرای #دوپاردیو ربطی نداره به این چیزا و اون تو یه دادگاه عادلانه محکوم شده و اینا. راستش عادلانه بودن یا نبودن و اینا رو نمیدونم و نمیدونم که اصولن یه دادگاه، حتا تو یه دموکراسی، چطور میتونه عادلانه باشه. مهم واسه من اینه که انگار ترجیحمون محکوم شدنشه. شاید ته دلمون بگیم «ای شیطون! کار بد کردی؟» ولی بعد بلافاصله «پس برو یهخورده آبخنک بخور حالت جا بیاد!» و کلّن کلّی فانتزیای جذاب میتونه حول این شرایط شکل بگیره. مثلن بیا فکر کن جای ژرار، #آلن_دلون فقید تو این دادگاه محکوم میشد. صرفنظر از صحّت و سقم اتهامات، کلّن معنی ماجرا عوض میشد. 👇👇
یادمه #کیومرث_سلیمانیان_مقدم میگفت از #علیرضا_نامور_حقیقی خوشش میاد چون چهرهش سیس #رابرت_دنیرو رو داره، البته فکر نکنم اونوقتا اصطلاح سیس رایج بوده و مثلن کیو میتونسته گفته باشه تهچهره، که البته به نظر منم خوشتیپه، نامور رو میگم و پس واسه همینه که عاشق #ژرار_دوپاردیو بوده و هستم. یه نگاه به دماغم تو آینه بسه که حسّ سمپاتی به دماغگندهها رو بیاره برام رو. ولی خداییش این همزمونیِ دیو و فرشته شدن این دوتا هنرپیشهی محشر، که یکی تو #جشنواره_کن تقدیر ویژه شه و اونیکی دستبند به دست به جرم تعرّض جنسی بره حبس نکشه چون تعلیقیه، برام تو باقی عمر یکی از شماتیکترین لحظههای تاریخ سینما میمونه. میتونم مثل بچّهی آدم همینجا یهذرّه مزه بریزم و سروته ماجرا رو هم بیارم و میتونم دو-سهتایی حرفای دیسلایکی بزنم. میزنم: شاید بدونی از مخالفای پابهجفت #Me_too بودهم و چندتایی #گپنوشت علیهش نوشتم و دوتا حرف سرراستتر تو اونا یکی این بود که «چرا ما باید این پیشفرض رو داشته باشیم که زنی که میگه مردی آزارش داده و اینا، راست میگه؟» جواب رایج این بود که «چون زن نیستی، نمیفهمی که زنا تا چیزی وسط نباشه، نمیان بگن!» خب! این استدلال دستکم دوتا باگ داره. یکی از دوستام که یه زن خیلی باهوش و باسواد و ایناست میگفت «چون بچّه نداری، هر نظرت درباره رفتار با بچّه چرته!» یا «چون تو خودت هیچوقت چیزی رو آموزش ندادی، درکی از الزامات تدریس نداری!» که مفصّل نوشتم چرا این باور که نزدیک برتری داره به دور، با این پیشفرض انقلتدار که نقشپذیری میشه نزدیک بودن، میتونه ما رو منجمد کنه تو یه سری باورا و سوای این اعتبار دادن به احتمالی که توشیم، هم تقدیری و هم خودمحورمون میکنه و پس سوای اینکه «چرا یه زن نمیتونه افترا ببنده؟ چرا؟» از قضا کلّی نمونه میبینی که چندتا مؤنث دستبهیکی و دسیسه میکنن برای تخریب یه مذکّر، چیزی که تو خلاف این وضعیّت کمتر اتفاق میُفته چون طبق کلیشههای مسخرهی جنسی مردا معمولن نقش حامی رو برای زنا میگیرن و اینا. سخت نیست فهمیدنش. فرض کنیم معلوم بشه تهمتی که چند نفر به جنس مخالفشون میزنن دروغ و نارواست. اگه اون چند نفر مرد باشن (که البته من تا این سن نمونهش رو ندیدم) احتمالن بهشدّت منفور میشن ولی اگه زن باشن (که زیاد دیدم و شنیدم) در نهایت شاید جامعه تأیید نکنه کارشون رو ولی قضاوت سختی هم در موردشون نمیکنه و میگه (کی میگه؟ جامعه دیگه!) «ببین اون مرتیکه چقدر عوضی بوده که اینا این توطئه رو علیهش کردن!» و یکی دیگه از مشکلات اساسیم با #من_هم مرز آزار جنسی بود که شامل نگاه طولانیمدّت و تعریف جوک سکسی تو جمع مختلطم میشد. میگفتم «حالا اگه یه زن یه جوک سکسی رو تو جمع مختلط بگه چی؟ اینم آزار جنسیه؟» که بعد از گذشتن حدود یه دهه و کلّی جوکای سکسی که زنا تو جمعامون گفتن، هنوز جواب سرراستی نگرفتم. خیلی هم نظری نیست این اوضاعا! یادمه #محمدرضا_شریفی_نیا رو میگفتن آزارگر و ته چیزی که ازش درآورده بودن، گفتن جوکای سکسی تو جمعای مختلط بود که البته چون فیلمای خایهمالی و حکومتی زیاد بازی کرده، واسهم مهم نبود که دارن نامنصفانه میزننش. یا چرا راه دور؟ مگه تا زمزمهش شنیده شد که شاید #سعید_پورصمیمی جایزه #جشنواره_کن رو بگیره، یهو #کتایون_ریاحی درنیومد که این به من تعرّض جنسی کرده و وقتی تیرش خورد به هدف و دوّار جشنواره که دنبال دردسر و حاشیه نیستن، پیرمرد رو فرستادن قاطی باقالیا، گفت که وقتی طرف بازرسی چیزی تو سندیکای تئاتریا بوده، در رابطه با یه تخلّف، با لحن تندی با خانوم صحبت کرده و البته اینم میگفت که با اون مردی که سمت دیگهی ماجرا بوده خیلی برخوردی نشده و اینا که ما نمیدونیم ولی روشن شد کلّ ادّعا کذب بوده؟ جامعه چقدر بهقول امروزیا خانوم رو کنسلکالچر و بایکوت کرد بهخاطر این کارش؟ دقیقن هیچ! فقط فکر کن تو این ماجرا ریاحی قرار بود کن بگیره و #پورصمیمی یه همچین حرکتی سرش میزد! تا ده سالی پسلرزههاش ادامه داشت و تو فارسی کلّی تولید محتوا در موردش میشد. البته شاید بگی ماجرای #دوپاردیو ربطی نداره به این چیزا و اون تو یه دادگاه عادلانه محکوم شده و اینا. راستش عادلانه بودن یا نبودن و اینا رو نمیدونم و نمیدونم که اصولن یه دادگاه، حتا تو یه دموکراسی، چطور میتونه عادلانه باشه. مهم واسه من اینه که انگار ترجیحمون محکوم شدنشه. شاید ته دلمون بگیم «ای شیطون! کار بد کردی؟» ولی بعد بلافاصله «پس برو یهخورده آبخنک بخور حالت جا بیاد!» و کلّن کلّی فانتزیای جذاب میتونه حول این شرایط شکل بگیره. مثلن بیا فکر کن جای ژرار، #آلن_دلون فقید تو این دادگاه محکوم میشد. صرفنظر از صحّت و سقم اتهامات، کلّن معنی ماجرا عوض میشد. 👇👇
تا اطلاع ثانوی
«لحظهی فرارِ عشق تو مایاکوفسکیوارِ عشق تو» 👇👇👇
👆👆👆
اینیکی که از نظر من خوشتیپه ولی طبق معیارای عمومی استتیک قالبگیری تو لغت «زشت» میشه و اونیکی که نماد جذابیت جنسی بوده و اینا. یه وجه باحال ماجرا هم اینه که همهی ما ذکور توش احساس گناه میکنیم. دستکم یه بار دیگه کفدستی رو تو نوجوونی بهیاد یکی رفتیم دیگه! تو نرفتی؟ دیگه تو خاب که محتلم شدی که! نذار بگم خاب کی رو میدیدیا! یعنی بلافاصله با شنیدن این خبرا میگی «من که از اون مردخوبام!» یا مردّدتر «من از اون مردخوبام!» و بازی جذابی شکل میگیره که مخصوصن چون تو مواردی نظیر #جانی_دپ و #امبر_هرد میتونه یهو اونوری هم بشه، هیجانش بیشترم میشه. چون تو #زندان_گرگان جایی سوا برای سیاسیا نداره، تو حبسام کم زندونی عادّی نمیدیدم و میدیدم چقدر تخمی-تخیّلی خیلیا زندون میُفتن. یعنی فرق اونایی که توی زندونن با اونایی که بیرونشن فقط همینه که اینا توی زندونن، اونا نه. حالام ببین چقدر باحاله که تو داری راستراست راهت رو میری که یهو آزارگر جنسی میشی! یعنی اینکه با خودت بگی «من از اون مردخوبههام و این وصلهها نمیچسبه بهم!» و اینا نداریم! همینکه آلت رجولیت چسبیده به تنت یعنی ردخور نداره مجرم بلفطرهیی! این طنین خیلی بیشتری داره از اینکه یهو سارق بشی! خیلی چسبیدهتره به خودت! خودتی اصلن! انگار دزدی بیشتر ارتکاب یه عمله ولی جرم جنسی یه «بروز»ه از نهاد کثیفت. لیبیدوکاهی میکنه؟ قطعن و چه بهتر! شاید همین دوای انفجار جمعیّت جهان باشه! سوای این هیجانی به مراتب بیشتر از ظهور #ایدز به سکسوالیته میده. بدون «خطر» خیلی معمولی شده بود آمیزش و چون غریزهی جنسی رو همه چیزمون خیلی خیلی بیشتر از تصوّرمون تأثیر میذاره، بذار نگم! #رومن_گاری نوشته بود با کشف #پنی_سیلین دورهی عشقای رومانتیک تموم شد چون خطر #سیفلیس دیگه میون نبود. پس سلام به رمانتیسیتهی هزارهی سوّم! نظر من؟ میگن #ناصرالدین_شاه از یه جایی میگذشته، میبینه یکی وسط روز داره چرت میزنه، میپرسه چشه، میگن «این معتاده! مواد بهش نرسیده، خماره!» دستور میده مواد برسونن بهش، میکشه و دوباره چرت میزنه، میگه حالا چرا پس، میگن «حالا چون نئشهست چرت میزنه!» میگه «بگیرین بزنین گردنشو که ما فرق خماری و نئشگیش رو نفهمیدیم!» البته ناصرالدین برای گردن زدن اومده تو حکایت وگرنه خودش اصل عملی بوده. در مورد مسائل جنسی هم نظرم اینه. نخوردیم نون گندم، دیدیمش که دست مردم! کم ندیدم بروبکس مذکّری که تو رابطهی رسمی و غیررسمی بودن و آوردهیی جز آسفالت شدن دهنشون نداشته براشون. یادمه #جواد_صفار پسرعموم که عشقه، منو تو یکی از این گروهایی توش آدمباکلاسا میان حرفای باکلاس میزنن عضو کرده بود و این حرفا شد، منم یکی از گپنوشتام رو که توش پیشنهاد کرده بودم حالا که تو رابطه، خماری رو نمیشه از نشئگی تشخیص داد، پس چطوره همه مثل بچّه آدم هر وقت زد بالا جلق بزنیم، البته نوشته بودم #خود_ارضایی و ... چنون گروه بههم ریخت که انگار یه #نیما_صفار اومده باشه توش از استمناء دفاع کرده باشه! جوادم خیلی محترمانه ازم خاست خودم لفت بدم که دادم و الآن اونجا نیستم.
#علی_عرفانی یه اسم باحالی برای اینطور نوشتههام پیشنهاد کرده بود؛ #دیلی_جات. نمیدونم الآن که آنفالو کردمش حق دارم این اسمه رو کار بزنم یا اینم سوار میشه روی سایر احساسگناهام!
عکس: از فیلم ۱۹۰۰ #برتولوچی
اینیکی که از نظر من خوشتیپه ولی طبق معیارای عمومی استتیک قالبگیری تو لغت «زشت» میشه و اونیکی که نماد جذابیت جنسی بوده و اینا. یه وجه باحال ماجرا هم اینه که همهی ما ذکور توش احساس گناه میکنیم. دستکم یه بار دیگه کفدستی رو تو نوجوونی بهیاد یکی رفتیم دیگه! تو نرفتی؟ دیگه تو خاب که محتلم شدی که! نذار بگم خاب کی رو میدیدیا! یعنی بلافاصله با شنیدن این خبرا میگی «من که از اون مردخوبام!» یا مردّدتر «من از اون مردخوبام!» و بازی جذابی شکل میگیره که مخصوصن چون تو مواردی نظیر #جانی_دپ و #امبر_هرد میتونه یهو اونوری هم بشه، هیجانش بیشترم میشه. چون تو #زندان_گرگان جایی سوا برای سیاسیا نداره، تو حبسام کم زندونی عادّی نمیدیدم و میدیدم چقدر تخمی-تخیّلی خیلیا زندون میُفتن. یعنی فرق اونایی که توی زندونن با اونایی که بیرونشن فقط همینه که اینا توی زندونن، اونا نه. حالام ببین چقدر باحاله که تو داری راستراست راهت رو میری که یهو آزارگر جنسی میشی! یعنی اینکه با خودت بگی «من از اون مردخوبههام و این وصلهها نمیچسبه بهم!» و اینا نداریم! همینکه آلت رجولیت چسبیده به تنت یعنی ردخور نداره مجرم بلفطرهیی! این طنین خیلی بیشتری داره از اینکه یهو سارق بشی! خیلی چسبیدهتره به خودت! خودتی اصلن! انگار دزدی بیشتر ارتکاب یه عمله ولی جرم جنسی یه «بروز»ه از نهاد کثیفت. لیبیدوکاهی میکنه؟ قطعن و چه بهتر! شاید همین دوای انفجار جمعیّت جهان باشه! سوای این هیجانی به مراتب بیشتر از ظهور #ایدز به سکسوالیته میده. بدون «خطر» خیلی معمولی شده بود آمیزش و چون غریزهی جنسی رو همه چیزمون خیلی خیلی بیشتر از تصوّرمون تأثیر میذاره، بذار نگم! #رومن_گاری نوشته بود با کشف #پنی_سیلین دورهی عشقای رومانتیک تموم شد چون خطر #سیفلیس دیگه میون نبود. پس سلام به رمانتیسیتهی هزارهی سوّم! نظر من؟ میگن #ناصرالدین_شاه از یه جایی میگذشته، میبینه یکی وسط روز داره چرت میزنه، میپرسه چشه، میگن «این معتاده! مواد بهش نرسیده، خماره!» دستور میده مواد برسونن بهش، میکشه و دوباره چرت میزنه، میگه حالا چرا پس، میگن «حالا چون نئشهست چرت میزنه!» میگه «بگیرین بزنین گردنشو که ما فرق خماری و نئشگیش رو نفهمیدیم!» البته ناصرالدین برای گردن زدن اومده تو حکایت وگرنه خودش اصل عملی بوده. در مورد مسائل جنسی هم نظرم اینه. نخوردیم نون گندم، دیدیمش که دست مردم! کم ندیدم بروبکس مذکّری که تو رابطهی رسمی و غیررسمی بودن و آوردهیی جز آسفالت شدن دهنشون نداشته براشون. یادمه #جواد_صفار پسرعموم که عشقه، منو تو یکی از این گروهایی توش آدمباکلاسا میان حرفای باکلاس میزنن عضو کرده بود و این حرفا شد، منم یکی از گپنوشتام رو که توش پیشنهاد کرده بودم حالا که تو رابطه، خماری رو نمیشه از نشئگی تشخیص داد، پس چطوره همه مثل بچّه آدم هر وقت زد بالا جلق بزنیم، البته نوشته بودم #خود_ارضایی و ... چنون گروه بههم ریخت که انگار یه #نیما_صفار اومده باشه توش از استمناء دفاع کرده باشه! جوادم خیلی محترمانه ازم خاست خودم لفت بدم که دادم و الآن اونجا نیستم.
#علی_عرفانی یه اسم باحالی برای اینطور نوشتههام پیشنهاد کرده بود؛ #دیلی_جات. نمیدونم الآن که آنفالو کردمش حق دارم این اسمه رو کار بزنم یا اینم سوار میشه روی سایر احساسگناهام!
عکس: از فیلم ۱۹۰۰ #برتولوچی
Forwarded from آماتور؛ شعرها و داستانهای روزبه کمالی
پرت
من چربی بودم
آویزان بودم
گوشت بودم
من را میبرن از بالا پرت کنن
گشنه بودم
خودم را از چشمهایم از دهانم از دماغم مکیدم
چند تا پرسش همین الان به ذهن رسید
چرا تنم از تنم کنده نمیشه
علامت سئوال چی بود شیفت و علامت سئوال
چرا سیاه و سفید پخش میشم
پایان سئوالها
تویِ من من را خیلی خوب برانداز میکنه
و چقدر ندار
ندارم فدات شم
فدات شم ندارم
اشتها نیست
سوءتفاهم پیش آمده
لکنت افتاده به جونم
دستم را گرفتم جلوی خودم
دستم را گرفتم عقب خودم
برای گرفتن دیگر دست نداشتم
اگه من رو نندازین پایین
قول میدم
سه بند اول که همش تکرار
بند بعدی اقلن یه شوکی میده
این همه پرسش برای کسی که قراره بیفته طبیعی نیست
و لکنت در هیچتکه آشکار نشده
چربی برای سوزاندن است
طوری نیس نمیتواند از اینجا برود تا آنجا
نمیتواند از اینجا تا زانو
برود تا آنجا قوزک
حالا مثلن دارم پرت میشوم
و دیگه
از از سر تعریف میکنم
روزبه کمالی
@Rouzbeh_Kamali
من چربی بودم
آویزان بودم
گوشت بودم
من را میبرن از بالا پرت کنن
گشنه بودم
خودم را از چشمهایم از دهانم از دماغم مکیدم
چند تا پرسش همین الان به ذهن رسید
چرا تنم از تنم کنده نمیشه
علامت سئوال چی بود شیفت و علامت سئوال
چرا سیاه و سفید پخش میشم
پایان سئوالها
تویِ من من را خیلی خوب برانداز میکنه
و چقدر ندار
ندارم فدات شم
فدات شم ندارم
اشتها نیست
سوءتفاهم پیش آمده
لکنت افتاده به جونم
دستم را گرفتم جلوی خودم
دستم را گرفتم عقب خودم
برای گرفتن دیگر دست نداشتم
اگه من رو نندازین پایین
قول میدم
سه بند اول که همش تکرار
بند بعدی اقلن یه شوکی میده
این همه پرسش برای کسی که قراره بیفته طبیعی نیست
و لکنت در هیچتکه آشکار نشده
چربی برای سوزاندن است
طوری نیس نمیتواند از اینجا برود تا آنجا
نمیتواند از اینجا تا زانو
برود تا آنجا قوزک
حالا مثلن دارم پرت میشوم
و دیگه
از از سر تعریف میکنم
روزبه کمالی
@Rouzbeh_Kamali
Forwarded from Radio Zamaneh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نیما صفار: شعر زندگی در برابر اعدام
حرف اصلی شاعر در این شعر، تأمل در تناقضات اخلاقی و انسانی حول موضوع اعدام و تأثیرات عمیق آن بر جامعه و افراد است، که از طریق روایت شخصی و صمیمی درباره حسین سارانی، قاتلی زنجیرهای که اعدام شده، بیان میشود. شاعر با زبانی تلخ و طنزآمیز، به وحشت و عادیسازی مرگ در سایه اعدام اعتراض میکند و نشان میدهد که این عمل، فارغ از گناه فرد، نهتنها جامعه را بهبود نمیبخشد، بلکه آن را آلودهتر و زخمیتر میکند.
https://www.radiozamaneh.com/854912/
🔺صفحه شعر زندگی برابر اعدام
#شعر_زندگی_در_برابر_اعدام
@RadioZamaneh | رادیو زمانه
حرف اصلی شاعر در این شعر، تأمل در تناقضات اخلاقی و انسانی حول موضوع اعدام و تأثیرات عمیق آن بر جامعه و افراد است، که از طریق روایت شخصی و صمیمی درباره حسین سارانی، قاتلی زنجیرهای که اعدام شده، بیان میشود. شاعر با زبانی تلخ و طنزآمیز، به وحشت و عادیسازی مرگ در سایه اعدام اعتراض میکند و نشان میدهد که این عمل، فارغ از گناه فرد، نهتنها جامعه را بهبود نمیبخشد، بلکه آن را آلودهتر و زخمیتر میکند.
https://www.radiozamaneh.com/854912/
🔺صفحه شعر زندگی برابر اعدام
#شعر_زندگی_در_برابر_اعدام
@RadioZamaneh | رادیو زمانه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«زیر پوستم کسی
و زیر پوستم کسیست»*
#نیما_صفار ـ اینکه بگیم مردم (خیلیاشون) از لج حکومته که دچار #افغان_ستیزی شدن یا از #نسل_کشی #اسرائیل تو #غزه کیفور میشن، هم #ساده_سازی مسائله، هم از سادهسازیای بده. بله، میگم سادهسازی هم بد و خوب داره. سادهسازییی که دردش خوردنیه یا گاهی تو اضطرار لازمه، منکر عوامل دیگه نمیشه، یهسری عوامل رو یه بار برای همیشه مهمتر و کلیدیتر نمیبینه، درش تا میشه روی دادههای مخلّ تصویر عمومیش وازه، و از همه مهمتر، نه تنها پی یارگیری حدّاکثری نیست، که میدونه حرفی که ارزش گفتن داشته باشه، همیشه تو موقعیّت اقلیّتیه مثل این #گپنوشت. منظورم از «ارزش گفتن داشتن» اینه که اصلن چیزی گفته باشی نه تکرار حرفایی که بیشتریا پیشاپیش موافقشن. سادهسازی بد هم همینه که میبینیم: تولید یک «ما» بر مبنای نفرت از دیگرانی که معمولن با واضحترین نشانهها جدا میشن ازمون. تو این موردم با #محمدرضا_نیکفر موافقم که چیزی که داره کار میکنه، این باوره که ما همون آریاییای بور و چشمآبی هستیم که از بد حادثه افتادیم میون خاورمیونهایای بیکلاس و زبوننفهم و ...
👇👇👇
و زیر پوستم کسیست»*
#نیما_صفار ـ اینکه بگیم مردم (خیلیاشون) از لج حکومته که دچار #افغان_ستیزی شدن یا از #نسل_کشی #اسرائیل تو #غزه کیفور میشن، هم #ساده_سازی مسائله، هم از سادهسازیای بده. بله، میگم سادهسازی هم بد و خوب داره. سادهسازییی که دردش خوردنیه یا گاهی تو اضطرار لازمه، منکر عوامل دیگه نمیشه، یهسری عوامل رو یه بار برای همیشه مهمتر و کلیدیتر نمیبینه، درش تا میشه روی دادههای مخلّ تصویر عمومیش وازه، و از همه مهمتر، نه تنها پی یارگیری حدّاکثری نیست، که میدونه حرفی که ارزش گفتن داشته باشه، همیشه تو موقعیّت اقلیّتیه مثل این #گپنوشت. منظورم از «ارزش گفتن داشتن» اینه که اصلن چیزی گفته باشی نه تکرار حرفایی که بیشتریا پیشاپیش موافقشن. سادهسازی بد هم همینه که میبینیم: تولید یک «ما» بر مبنای نفرت از دیگرانی که معمولن با واضحترین نشانهها جدا میشن ازمون. تو این موردم با #محمدرضا_نیکفر موافقم که چیزی که داره کار میکنه، این باوره که ما همون آریاییای بور و چشمآبی هستیم که از بد حادثه افتادیم میون خاورمیونهایای بیکلاس و زبوننفهم و ...
👇👇👇
تا اطلاع ثانوی
«زیر پوستم کسی و زیر پوستم کسیست»* #نیما_صفار ـ اینکه بگیم مردم (خیلیاشون) از لج حکومته که دچار #افغان_ستیزی شدن یا از #نسل_کشی #اسرائیل تو #غزه کیفور میشن، هم #ساده_سازی مسائله، هم از سادهسازیای بده. بله، میگم سادهسازی هم بد و خوب داره. سادهسازییی…
«زیر پوستم کسی
و زیر پوستم کسیست»*
#نیما_صفار ـ اینکه بگیم مردم (خیلیاشون) از لج حکومته که دچار #افغان_ستیزی شدن یا از #نسل_کشی #اسرائیل تو #غزه کیفور میشن، هم #ساده_سازی مسائله، هم از سادهسازیای بده. بله، میگم سادهسازی هم بد و خوب داره. سادهسازییی که دردش خوردنیه یا گاهی تو اضطرار لازمه، منکر عوامل دیگه نمیشه، یهسری عوامل رو یه بار برای همیشه مهمتر و کلیدیتر نمیبینه، درش تا میشه روی دادههای مخلّ تصویر عمومیش وازه، و از همه مهمتر، نه تنها پی یارگیری حدّاکثری نیست، که میدونه حرفی که ارزش گفتن داشته باشه، همیشه تو موقعیّت اقلیّتیه مثل این #گپنوشت. منظورم از «ارزش گفتن داشتن» اینه که اصلن چیزی گفته باشی نه تکرار حرفایی که بیشتریا پیشاپیش موافقشن. سادهسازی بد هم همینه که میبینیم: تولید یک «ما» بر مبنای نفرت از دیگرانی که معمولن با واضحترین نشانهها جدا میشن ازمون. تو این موردم با #محمدرضا_نیکفر موافقم که چیزی که داره کار میکنه، این باوره که ما همون آریاییای بور و چشمآبی هستیم که از بد حادثه افتادیم میون خاورمیونهایای بیکلاس و زبوننفهم و ...
اگه #کارل_مارکس اقتصاد رو زیربنا میدید، که کلّن با هر نگاه دوآلیستیک از جمله این نگاه #مارکس مشکل دارم، اینجور میتونم بازخونیش کنم که به جنبهی پنهانتر، پنهانتر؟، دقیقترش، مخفیشدهتر، زدهزیرفرشتر، داره تأکید میکنه. تو این حرف #نیکفر هم همین مهمّه؛ که اون رؤیای نژادی، اون دخیل بستن به احتمال گذشتهیی که انگار قراره تو آینده متجّلی بشه و ما با انواع جرّاحی پلاستیک و کرم و پودر و لوسیون و لنز بشیم اونی که در واقع و زیر پوستمون هستیم، چیزیه که سعی میشه مسکوت بمونه ....
*سطری از شعری از #مهرداد_فلاح
و زیر پوستم کسیست»*
#نیما_صفار ـ اینکه بگیم مردم (خیلیاشون) از لج حکومته که دچار #افغان_ستیزی شدن یا از #نسل_کشی #اسرائیل تو #غزه کیفور میشن، هم #ساده_سازی مسائله، هم از سادهسازیای بده. بله، میگم سادهسازی هم بد و خوب داره. سادهسازییی که دردش خوردنیه یا گاهی تو اضطرار لازمه، منکر عوامل دیگه نمیشه، یهسری عوامل رو یه بار برای همیشه مهمتر و کلیدیتر نمیبینه، درش تا میشه روی دادههای مخلّ تصویر عمومیش وازه، و از همه مهمتر، نه تنها پی یارگیری حدّاکثری نیست، که میدونه حرفی که ارزش گفتن داشته باشه، همیشه تو موقعیّت اقلیّتیه مثل این #گپنوشت. منظورم از «ارزش گفتن داشتن» اینه که اصلن چیزی گفته باشی نه تکرار حرفایی که بیشتریا پیشاپیش موافقشن. سادهسازی بد هم همینه که میبینیم: تولید یک «ما» بر مبنای نفرت از دیگرانی که معمولن با واضحترین نشانهها جدا میشن ازمون. تو این موردم با #محمدرضا_نیکفر موافقم که چیزی که داره کار میکنه، این باوره که ما همون آریاییای بور و چشمآبی هستیم که از بد حادثه افتادیم میون خاورمیونهایای بیکلاس و زبوننفهم و ...
اگه #کارل_مارکس اقتصاد رو زیربنا میدید، که کلّن با هر نگاه دوآلیستیک از جمله این نگاه #مارکس مشکل دارم، اینجور میتونم بازخونیش کنم که به جنبهی پنهانتر، پنهانتر؟، دقیقترش، مخفیشدهتر، زدهزیرفرشتر، داره تأکید میکنه. تو این حرف #نیکفر هم همین مهمّه؛ که اون رؤیای نژادی، اون دخیل بستن به احتمال گذشتهیی که انگار قراره تو آینده متجّلی بشه و ما با انواع جرّاحی پلاستیک و کرم و پودر و لوسیون و لنز بشیم اونی که در واقع و زیر پوستمون هستیم، چیزیه که سعی میشه مسکوت بمونه ....
*سطری از شعری از #مهرداد_فلاح